💔
تو هم به پایان رسیدی #ماه_عشق
اگـر سال بعد نبودم
و از سرِ کوی من وزیدی
سلامم را به #ارباب برسان
تو را به خدا مےسپارم
و دلم، شور مےزند
برای "صفر"ی که دارد از سفر مےرسد
این ماه #صدقه برای مولاناصاحب الزمان فراموش نشود...
#خداحافظ_محرم
#ماراببخش! #گریه_سیری_نکردیم!😭
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
طریقه #ختم_سوره_واقعه در دوشنبه اول ماه
ختم سوره واقعه جزء یکی از ادعیه هایی است که برای گرفتن حاجت وارد شده است که طریقه ختم سوره واقعه به مدت 14 روز و شروع آن از اول ماه ( ماه قمری ) است که در روز دوشنبه واقع شده باشد.
طریقه ختم سوره واقعه:
1. شروع ختم سوره واقعه از اول ماهی که دوشنبه باشد مثل ماه صفر امسال که اولین روز آن در روز دوشنبه است.
2.ختم سوره واقعه به مدت چهارده روز انجام شود.
3. روز اول یک مرتبه سوره واقعه خوانده شود، روز دوم دو مرتبه و.... روز چهادرهم چهارده مرتبه.
4. روزهای پنجشنبه بین این چهارده روز بعد از قرائت سوره واقعه این دعا را یک مرتبه بخوانید. (این سورهها را میتوان در طول روز و به مرور زمان خواند.)
بعد از قرائت هر روز سوره واقعه دعای زیر خوانده می شود :
بسم الله الرحمن الرحیم
یا واجِدُ یا ماجِدُ
یا جوادُ یا حلیمُ
و یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا کریمُ
اسئلُک تُحفَهً مِن تُحفاتِکَ تَلُمَّ بِها شَعَثی و تُقضی بِها دَینی و تُصلِحُ بِها شَأنی برحمتِک یا سیِدی
اللهم اِن کان رِزقی فِی السَّماءِ فَاَنزِلهُ
و اِن کان فِی الارضِ فاَخرِجهُ
و اِن کان بَعیداً فَقَرِّبهُ
و اِن کانَ قَریبا فَیَسِّرهُ
و اِن کان قَلیلاً فَکثِرهُ
و اِن کان کَثیراً فَبارِک لی فیهُ فاَرسِلهُ عَلی اَیدی خِیارِ خَلقِک
وَ لا تَحوَجنَ اِلی شُرِارِ خَلقِکَ
و اِن لَم تَکُن فَکَونِهِ بکَینُونِیَّتِکَ و وحدانِیّتِکَ
اللهم اِنقَلب اِلی حَیثُ اکُونُ و لا تنقُلُنی اِلیه حَیثُ یَکُونُ
اِنَّک علی کلِّ شَی ءٍ قدیرٍ یا رَحیمُ یا غِنِیٌ و صل علی محمدٍ اَتمِم عَلَینا نِعمَتِکَ و هنِئنا کَرامتِکَ یا ارحَمَ الراحمینَ
بعد از هر مرتبه خواندن سوره واقعه، این دعا نیز خوانده شود:
اللّهم ارزُقْنی رزقاً حلالا ًطیبا ًواسعاً مِنْ غیرِ کدٍٍّ
واستَجِب دَعْوَتی مِن غَیرِ ردٍّ
وأَعُوذُبِکَ مِنَ الفَضیحَتَیْن الفقرِ والدَّیْنِ
وَادْفَعْ عنّی هذ َیْن بحق الأِمامَیْن السِبْطَیْنِ اَلحَسنِ والحُسَین علیهماالسلام
اَللّهم یا رازقَ المُقلّین
و یا راحِمَ الْمَساکین
و یا ذاالقُوهِ المَتین
و یا غیاثَ المُسْتَغیِثین
و یا خیرَ النّاصرین
ایّاکَ نَعْبُدُ وایاک نَسْتَعین
اللهم إنْ کانَ رزقی فِی السّماء فَأَنْزِلْهُ وإن کان فِی الأَرضِ فأخْرِجْهُ
و إن کان بعیداً فَقَرّّبْهُ
وإن کان قریبا فیَسِّرْهُ
وإن کان یسیرا فَکَثِّرْهُ
وإن کان کثیرا فَحَلّلهُ
و إن کان حلالا فَطَیّبْهُ
و إن کان طیبا فَبارِکْهُ لنا برحمتک یا أَرْحَمَ الرّاحمین وصَلِّ علی محمدٍ وآله الطاهرین
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_یکم وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.سرم هنوز در
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_دوم
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم
و با اضطراب نگاهش کردم.او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست. پرسیدم:
_چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.حاج مهدوی گفت:
_خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم.به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:😭
_حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:
_نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدا بیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم. او لبخندی زد.گفتم:
_من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:
_پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
🍃🌹🍃
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.گفت: _حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.
من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره.. منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه.!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم.مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات 🍬بهم دادن و گفتن: عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
🍃🌹🍃
قصه ش به اینجا که رسید
هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.😫😭 حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:
_منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی. بعد ازاونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :
_باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:
_یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:_بله..
_اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
با اشک وآه گفتم:
_رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:
_هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای.. نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم...
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
امروز حال و هوای مزارت فرق داشت
و مداح، مےخواند...
#آھ...
ای #شھادت!
مےشود بر ما بباری؟
این تنِ تفتیده از گناه
مشتاق خُنَکای نسیم توست
#شھیدجوادمحمدی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#زیارت_مجازی
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شھدا
#کوچه_شھید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#نماهنگ
سهبعدی 3D هرگز اسیر سازش نمیشود !
با صدای حاج صادق آهنگران!
#سه_بعدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بذارید رنگین کمون هفت رنگ #خدایی تو دلتون تجلی کنه... نه این #عشقای الکی... نه این رنگای الکی که
💔
خدایا!
تو شاهد باش ک من تمامی مظاهر مادی دنیا را به سویی افکندم و به عشق تو و لقای تو حرکت کردم
تو مرا بخر...
تو مرا ببر...
#شهیدمجیدصنعتی
#حاج_حسین_یکتا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
شهید شو 🌷
💔 خدایا! تو شاهد باش ک من تمامی مظاهر مادی دنیا را به سویی افکندم و به عشق تو و لقای تو حرکت کردم
💔
خاطره اي از حاج حسين يكتا...
يه تيكه كاغذ پاره به ما ميدادن، يه تيكه كاغذ نوشته بود وصيت نامه رزمندگان اسلام...
بچه ها بيان وصيت نامه بنويسن...
اونوقت وصيت نامه نوشت:
"خدايا تو شاهد باش، كه من تمامي مظاهر مادي دنيا را به سويي افكندم،
و به عشق تو و لقاء تو حركت كردم..
تو منو بخر...
تو منو ببر...
اون وقت ديدمش اين صاحب اين وصيت نامه رو...
كنار نهر خين،
كربلاي 4،
لباس غواصي با هم پوشيده بوديم بزنيم به جزيره بوارين...
گفتم:
مجيد صنعتي كوپايي اينجا خوش ميگذره يا تهرون...؟؟؟😉
گفت:اينجا خيلي خوش ميگذره😍...
رفتيم توو كانال زديم به بوارين، مفقود شد، شهيد شد رفت... فرارم كرده بود... اونم بچه فراري بود😬
از تهرون فرار كرد، نامه نوشت به خونشون.
فرار كرد اومد قم...با ما اومد جبهه...
چون پسر خاله من بود...
چون دو ماه بعد از من به دنيا اومده بود...
از مظاهر مادي دنيا يه خونه 2500 متري پشت برج سفيد خيابان پاسداران...
اين پيتزا فروشي بزرگه بر ميدون ولي عصر كه قبلاً فروشگاه بود مال باباش،
بازارچه كيش بر ميدون ولي عصر مال باباش،
كارخونه جاده كرج مال باباش،
ويلا بغل هتل هايت چالوس با قايق و آب دريا مال باباش
تير خورد،
مفقود شد،
تموم شد رفت...
تموم شد...
باباش دق كرد مرد...به همين راحتي...
ده سال بعد سه شب به شهادت آقا علي بن موسي الرضا من از كربلا رسيدم، دستم رو زنگ خونه بود، تلفن موبايلم زنگ زد...
ديدم پشت گوشي خالمه...
گفت: خاله كجايي؟؟؟
گفتم:من قمم...
گفت:بدو بيا تهرون...
گفتم:برا چي؟؟؟
گفت:رفتم امشب مصلي، شهيداي گمنام رو آورده بودن؛ سعيد حدادو نميدونم، محمود كريمي بخونه؛
منم رفتم بگم بچه ها تورو خدا سلام منو به بچم برسونيد... بچه منم به من برگردونيد...
ديدم رو يه تابوت نوشته شهيد مجيد صنعتي كوپايي...بغلش كردم آوردمش خونه...😊
گفتم:خاله چرا آوردي خونه...؟؟؟
گفت:آوردم توو تختخواب بغل خودم خوابوندمش...ده ساله نديدمش...ميخوام براش امشب لالايي بخونم
پاشو بيا تهران هر كاري ميخواي بكني بكن...
همين...
بچه ها فاميل رو صدا كرديم،
اومدن توو خونه نشستن و يه صحبتي ما كرديم و چند دقيقه اي مصطفي وافي مداحي كرد و يه دوربينم مثل اين دوربين ها فيلم ميگرفت...
تموم شد و صبح هم خودم بردمش به غريبي توو چيذر دفنش كردم...كسي نميشناختش...
فراري بود...
سمت خدا رفته بود...
بچه ها تموم شد...ساعت دوازده و پنج دقيقه...
همه ي خاطره رو برا اين گفتم:
به من زنگ زدن حاجي تلويزيونو روشن كن داره تورو نشون ميده...گفتم منو...؟؟؟برا چي...؟؟؟
ديدم فيلم ديشبو داره خام همينجور تلويزيون پخش ميكنه...
كي رسيد به تلويزيون؟
كي تايمو خالي كرد؟
كي برنامه رو خالي كرد؟
پنجاه و پنج دقيقه از اين شهيد فيلم پخش كردن...
يه لحظه دو زاريم افتاد...
اون لحظه هايي كه ما توو تهرون شلنگ تخته با هم ميكرديم من نديدم اين به نامحرم نگاه كنه😌
خدا گفت: به نامحرم نگاه نميكني...
فكر كردي توو ابركامپيوتر خدا گم ميشه يه چيزي...؟؟؟
همه ي تهرون و ميشونم نگات كنن، كرج و ورامينم ميشونم نگات كنن...
بچه ها...توو ابركامپيوتر خدا هيچي گم نميشه...
#شھیدمجیدصنعتی_کوپائی
#حاج_حسین_یکتا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
یک روز که کنارش نشسته بودم به من گفت: «معنای «حُسن مأب» در قرآن چیست»؟
گفتم: چرا؟ گفت: «دلیل سوالم را برایت میگویم، ولی دوست ندارم تا زندهام برای کسی نقل کنی.
اگر لایق بودم و رفتم که هیچ، اگر نه تا در زمان حیاتم به کسی نگو».
گفتم: بگو رفیق چشم.
بعد ادامه داد «در سفری که به قم داشتم به حرم حضرت معصومه (س) رفتم و کنار قبر آیتالله بهجت نشستم.
قرآن دستم بود و استخارهای گرفتم. این آیه آمد «الذین آمنو و عملو الصالحات طوبی لهم و حُسن مأب» (همان کسانی که ایمان آورده و عمل شایسته بجا آوردند، خوشی و سرانجام نیک از آن آنهاست. آیه شریفه 29 سوره رعد)».
بعد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
«حُسن مأب» یعنی همان شهادت؟
گفتم بله رفیق، یعنی بهترین جایگاه که فقط شهدا به آن درجه میرسند».
#شھیدمحمدجاودانی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
آبشناسان آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه بود.
مردی کوشا و جدی، با اعتماد به نفس بسیار، شجاع، محکم و پابرجا و افسری باهوش و دانا و فرماندهی مبتکر بود.
سرتیپ دادبین درباره او گفته بود:
من آن موقع سروان بودم و او سرهنگ. برای رسیدن به آمادگی فیزیکی هر روز تمرین میکردیم.
باورش برای هر چریک زبدهای سخت است. حداکثر پیادهروی یک نظامی چریک در کوهستان از ۵_۶ ساعت تجاوز نمیکند، اما آبشناسان حدود ۸ ساعت پیادهروی میکرد و بعد که همه گروه، خسته به مقر برمیگشتند و همانطور با پوتین میخوابیدند، او وضو میگرفت، اصلاح میکرد و ادوکلن به خودش میزد و نماز میخواند.
شهید آبشناسان فرمانده لشکری است که در خط مقدم نبرد به شهادت رسید و این نشانگر جسارت و روحیات تکاوری وی بود
خبرگزاری تسنیم
#شهید_حسن_آبشناسان
#شهید_دفاع_مقدس
#خصوصیات_شهید
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
سهام دانشآموز شهر هویزه بود.
وی که از اشغال سرزمینش توسط نیروهای عراقی بسیار خشمگین بود، یک روز در خلال دفاع مقدس در حاشیه رودخانه در حالی که مشغول شستن ظرف بود، به نیروهای عراقی اعتراض کرد و به طرف آنها سنگ پرتاب کرد.
نیروهای مسلح صدام از سنگهایی که با دستان کوچک سهام پرتاب میشد بسیار ترسیدند، به همین دلیل لوله اسلحهها را به سوی او نشانه رفتند و آتش گشودند و «سهام» 12 ساله همچون شکوفهای پرپر شده در بر لب شط بر زمین افتاد؛ تیر مستقیم به پیشانی سهام خورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی کرد
#شهیده_سهام_خیام
#شهیده_دفاع_مقدس
#نحوه_شهادت
#شھیده_ها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
پس از پايان موفقتآميز عمليات #ثامنالائمه، پنج تن از فرماندهان رده بالاي ارتش و سپاه جهت تقديم گزارش به امام خميني (ره) بوسيله يک فروند هواپيما ي سي ـ 130 عازم تهران شدند.
هواپيما درساعت 19:59 روز هفتم مهرماه در جنوب غربي کهريزک دچار سانحه ميشود و به علتي نامشخص هرچهار موتور هواپيما همزمان خاموش ميشود.
خلبان تلاش ميکند هواپيما را در همان منطقه به زمين بنشاند. چرخهاي هواپيما بوسيله دستگيره دستي باز ميشود و هواپيما در زمين ناهموار فرود ميآيد اما پس از طي مسافتي، در نقطهاي متوقف و بال چپ هواپيما به زمين اصابت ميکند.
هواپيما آتش ميگيرد و 49 نفر سرنشين آن از جمله 5 تن از سرداران رشيد اسلام به درجه شهادت نائل آمدند.
اين 5 شهيد بزرگوار که در حال خدمت به ميهن اسلامي به جوار رحمت حق تعالي شتافتند عبارت بودند از:
1ـ سرلشکر فلاحي (رييس ستاد مشترک ارتش)
2ـ سرلشکر سيد موسي نامجو (وزير دفاع)
3ـ سرلشکر يوسف کلاهدوز (قائم مقام سپاه پاسداران)
4ـ سرلشکر فکوري (مشاور جانشين رييس ستاد مشترک ارتش)
5ـ سرلشکر جهانآرا (فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر و آبادان)
#شهدای_حادثه_سقوط_هواپیما
#پوستر
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
♦️سکوت ایادی خودحقیرپندار ضدّ انقلاب در مقابل شاهکار قرارگاه خاتم!
🔸قرارگاه خاتم با ساخت یک جزیرهی مصنوعی در کیش، 50 هکتار زمین به کلّ مساحت اراضی کشور، میافزاید.👌
👈زمانی بود که عناصر ضدّ انقلاب با دهنکجی جهت تمسخر توان داخلی نظام جمهوری اسلامی، بعد از ساخت جزیرهی نخل در امارات، برای شیوخ عرب سوتوکف میکشیدن؛ امّا امروز در مواجهه با این توانمندیهای سپاه، منفعت را در سکوت خود دیدهاند...😏
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دنیایِ شهدا . . . دلم آرامش میخواهد ؛ آرامشی از جنس آرامشِ شب های منطقه... آرامـــشی در دل هیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
به بهانه ورود کاروان اسرای کربلا به #شام
فَأَمَرَ بِرَأسِ الحُسَينِ عليه السلام فَنُصِبَ عَلَى البابِ وجَميعُ حَرَمِهِ حَولَهُ ، ووُكِّلَ بِهِ الحَرَسُ ، وقالَ : إذا بَكَت مِنهُنَّ باكِيَةٌ فَالِطموها
نوشته اند:
یزید دستور داد
سرِ سید الشهدا را بر در آویزان کنند در حالی که
اهل حرم امام حسین(ع)
اطرافش بودند
نوشته اند که آن حرامی دستور داد
هرگاه کسی گریست او را بزنید . . .
+ بچه ها گریه کنید،
جای بچه های امام حسین(ع)
#امان_از_شام
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
شهید شو 🌷
💔 وقتی دریا با توست،جو با توست،خشکی با توست،نفت با توست،پول با توست،مزدوران با تو هستند،امریکا و اس
💔
یادتونه سیدعبدالملک الحوثی
وسط سخنرانی، فندکش رو درآورد؟؟؟
اون موقع سعودی ها مسخره مےکردن
اما حالا میفهمن چی میگفته...
#نحن_صامدون✌️
#نحن_الحیدریون
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_دوم ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش
💔
#رمان_رهــا یـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_سوم
نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.📩 ضربان قلبم شدت گرفت.دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت:
_شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید.😞✋
🍃🌹🍃
من چه میشنیدم؟؟
نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا،کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین. نفس عمیق کشیدم . . شیطنتم گل کرد.😏
_به یک شرط..
او با تعجب پرسید:_چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.گفتم:
_تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و در حالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت:
_بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
گفتم:
_نه..من همین تسبیح رو میخوام..
🍃🌹🍃
او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت.
پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد. حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: _راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم:
_چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم..
او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد.☺️🙈
_پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم .
گفتم:
_خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا..گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم..
حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید..
با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گذاشت…وقت رفتن از اتاق با بغض گفت:
_پس قابلم ندونست…
خواستم حرفی بزنم که گفت:
_التماس دعا
🍃🌹🍃
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید:
_تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم،
_قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا رو دارمو نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد…راست گفتی..من احمق بودم که بیخود احساس خطر میکردم…
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت:😨
_دوباره تنت داغ شده…رقیه سادات خوبی؟؟!
…آهسته گفتم:😌
_آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد:😉
_حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم
_همه چیز رو برات میگم…فقط…میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت:
_نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن
گفتم:_من خوبم فاطمه. .
همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
_ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
_من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیست.
گفت:
_مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
🍃🌹🍃
از روی تخت پایین اومدم
و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم. حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند.فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دوگفت:
_خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه..میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت:
_خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید...
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕