eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
420 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
197 ویدیو
27 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
فقـر در دیگر به این مساله عادت کرده‌ایم که هر چه کنش و فعالیت گسترده‌تر، فعالیت رسانه‌ای برای انتشار آن ضعیف‌تر. عصر آدینه هفتم دی‌ماه ۹۷ در سالروز حضور خودجوش مردم بصیر خوزستان در هفتم دی‌ماه ۱۳۸۸، مراسمی در تالار فرهنگ اندیمشک برگزار شد که علی‌رغم بارندگی، به همت مردم باصفای اندیمشک با استقبال خوبی روبه‌رو شد. دعوت از استاد مجتهد خطیب، بصیر و به‌روز خوزستانی و شناخت بسیار خوب ایشان از بوم خوزستان که باعث ارتباط بسیار عمیق ایشان با حضار شد، نشان داد استفاده از استان چقدر موثرتر و کاربردی‌تر از سایر اساتید غیر بومی است. اما همچنان فقر رسانه‌ای جبهه انقلاب موجب و از دست رفتن فرصت‌هایی است که مردم بوجود می‌آورند و آن‌هایی که رسالت انتشار و شناساندن آن را به گردن دارند، اقدام موثر و به هنگامی نمی‌کنند. همین عدم انجام وظیفه دلیل اصلی عقده‌هایی است که از سال‌های پیروزی انقلاب و مبارزه با فرصت‌طلب‌ها و همچنین جان‌فشانی‌های دفاع مقدس در دل مردم مانده. بدیهی است که این مساله موجب دلسردی و ناامیدی از رسانه‌ای شدن آن همه قهرمانی شده است. یک دلیل مهم این فقر رسانه‌ای نداشتن افراد متعدد در شاخه‌های مختلف رسانه‌ای است و دلیل دیگر عدم توانمندی و نداشتن منظر درست و سواد رسانه‌ای لازم برای است. این واژگان به قصد یادآوری تذکراتی است که به برخی از دوستان عرض کردم و یا در جلسات بارش‌فکری در مورد آن بحث کردیم و نهیبی است به همه علاقمندان به انقلاب و خودم که بالاخره باید کاری بکنیم... دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک به دلیل آن که تبشیر و تنذیر را وظیفه خود می‌داند و از طرفی توانایی تشکیل کارگاه‌های منسجم و هدفمند برای ارتقاء سواد رسانه‌ای علاقمندان به عرصه رسانه جبهه انقلاب را دارد، با آغوش باز آماده میزبانی شما عزیزان است. لذا دعوت می‌کنیم نام و نام خانوادگی، رشته و مدرک تحصیلی و سال تولد به همراه نمونه اثر تولید شده (اعم از ، ، ، ، و ، و...) را به شماره ۰۹۲۱۸۴۸۲۵۶۵ در پیام‌رسان ارسال بفرمایید. من الله توفیق عظیم مهدی‌نژاد @shahre_zarfiyatha تنها شناسه رسمی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک در پیام‌رسان‌های مختلف
✨مثلی است که می‌گوید: *گذشته آینه‌ای برای آینده است.* حوادث و اتفاقات مربوط به هشت سال از زمره وقایعی هستند که می‌توانند راه‌گشا برای آیندگان باشند. کمااینکه رهبر عزیز انقلاب بارها فرموده‌اند: میخواهم بگویم این ، یک است. آیا خواهیم توانست این گنج را استخراج کنیم یا نه؟! *این هنر ماست که بتوانیم استخراج کنیم.* در ادامه می‌فرمایند: امام سجاد علیه‌السلام توانست همان چند ساعت را استخراج کند. امام باقر علیه‌السلام و ائمه بعد از ایشان هم استخراج کردند و آنچنان این چشمه جوشان را جاری نمودند که هنوز هم جاریست و همیشه در زندگی مردم منشٵ خیر بوده؛ همیشه بیدار کرده؛ همیشه درس داده و یاد داده چه باید کرد. الان هم همین‌طور است. ...از اول تا آخر حادثه به یک معنی نصف روز بوده، به یک معنا دو شبانه‌روز بوده. بیشتر از این که نبوده است. ما اگر نخواهیم هشت سال جنگ خودمان را با آن هشت‌نُه ساعت عاشورای امام حسین علیه‌السلام مقایسه کنیم یا آن را خیلی درخشان‌تر بدانیم که واقعا هم همین است. یعنی من هیچ حادثه‌ای را در تاریخ نمی‌شناسم که با فداکاری آن نصف روز قابل مقایسه باشد. همه چیز کوچک‌تر از آن است. لیکن بالاخره طرحی از آن یا نمی از آن یم است. چرا ما فکر نکنیم در داخل جامعه ما برای سال‌های متمادی می‌تواند منشٵ اثر باشد. بیانات امام خامنه‌ای - ٢۵\۴\٧٠ وقتی نگاه مقام معظم رهبری این است که می‌شود از وقایع جنگ برای استفاده کرد، قطعا وظیفه یکایک افراد دخیل در کارهای فرهنگی ایجاب می‌کند تا برای اجرایی شدن این منویات فعالیت نمایند. *پلاک هشت* جلد اول *گفت‌وگو با گلعلی بابایی* دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
تعریف یک خاطره مقبول از نظر 🖊مسلما برای تعریف یک کتاب‌ خوب برای بیان خاطره، می‌توان از چند منظر آن را مورد توجه قرار داد: الف. نثر روان، جاذب و به دور از شعار زدگی و پراکنده‌گویی. ب. بیان دقیق زمان و مکان حوادث و اشاره به حواشی آن جهت کمک به درک بیشتر خواننده. ج. معرفی اجمالی و بعضا تفصیلی افراد دخیل در هر کدام از فراز‌های خاطرات مورد اشاره و ذکر دقیق اسامی نفرات. همچنین پرهیز از کلی‌گویی و مبهم‌گویی. *پلاک هشت* جلد اول *گفت‌وگو با گلعلی بابایی* دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
امام خامنه‌ای دامت برکاته: فراموشی و تحریف دو آسیب و خطر بزرگیست که در کمین هر حادثه بزرگ تاریخی قرار دارد. نخبگان و فرزانگان و دست‌اندرکاران عرصه ، با شناساندن دقیق این ذخیره و گنجینه فرهنگی، اجازه ندهند این حماسه دستخوش و بشود. بخشی از بیانات معظم‌له در دیدار با مسئولین بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ٢۶ اسفندماه ١٣٩٢ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
1_42686824.mp3
5.74M
پادکست | تقوای جمعی بیانات امام خامنه‌ای در مورد یکی از لوازم مهم کار تشکیلاتی و جمعی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @SHAHRE_ZARFIYATHA
قرائت قرآن اختتامیه جشنواره عمار توسط آقای روح‌الله قلاوندی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
🌷هوالشهید🌷 صمیمی و مهربان بود و با لبخند وارد اتاق شد. اولین دیدار بود که ما توی پذیرای می‌نشسیم و مادر شهید بعد از ما وارد می‌شد. چهره‌ای آرام و دوست داشتنی که تبسم به لب داشت. بعد از خوش و بش با همه نشست روی مبل و من هم کنارش نشستم. غرق صفا و سادکی‌اش شدم. سوال که می‌پرسیدم باید بلند حرف میزدم تا راحت‌ متوجه شود. از صیدرحمن پرسیدم و از صیدرحمن گفت. با عشق ازش حرف می‌زد. عشقی که در صدایش به خوبی شنیده می‌شد. لرزش صدایش دل آدم را می‌لرزاند. اشک‌ را چاشنی حرف‌هایش کرد و مهمان یک حس مادرانه‌ی زیبا شدیم. شاید همان حس مادرانه بود که اجازه نداد تا پایان دیدار چشم این مادر رو خشک ببینیم. 🔹🔹🔹 می‌گفت: "صیدرحمن برای زندگیم خوش‌قدم بود. سال ۴۲ به دنیا اومد. روز تولدش تنها بودم. فقط خدا بود و من. فقط خدا و من... فقط خدا و من.... عشایر بودیم و برای آوردن آب باید یه مسیر دو سه ساعته رو می‌رفتم. نزدیک خانه یه چشمه‌ی خشک بود که آب نداشت و فقط آب گِل بود. تازه زایمان کرده بودم. رفتم و چندبار دستمو زدم توی آب و گِل. جرعه آب زلالی ازش در اومد. خیلی خوشحال شدم. توی دلم می‌گفتم چقد پا قدم پسرم خوبه! فردای همان روز که دوباره رفتم آنجا به اندازه‌ی یه حوض بزرگ آب جمع شده بود توی چاله‌ای که آنجا بود و از اون استفاده می‌کردم. 🔹صیدرحمن یه شب براش دو شب می‌گذشت. خیلی زود بزرگ شد. از بچگی به اندازه‌ی یک آدم بزرگ می‌فهمید. برای همین هم کمی که بزرگتر شد، خیالم از بابت کارها راحت شد و خودش شد همه کاره زندگیم. هم به درسش می‌رسید و هم هوای زندگیمو داشت. صیدرحمن برای درس خواندن به شهر آمد و من توی کوه‌های چاونی همچنان عشایر بودم. دیبلمش رو که گرفت رشته‌ی مکانیک زنجان قبول شد. هنوز جواب آزمونش نیومده بود که رفت توی سپاه و بیخیال دانشگاه شد. 🔹جنگ که شروع  شد، نمیدونستم رفته جبهه. بهم گفته بود دارم میرم سربازی. منم باور کردم. یه سال از جنگ گذشت که آمد و منو و خواهرهایش رو از عشایر به شهر آورد. 🔹یه روز قبل از  آخرین باری که خواست بره جبهه اومد خونه. من توی آشپزخونه بودم. از در وارد شد و سه بار دستمو بوسید. دستمو عقب کشیدم و گفتم الهی دستم ببره، چرا مادر دستمو می‌بوسی؟! این را که گفتم حس کردم قلبش شکست. چیزی نگفت و رفت توی اتاق. رفتم دنبالش. بهش گفتم: مادر گرسنت بود که دستمو بوسیدی؟ نمیدونستم قراره بره عملیات." 🔹🔹🔹 مادر این را که گفت، آهی به عمق تمام سال‌هایی که بدون صیدرحمن سرکرده بود کشید. آهی که هر چند جمله یه بار می‌کشید و هر بار عمیق‌تر از سری قبل. 🔹"هنوز توی اتاق کنارش نشسته بودم. گفت مادر چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی؟! گفتم: مادر من که هیچ‌وقت بهت دروغ نمیگم! گفت: مادر شش هفت بچه‌ی دیگه هم داری، چرا اینقد منو دوست داری و همش دورم من میچرخی؟!گفتم: دا و سقت، همه رو دوست دارم اما تو خیلی برام زحمت کشیدی، مهرت بیشتر تو دلمه. دست خودم نیست. تبسمی کرد و دیگه چیزی نگفت. حس کردم پشت لبخندش یه عالمه حرف‌های نگفته است. نمیدونستم قراره برای همیشه از پیشم بره. 🔹شب آخری که پیشم بود برایش تشک پهن کردم.  تشک رو تا زد کنار گذاشت و روی زمین خوابید. آن‌زمان تازه خانه‌مان را ساخته بودیم. زمینش نم داشت. بهش گفتم: مادر رو زمین نم‌دار مریض میشی! گفت: رزمنده‌ها الان دارن رو سنگ‌ میخوابن، من چطور رو تشک بخوابم؟! من هم برای اینکه راحت باشه اصرارش نکردم. 🔹شب خواب دیدم توی حیاط خلوت زمین خورد. گفت آخ مادر خاکی شدم. بهم نگاه کرد و گفت میخوام شهید بشم. فردای آن شب برای همیشه رفت.  از ۴دی۶۵ و کربلای۴، به کوه و بیابان می‌زدم که صیدرحمن رو پیدا کنم اما فقط توی خواب‌ تونستم ملاقاتش کنم. دلخوش بودم به لحظه‌های خوابم که صیدرحمن رو ببینم و باهاش حرف بزنم. هر بار که به خوابم می‌اومد از جای خوبش برایم می‌گفت." دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
animation.gif
761.4K
بسم رب شهدا و الصدقین پنجاهمین دیدار دیدار با همسر شهید چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷ @Shahre_zarfiyatha
بسم رب الشهدا مردترین زن... همسرش در عملیات رمضان مفقود شده... پسر چهارده ساله‌اش جبهه رفته و ۳۵ روز است که از او ‌خبری ندارد... خودش هم در بیمارستان شهید کلانتری لباس‌های خونین شهدا و مجروحین را می‌شوید... این همه بزرگی را درک نمی‌کنم... رفته‌ایم از همسر شهیدش بشنویم، غرق بزرگ‌منشی خودش می‌شویم... نه سالش است که زندگی زیر یک سقف را با مردی بزرگ شروع می‌کند. مردی که همیشه بی‌قرار است... یا بی‌قرار انقلاب است یا بی‌قرار مشکلات و نیازهای مردم و یا بی‌قرار جنگ و جبهه... با کلامی که صلابت در آن موج می‌زند و با تمام عشق از همسرش چنین می‌گوید: خیلی نترس بود. شبی که تانک‌های ارتش ریختند توی شهر و تیراندازی می‌کردند، روی پشت‌بام خانه سنگر بسته بود و بلند می‌گفت: مرگ بر شاه. مخصوصا از وقتی دیده بود گاردی‌های شاه جوانی را فقط بخاطر نگفتن جاوید شاه کشتند، دیگر آرام نگرفت و مبارزه کرد تا زمانی که انقلاب پیروز شد. همیشه می‌گفت: مدیونی اگه نیازمندی دیدی و بهم نگی. خودش برقکار بود. سیم‌کشی خانه‌ها را انجام می‌داد. یک روز آمد خانه. یخچال را از برق کشید و خالی‌اش کرد. بهش گفتم: چکار می‌کنی؟ یخچال رو کجا می‌بری؟ گفت: رفتم توی خونه‌ای برای برقکاری. آب خنک نداشتند. فهمیدم یخچال ندارند. اینو براشون می‌برم. قول می‌دم سر یه هفته برای خودمون هم می‌خرم. جنگ که شروع شد، توی خانه آرام نمی‌گرفت. می‌گفت وقتی می‌بینم بچه‌های سیزده چهارده ساله جبهه رفته‌اند خجالت می‌کشم توی خانه راحت بخوابم. باید بروم. انقلاب‌مان نوپاست. باید دفاع کنیم. رفت... و رفت... و رفت تا دیگر نیامد... توی عملیات رمضان مفقود شد. ۱۴ سال ازش بی‌خبر بودم. نه نشانه‌ای...  نه اثری... نه حرف امیدوارکننده‌ای... وقتی دلم هوایش می‌کرد سر مراز شهدا می‌رفتم. تا وقتی که بود نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. توی کارهای خانه خیلی کمکم می‌کرد. اگر از سر کار می‌آمد و می‌دید من زیر کولر خوابیدم، بچه‌ها را می‌برد توی هال  تا من بیدار نشوم و جلوی کولر نمی‌آمد. بعد از او خیلی شب‌ها بیدار بودم. پنج‌تا بچه‌ قد و نیم‌قد داشتم. رضا پسر بزرگم فقط یازده سال داشت. بعد از بابا همیشه ناراحت بود. زینب دو ساله انقدر بهانه پدرش را می‌گرفت و گریه می‌کرد تا همسایه‌مان آمد گفت: زینب چشه؟ چرا انقدر گریه می‌کنه؟ بعد از آن هر وقت زینب بهانه بابایش را می‌گرفت می‌بردمش توی آشپزخانه تا صدای گریه‌اش همسایه‌ها را اذیت نکند... بعد از چهارده سال پیکرش را آوردند. راضی بودم و خدا را شکر کردم بخاطر این نشانه... آخر حرفش این بود: من پیراهنی از تنم درآوردم و دادم در راه خدا... مردترین زن... تعبیری که خانم قربانی برای همسر شهید شعبانی بکار بردند... پنجاهمین دیدار با همسر شهید غلامحسین شعبانی چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷ شرق بصره، عملیات رمضان ۶۱/۴/۲۶ @Shahre_zarfiyatha
🌿اگر تا آخر عمر، شبانه‌روزی بدون مزد کار کنیم، قدر و قیمت یک نفس کشیدن در این نظام اسلامی را نمی‌توانیم جبران کنیم.🌿 🌺آیت‌الله بهجت تبریزی🌺 آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی گرامی باد دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
ساده است و نجیب... خوشرو و خوش‌خنده... با نگاه اول نمی‌شد فهمید در این سال‌ها چه سختی‌هایی کشیده! چطور ۵ بچه را به تنهایی بزرگ کرده! در پنجاه و یکمین دیدار رهروان زینبی پای صحبت‌های همسر شهید عزیز شاهونوند از شهدای والا مقام خیبر ‌نشستیم. می‌گفت چیزی یادم نمی‌آید بخاطر همین از شیرین‌ترین بخش زندگی‌اش شروع کردیم... از آشنایی و ازدواجشان... توی روستای باریکاب زندگی می‌کردیم. ۱۶ ساله بودم که آمدند خواستگاری‌ام. خانواده‌ام قبول کردند و  ندیدمش تا روز عروسی. توی شرکتی توی اصفهان کار می‌کرد. از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم. همیشه بهترین لباس‌ها  را برای خودم و بچه‌ها می‌خرید. تا می‌دید کسی مشکلی دارد حتی اگر غریبه بود، می‌رفت و هر کاری از دستش برمی‌آمد برایش انجام می‌داد بدون اینکه ازش بخواهند... وقتی می‌دید کسی تنگ‌دست است مخصوصا اگر یتیم بودند، هر چه برای خودمان می‌خرید به همان اندازه برای آن‌ها هم می‌خرید... زمان انقلاب توی دزفول کار می‌کرد. آنجا مجسمه شاه را کشیده بودند پایین. حسابی درگیر فعالیت‌های انقلابی شده بود. برادرش بهش می‌گفت: با این کارات همه ما رو به کشتن می‌دی. بعد از انقلاب رفت توی سپاه. جنگ که شروع دیگر نمی‌دیدیمش. چند ماهی یک بار می‌آمد. فقط هم دو سه روز می‌ماند و دوباره برمی‌گشت جبهه. قبل از رفتن هم باید همه فامیل‌ها را می‌دید و حلالیت می‌گرفت. فامیل‌ها بهش می‌گفتند: نرو جبهه، بچه‌هات کوچیکن. خودم هم دوست نداشتم برود. می‌گفتم بچه‌هایمان کوچکند. می‌گفت: تو و بچه‌ها را دست خدا می‌سپارم. وقتی خیلی با رفتنش مخالفت می‌کردم به شوخی بهم می‌گفت: اگر نگران خودتی برو شوهر کن. خدا مواظب بچه‌هام هست. خودش ساکش را می‌بست و می‌رفت جبهه... انقدر رفت که دیگر نیامد... دوستانش خبر شهادتش را آوردند. باورم نمی‌شد... پنج بچه قد و نیم‌قد داشتم. پسر بزرگم ۸ سالش بود و دختر کوچکم سه ماه. خودش با یتیمی بزرگ شده بود و حالا بچه‌هایش هم... نگذاشتم بچه‌هایم کم و کسری داشته باشند و سختی بکشند ولی... یک روز همسایه‌مان برای بچه‌هایش خرید کرده بود. دخترم دیده بودش. آمد گفت: مامان نگا اینا چیز خریدن. گفتم: منم برا شما می‌خرم. گفت: نه. باباشون براشون خریده... مانده بودم چی جواب بچه را بدهم. عزیز برای ما کم نگذاشت. برای فامیل و آشنا هم کم نمی‌گذاشت. می‌گفتند توی جبهه هم کم نگذاشت. آقای پاپی یکی از دوستانش بود که لحظات آخر قبل از شهادتش همراهش بود. برایم تعریف کرد: وقتی شهید فردچیان تیر خورد و به زمین افتاد، عزیز آرپی‌چی‌اش را برداشت و رفت جلو. خودش هم زخمی شده بود. بهش گفتم برگرد  تیر توی شکمش خورد. می‌گفت: فرمانده‌ام شهید شده من چطور برگردم؟! هرگز برنمی‌گردم... هنوز هم نمی‌توانم باور کنم چون چیزی از پیکرش ندیدم. فقط بخاطر شهید سر مزارش می‌روم. چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷ شهید دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha