eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 💔 گاهـی یڪ نگـاه یڪ زمستـان ؛ آدم را گرم نگه می‌دارد ..! حالا ببین نگاه خدایی ِ با انجماد درون من چہ ها ڪنـد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای روی تو آرام دلِ خلقِ جهانی... #جاویدالاثرشهیدعلی_آقاعبداللهی #دلتنگی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی ای حمید، مدیون خون کیستی؟! "حسین شاه بابایی" از بچه های خیا
من در رکاب شمر جنگیدم!😢 من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر بن ذی الجوشن" در ، علیه لشکر معاویه تحت فرماندهی علی (ع)، در شلمچه جنگیدم. من نیروی تحت امر شمر بودم در .😐 در گرماگرم نبرد در ، شمر فرمان های ولی خود علی را که به من ابلاغ می کرد، با جان و دل می پذیرفتم. حتی اگر لازم بود در میدان مین غلت بزنم و راه را برای گذر نیروها باز کنم. در بود که شمر فرمانم داد تا بر روی سیمهای خاردار بخوابم! و خوابیدم. چه لذتی داشت وقتی نیروها، پایشان را بر پشتم می گذاشتند و می گذشتند. این که آنها در سیم خاردار دنیا گیر نکنند، بسی شُکر داشت.😇 من در رکاب شمر، تحت ، لحظه ای خواب نداشتم و خواب را از چشم دشمن گرفته بودم. ما در رکاب شمر و شمر تحت امر ولی خویش علی، جنگیدیم و زخم برداشتیم. شمر اما، آن چنان دلاورانه رزمید که بارها تا مرحله پیش رفت!🙃 همواره به لیاقت و غیرت شمر در صفین، غبطه می خوردم و از این که تحت امر چنین فرماندهی می جنگم و از امام خویش حمایت می کنم، بر خود می بالیدم.😌 شمر برای من و امثال من، الگو و اسطوره ای بود مثال زدنی!😍 اما ... شمر که از جبهه بازگشت، از من که تحت امر او بودم، حقیرتر شد!😟 شمر که روزی فرمانده دلیری برای من بود، آن شد که ... قهرمان جهاد اصغر، در جهاد اکبر کم آورد!😑 قدرت، دنیاخواهی و ... زیر دندانش مزه داد و شد آن که نباید! جنگ که تمام شد، شمر که دوستان و خانواده احساس عقب ماندگی از دنیا را به او القاء کردند، زد توی جاده خاکی! کارت جانبازی و سابقه جبهه، برای او شدند نردبان رسیدن به دنیا. آن هم چه دنیایی!😏 تا توانست از موقعیت خود بهره برد. و شمر، شد آن که اصلا انتظارش را نداشتم.☹️ جنگ که شد، شمر دیگر سردار علی (ع) نبود. عاشورا که شد، برای شمر، هر که قدرت و مالش بیشتر بود، شد ولی و امام! هر که وعده وزارت و وکالت می داد، شمر طرف او بود.😒 و جنگ که شد، شمر از کارت جانبازی و سابقه جبهه اش بیشتر از قبل استفاده کرد. همه را گرد خود می آورد، از خاطرات نبردش تعریف می کرد و از پیروی اش از امام! راهیان نور را که به صفین می بردند، شمر بلندگو دست گرفته و برایشان از رزم خود و علی داد سخن می داد. آن قدر که همه می ماندند "علی در رکاب شمر بود، یا شمر در رکاب او؟"🤔 و علی، برای او فقط شده بود وسیله جلب وجهه و جذب مخاطب. و آن شد که بسیاری، با شنیدن آن خاطرات که کم هم واقعی نبودند، شمر را نماینده امام معصوم پنداشتند، غسل شهادت کردند و قربتا الی الله، در عاشورا آن کردند که نباید! آنها شمر را با خاطراتش از نبرد صفین دیدند، ولی امام وقت خویش، حسین (ع) را ندیدند. و آن شد که خاندان امام معصوم را خارجی دانستند و آن کردند که تا آن زمان علیه خارجی ها مرتکب نشده بودند. شمر پشت کارت جانبازی و سابقه جبهه در رکاب علی، سنگر گرفته بود و کسی جرات به نقد کشیدنش را نداشت. هر جا کم می آورد، فریادش بلند می شد: "من برای این انقلاب جان دادم. من برای این مملکت خونم بر زمین ریخته است. من جوانی ام را به پای شما مردم گذاشتم ..."😏 هیچکس پرونده قاچاق کالای شمر را نگشود.😑 هیچکس فساد مالی آقازاده های شمر را رو نکرد.😶 شمر، خراب نبود، ولی وقتی خود را به دنیا وانهاد، آن قدر خراب شد که شد فرمانده سپاه عبیدالله و به قتل حسین بن علی (ع) کمر بست!😖 جالب آن بود که در صفین، شمر بر من که توانم اندک بود، رو ترش می کرد و "ضد ولایت فقیه" می نامید.😏😞 در فتنه 88 شمر را در چند چهره آشنا دیدم. آن جا که روز عاشورا، پرچم عزای حسین (ع) را به آتش کشید و عربده زد: "مرگ بر ..." من دیگر تحت امر شمر نجنگیدم. من افتخار میکنم شمر که روزی با استناد به " أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ " ولایت خود بعد از علی را در فرماندهی به من یادآوری می کرد، وقتی قدم از ولایت امام خویش برون نهاد، دیگر برای من هیچ ارزشی نداشت. از آن روز، دیگر شمر برای من با "عدنان خیرالله" وزیر دفاع صدام، یکی شد😏 و چه بسا عدنان باآبروتر بود؛ چون از اول با صدام بود و بر عهدش وفادار ماند. خدایا، ما را عاقبت به شمر مگردان. ما را از دنیاخواهی، غرور، تکبر و فریب شمر درون مصون بدار و عاقبت بخیر گردان. حمید داودآبادی 💕 @aah3noghte @hdavodabadi
💔 دیدم به حریم خیمه حساس شدی در برڪـهء ماهیان تو غواص شدی دل را که زدی به آب دریا آنـروز جانــا❤️ چقَدَر شبیه عباس شدی سالروز عملیات کربلای 4 ... 💕 @Aah3noghte💕
🌹چهارم دی ماه ۱۳۶۵ روزی که غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند. @shahid_ahmadali
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۴ به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم: "شهیدی به نام مهیار
🕊🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۱ تنها شهید دفاع مقدس یک نفر بود مثل بقیه آدم ها. موهای بور داشت و ریشی کم پشت و نرم و حدودا ۱۷ ساله. پدرش مسلمان بود و از مراکشی و مادرش، فرانسوی مسیحی . با چند نفر از ما ایرانی های کانون پاریس رفت و آمد داشت اما نه زیاد... یک بار که با پدرش به مراکش رفت، مسلمان شد. اوایل انقلاب در نماز جمعه اهل سنت پاریس، یکی از سخنرانی های ترجمه شده امام خمینی را گرفت و خواند... خوشش آمده بود. محال بود زیر بار حرفی برود که مستدل نباشد اما وقتی حق بودن چیزی برایش معلوم می شد محال بود از حق، دفاع نکند... بعد از مدتی رفت و آمدش با ما دانشجویای ایرانی بیشتر شد. غروب شب جمعه ای مسعود لباس پوشید به "دعای کمیل" برود. ژوان پرسید کجا می روی؟ گفت: دعای کمیل پرسید: "دعای کمیل چیه؟ منم میتونم بیام"؟ رفتیم ژوان چون مراکشی بود، عربی را خوب می فهمید. با مسعود آخر مجلس نشستند و معلوم نشد سخنان امیرالمومنین با دل این پسر چه کرد که پنجشنبه هفته بعد، از ظهر آمد و گفت: برویم دعای کمیل!! گفتیم: "باید تا شب صبر کنی"... و او بیقرار، صبر کرد. چند روز بعد دیدیم موقع نماز خواندن دست هایش را روی هم نگذاشته و مـُهر استفاده مےکند. شصتمان خبردار شد که شده... برای شیعه شدنش جشن گرفتیم. وقتی پرسیدیم چه کسی تو را شیعه کرد گفت: "دعای کمیل علے ع. برای همین مےخواهم اسمم را علی بگذارم"... مسعود گفت: "نه بگذار شیعه بودنت یک راز بماند بین تو و خدا و امیرالمومنین ع". گفت: "پس اسمم را مےذارم کمال". چه زیبا... مسیحی بود، مسلمان شد، حالا هم شیعه آن هم در حالی که فقط ۱۷ سال داشت... مادرش از دستمان شاکی بود. مےگفت: "شما پسرم را منحرف مےکنید". بچه ها به کمال گفتند چند وقت مادرش را به کانون ببرد. بلاخره مادرش را آورد و او هم وقتی دید بچه ها اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد. یک روز کمال به مسعود گفت: "مےخواهم بروم ایران، طلبه شوم"... آن زمان دبیرستانی بود. مسعود گفت: "برو پی کارت. تو اصلا نمےتونی توی غربت زندگی کنی. برو درست رو بخون"... ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
💔 بـيـــا قسمـتی كنـيــم ای رفیق در اینـــجا جــهان و هرچه در او هست از تـــو #شهـــادت از آنِ ما باشد.... #نسئل_الله_منازل_الشهدا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیستم انتخاب برگشتم ...
به قلم شهیدمدافع حرم بیست و یک : مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ... تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: "دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری"😔😔 ... با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...😒 من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...😏 نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود 🙈... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد 😅... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت: "اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... ."😜 دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: "فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد" ...😉 ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن 😅... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ... این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...😌 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت بیست و یک : مسئولیت پذیر
به قلم شهیدمدافع حرم : نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .💤 چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .😒 رفتار مسلمان ها برام جالب بود 🤗... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن، چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😍 رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند...🙈 البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... . "مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی..."🙈🙈 و من هر بار به خودم می گفتم "چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟" 🤔😏... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن☝️ ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت میکردند ... .🤗 هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ...🤗 من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .😇 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدان_عملیات_کربلای۴ 💕 @aah3noghte💕
💔 محشر شد و ديدم همه جا غوغا بود هر كس كه حسينى شده بود، آقا بود والله قسـم! هر چه خــدا داد به ما از لطف حسين و مادرش زهرا بود #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 نکـنـد فٖڪـر ڪنی... در دل مـن یاد تو نیست😔 گوش ڪن! نبض دلـــ💓ــــم زمزمه اش هر تپش اش با تو یڪـےست #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕