eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی تازه از سربازی برگشته بود حدود ۲۰سالش بود که اومدن خواستگاریم...💕 هنوز کاری ه
💔 ۲۸ مرداد ۵۹ صدیقه خسته از مداوای مجروحین، با دوستانش نشسته بود که نفوذی منافقین، با شلیک گلوله او را از پا درآورد... محمود، نامزد صدیقه بود و بعد از شنیدن خبر شهادت او به دوستانش گفت: "بچه ها! منم دیگه عمری نخواهم داشت! شاید خواست خدا بود که ما در دنیای دیگری بسته شود💍" حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹ ، فرمانده اطلاعات سپاه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت. او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد.... و به این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از ۲ ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود... ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب خاص مذهبی_شھدایی را اینجا بخوانید
💔 صـد شکـر خـدا را کـه دریـن عالـم بےتاب! داریـم ازیـن تـاب؛ کـه بـےتـاب ِ ... 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 صحبتی که باهم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعدازظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقاجواد چند ساعت بعدازآن؛ یعنی قبل از به شھادت رسید. من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره و متفاوت. همان روز در تلفنی هم از دلشوره و نگرانےام برایش گفتم ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست. اینجا همه چیز است. اصلادلشوره نداشته باش." و مثل همیشه سعی کرد من راآرام کند اما این بیشترشد... همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت تا دیر وقت هم ماندم. بالاخره ظهر روزچهارشنبه ازطرف دایی ام خبردار شدم که مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به خورده و بیهوش است. به هر صورت من با روحیاتی که از سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و را قبول کنم. گفتم: نه!جواد در شــرایط هم که باشــد به من زنگ می زند نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد، شـک من درباره جــواد را به یقین تبدیل کرد ✍قلبت اگر نگیرد شک کن به زنده بودنت این که قصه وداع و شھادت را مےخوانی و در وجودت، هیچ تکانی احساس نمےکنی... جواد،یکی از هزاران جوان رشید این مرز و بوم است که رفت برای اینکه اسلام بماند تو اگر ادامه دهنده راهشانی، بسم الله این و ... @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_نهم با رفتن 🔥نســـیم🔥 میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختی
💔 رمان سعید با دو سینی وارد شد. تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره کرد که بیرون بره. بعد در فنجانم ☕️ کمی قهوه ریخت ومنتظر شد تا چیزی بگم. گفتم: _خدا خودش بهتر میدونه که من اینجا نیستم تا تو رو وادار کنم التماسم کنی. برعکس اومدم التماست کنم حلالم کنی! او از جا بلند شد و با حرص گفت: _حلالت نمیکنم!! چون باهام بد کردی اونم بدون هیچ دلیلی!! در این مدت هرچی فکر کردم ببینم آخه من چیکار کردم که مستحق چنین رفتاری بودم چیزی به ذهنم نرسید. من فقط از تو یک توضیح خواستم! همین! اون وقت بجای توضیح اومدی هدایامو برگردوندی؟؟ من عادت ندارم هدایامو از کسی پس بگیرم! حتی اگر اون آدم مثل تو بی وفا و بی رحم باشه.. من هم ایستادم و با آرامش و خونسردی گفتم: -من عهدی با کسی نبستم که حالا بهش وفا نکرده باشم!! پس بی وفا نیستم. و دلم نمیخواد هدایایی به این با ارزشی رو از جانب کسی داشته باشم که قرار نیست با او ادامه بدم.. الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون.. نمیتونستم واقعیت رو بگم. دست کم الان نه! ادامه دادم: – ما هر دومون حق انتخاب داریم! ممکن بود شرایط عکس این بشه و تو به این دوستی خاتمه بدی! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درکت میکردم! او در حالیکه سرش رو با حالتی عصبی تکون میداد گفت: _آره ولی یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطه رو میگفتم! چون در یک رابطه علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگه ای هم وجود داره! این حق طرف مقابله که بدونه چرا شریکش یک دفعه همه چیز رو به هم میزنه! سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فرو خوردم: -مشکل از تو نیست. انصافا روز اول آشنایی فکر نمیکردم چنین شخصیتی داشته باشی. مشکل منم. همونطور که قبلا گفته بودی برای تو دختر زیاده! دخترهایی که هم شان تو باشند. من.. تصمیم گرفتم تغییر کنم. نمیتونم از راه دوستی به زندگیم ادامه بدم. من.. سی سالمه!!! میخوام از این به بعد، برم دنبال هدف زندگیم که قطع به یقین اون هدف اصلا برای تو ملموس نیست! دست به  سینه پرسید: _اون هدف چیه؟ گفتم: _تو درکش نمیکنی.. حتی باورش هم نمیکنی.. پس نپرس دیگه وقت رفتن بود. به سمت در راه افتادم. پرسید: -داری میری؟ خدای من!! اشکهام.!! نمیتونستم حرف بزنم. یا سرم رو برگردونم. نزدیکم آمد. نکنه بغلم کنه و نزاره برم!؟😨 اما نه.!! مقابلم ایستاد. با لبخندی تلخ!! ساک رو مقابلم گرفت. -اینو ببر! این حداقل شرط احترامیه که باید در این رابطه رعایت میکردی! فایده ای نداشت. اشکهام😢 لو رفت. پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم: -اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشته ام بیفتم. اینهاحق عشق واقعیته! نه من که فقط یک رهگذر بودم. او پوزخندی زد:😏 _رهگذرها وقتی از کنارت رد میشن گریه نمیکنند! سرم رو پایین انداختم. او با دست دیگرش مشتم رو باز کرد و ساک رو با تمام مقاومتم دستم داد. داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشکهامو پاک کنه که  صورتم رو کنار کشیدم و با لحنی تند گفتم: -به من دست نزن! او پرسید: -تو چت شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ جواب دادم: -تو درکش نمیکنی. یکیش همینه!! دیگه دلم نمیخواد با نامحرم باشم! ساک رو انداختم و سریع کافه رو ترک کردم. او دنبالم نیومد! حتی صدام هم نکرد! شاید هنوز در شوک بود. شاید هم فهمید به دردش نمیخورم! چندساعت بعد از رفتنم به کافه پشیمون شدم! دیگه مطمئن نبودم که کارم درست بوده یا خیر! از یک سو با رفتنم و تحویل دادن ساک هدایا، وجدانم رو آسوده کرده بودم و از سوی دیگر، دیدن ناراحتی و چهره ی دلشکسته ی 😣💔او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میکرد! بخشی از وجودم بهم اطمینان میداد که کامران داره باهام بازی میکنه! اما بخشی دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود! تنها راه خلاصی از این همه احساسات وافکار متضاد و متلاطم، پناه بردن به مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوی بود. طبق معمول نماز رو کنار فاطمه در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست برای او تعریف کنم که امروز چه کار کردم ولی بعد از دیدن اون صحنه در سالن راه آهن دیگه تمایلی نداشتم با فاطمه، درباره ی مسایلم صحبت کنم! ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 حضرت باب الحوائج بود و حاجت داشتم... آمدم از ڪاظمینش ڪربلائےام کند... 💐✨میلاد امام کاظم علیه السلام مبارڪ✨💐 💕 @aah3noghte💕
💔 سامانه پدافندی «باور۳۷۳» همزمان با روز صنعت دفاعی به طور رسمی رونمایی شد. تفاوت شاگردان انقلابیها و لیبرالها در همین چیزهاست: شاگردان "حسن تهرانی مقدم" سامانه‌‌ای را ساختند که از نمونه شرقی و غربی، یک پله بالاترست حالا این‌طرف شاگرد "بهزاد نبوی" در خودروسازی (یکه زارع) بازداشت است! تفاوت خروجی دو تفکر "ما‌میتوانیم" و "مانمیتوانیم" را ببینید! یکی "باور۳۷۳"، دیگری "فسادِ مالی" ✍علی قلهکی" 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمهدی_نصیری_لاری:  در سال 1312 د
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که جایگاه ولیّ فقیه را به معنای واقعی کلمه مےشناخت #شھیدسیف‌الله_عبدالکریمی:  در سال 1312 در کومله متولد شد.  خانواده‌ای کشاورز و متدین داشت از همین رو، پس از دبستان به قم رفت و علوم حوزوی را پی گرفت. همزمان تحصیلات دبیرستانی و سپس دانشگاهی را دنبال کرد و درجه #فوق_لیسانس در رشته #فلسفه و #حکمت اخذ کرد. به علت نپذیرفتن بورسیه رژیم به بدترین نقاط کشور به عنوان سرباز فرستاده شد. بعد از خدمت دو سال در مدرسه عالی مدیریت گیلان، معارف اسلامی و تاریخ فرهنگ و تمدن ایران را تدریس کرد و سپس به مشهد انتقال یافت و در آن‌جا به علت مبارزات سیاسی‌اش از دانشگاه اخراج شد. در روزهای پیروزی انقلاب و با سقوط کلانتری‌ها، از سلاح و تجهیزات شهربانی حفاظت کرد و پس از پیروزی انقلاب، مسوول کمیته شهر لنگرود شد. چندی بعد از طرف مردم لنگرود به #نمایندگی_مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و در فاجعه هفتم تیر 1360 به فیض شهادت نائل شد.❣ از سخنان شهید: "ما امام را ادامه دهنده راه انبیاء می شناسیم" #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 موجودی به اسم فریبرز!😈 میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آن‌ها به اژدها
💔 موجودی به اسم فریبرز 😈 مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی ها هم از صدایت مستفیض شوند! اینطوری حیفه..!😬 و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانه وار دشمن هم شروع میشد! نه تنها ما؛ بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند!😫 گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند... قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم کم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد...! عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانهٔ خط ما کردند!💥 عبا و عمامه را گوشهٔ سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف حسینیه میرفت. مرا که دید سلام کرد. جوابش را سر سنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل...! خبری از عبا و عمامه ام نبود! هر جا را که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامه ام پیدا نکردم. یک هو یک صدایی به گوشم خورد: الله اکبر، سبحان الله!😳 برای لحظه ای خون در مغزم خشکید! تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چه طوری برگزار میشد؟! شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته و همه مشغول نماز بودند! اول فکر کردم که بچه ها وقتی دیده اند من دیر کرده ام، فرماندهٔ لشکر را جلو انداخته اند و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شده و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد! بله، جناب فریبرزخان عمامهٔ بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود! خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم. نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامهٔ مرا کش رفته بود!😫😕 📚ترکش‌های ولگرد 😂 😂 ... 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 دندان پزشکی که به عشق سر از سپاه درآورد محمد رشته دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول شده بود و همه بهش میگفتند "آقای دکتر", اما پاسدار شدن را به دکتر بودن ترجیح داد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای چشــــمه دین ناب ما را دریاب فرزنــــد ابوتـراب مـا را دریــاب خورشید قشنگ فاطمه مهدی جان بر عالم ما بتـاب و ما را دریاب ... 💕 @aah3noghte💕
💔 صدای آسِدمرتضی در گوشم مےپیچد که مےگفت: "و مگر نه آنڪه از پسر آدم، عهدی ازَلی سِتانده‌اند ڪه را از سـَرِ خویش بیش‌تر دوست داشته باشد"؟! و اما این ... ڪہ را شناختند و در راه ظهورش سـَر دادند... شڪ نڪن اگر در ڪربلای۶۱ هم بودند مردانه، پای مےایستادند حالا نوبت من و توست که حسین را بشناسیم و بڪوشیم در راهش، جان ببازیم که وقت ظهور مولا خود را به جدّ مطهرشان حسین معرفی مےکند و اگر پای حسین و آرمانش ماندی به پای مهدی هم خواهی ماند... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_شصتم سعید با دو سینی وارد شد. تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اش
💔 رمان یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم. تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم! این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم. هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد. دلم شور افتاد. خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!! مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!! اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم. خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه. یک حس دیگه ای  بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره! حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان،  بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد و گوشه ای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب کیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم! گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارک در اومد و حرکت کرد . خیابان این محل بخاطر باریک بودنش همیشه  ترافیک بود. به اولین تاکسی ای که کنار پام توقف کرد گفتم : -دربست. وقتی پرسید : -کجا؟ گفتم: -اون لطفا اون پژو رو تعقیب کنید. راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم کرد و پرسید:-ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟! من با بی حوصلگی گفتم : -هیچ کدوم آقا.لطفا گمش نکنید. او هنور نگران بود. پرسید: -شر نشه برام.! با کلافگی گفتم:-نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید. خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود. دقایقی بعد در نزدیکی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف کرد وپیاده شد. سراغ صندوق  عقب رفت ومقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچه های باریک حرکت کرد. من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش کردم. او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم وغرق شادی و هیجان میشدم. قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود. بالاخره وارد کوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش کرد که داخل بره ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد. مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم! او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ ! مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم. سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیکم میشه. ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم. 👁مرد هیز وبدچشم👁 که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم.. با قدمهایی تند بی آنکه او را نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!! قلبم نزدیک بود از جا بایستد. ساعت نزدیک ده بود و کوچه ها خلوت وتاریک.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچه ای به کوچه ای دیگه میرسیدم. و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد.یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد. خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه. چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه ودرحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ….حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناکه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما…. صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. . ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 با لشگرت چه حاجت، رفتن به جنگ دشمن تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی... 💪 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام بر برندگان واقعی عصر قدیم و عصرجدید شھدا را مےگویم بُردند و جاماندیم اگر باور نداریم باخته ایم باید از خود بپرسیم چرا دیشب جای ما، ڪربلا دور ارباب خالی بود؟؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 راه اتصال به امام زمان چیست⁉️ 📌( قسمت اول) یکی از سوالات خیلی کلیدی و مهمی که در مورد امام عصر ارواحنا فدا باید برای همه ما مطرح بشود؛ عبارت است از اینکه "راه اتصال به امام عصر ارواحنا فدا چه در زمان غیبت، و چه در زمان ظهور و حضورشان چیست؟" به عبارت دیگه "ما چکار باید بکنیم که به طور حقیقی با امام عصر ارواحنا فدا ارتباط داشته باشیم؛ اتصال داشته باشیم"؟! اگر بخواهید اهمیت این سوال و پاسخش را خوب درک بکنید راه های زیادی داریم که یکی از آنها که بیشتر به ذهن شریف شما آشناست، این است که در دعای شریف ندبه به ما یاد می دهد که اولا راه اتصال زمین به آسمان یعنی راه ارتباط انسان به ملکوت فقط امام زمان است : «اَیْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الاَرْضِ وَالسَّماءِ» اگر قرار باشد انسان به سمت هدف خلقت، حیاتش را جهت گیری بکند، یعنی به سمت ملکوت از این ملک حرکت کند، احتیاج به یک سبب متصل دارد، احتیاج به یک نردبان دارد، به یک وجه اتصال دارد، و آن امام زمان( علیه السلام) است! اگر کسی اتصالش به حضرت ، قطع بشود او در حقیقت وجود خودش دیگر راهی به ملکوت و غیب ندارد. در همان دعای ندبه در اواخرش از خدا اینجور می خواهیم که: " خدایا یک اتصالی بین ما و امام زمان برقرار کن که منجر بشود به و ما با سلف امام زمان، یعنی با ائمه دیگر با انبیای دیگر" «وَ صِلِ اللَّهُمَّ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ وُصْلَةً» خدایا بین ما و او ( امام عصرارواحنا فدا ) یک اتصالی را برقرار کن که: « تُؤَدِّي إِلَى مُرَافَقَةِ سَلَفِهِ» که منجر بشود به رفاقت و همنشینی با گذشتگان امام زمان علیه السلام. پس اتصال به امام عصر هم راه است و هم راه سایر_ائمه و اولیاء بزرگ دین ماست. این از اساس قصه! 💠 پس سوال ما این است: که راز اتصال به امام عصر چیست؟! آن هم اتصالی که اینقدر ضرورت دارد، اینقدر اهمیت دارد، اگر نباشد در واقع انسان از آن وجه انسانیتش خالی شده است. اگر اتصال ما با حجت زمان قطع بشود، ما اصلا دیگر انسان نیستیم، ارتباطمان با حقیقتمان قطع شده!... ↩️ ادامه دارد... 👤 حجت الاسلام ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای غروب جمعه مولایم چه شد؟! ای نفس زمینگیر! از خودت بپرس... بارها... که آن عزیز سفر کرده کجاست؟ او زندانی گناه من و تو در چاه غیبت به سر مےکند ... ای نفس زمینگیر! به خود بیا! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما قوّت پرواز نداریم وگرنه عمرےست ڪہ صیاد شڪستہ است قفس را💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اصلی ترین تذکر داخلی به دولت ها: ‏هاشمی: توجه به عدالت ‏خاتمی : مرزبندی با غیریت ‏احمدی‌نژاد: پرهیز از سطحی گرایی ‏روحانی: پرهیز از اشرافی گری 💕 @aah3noghte💕
سدرضا.باورش آقا سخته برام(1).mp3
5.53M
💔 باورش آقا سخته برام ... سخته برام ... رفقا دعا کنید برای کربلا نرفته ها ... با رفقا حرم باشیم ... هیچ کسی نمےتونه حال ما کربلا نرفته ها رو درک کنه😭 اینکه میگن بری کربلا میسوزی نمےدونن سوزِ دل کربلا نرفته ها را...😭 ما کربلا نرفته ها فقط به عشق یه چیز این دوری رو تحمل مےکنیم اینکه بلاخره بریم پابوس ارباب از شوق، جون بدیم💔... 💕 @aah3noghte💕