eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
56 ویدیو
225 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه ❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ وقتی که تو نیستی من حزن هزار آسمان بی اردی‌بهشت را گریه می‌کنم. فنجانی قهوه در سایه‌های پسین، عاشق‌شدن در دی‌ماه، مردن به وقت شهریور. وقتی که تو نیستی هزار کودک گمشده در نهان من لای‌لای مادرانه‌ی ترا می‌طلبند. درها بسته و کوچه‌ها مغمومند. چشم کدام خسته از آواز من خواهد گریست؟ سفر بنام تو، خانه خانه بنام تو، سینه سینه بنام تو، رگبار. سید علی صالحی @shahrzade_dastan
4_5870821840926016134.mp3
5.91M
🎶🎶 هر صبح یک روز جدید در انتظار ماست. انسان‌ها می‌گویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است؛ اما من ترجیح می‌دهم که هوشیار باشم، چراکه وقتی شانس به سراغم بیاید، از دستش نخواهم داد. 🖋ارنست همینگوی @shahrzade_dastan
پایان داستان قسمت دوم ❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ پایان همراه با ضربه نهایی مهیج ترین مسابقه مشت زنی مسابقه‌ای است که به نظر میرسد یکی از مشت زن ها دارد مسابقه را می‌بازد. حالا نگو او دارد عمدا نیرویش را ذخیره‌ می‌کند تا در آخر با یک ضربه نهایی حریفش را نقش زمین کند. شما نیز در رمانتان همین کار را بکنید. تنش را در صورت امکان تا آخرین لحظه در داستانتان حفظ کنید یا کش دهید. هرچه به پایان داستان نزدیک‌تر می‌شوید باید به نظر برسد کار شخصیت اصلی شما تمام است و قطعا شخصیت مخالف شما پیروز میدان خواهد بود. همه چیز باید به نفع شخصیت مخالف باشد و شخصیت اصلی شما دارد برخلاف جریان آب شنا می‌کند. فقط وقتی شخصیت شما به نهایت ضعف رسید و یک قدم مانده تا شکست بخورد یک دفعه به حرکت درمی‌آید و ضربه نهایی آخر را می‌زند. شما دلتان می‌خواهد خواننده تا نزدیک آخرهای داستان دائم از خود بپرسد: آیا شخصیت اصلی به درگیری ادامه میدهد یا فرار می‌کند؟ شخصیت اصلی برای این که بتواند بماند و بجنگد باید همه نیروی جسمی و معنوی خود را بسیج کند. درست همان کاری را که شخصیت‌های رمان‌های زیر کرده‌اند: _در رمان آرواره‌ها کلانتر برادی باید بالاخره به دریا برود و با کمک دیگران کوسه را بکشد. او این کار را انجام میدهد. _در رمان کارچاق کن رودی باید همه مراحل یک محاکمه را طی کند. اگر چه او تاکنون اصلا تجربه‌ای در کار وکالت نداسته است. بالاخره در دادگاه پیروز میشود. ادامه دارد..‌‌ @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگر هیچ چیز با اهمیتی وجود ندارد۳.m4a
2.6M
داستان دیگر هیچ چیز با اهمیتی وجود ندارد نوشته مهدی ربی قسمت سوم @shahrzade_dastan
نوشته بهناز مدرس پور ❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ سلام به روی ماه همه‌ی دوستان  اهلِ قلم وصاحبِ دل 🌷 باید برگردم به قبل از اسم گذاریم، یعنی وقتی خبر بارداری سوم ، خانه را به هم ریخت! پدر تحت تاثیر شعار « فرزند کمتر زندگی بهتر » با داشتن یک دختر ویک پسر  فهمید چه خبطی صورت گرفته. او خیلی جدی، خط ونشان کشید : « خانم!  از دکتر وقت گرفتم .خیلی زود وبا عجله می‌روی، عذر این مهمان ناخوانده را می‌خواهی !» مامان کوتاه می آید و همراه  شازده سه ساله‌اش به قصد مطب دکتر راهی می‌شود اما، در یک لحظه تاریخی، دردانه گم می شود. او افتان و خیزان در خیابان منتهی به حرم امام رضا ، هروله کنان  یک ساعت به هر سو می دود ولی، اثری از پسرش نمی یابد .  درمانده، رو به گنبد طلایی  عهد و پیمان محکم می‌کند که، مهمان را نگه دارد . در لحظه، برادرم از طرف حرم  سرو کله‌اش پیدا می‌شود و من ماندگار می شوم. هنگام تولد برایم اسم بهناز را انتخاب می کنند. شاید فکر کنید : «خدا را شکر  نوزاد نازی بودی. دل همه را بدست آوردی !  »  ولی باید بگویم  اینبار نقش خواهرم بسیار پر رنگ است  .اسم او مهناز بود و من باید می‌شدم «بهناز »   اینکه بعنوان سومین فرزند همیشه در سایه باشی، کم اهمیت‌ترین چیز در زندگیست اما، وقتی حس کنی در تمام مراحل زندگی، زیر بال وپرِ قدرت مطلق جهان هستی ، دلت حسابی گرمه وپشتت قرص. ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی می هست در این میکده مستیم @shahrzade_dastan
2023_01_30_16_14_13.mp3
2.14M
ویس آموزشی درباره کنش در داستان خانم فرحناز فروغیان @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸 📚مرضیه؛ حکایت یک اسم روایت یک زندگی تحقیق: زهرا عاشوری تدوین:لطیفه نجاتی ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ یک تکه از کتاب📚 دوروبر دهه‌ی پنجاه، آقاجان در رفت و آمدهایش به تهران کم‌کم‌ با مرحوم حاج احمد کافی آشنا شد.‌ان‌موقع هنوز مهدیه‌ی تهران ساخته نشده بود‌.اقای کافی در خانه‌ی خودش دعای ندبه برگزار می‌کرد.‌‌کار هر هفته مان شده بود رفتن به خانه‌ی آقای کافی‌.پنجشنبه ها آخر شب، آقاجان ماشین را روشن میکرد‌و از ورامين راهی تهران می‌شدیم‌.‌کمی قبل از اذان صبح می‌رسیدیم ‌.بعد از دعا هم برمیگشتیم.‌خانه‌ی حاج آقا چهار راه امیریه بود‌.مردها داخل حیاط می‌نشستند و خانم ها هم داخل خانه دعای ندبه را گوش می‌دادند. برکتی می‌کرد این خانه‌ی صدوبیست متری.‌هفته به هفته نوبتی یکی دوتا از خواهروبرادرها با ما راهی می‌شدند ولی من پای ثابت دعا بودم‌.‌ آقاجان مقید بود هر هفته حتما یکی دوتا از دوستان و همسایه‌ها را با خود ببرد و پایشان را به این مراسم باز کند.‌حرف این مراسم کم‌کم سر زبان ها افتاد و جمعیت مردم هفته به هفته بیشتر می‌شد. دیگر خانه‌ی حاج آقا گنجایش آن جمعیت را نداشت. اول خانه‌ی یکی از همسایه ها را زنانه کردند و مردها هم خانه‌ی آقای کافی را پر می‌کردند. اما به مرور این دو خانه هم کفایت نکرد و پیاده رو را هم برای مردم فرش کردند.‌آقای کافی استقبال مردم را که دید به فکر خرید ملکی برای این کار افتاد.‌ تصمیم گرفتند زمینی بخرند و سنگ بنای ساخت مهدیه‌ی تاریخی تهران را بگذارند‌. @shahrzade_dastan
آقاجان مقید بود هر هفته حتما یکی دوتا از دوستان و همسایه‌ها را با خود ببرد و پایشان را به این مراسم باز کند.‌حرف این مراسم کم‌کم سر زبان ها افتاد و جمعیت مردم هفته به هفته بیشتر می‌شد. دیگر خانه‌ی حاج آقا گنجایش آن جمعیت را نداشت. اول خانه‌ی یکی از همسایه ها را زنانه کردند و مردها هم خانه‌ی آقای کافی را پر می‌کردند. اما به مرور این دو خانه هم کفایت نکرد و پیاده رو را هم برای مردم فرش کردند.‌آقای کافی استقبال مردم را که دید به فکر خرید ملکی برای این کار افتاد.‌ تصمیم گرفتند زمینی بخرند و سنگ بنای ساخت مهدیه‌ی تاریخی تهران را بگذارند‌. این مهدیه با کمک های مردمی ساخته شد‌. آقاجانم خودش مبلغی را برای این کار کنار گذاشته بود از ما هم خواست از پول و پس‌انداز خودمان هرچقدر هم کم باشد به آنجا کمک کنیم. من گوشواره و مادرم دستبندش و بچه ها با ذوق تمام پول های توجیبی شان را دادند. هرموقع مهدیه تهران را میبینم و به آجر هایش نگاه میکنم،به این فکر میکنم چه گوشواره ها و دستبندها که روی هم گذاشته شده و چه قلک ها شکسته شده تا رج به رج این دیوار ها بالا بیاید....... 🍀 ارسالی دوست عزیز شهرزادی سمانه قائنی @shahrzade_dastan
روایت در داستان قسمت سوم ❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ مجموع جمله‌ها و عباراتی که برای روایت یک داستان نوشته میشوند مثل پازل‌ها یا ابزارهایی هستند که نویسنده به وسیله آنها کار نوشتن داستان را ادامه میدهد. در بعضی کتابها ابزارهای پرداخت داستان را به سه دسته تقسیم می‌کنند: ۱_ جمله‌هایی است که فضا یا شخصیت‌های داستان را وصف می‌کنند و به این جمله‌ها توصیف می‌گویند. ۲_جمله‌ها و عباراتی است که صحنه‌ها و رفتارها و گفتارهاو عمل‌های داستانی را نشان می‌دهند و به آنها صحنه می‌گویند. ۳_جمله‌هایی هستند که بعضی وقایع یا بعضی خبرهایی را که برای پیشبرد داستان لازم هستند به صورت کلی یا خیلی خلاصه‌وار بیان می‌کنند و به تلخیص معروفند. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک قاچ کتاب📚📚📚 _اندوه نمی‌تواند تا ابد شدید باقی بماند. آدم در آغاز هر روز اندوهناک است. سپس شروع می‌کند به بازسازی خود. _کلمات نمایشی‌اند. خودشان همان عملند. حرفی که برای سبک کردن احساس گناه زده شده، همان که گفته میشود گناه را سبک می‌کند. _ کلمات می‌توانند مثل خاکستر سبک و سوخته باشند. مثل خاکستر راحتی و سبکی بپراکنند. بی‌هدف بچرخند و سقوط کنند. کلمات سنگ بنای ماندگار و وزین حقایق و نیات نیستند. می‌توانند صداهایی باشند که با آن سکوت را پر کنند. 📚 تصرف عدوانی 🖋 لنا آندرشون @shahrzade_dastan
Voice 024.m4a
3.07M
داستان ترلان🎧 نوشته فریبا وفی قسمت ۴۸ اجرا مژده مهدوی @shahrzade_dastan
معرفی نویسندگان معروف مرد جهان قسمت ۲۶ 🖋میگوئل دو سروانتس اجرا بانو توران قربانی صادق @shahrzade_dastan
سروانتس.m4a
5.29M
معرفی سروانتس اجرا: توران قربانی صادق @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته مجتبی خرسندی ❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ خدا رحمت کند پیرزن دوست‌داشتنی را. نمی‌دانم چندمین‌بار بود که می‌پرسیدم، اما بدون این که ذره‌ای گَرد اخم را در صورت گِرد و زیبایش بنشاند، لبخندی زد و گفت؛ بعد از داشتن دوتا دختر، دوست داشتم مادر پسربچه‌بودن را هم تجربه کنم. وقتی "خانم‌نور" مژده‌ی پسر بودنش را داد، سجده‌ی شکر به‌جا آوردم که خدا علاوه بر نعمت، برکت را هم نصیب خانه‌مان کرده است. اسمش را "مجتبی" گذاشتم. می‌خواستم برگزیده باشد و غلام امام حسن مجتبی علیه‌السلام. شبی که به دنیا آمد ماه کامل از پنجره‌ی شبستان مهمانم شده بود. انگار همه‌چیز زودتر از آن‌چه که باید پیش می‌رفت. مجتبی هر روز انگار به اندازه‌ی چند روز بزرگ‌تر می‌شد. زودتر از موعد به راه افتاد. زودتر از موعد زبان باز کرد. و زودتر از آن‌که فکرش را می‌کردم شیرین‌زبانی‌هایش را به رخ دلم کشید. اشک‌ولبخند هم‌زمان باهم مهمان چهره‌ی پیرزن شدند. ادامه داد؛ حسابی دوستش داشتم و دوستم داشت. تا "مش‌ولی" (پدر بزرگم مرحوم مشهدی ولی‌الله) به حساب مرد خانه بودن اخمی می‌کرد یا غری می‌زد، فوری سگرمه‌هایش توی هم می‌رفت و شروع به تهدید می‌کرد که؛ اگه ننه‌مُ اذیت کنی می‌برمش قم خونه دایی حاج‌آشیخ. @shahrzade_dastan
پیرزن نگاهش را به آسمان دوخت، آهی کشید و ادامه داد؛ خلاصه هدیه‌ای بود که خودش داد و خودش هم گرفت. شکر راضی‌ام به رضایش. دست‌هایش را پایین می‌آورد و به سر و صورتم می‌کشد؛ تا قبل از تو حریف نشدم نام دیگر بچه‌ها و نوه‌هایم را مجتبی بگذارم، اما وقتی تو به دنیا آمدی از پدر و مادرت خواستم که روی دل مرا زمین نیندازند و نام تو را مجتبی بگذارند. هرچه خاک اوست عمر بابرکت تو باشد. @shahrzade_dastan
دوم ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ پدرم هر وقت فرصت می‌کرد برایم کتاب می‌گرفت و من با ولع و اشتیاق و با نیمچه سوادی که داشتم آن را تمام می‌کردم. یادم هست روز اول مدرسه آنقدر گریه کردم که معلم و مدیرمان من را آزاد گذاشتند که هر وقت دوست دارم به خانه برگردم.🥰 دنیای بزرگ کتاب آنقدر به من احساس رهایی داده بود که نمی‌توانستم محیط بسته مدرسه را تحمل کنم. بالاخره سالها گذشت تا این که یک روز کل کلاس ما را از طرف مدرسه برای بازدید به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بردند. با ورود من به آنجا، دنیایم بزرگتر شد. دیدن آن همه کتاب در قفسه‌های رنگی کتابخانه انگار بالی دوباره برای پریدن به من داده بود. فکر کنم کلاس پنجم بودم که با اصرار من، پدرم من را در کانون ثبت نام کرد و بالاخره من هم عضو کانون شدم. از آن روز هر هفته با مادرم به کانون می‌رفتم و ساعتها لای قفسه کتابها می‌گشتم و همانجا چند کتاب می‌خواندم و سه کتاب نیز به امانت می‌گرفتم تا در طول هفته بخوانم. همیشه سعی‌می‌کردم کلفت‌ترین کتاب ممکن را انتخاب کنم. مسیر راه کانون در کنار رودخانه بالیقلو قرار داشت که از وسط شهرمان اردبیل می‌گذشت. خانه ما هم در امتداد خیابان‌ منتهی به رودخانه بود. من همیشه این مسیر را در حالت مطالعه طی می‌کردم. بیشتر وقت‌ها راه نصف نشده، کتاب‌هایم به انتها می‌رسید. آن وقت شروع میکردم به التماس کردن به مادرم که دوباره راه آمده را برگردیم و کتاب جدیدی امانت بگیریم. اما مادرم قبول نمی‌کرد. مجبور بودم یک هفته را با همان کتاب‌های خوانده شده طی کنم تا یک هفته دیگر از راه برسد و من دوباره به کانون بروم. 😭 ادامه دارد... @shahrzade_dastan