توصیههای ویرجینیا ولف به نویسندگان جوان
قسمت اول
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
نویسندگان خوب تلاش میکنند که به زندگی نزدیکتر شوند و آنچه برایشان جالب و تکاندهنده است صادقانهتر و دقیقتر حفظ کنند؛ حتی اگر مجبور شوند که از بیشتر قواعد چشمپوشی کنند. بگذارید ذرات را همانطور که به ذهن میرسند، ثبت کنیم. بگذارید الگوها را هرچند ناخوشایند و نامتصل خودمان ترسیم کنیم.
@shahrzade_dastan
تنش و تعلیق در داستان
قسمت هشتم
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
فکر کنید کش دادن تنش مثل کش دادن یک وضعیت ناجور است. این وضعیت میتواند ابعادش بزرگ باشد: مثل رمان گور خدمتکار نوشته جفری دیور. این رمان درباره ماجرای گروگان گیری یک روزه دانش آموزان در اتوبوس مدرسه است. هر فصل رمان با ساعتها شماره گذاری شده است. مثلا ساعت ۱۱ و دو صبح. بنابراین فصلها در این رمان جزئیات نمایشی کامل این اتفاق را ارائه میدهند.
ابعاد تنش در داستان در ضمن میتواند کوچک باشد. معمولا وقتی شما به این نوع تنشها در داستان خودتان میرسید که مشغول بازنویسی و اصلاح رمانتان باشید. در این موقع شما احساس میکنید به خاطر حفظ ضرباهنگ رمان خیلی زود از این تنشها رد شدهاید و کمتر به آنها پرداختهاید.
رمان حقیقتی خاص نوشته جیمز اسکات بل درباره یک وکیل لس آنجلسی در اوایل قرن بیستم به نام کیت شنون است. در صحنهای کیت دارد با کاری نیشن غذا میخورد. اولین پیش نویس این صحنه را این گونه نوشته:
خندههای آنها را هیکل رئیس پلیس هوراس آلن قطع کرد. او با یکی از مامورانش در لباس رسمی سر میز آنها ایستاده بود. کیت فوری فهمید که این دیداری دوستانه نیست. صدای رئیس پلیس رعدآسا بود: کاتلین شنون.
عصر بخیر فرمانده.
در بازنویسی حس کرده بود که باید نمایشی شود و باید یک کم بیشتر کش داده شود. برای همین با شرح جزئیات بیشتری آن را بازنویسی کرد:
خندههای آنها را هیکل رئیس پلیس هوراس آلن قطع کرد. او با یکی از مامورانش در لباس رسمی سر میز آنها ایستاده بود. کیت فوری فهمید که این دیداری دوستانه نیست.
@shahrzade_dastan
صدای رییس پلیس رعدآسا بود. طوری که همه صحبت های آدمها در آن محل با صدای او قطع شد: کاتلین شنون.
کیت سکوت را حس کرد. حس نوعی تحقیر اجتماعی. بعد از ظهری مطبوع با گستاخی کسی خراب شده بود. شاید برای همین هم مردم به کافه امپریال نمیآمدند.
عصربخیر فرمانده.
ادامه دارد
@shahrzade_dastan
ترلان۶۶.m4a
4.99M
داستان ترلان🎧
نوشته فریبا وفی
قسمت ۶۶
اجرا فرانک انصاری
@shahrzade_dastan
#داستان_زندگی_من
قسمت ششم
❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
با دوستان نشریه راهی تهران و دانشگاه شهید بهشتی شدیم. محیط آنجا برایم تازگی داشت و من سعی میکردم از کلاسها و فضای دوستانهای که در بین بچههای شهرهای مختلف برقرار بود لذت ببرم و کلی مطالب به دردبخور یاد بگیرم. الحق شور و نشاطی که در بین بچههای نشریه استانهای مختلف برقرار بود را جایی ندیدهام.
بعد از برگشت به اردبیل، حالا دلم میخواست در پایان ترم دانشگاه کارهای فرهنگی بیشتری انجام بدهم.
از قضا یک روز فراخوان جشنواره مقاله نویسی درباره مهدویت را دیدم که قرار بود به صورت کشوری در دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبیل برگزار شود. همیشه به کارهای تحقیقی علاقه داشتم و یک لحظه دلم خواست که من هم در آن جشنواره شرکت کنم. با کمک گرفتن از کتابها و منابع مختلف کتابخانه در عرض یک ماه توانستم مقاله خودم را با عنوان (( مهدویت باوری شخصی یا طرحی برای آینده)) بنویسم و به دبیرخانه جشنواره ارائه دهم. یک ماه بعد در عین ناباوری از قسمت فرهنگی دانشگاه صدایم زدند و اعلام کردند که من یکی از برگزیدگان جشنواره هستم. حس عجیبی داشتم. با این که من همه تلاشم را کرده بودم اما این موفقیت را مدیون توجه امام زمان میدانستم. قرار شده بود مقالهام را توی اختتامیه جشنواره بخوانم. مهمان ویژه جشنواره آقای غلامعلی حداد عادل بود که آن زمان ریاست مجلس شورای اسلامی را بر عهده داشتند. استرس زیادی داشتم. بالاخره اختتامیه جشنواره برگزار شد و من توانستم به خوبی مقاله خودم را ارائه بدهم و جایزه خودم را از آقای حداد عادل بگیرم.
@shahrzade_dastan
این بزرگترین موفقیت من در چهار سال تحصیلم در دانشگاه بود. آنجا بود که افسوس خوردم که ای کاش به جای تلف کردن وقتم در رشته شیمی، در رشتهای مثل ادبیات فارسی میخواندم. اما حسرت خوردن بر گذشته فایدهای نداشت. باید آینده را خودم به دست میگرفتم.
تیرماه سال ۸۵ بود که از طرف بسیج دانشجویی به دوره داستان نویسی دعوت شدم. استادش همشهری خودمان آقای ساسان ناطق نویسنده دفاع مقدس بود. ایشان در این دوره پنج روزه تمام عناصر داستان را یادمان داد. همان جا بود که فهمیدم باید تلاشم را بیشتر بکنم. با افراد بیشتری آشنا شدم و داستانهایم را به آقای ناطق دادم که بخوانند و نظر بدهند. ایشان هم همه پنج داستانی را که بهشان داده بودند خوانده و برایش نقد و نظر دادند. قرار بود جشنواره داستانی بسیج برگزار شود که این کلاسها مقدمه آن جشنواره بودند. با فهمیدن اشکالات داستانهایم تمام هم و غم و تلاشم را گذاشتم روی داستانهایی که نوشته بودم تا بازنویسیشان کنم.
اواخر تیرماه۸۵ از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. از این که لیسانسم را گرفته بودم خوشحال بودم. از آن به بعد دلم میخواست کارهایی بکنم که فرصت انجام دادنشان را نداشتم. به کلاسهایی رفتم که حالم را خوب میکرد. اما نوشتن داستان و مطالعه شاهکارهای جهان هیچ وقت تعطیل نمیشد.
ادامه دارد...
#داستان_زندگی_من
@shahrzade_dastan
🍀📚قسمت های قبلی #داستان_زندگی_من را از لینک زیر بخوانید👇👇
قسمت اول
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4222
قسمت دوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4520
قسمت سوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4548
قسمت چهارم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4764
قسمت پنجم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4944
@shahrzade_dastan
لیندلی میفیرم نویسنده میگوید:
«داستان باید حول [پیرامون] یک مشکل بگردد و هنگامی هم که مشکل حل شد، داستان تمام شده است. دیگر بنا نیست شخصیتها را تا منزلشان برای مثال، برای صرف شیر و شیرینی تعقیب کنیم و توجه خوانندگان را به شخصیتهای کوچک و یا وقایع کاملاً تازه و بیارتباط معطوف [متمرکز] کنیم و زندگی ده سال آینده و آنچه را در آن مدت برای وی اتفاق خواهد افتاد، به صورت مختصر بیان کنیم.»
@shahrzade_dastan
هدایت شده از شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته
موضوع انشاء: خانه خراب!
🖋📚دوستان شهرزادی طبق معمول هر هفته این هفته چالشی دیگر خواهیم داشت. به عکس بالا نگاه کنید و درباره آن برایمان داستان بنویسید و به آیدی زیر بفرستید👇👇
@Faran239
@shahrzade_dastan
دوستان مطالعه فراموش نشه حتی شده یک صفحه📚
شبتون عسل و در پناه مهربانی خدا⚘⚘
@shahrzade_dastan