eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 رضا: «اومدیم بالا، هوا سرد شده» من: «ما که هنوز بالا نیومدیم؛قله کوه خیلی بالاتره» رضا: خب بالاتر نریم دیگه؛همینجا خوبه من: چه زود خسته شدی، چجوری میخوای قله شهادتو فتح کنی؟ رضا: ما کجا شهادت کجا برادر، مگر یکی از شهدا دستمونو بگیره ببره اون بالا بالاها من: حالا بیا علی الحساب یک عکس دونفره بگیریم رضا: ان شاء الله عکس شهادت... من: ان شاء الله... چیلیک... چیلیک... چیلیک... عکسها رو گرفتیم دو هفته بعدش خبر دادن روی تل قرین شانه به شانه پرواز کرد قبل رفتن، لحظه آخر محکم بغلم کرد و گفت : ما که لایق نیستیم، ولی اگر شهادت نصیبمان شد، از ما فراموش نکنید، هر وقت باران بارید، بجای من زیر باران بخوانید گفتم: بشرطی که اگر کسی دستت رو گرفت و کشید بالا، تو هم مارو فراموش نکنی و دست مارو بگیری فاتح یکی از کسانی بود که دیر آمد و زود رفت هربار رضا یادم میاد این شعر توی ذهنم مرور میشه: ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس را چیدند ... راوی: دوست شهید 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت نوزدهم وقتی پیکر شهید را داخل قبر گذاشتیم،
💔 قسمت بیستم همه جا را سپردم دنبال وصیت نامه اش بگردند📃 حتی تو وسایل سوریه اش... اما وصیتنامه ای در کار نبود. انگار تنها چیز مکتوبی که ازش موجود بود همون نامه به همسرش بود. اما دوباره محض اطمینان چند روز پیش از همسرش در مورد وصیت نامه سوال کردم گفت : یک بار میان حرف ها صحبت وصیت نامه شد ، به پوستر حاج همت روی کمدش اشاره کرد و گفت : وصیت من این جمله هست : ((با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک لحظه آرام و قرار نگیرم ...)) ... 💕 @aah3noghte💕 ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت بیستم همه جا را سپردم دنبال وصیت نامه اش بگ
💔 #گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت بیست و یکم ما شهید بیضایی را حسین صدا می زدیم. حسین کم سن وسال ترین اعضا بود. آدم عجیبی بود و در کارهایش بسیار جدی بود.💪 بار اول در پرواز تهران به دمشق از صندلی جلویی بلند شد رو به من گفت : "آقا سهیل ! برای ساخت مستند می روید سوریه"؟ گفتم : لو رفتم؟😅 گفت : "در سالن ترانزیت دیدم تون."😉 این شروعی بود برای برادری من وحسین. من همه جا با حسین بودم. از این عملیات به آن عملیات ، از این شهر به آن شهر ، به نظر ما حسن باقری جمع ما بود. ما یک گروهی داشتیم به نام #شانتورا و حسین مغز متفکرجمع ما بود . من از قبل به همه دوستان گفته بودم که قطعا اگر حسین شهید نشود در آینده به فرمانده بزرگی در این عرصه تبدیل می شود.✌️ اگر بخواهم خود را جای حسین بگذارم ، نمی توانم.😔 خیلی سخت است که دختری دو ساله داشته باشم و از آن دل بکنم...💔 #ادامه_دارد... 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_از_زندگی_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت بیست و دوم یکی از همسنگرانش می گفت: چند ه
💔 #گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شهیدعلیرضا_نوری قسمت اول ___________■■______________ تاریخ تولد:1366/5/5 محل تولد:شهرستان تیران و کرون وضعیت تاهل: متاهل فرزند ششم خانواده‌ی آقای هدایت نوری 🎓دانشگاه :پیام نور چادگان-استان اصفهان رشته ی علوم تربیتی🎓 ______________■■____________ ♦️اعزام به سوریه: بر حسب وظیفه و داوطلبانه ♦️شهادت در تاریخ : 1393/12/29 ♦️محل شهادت:سوریه _شیخ هلال🇸🇾 ♦️محل دفن: شهرستان نجف آباد-گلستان شهدا(طبق وصیت خود شهید)-قطعه 10 _______________■■______________ شهید مورد علاقه : شهید برونسی ______________■■_______________ صفات بارز اخلاقی 👤: بسیار خوش رو و شوخ طبع ، اهل تفریح و گردش خصوصا با خانواده، بااحساس وبامحبت، دل رحم ، دلسوز دیگران و پیگیر برای حل مشکلاتشان ، بخشنده و باگذشت، متنفر از دروغ و غیبت،با غیرت ،ورزشکار، مطیع رهبر ، نظامی متخصص... #ادامہ_دارد #اختصاصے_کانال_آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت سوم جبران محبــــت در مدت چهار سال و پنج ماه
💔 #گذری_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت چهارم سال 93 بعد از ترفیع درجه ی همسرم به ستوان دومی،خیلی خوشحال شدم. گفتم ان شاءالله تا زمان بازنشستگی به درجه ی سرهنگی میرسی.😉 اما خودش از این بابت ناراحت بود.😔 با اینکه همیشه بیش از حد مورد انتظار خدمت و فعالیت میکرد، ولی میگفت: "ایکاش من گروهبان باقی میموندم و این درجه نصیب من نمیشد. به ازای هر درجه مسئولیت من بیشتر و انجام تکلیف خیلی سخت تر میشه. خدا کنه که شرمنده و مدیون نشم. من تمام تلاشم بر این هست که لقمه حلال وارد این زندگی کنم؛و مسئولیتمو به درستی انجام بدم. اما ترسم از این هست که خدای ناکرده نتونم به درستی و آنطور که مورد انتظار هست انجام وظیفه کنم."🍃 ازاین بابت خیلی دغدغه خاطر داشت ولی همیشه حاضر بود. هیچوقت خودش را کنار نمیکشید. همیشه آماده خدمت و داوطلب بود.💪 زمانی که بحث اعزام به سوریه مطرح شد،جز اولین افراد داوطلب بود و هرسری که رفتنش از سمت سپاه به تاخیر میفتاد بینهایت ناراحت میشد و میگفت "این از کم سعادتی من هست. برای من خیلی سخته که در این لباس پاسداری باشم ولی فرصت ادای تکلیف به من داده نشده" و آرام و قرار نداشت برای پیوستن به جمع مدافعان حرم... خوشا آنان که پا در وادی عشــق نهادند و نلغــــزیدند و رفــــتند خوشا آنان که با اخلاص و ایمــان حریم دوســــت بوسیدند و رفتند #نقل_از_همسر_شهید #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت پنجم گاهی از شیطنت های علی اکبرمان خسته میشدم. و
💔 #گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت ششم همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا داشت.🌸 دوران مجردی هر هفته درکنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند. برای حاجت روایی چله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (س)... و حاجت روا هم میشد. کار هر روزش بود ؛ بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند. حتی اگه خسته بود. حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد. شده بود تند میخوند ولی میخوند.. تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت.. او واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود:" اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ".. تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین (ع)چی بود..😭 #شهید_مدافع_حرم_علیرضا_نوری #نقل_از_همسر_شهید #سبک_زندگی #خاطره #آھ... 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_ڪوتاھ_از_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت دوازدهم همراه سیدمهدی رفتند بالای تپه‌ای که مشرف
💔 قسمت سیزدهم پایانی... مادر نگاهش می‌کرد... زل زده بود به دست‌هایش.... چشم‌هایش شده بود عین کاسه‌ی خون. اشکی اما نمی‌ریخت... صدای حامد توی گوشش پیچیده بود و هی تصویر آن روز که نشسته بود توی ماشین، بغل دست حامد می‌آمد جلوی چشمش؛ +«باید یک قول سخت به‌م بدهی. قول بدهی که اگر شهید شدم، یا اگر زخمی شدم، یا حتی اگر برنگشتم، مثل حالایت نگذاری کسی اشکت را ببیند... .» صورتش را گذاشت روی صورت زخمی پسرش و گفت «أوزون آغ اُولسون بالا. أوزومی آغ ائله دین خانیم زینبین یانین‌دا... »* مادر نگاهش می‌کرد.... بدون ریختن حتی یک قطره اشڪ... *روت سفید باشه پسرم رو سفیدم کردی پیش خانم زینب ... ... 💕 @aah3noghte💕 ...