https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19329
قسمت اول باغبان را از این لینک بخوانید👆👆👆👆
باغبان
قسمت دوم
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امروز هم دلت نمی آید بروی و در را ببندی ؛ مثل آن روز که محمد را در همان ورودی قبرستان داشکسن به خاک سپردند . همه آمدند ؛ و از آبگوشتی که عروسهایت به کمک زن همسایه پخته بودند ، خوردند و تسلیت گفتند و رفتند . مراسم مردانه هم بعد از نماز در مسجد شاه باغی برگزار بود که می گفتند پسرهایت هر کدام کنار یک لنگه درش سر در گریبان ایستاده بودند و تسلیت مردم را جواب می دادند " خدا رفتگان شما رو بیامرزه " " زحمت کشیدید " " بله مرد خوبی بود وافعا " " دستش سبز " راست می گفتند محمد سنگ هم می کاشت ، یک گیاهی از دل خاک بیرون می زد . " چقدر برای طبیعت زحمت کشید " و تو تنها شدی که یکی بغض کرده پرسید " شابی تو حالت خوبه دیگه ؟ " از آن سوالهای مسخره بود برای دلجویی کردن . آدم چطور می تواند وقتی عزیزترین کس اش را بعدِ پدرش که از دست داده حالش خوب باشد ! آن هم مردی که آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود . محمد در این دار دنیا جز بچه هایش کسی را نداشت ؛ و تو را ! حتی از همان جوانی اش ! خواستی در را ببندی و تنها باشی ؛ اما پاهایت نرفتند و دلت هم ! مطمئن هستی درِ دلت را هرگز نمی توانی ببندی ؛ می گویند بدجور مهربانی و دلسوز و بی توقع ! حتی وقتی نوه های دختری ات خانه را روی سرشان می گذراند دلش را نداری بهشان تشر بزنی ! غیر از خانه تو کجا را دارند برود ؟ این سر کوچه خانه تو هست و آن سرش خانه دخترت ! بچه ها تنبلی شان می آید برای آب خوردن از بعدِ بازی به خانه خودشان بروند . شیر آب را توی حوض خالی باز می کنند ، کمی خنک شد ؛ مشتشان را زیرش می گیرند و قلپ قلپ می خورند و تو به جایشان می گویی " احسان امام حسین ، لعنت بر یزید " بعد از رفتنشان نشسته خانه را جارو می زنی .سطل کوچکی گوشه اتاق گذاشته ای که آت و آشغالها را داخلش می ریزی . بالاخره یکی پیدا می شود که ببرد سطل زباله دم در خالی کند . امروز گذران عمرتو برای دیگران مهم شده است ؛ دیگر جوانترها به سراغت می آیند و البته نه هر کسی ! سوال پیچ ات می کنند :
《 میگم عزیز ، خونه تون از اول این جا بود ؟ 》
نوه ات هست و دختری ریز نقش به کنارش که می گوید اسمش " آینه " است . می خواهی اشکالاتشان را از مصاحبه کردنشان بگیری که از جای بدی برای گفتگو شروع کرده اند . اما توی ذوقشان نمی زنی .
《 پایان نامه تون هست ؟ 》
《 بله عزیز 》.
ادامه دارد
#باغبان
#قسمت_دوم
@shahrzade_dastan
زاویه دید اول شخص
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
موقعی که قصه نویس داستان خود را در اول شخص مینویسد معمولا دو حالت پیدا میشود. یکی اینکه اول شخص داستان خود را مرکز تمام حوادث میداند و بدین ترتیب تمام اتفاقاتی را که برایش رخ داده اند گزارش میکند و یا حوادث دیگر را بهانه کرده به تجزیه و تحلیل عمیق روانی خود دست میزند و یا به تنهایی در برابر بن بستی قرار میگیرد که اندیشه ها و اعمال ناشیاز وجود شخصیتهای ،دیگر آن را به وجود آورده اند. دیگر آنکه ممکن است اول شخص داستان چندان دخالتی در حوادث نداشته باشد و فقط از طرف قصه نویس مأموریت داشته باشد که حوادث را آنطور که دیده است و شخصیتهای داستان را همانطور که یافته است گزارش .کند در نوع نخستین از زاویه دید قصه نویس اول شخص داستان شخصاً در اعمال و اتفاقات و حوادث قصه شرکت میکند و حتی گاهی اول شخص خود قصه نویس است و دارد داستان اعترافی
مینویسد.
«بوف کور» از نقطه نظر روانی و مدیر مدرسه» از نظر اجتماعی قصههایی هستند که در آنها اول شخص، مرکز تمام حوادث روانی و یا اجتماعی است از مقدار حساسیتی که هر دو ،نویسنده اولی از نظر روانی و دیگری از نظر اجتماعی در برابر حوادث نشان میدهند معلوم است که هر دو تا چه حد قصههای خود را با عینیت تمام لمس کرده اند. مثال را از هدایت میدهم:
«نمیدانم تا نزدیک صبح چند بار از روی صورت او نقاشی کردم ولی هیچ کدام موافق میلم نمیشد هر چه میکشیدم پاره میکردم از این کار نه خسته میشدم و نه گذشتن زمان را حس میکردم که به تاریک روشن بود روشنایی کدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود من مشغول تصویری بودم نظرم از همه بهتر شده بود ولی چشمها؟ آن چشمهایی که به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش ناپذیری از من سر زده باشد، آن چشمها را نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم یک مرتبه همه زندگی و یادبود آن چشمها از خاطرم محو شده بود.
کوشش من بیهوده ،بود هر چه به صورت او نگاه میکردم نمیتوانستم حالت آن را به خاطر بیاورم - ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او کم کم گل انداخت یک رنگ سرخ جگری که مثل رنگ گوشت جلو دکان قصابی بود جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او - چشمهایی که همه فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنایی ناخوشی میدرخشید چشمهای بیمار سرزنش دهنده ،او خیلی آهسته باز و به صورت من نگاه کرد برای اولین بار بود که او متوجه من شد به من نگاه کرد و دوباره چشمهایش به هم رفت.
قصه نویسی که در اول شخص داستان خود حلول کرده دنیای محیط خود را از طریق احساس و اندیشه و تخیل خود میبیند و بر تجربه و معرفت خود از اشیاء، آدمها و حوادث تکیه میکند؛ او میکوشد با استفاده از زاویه دید ،اعترافی روح و مغز خود را برملا کند تا حدی از سایر شخصیتهای داستان به عنوان وسیله استفاده می.کند مسؤولیت راوی داستان یعنی اول ،شخص در این است که او در برابر حوادث هرگز از خود بیطرفی نشان نمیدهد. او جانبدار قصه نویس است و در برابر او از خود تعهد نشان میدهد این تعهد اگر موقعیت های روانی مطرح باشند تعهدی خصوصی و روانی است. اگر موقعیت های اجتماعی در میان باشند، مسؤولیتی اجتماعی است.
📚قصه نویسی
✍رضا براهنی
@shahrzade_dastan
داستان: "صبح بی فجر"
(بر اساس روایت حاج حسن ایرانی، رزمنده جنگ تحمیلی هشتساله)
نویسنده: سید هادی سعادتمند
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پس از سالها زندگی مشترک، نگاههای همسرم را بهخوبی میشناسم. چشمان متحیرش به من خیره شده است. ذهنم که درگیر است متوجه میشود. از او میخواهم آلبوم عکسهای جنگ را برایم بیاورد. شاید علت این درخواست، هفته دفاع مقدس است که در تلویزیون بهنوعی از سر تکلیف و خیلی سطحی و خالی از روایتهای واقعی گرامی داشته میشود.
همسرم آلبوم را بازکرده و با چشمانی نیمهمرطوب کنار بستر بیماریام نشسته است. او تنها کسی بوده که در سالهای تنهایی بعد از جنگ مرا همراهی کرده؛ مشاورم در تربیت فرزندان و دلیل موفقیت دختر و پسرم که حالا هر دو با تحصیلات عالی در مسیر زندگی موفق خود تلاش میکنند.
نگاه او پر از تشویق به گفتن است، شاید فکر میکند بیان این خاطرات میتواند مرا از کابوسهایی که بخش همیشگی زندگی مشترک ما شدهاند، رها کند. اما در سالهای پس از جنگ هشتساله، نه گوش شنوایی و نه چشمی که به دنبال جستجو واقعیتهای جنگ باشد پیدا نکردم. همسرم، بهترین رفیق، پرستار، و عشق زندگی من است؛ کسی که باعث و انگیزه ادامه زندگیام شده است. کسی که با حمایتش توانستم در برابر بیماری پنجساله، مقاوم بمانم، به او میگویم: بعضی اسمها..عملیات فتحالمبین، والفجر چهار...
والفجر ده آخرین عملیاتی بود که در آن شرکت کردم، یادم هست. اما خیلی از جزئیات و اسامی دیگر در خاطرم نیست، بهجز عملیات "کربلای ۴" آن عملیات برایم مثل کابوسی است که بعدازاین همهسال هنوز با من است.
@shahrzade_dastan
...ومهر که می شد
#آغاز_سال_تحصیلی
نوشته زهرا منصوری
شهرهای دیگر که نمیدانم مهرشان چگونه آغاز می شد اما در زادگاه من ساوه مهر واقعا عطر وبویی داشت. مدادها وخودکارهای عطری یادشان بخیر،همان مدادهای سوسمار نشان را می گویم که نوک فولادی داشتندوبراحتی نمی شکستند پاک کن های جوهری دورنگ، ترکیبی از آبی وقهوه ای وبعضا آبی ونارنجی ودر کنارشان پاک های عطری که خطوطی روی شان بود وانصافا تمیز پاک نمی کردند اما داشتنشان، نشان تفاخر بچه های ساده وبی ریای اواخر ده پنجاه وشصت بود وعموما،دو رنگ صورتی وبقول امروزی ها فسفری داشت.
شعار پدراسمانیم، برای خرید خودکار بیک، مداد سوسمار نشان ،تراش فلزی وپاک کن جوهری والی ماشالله دفتر برای فرزندان محصلش بود والبته هرگز زحمت خرید بخود نمی داد اما عصاره اصلی خرید را به مادر می بخشید و این مادر بود که در اوج جنگ وشرایط اقتصادی آن روزگارعلاوه بر کارهای معمول خانه خرید نوشت افزارمان را،بطریق شگفت آوری تهیه ومدیریت می کرد.
لباس فرم اجباری باب نبود وچقدرعالی که تحمیل معنایی نداشت فاصله طبقاتی اصلا احساس نمی شد هرگز ندیدم اتومبیل های لوکس وآخرین مدلی که در مقابل در آموزشگاه منتظرسوار کردن نازدانه ای باشند.
تمامی بچه ها سر ساعت کیف بدست راهی مدارس می شدند ورسم دنبال هم رفتن ،نیکوترین یادگار آن دوران بود .بچه های محله های بالاتر در سرراهشان به درمنازل دوستانشان می رفتند ودراین مسیر پیمایی ،گل می گفتند وگل می شنیدند. اگر شیفت بعدازظهری بودند که قطعا لقمه ای ازغذای آن روز ناهار دوستان مهمان می شدند ومادر شیرازی تبار من ،ازآن دست مهمان نوازانی بود که حتما برای اینکه خودش را مدیون نکند لقمه ای با چاشنی، برای دوستانم می گرفت.
شیرینی مهر با بوی رب گرفتن خانم ها واسفالت پشت بام ها برای افراد متمول وبوی کاهگل برای افراد کم بضاعت تماما در مهر خودی نشان می داد.
مسیر مدرسه آنقدر غرق لذت حرف زدن بودیم که اصلا دوری مسافت را نمی فهمیدیم.
دنیایی بود آن روزگار واقعا عطری داشت نمیدانم چرا دبگر شامه من آن رایحه دلاویز وروح بخش را احساس نمی کند؟ نمی دانم چرا آن تپش شیرین ودلفریب دیگر در قلبم احساس نمی شود؟و واقعا نمیدانم چرا مدرسه آرامش بخش وخاطره انگیز دیگر نیست؟
امروز دخترکان وپسرهای کوچکی میدیدم با گریه ویک دسته گل، دست در دست مادر با نفرت وترس وخشم راهی مدرسه می شدند دراین هنگام بخاطراوردم هرگز نسل من این صحنه های بی رنگ وبی پایه را ندبد که نشان از پیشرفت روانشناسی وهجوم توصیه های لوس محورانه همین علم است.
به مدرسه که می رسیدیم صفی وناظمی وسکوت وهیبتی حاکم بود.
ازصدای گوشخراش بلندگوها خبری نبود بچه ها بادیدن اولیای مدرسه رنگشان می پرید خاصه اگر آن خط کش فلزی را می دیدند که دیگر نفسشان هم به شماره می افتاد.
مراسم صبحگاه وبعد خواندن اسامی ورسم وایین کلاس بندی ودلهره جدا شدن از دوستان ودیدن معلمهای جدید تمام صحنه های زیبای اول مهربود.
تفاخر مدل ماشین پدر ومادر ،میزان تحصیلات،پوشش وکلاس کذایی امروزی ها جایی نداشت وچقدر عالی که نبود.
نسکافه وپیتزا،خوراکی ها وتغذیه های ماورایی جایی،در کیفمان نداشت.
لقمه ای نان وپنیر،میوه ای ویادش بخیر انارهای دانه کرده که داخل شیشه های خالی مربا ریخته می شد وتوصیه مادرها که شیشه را حتما دوباره بیاورید.
وزنگ های تفریحمان،که واقعا شعفی زایدالوصف داشت.فریاد خنده ها که آسمان را می شکافت وتا عرش پرواز می کرد.
گاهی دلم آن خنده هارا می خواهد همان تعارفات خوراکی های ساده گندم وشاهدانه،کشمش سایه خشک کرده مادر وترکیب آن با بادام وگردو وبچه ها که چقدر مهربانانه بهم تعارف می کردند.
گرگم به هوا وقایم باشک ولیلی و،وسطی بازی آنقدر جذاب وشیرین بود که جای آن لذت های روح نواز را هیچ چیزی نمی گرفت.
مدرسه عطر داشت ،کلاسها بوی طراوت وسرزندگی میداد، پنچره ها،نفس خرم پاییزرا به کلاس ها هدایت می کردند گچ های پلیکان با آن پوشش کاغذی سبزرنگ
نشانی ازترسیم خرد واندیشه بر دستان معلم بود تابلوهای سبز کلاس نمادی از تجلی فرهنگ بر ذهن وروحمان بود.
مهر دنیایی داشت وآموزش وپرورش که نه فرهنگ بود و فرهنگ.
@shahrzade_dastan