eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
233 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
تو هستی نوشته خانم نصرتی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ چشمانش رو بست و گفت: بابا برو! بعد بلند خندید و با هیجان ادامه داد: بروو وسط دریا بابا بابا! بابا تازه سرحال شده بود، دو سال‌و‌نیم بود که خانواده‌شان هیچ سفری نرفته بودند، هیچ تفریحی نداشتند و جز غم نخورده بودند.. بابا جواب داد: پسرجون میریم چشمات بسته باشه ها! محکم ببند. پسر احساس می‌کرد بر روی تخت پادشاهی نشسته، آخر دوش پدر کم از تخت نداشت.. تختی که حاضر است با آن تا وسط دریا تا اعماق دریا برود. بابا انگار چیزی یادش آمده باشد.. _ببین اگه بریم خیس میشی، مامان کله‌ت می‌کنه ها! _بابا تو هستی دیگه، یک نقشه‌ای می‌کشیم، مثل قدیما... مامان از دور روی زیراندازی که پهن کرده بودند نشسته بود و چای می‌ریخت، خواست صدایشان بزند اما چند لحظه مبهوت دیدن شوهر و پسرش شد.. دلش لک زده بود دوباره آنهارا باهم سرحال ببیند. دوربینش را برداشت و با چشمان اشک‌آلودش آن صحنه را برای همیشه ثبت کرد‌ و بلافاصله بلند صدا زد: _آهای! خوش‌میگذرونینا، باز باهم نقشه چی می‌کشین؟.. هوا کم‌کم خنک میشه بیاین پیش من. @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_هفته نوشته فاطمه سادات صفائی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ پدر شهیدم.. سکوتش عجیب به دل آدم می نشست سکوت
👆👆👆 داستان خانم صفائی درباره گفتگوی کودکی با پدر شهیدش قبل از شهادت بود. زاویه دید دانای کل بود. با این که گفتگوها زیباست امت داستانک هیچ گره و کشمکشی وجود ندارد. شخصیت شهید را میتوان از روی دیالوگهای شخصیت حدس زد. هیچ عدم تعادلی در داستان وجود ندارد. درست است که در پایان داستان متوجه میشویم که پدرش شهید شده اما این پایان بندی، چون کشمکش و گرهی به آن مرتبط نیست، پس باعث غافلگیری خواننده نمیشود. در ضمن اسم داستان پایان آن را لو می‌دهد. ممنونم از خانم صفائی عزیز. @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_هفته نوشته زهرا نصیری سروی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ عمو حیدر _عمو ،عمو حیدر در حالی که به سمت حی
👆👆👆 داستان خانم سروی بدون عنوان است. داستان زیبایی بود لذت بردم. از همان آغاز داستان متوجه گم شدن عموحیدر می‌شویم. آغاز داستان تعلیق دارد و خیلی خوب مخاطب را با خود همراه می‌کند. داستان درون مایه به روزی دارد.‌ فقط تعداد شخصیت‌های داستان زیاد است و موقع خواندن آدم شخصیت ها را گم می‌کند. معمولا در داستانک یا داستان کوتاه از شخصیت‌های زیادی استفاده نمی‌شود. پایان داستان تعلیق خیلی خوبی داشت. نویسنده می‌توانست از ظاهر و چهره عموحیدر هم بگوید و شخصیت پردازی بکند. ممنونم از خانم سروی عزیز🙏 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شازده کوچولو - اگزوپری ۲.m4a
10.23M
داستان شازده کوچولو نویسنده دوسنت اگزوپری اجرا و خوانش: توران قربانی صادق قسمت دوم @shahrzade_dastan
ابزارهای پرداخت داستان قسمت دوم ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ گفتیم که توصیف به عنوان یکی از ابزارهای پرداخت داستانی به دو دسته تقسیم می‌شود: توصیف عینی و توصیف اکسپرسیونیستی. توصیف عینی آن است که داستان نویس حالت‌ها تاثیرات روحی و بینش‌ها و دریافت‌های خود را در بیان یک واقعه یا حالت یا حالت دخالت ندهد و فقط گزارشگر یک رویداد یا یک منظر یا بیانگر یک حالت و عمل باشد. اگر کسی بنویسد : [مادر شربت را با قاشق در لیوان به هم زد و چشید. خنک و شیرین بود. سر کودک را بالا آورد و قطره‌ای از آن را به دهن کودک نشانید.] توصیف عینی به دست داده است. اما اگر بنویسید کودک سرش را پس کشیده و گفت: این آخه. این توصیف دیگر عینی نیست. به این بیان توصیف اکسپرسیونیستی می‌گویند. توصیف‌های طولانی و پشت سر هم از یک منظره یا یک آدم در یک داستان کار پسندیده‌ای نیست. زیرا الف_ خواننده را خسته می‌کند. ب_ آدم داستان یا رویداد داستان را خیلی زود و نارس جلوه می‌دهد. ج_ دست داستان نویس را در استفاده به جا از آدم داستان یا رویداد در طول متن داستان خالی می‌سازد. به این مثال نگاه کنید: آقای مدیر مردی تنومند با شانه‌های پهن و افتاده بود. چهل سال داشت و از زندگی سیر بود. پرونده دانشگاهش نشان می‌داد که نمره خوبی نداشت. موهای خاکستری‌اش کم کم روی موهای سیاه و فردارش سایه می‌انداخت و سرخرگ‌های دماغ و گونه‌هایش معلوم بود. از غذا خوردن در ملأ عام بدش می‌آمد. چون همیشه رشته‌های گوشت لای دندان‌هایش گیر می‌کرد. برای همین همیشه یک بسته خلال دندان در جیبش بود. این یک توصیف یک جا و یک بند و نفس گیر است. @shahrzade_dastan
ب_ توصیف اکسپرسیونیستی داستان نویسان بزرگ به جای توصیف‌های پیاپی و یکنواخت از توصیف‌های پاره پاره و تکه تکه استفاده می‌کنند. مثلاً همان توصیف بالا را به شکل زیر می‌نویسند: آقای مدیر مردی تنومند با شانه‌های پهن و تنومند افتاده بود. یک صفحه یا کمتر می‌نویسند و دوباره اطلاعاتی از او به خواننده می‌دهند: ۴۰ سال داشت و از زندگی سیر بود. سپس چند بند دیگر داستان را ادامه می‌دهند و مجدداً درباره آقای مدیر اطلاعات جدیدی به خواننده منتقل می‌کنند. پرونده دانشگاهش نشان می‌داد که نمره خوبی نداشت. همه این اطلاعات فردی را که توصیف عینی است در طول داستان پخش می‌کند. به این صورت شخصیت بیرونی و درونی آقای مدیر مانند یک برق آسا در یک لحظه جلوی دیدگان خواننده ظاهر و به طور ناگهانی محو نمی‌شود. بلکه تا زمانی که داستان خوانده می‌شود آقای مدیر مانند ماهی که زیر ابرهای رگ رگه باشد پیش چشم خواننده ظاهر می‌شود و تا پایان متن همراه خواننده است و در یاد می‌ماند. 📚 آموزش داستان نویسی ✍روح الله مهدی پورعمرانی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_هفته تو هستی نوشته خانم نصرتی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ چشمانش رو بست و گفت: بابا برو! بعد بلند خندید
👆👆👆 داستان خانم نصرتی را خواندم که متناسب با عکس چالش نوشته شده بود. داستانک یک قاب از زندگی خانواده ای را به تصویر کشیده بود که بعد از بیماری پدر به گردش آمده بودند. پسر به خاطر سلامتی پدر خوشحال بود. داستان به نقش محوری و ستون و عامل شادی خانواده تاکید داشت. علی رغم وجود دیالوگهای زیبا اما در داستان کشمکش و گرهی وجود نداشت که تعلیق ایجاد کرده و خواننده را با خود همراه کند. داستان می‌توانست از بیماری پدر شروع شود و با پرداخت خوب و پایان ضربه زننده تمام شود. ممنونم از خانم نصرتی عزیز🙏 @shahrzade_dastan
داستان کوتاه آوازی غمناک برای يك شب بی مهتاب نوشته بهرام صادقی نمونه یک داستان پست مدرن
داستان کوتاه: آوازی غمناک برای يك شب بی مهتاب نوشته بهرام صادقی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشه‌ای می‌سوخت. مردی در تختخواب خود، پس از چهل سال زندگی، آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند. او را وقتی کوچک بود پدر و مادرش «سلمان» صدا می‌زدند، اما در این هنگام کسی نمی‌دانست به او چه بگوید و او را چه بنامد، و یا بهتر بگوئیم کسی احساس نمی‌کرد که نیازی هم به چنین کاری باشد. دور تا دور اتاق خویشاوندانش ایستاده بودند، پدر پیرش کنار تختخواب زانو زده بود و تنها موهای انبوه سپیدش به تمامی دیده می‌شد و چشم‌هایش در زیر ابروهای پرپشت و آویخته‌اش خفته بود. مادر در گوشه دیگری چادرش را به خود پیچیده بود و سرش را در سینه پنهان می‌داشت. آرام بود، اما از حرکت نومیدانه شانه‌هایش معلوم می‌شد که گریه می‌کند. دیگران ایستاده بودند، هر کدام به نحوی، ولی نگاه‌شان بر سلمان دوخته بود. دکتر که پشت به جمع داشت برگشت و آهسته به سخن آمد و گفت که به هر حال هنوز معلوم نیست چه بشود و امید هست که او چند روز دیگر هم زنده باشد. و آنگاه آهسته‌تر به سخنانش افزود که در این لحظه برای بیمارش موهبتی بهتر از مرگ نیست چون او را از تحمل دردهائی شدید و طاقت فرسا آسوده خواهد کرد. و بعد، برای اینکه دلداری بدهد، داستان بیماران دیگری را که به انواع گوناگون سرطان دچار شده بودند بیان کرد. صدای دکتر آرام و سنگین بود و طنین وهم انگیزی داشت. سلمان مثل شبحی در بستر خود آرمیده بود. از ناله‌های وحشت زده و صداهای نامفهومی که تا صبح امروز از گلویش بیرون می‌آمد دیگر اثری نبود. تنها گاهی به فواصل دور صدائی آهسته ولی دلخراش، که از دهان نیمه بسته‌اش خارج می‌شد، نخست مثل اینکه بر لب‌هایش می‌نشست و پس از آن به آرامی در هوای گرم و سنگین اتاق پراکنده می‌شد. دکتر حرف خود را تمام کرد و باز نبض او را در دست گرفت. ناگهان لب‌های سلمان تکان خورد و چند کلمه نامفهوم به گوش رسید. هرکس یک قدم جلو‌تر آمد. دکتر گوشش را بر دهان او گذاشت و آهسته زمزمه کرد: – بگو، سلمان، من هستم، بگو! پدر پیر سرش را بلند کرد و اشک‌هایش، مثل جویی در مزرعه‌ای ماتم زده، در ریش سفید انبوهش فرو رفت. از دکتر پرسید: – چه می‌گوید؟ و پس از آن دست‌های چروک خورده‌اش را بر لبه تختخواب گذاشت و در دل بار دیگر‌ همان آرزوئی را که بار‌ها از خدا خواسته بود بر زبان آورد: «خدایا، پس چه وقت من خواهم مرد؟ آیا هنوز هم باید بمانم و بچه‌ها و نوه هایم را ببینم که یکی بعد از دیگری جلو چشمم پرپر می‌زنند؟ چرا… چرا این طور خواسته‌ای؟»دکتر همچنان که سر بر سینه سلمان داشت بریده بریده سخنان او را برای حاضران بازگو می‌کرد: – گوش کنید، می‌گوید: من می‌خواهم … حرفی بزنم… که تا به حال به هیچ کس… نگفته ام… آخرین آرزوی من… همین است، ولی… نمی‌خواهم به هیچکدام از شما‌ها بگویم… به یک کس دیگر… به… به… دکتر قد راست کرد وگفت: – اما درست معلوم نمی‌شود که کس دیگر کیست. نمی‌تواند بگوید، صدایش نمی‌رسد. همه یک قدم دیگر جلو آمدند و سر‌هایشان را پائین آوردند (مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که در هم فرو می‌رود). صدای گریه مادر سلمان برخاست. **** هذیان؟ در هوا کلاغ‌ها به سوی مقصدهای نامعلوم خود می‌رفتند.
**** قهوه خانه کنار خیابان از یکی دو تن مشتریان باقی مانده‌اش پذیرائی می‌کرد. آن‌ها چرت می‌زدند و سرفه می‌کردند و دور از هم نشسته بودند. دود… دود سیگار و چپق. شاگرد قهوه چی به گوشه‌ای رفته بود تا بازی همیشگی‌اش را از سر بگیرد: کاغذ رنگارنگی را به نخی می‌بست و آن را با سنجاق به پشت کت پیرمرد قوزی لالی که در حوالی قهوه خانه با سهره‌هایش فال می‌گرفت و شغلش همین بود می‌زد. این کار هر روز بار‌ها تکرار می‌شد و دیگر حتی خود پیرمرد قوزی هم خنده‌اش می‌گرفت، چون همه‌شان می‌دانستند که در این شهر کوچک و در این خیابان دورافتاده اگر مساله ی مضحکی وجود داشته باشد همین است. پیرمرد لال که سرما سیاه و خشکیده‌اش کرده بود به سهره‌های لاغر و بی‌حالش آب داد، چند قدم میان قهوه خانه راه رفت، دست‌هایش را با آتش گرم کرد و بی‌آنکه به روی خود بیاورد به خیابان رفت و باز به قهوه خانه برگشت تا همه ببینند که کاغذ رنگارنگ به دنبالش تکان می‌خورد، و آن وقت با خونسردی آن را کند و به حاضران نشان داد و همراه با لگدی که اشاراتی از دشنام‌های سخت به همراه داشت به سوی شاگرد قهوه چی پرتابش کرد. **** اتوبوسی با مسافران کز کرده‌اش که خود را لای پتو‌ها و چادر‌ها و پوستین‌ها و پالتو‌ها پیچیده و پنهان ساخته بودند، گردآلود و با سرو صدای زیاد، از یک شهر به شهر دیگر، از شهری بزرگ به شهری بزرگ‌تر و اکنون از خیابان خلوت و دورافتاده و خاک آلود این شهر کوچک… **** پدر گفت: – آقای دکتر، برای رضای خدا بپرسید با چه کسی می‌خواهد حرف بزند. در میان آن‌ها که دور تختخواب حلقه زده بودند زمزمه‌ای به آرامی برخاست و به زودی فرونشست: – معلوم است، او که زن و بچه ندارد، چهل سال تنها زندگی کرده … وقتی آدمی مثل او باشد لابد می‌خواهد با پدر یا مادرش حرف بزند. دکتر با حوصله و دقت حرف پیرمرد را برای سلمان تکرار کرد. یک لحظه همه چیز ساکت بود. سلمان با چهره مصیبت دیده و موهای جوگندمی و نگاه نامفهومش که اکنون به یک گوشه نامرئی اتاق خیره شده بود، همچنان مثل روز‌ها و ماه‌های پیش در بستر خود خفته بود. اما ناگهان لب‌هایش جنبید و صدایش شنیده شد: – دلم می‌خواهد حرف بزنم، اما… دکتر با تمام حواسش گوش خود را به لب‌های او نزدیک کرد و همانطور که خم شده بود دست‌هایش را از دو طرف مثل بال پرنده‌ای که می‌خواهد به زمین بنشیند در هوا تکان داد: همه را به سکوت فرا خواند و سرهای دیگران به جای آنکه پائین‌تر بیاید به بالا رفت و از هم فاصله گرفت (مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که بشکفد). این بار هم دکتر نومیدانه قد راست کرد و دست‌هایش آهسته و لخت و سنگین به پهلو‌هایش چسبید. پس از سکوت، زمزمه چون پرنده‌ای نیمه جان در فضای اتاق پر می‌زد… بار دیگر صدای گریه مادر سلمان برخاست. **** در خیابان، مادری به موقع دست کودک بازیگوشش را گرفت و او را از جلو اتوبوس به طرف پیاده رو کشید. نگاه خسته و خواب آلود مسافران که اینک دور می‌شد آن دو را تعقیب کرد. چشم‌های بی‌حالتی بود مثل چشم‌های گوسفند و فروغی نداشت و می‌توان گفت که اصلا نگاهی از آن‌ها نمی‌تراوید. * برای دکتر چای آوردند. او به آرامی چای را خورد و مدتی به بیمار و اطرافیانش خیره شد، مثل اینکه آن‌ها را تازه دیده است. اما وقتی رسید که به شتاب سکوت را در هم شکست: – من باید بروم، خیلی عجله دارم… چند جای دیگر هم باید سر بزنم. و در‌ همان حال که به دنبال کلاهش می‌گشت گفت: – لابد درشکه چی هم گذاشته و رفته است. اگر این طور باشد باید پای پیاده راه بیفتم. * نه، درشکه چی نرفته بود. چه فایده داشت که بگذارد و برود؟ او به کارش علاقه داشت و از آن مهم‌تر می‌دانست که بی‌پول هیچکس حاضر نخواهد شد که سر چپقی تعارفش کند و یا یک پیاله آب گرم به کامش بریزد… او هنوز در قهوه خانه بود و حتی به عنوان دفاع از فالگیر گوژپشت می‌کوشید که خنده و مسخره را دامن بزند. **** مردی که کت و شلوار مندرس و قهوه‌ای پوشیده بود و کیف کهنه‌ای زیر بغل داشت و سیگار اشنو در دستش دود می‌کرد از کنار خیابان می‌گذشت و می‌کوشید هرچه بیشتر خود را در آفتاب بکشاند. گاه می‌ایستاد و عطسه می‌کرد. سال‌های درازی است که من او را می‌شناسم باید مامور مالیات بر درآمد یا کارمند ثبت اسناد باشد… در انتهای خیابان، کارگری با لباس کار از تیر چراغ برق بالا می‌رفت. **** لابد برقی که تازه در یک شهر کوچک و دور افتاده به کار بیفتد زود به زود خراب می‌شود و اگر مامور اداره برق سیم‌ها را وصل نکند و اتصالی را برطرف نسازد شب خیابان تاریک خواهد ماند ؛ آن هم چه شبی! مثل امشب، که مهتاب نیست، شب آخر ماه… *