eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت226 نیاز به تن
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  


کمیل دارد نفس‌نفس می‌زند پشت بی‌سیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.😰

این دومین بار است که این جمله شوم را شنیده‌ام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا می‌کنم.

سرم کمی گیج می‌رود و با دست به میز تکیه می‌کنم:
- خب حال حاج آقا چطوره؟

- خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه.

- ضارب چی؟

- رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند می‌رفت نامرد.

چند بار دهانم را باز و بست می‌کنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس می‌کنم تا فحش‌هایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند.

می‌گویم:
- حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم.

- چشم.

انقدر سریع از اتاقم بیرون می‌دوم که یادم می‌رود کتم را بردارم.

محسن که عجله‌ام برای خروج را می‌بیند، دنبالم می‌دود و می‌گوید:
- کجا آقا؟

- بعداً برات توضیح می‌دم.

خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم داده‌اند، می‌رسانم حوالی مسجد. 

فعلا حتی‌الامکان نباید دیده شوم و جلب توجه کنم؛ برای همین خیلی جلو نمی‌روم و بی‌خیال سوال و جواب از خادم مسجد می‌شوم.

بی‌سیم می‌زنم به کمیل:
- آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست.

هوا کمی سرد است و ترافیک تهران سنگین. با موتور از میان ماشین‌ها راهم را باز می‌کنم و باد پاییزی خودش را به تنم می‌کوبد.

کاش یادم بود کت می‌پوشیدم. مادر همیشه پاییز که می‌شد، سفارش می‌کرد که:
- هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت می‌شه یه چیزی بپوش.

دلم برای مادر تنگ شده. هنوز فکر می‌کند من سوریه‌ام و هنوز نگران است. 

یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛ خستگی‌ام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است.❣

قدم به اورژانس که می‌گذارم، مامور ناجا را می‌بینم که دارد با حاج آقا صحبت می‌کند. عقب می‌ایستم که امام جماعت من را نبیند.

جوانی کنارشان ایستاده که احتمالا از بچه‌های مسجد است. وقتی می‌بینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی می‌کشم؛ اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینه‌ام تاب می‌خورد.

یک سناریوی مشابه، دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم.

انگار یکی دارد نگاهم می‌کند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم.

یک در سایه‌ای که من نمی‌بینم نشسته و منتظر فرصت است برای... نمی‌دانم.

کمیل هم آن‌سوتر، پشت به تخت امام جماعت ایستاده تا حواسش به اوضاع باشد.

پشت بی‌سیم به کمیل می‌گویم:
- نود درجه بچرخ به راست.

می‌چرخد و من را می‌بیند. می‌گویم:
- بیا اینجا ببینم!

قیافه‌اش شبیه بچه‌هایی شده که خرابکاری کرده‌اند و حالا مطمئن‌اند قرار است تنبیه بشوند؛ شبیه اعدامی‌هایی که دارند می‌آیند پای چوبه دار.😰

یعنی من انقدر ترسناکم؟

شانه کمیل را می‌گیرم و از اورژانس می‌برمش بیرون:
- درست بگو چی شد؟

- آقا باور کنین نفهمیدم چی شد. موتوریه اومد زد، یه چیزی هم گفت که درست نشنیدم.

چشمانم دوبرابر قبل گرد می‌شوند:
- چی؟ چی گفت؟

- نمی‌دونم. فقط کلمه مرجعیت رو شنیدم. انگار تهدید بود.

قلبم در سینه متوقف می‌شود تا برود کمک مغزم برای تحلیل این قضیه.
عمدی بوده...

وگرنه مرض ندارد بزند و یک چیزی هم بگوید و در برود.

در روز روشن، جلوی مسجد، امام جماعت را زده‌اند و رفته‌اند!
یعنی انقدر پشتشان گرم است؟

- پلاک موتور چی؟

- حفظش کردم.

- خب، من الان میرم با افسر ناجا حرف می‌زنم. چون قطعا اونام فهمیدن که عمدیه. تو فقط حواست به این اطراف باشه.

کمیل تعجب کرده از این که شدیدتر توبیخش نکرده‌ام.

راستش انقدر ذهنم آشفته است که تمرکز لازم برای توبیخ کمیل را ندارم! در اوتوماتیک اورژانس مقابلم باز می‌شود.

مامور الان دارد با جوانی که کنار امام جماعت ایستاده صحبت می‌کند.

یک گوشه می‌ایستم تا صحبت‌هایش تمام شود؛ جایی که دیده نشوم.

مامور ناجا راه می‌افتد به سمت در اورژانس.

با فاصله پشت سرش قدم برمی‌دارم تا برود بیرون و بعد هروله می‌کنم تا برسم مقابلش.

 کارت شناسایی‌ام را نشانش می‌دهم و می‌گویم:
- سلام. برای اون مورد تصادف مزاحمتون شدم.

کمی جا خورده از دیدن من؛ اما سریع لبخند می‌زند و می‌گوید:
- بفرمایید. در خدمتم.

- عمدی بود؟

- مثل این که بله. بخاطر سخنرانی‌هاشون در مسجد...



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول اینجاست
♥️🌱 دیدی‌بعضی‌وقتا‌دلت‌می‌گیره. حال‌خوبی‌نداری.. دلیلش‌می‌دونی‌چیه؟! چون‌گناه‌کردی.. چون‌لبخند‌خدا‌رو‌گرفتی‌.. چون‌اشک‌امام‌زمانت‌و‌ریختی‌.. چون‌خودت‌و‌شرمنده‌کردی.. بخداکه‌زشته.. ما‌رو‌چه‌به‌سرپیچی‌از‌خدا.. مگه‌ما‌چقدر‌می‌مونیم..؟! مگه‌ماچقدر‌قدرت‌داریم.. به‌چی‌می‌رسیم.. با‌گناه‌به‌هیچی‌نمی‌رسیم‌هیچی…:)🌱 !🚶🏿‍♂ ♥️اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج 💞 @aah3noghte💞
فیلم عروسی شهید مدافع حرم رو دیدی؟ دیدم😍 نه، ندیدم😢 بدو بیا اینجا تا پاک نشده😅 کانالی با محوریت خاطرات همسران شهدا👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ❌🇺🇸آمریکا؛ نمونه کامل جــــاهلیـــت مدرن🇺🇸❌ 🔺 رهبر انقلاب: جاهلیّت مدرن در همه جای دنیا یکسان نیست. به نظر من نمونه‌ی واضح و کامل جاهلیّت مدرن، آمریکا است؛ از همه جای دنیا این جاهلیّت در آنجا شدیدتر و سهمناک‌تر است. ۱۴۰۰/۱۲/۱۰ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ⚙🔩 / رهبر انقلاب: تولید یک جهاد است امام خامنه‌ای: 🔹تولید یک جهاد است. تولید امروز جهاد است. چرا؟ برای خاطر اینکه در معنای جهاد مکرر گفتیم که جهاد عبارت است از آن تلاشی که ناظر به حمله‌ دشمن و تحرک دشمن باشد، در مقابل دشمن باشد. 🔹هر تلاشی جهاد نیست. تلاشی که متوجه به حمله‌ دشمن است این جهاد است. خب امروز دشمنی دشمنان در مورد اقتصاد کشور، از این واضح‌تر. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یا رب؛ لاتجعلنی ثقیلا علی قلب أحد، و ابعدنی عن کل من یتمنی بعدی و لو کان عزیزا علی قلبی. الهی؛ مرا در قلب کسی سنگین قرار نده، و از هرکس که آرزوی دوربودنم را دارد دورم بگردان؛ اگرچه که آن شخص در قلبم بسیار عزیز باشد.
پخش زنده حرم امام رضا تا چند دقیقه دیگر
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اعضای محترم کانال ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📛 وقاحت و گردن کلفتی مافیای خودروسازی و توهین به دلسوزان مردم 🔻 پاسخ راهور به مصاحبه رئیس استاندارد که به خاطر انتقاد به کیفیت فاجعه خودروسازی در ایران، آن‌ها را ژنرال‌های سلبریتی و جنجال ساز خطاب کرده بود! ✅ تحلیل سیاسی 🎋〰🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 از من بگیر.. هر که تو را از دلم گرفت یاحسین♥️ ‌السلام علی الحسین ❣ السلام علی علی ابن الحسین❣ و عــلی اولاد الحسین❣ وعلی اصحاب الحسین❣ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت227 کمیل دارد ن
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- عمدی بود؟

- مثل این که بله. بخاطر سخنرانی‌هاشون در مسجد...

کلامش را قطع می‌کنم:
- در جریانیم.

دوباره دستپاچه لبخند می‌زند:
- خب...

- پیگیر  باشید؛ اما فعلا کاری به اون هیئت نداشته باشید. اگه بچه‌های مسجد درباره هیئت پرسیدند هم بگید فعلا نمی‌تونیم برخورد کنیم.

دهانش را باز می‌کند برای زدن حرفی؛ اما زودتر می‌گویم:
- بچه‌های ما باهاتون مرتبط می‌شن تا نتایج تحقیقاتتون رو بهمون بگید.

سرش را کمی خم می‌کند:
- چشم. ممنونم...

نمی‌دانم دقیقاً بابت چی تشکر کرد؛ اما سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- فعلا یا علی.

سوار موتورم می‌شوم و راه می‌افتم؛ نمی‌دانم به کدام طرف.

تهران هم که گلستان شهدای اصفهان را ندارد که بروم هوای تازه‌اش را نفس بکشم.

آخرش گلستان شهدا یک چیز دیگر است برای من. حس بدی دارم.

همان سایه سنگین. همان نگاهی که معلوم نیست کجا به کمینم نشسته. معلوم نیست از جانم چه می‌خواهد.🤨

شاید توهم زده‌ام... فشار کار است شاید.

بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخم.  می‌زنم. یکی هست؛ مطمئنم.

دارد دنبالم می‌آید؛ ولی به اندازه خودم حرفه‌ای ست.😒

راهم را می‌اندازم میان کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که بلد نیستم.

به بن‌بست می‌رسم. کسی نیست پشت سرم. حداقل کسی توی این کوچه نیست. نمی‌دانم... 

کاش حداقل می‌دیدمش. خودش را نشان نمی‌دهد و من باز حس می‌کنم هست.

شاید خیالاتی شده‌ام. از کوچه بیرون می‌آیم؛ کسی نیست.

کنار خیابان می‌ایستم و شماره خانه را می‌گیرم و همان‌طور که می‌خواستم، مادر جواب می‌دهد.

صدای مهربان و کمی خسته‌اش را که پشت گوشی می‌شنوم، خستگی از تنم می‌رود.

 می‌گوید:
- سلام، بفرمایید.

شماره را نشناخته قربانش بروم. می‌گویم: 
- سلام. مامان منم، عباس!

چند لحظه مکث می‌کند و بعد صدایش پر می‌شود از شوق و شاید بغض:
- خودتی مادر؟

- آره خودمم دیگه!

- الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ می‌شه؟

- شرمنده‌تونم. نشده بود.

- می‌دونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمی‌گردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل.

با شرمندگی نفسم را از سینه بیرون می‌دهم و لب می‌گزم. مادر می‌گوید:
- مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟

- همه‌چی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم.

- دعات که می‌کنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش.

لبخند به لبم می‌نشیند وقتی جمله همیشگی‌اش را می‌شنوم.

آخیش! این جمله حکم آغوش مادرانه دارد برای من.😍

می‌گویم:
- چشم. حواسمو جمع می‌کنم. شمام برای من دعا کن.

- دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش.

دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. می‌داند وقت زیادی برای یک احوال‌پرسی ساده هم ندارد. 


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔↯ ✍سخنرانی استاد فاطمی نیا 📽موضوع: عروج را از منزل شروع کن ⊰⊰💛⊰🧡⊱💛⊱⊱ ... 💞 @aah3noghte💞
روضه امام حسین(ع) - @Rozekhanegee.mp3
8.51M
💔 🎙من بی وضو موی تو را شانه نکردم... 🔻روضه (ع) ⏱ | 07:47 👤حجت الاسلام یونس ─═══⊰⊱═══─ ... 💞 @aah3noghte💞
═┄═┄═┄═⊰❀⊱⊱═┄═┄═┄═ 🌸| . يۅسف♥️گم گشتھ هم آخـر بھ↭ ڪنعان بازگشت👣 يوسفِ ღمَن🗣° ←😔ـپير گشتم ۅقتِ برگشتن نشد؟! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آخرالزمان ترسناک نیست. آخرالزمان، کوچه‌ی معشوقه‌ی ماست.🍃
💔 هر گاھ گناھ ڪردید هر گاھ توبہ شکستید این را بھ خاطر داشتھ باشید! خداوند از بخشیدن شما خستہ نمےشود پس از رحمت خدا ناامید نشوید! ⌍🙃🌱⌌ -آیت‌اللھ‌مرتضے‌تھرانی ... 💞@aah3noghte💞
💔 . . بعضۍ‌وقتاڪہ‌دلٺ‌گرفتہ‌ودنبالِ‌یڪۍ مۍ‌گرد؎ڪہ‌بـاهاش‌صحبـٺ ڪنـے،ولـۍ‌ڪسـی‌روپیـدانمیڪنی؛ بـدون‌خـدا‌همہ‌روازټ‌گرفتہ‌ڪہ‌خودش‌حرفاتوبشنوه(: ! ... 💞@aah3noghte💞
💔 زهرا مصطفوی، فرزند ره تعریف می‌کند: روزي در نوفل لوشاتو به دليل دو كيلو پرتقال خريدم و چون هوا خنك بود، فكر كردم تا سه چهار روز پرتقال خواهيم داشت. امام با ديدن پرتقال ها فرمود: اين همه ميوه براي چيست! اين كار خود را توجيه كنيد. عرض كردم پرتقال ارزان بود، برای چند روز اين قدر خريدم. فرمود: دو گناه مرتكب شده ايد، يك گناه براي اينكه ما نياز به اين همه پرتقال نداشتيم و ديگر اينكه شايد امروز در نوفل لوشاتو كسانی باشند كه تا به حال، به دليل گران بودن پرتقال نتوانسته‌اند آن را تهيه كنند و شايد با ارزان شدن آن می‌توانستند بخرند، درحالی كه شما اين مقدار ميوه را براي چند روز خريده‌ايد، ببريد مقداری از آن را پس بدهيد. گفتم: آخر اينجا حساب ها با كامپيوتر صورت می‌گيرد و برگرداندن آن مشكل است. فرمودند: بايد راهی برايش يافت. پس پرتقال‌ها را پوست بگيريد و آنها را پرپر كرده نگاه داريد، شب هنگام كه مردم براي نماز می آيند، آن را به چادر بياوريد و بينشان توزيع كنيد تا همه بخورند؛ شايد از اين رهگذر خداوند از سر تقصير شما بگذرد. منبع: کتاب سنگ محک اثر سیدمحمدحسین به نقل از کتاب پابه‌پای آفتاب ص 312 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آیا فلسطینی‌ها ناصبی هستند ⁉️ آیا فلسطینی‌ها زمین‌هاشون را فروختن ⁉️ و دو سوال دیگر... ✅ پاسخ را در اینفوگرافی بالا ☝️ ... 💞 @aah3noghte💞