بسمه تعالی
با سلام به خدمت آقا سعید شاهدی سهی
امیدوارم که احوالات آن جناب خوب و خوش باشد. اگر دوست نداری ما را، حداقل برای جواب نامه یک پاکت خالی بفرست که دلمان خوش باشد بابا یکی ما را دوست دارد.
سعید جان! جداً دلم برایت تنگ شده. دوست دارم باز شما را ملاقات بکنم و آن چهره زیبا و بشاش شما را زیارت بکنم.
سعید جان! دعا کن آنقدر دعا کن که تمام مشکلات در حال رفع شدن است انشاءالله
انشاءالله که شما هم از لحاظ روحی، فرهنگی و اخلاقی در حال رشد باشید، بلکه در آینده مهرهای برای این کشورو انقلاب باشید.
به حمید ارجینی سلام برسان بگو ایشان هم برای من نامه بنویسد.
به دوستان و آشنایان هم سلام برسان.
دیگر عرضی ندارم التماس دعا
محمدیوسف #جانمحمدی ۶۷/۷/۷
لطفاً مرا ببخشید که در ورق باطله نامه نوشتم
#نامه_ها
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
خواستیم خاطرات آقای حمید ارجینی را که اسمشون بارها در نامه های مربوط به سعید آمده و هم اینکه خانواده، اسم ایشون را زیاد از سعید شنیده بودند، دریابیم که متوجه شدیم متاسفانه ایشون به رحمت خدا رفتند.😔
هدیه به روحشون #فاتحة_مع_الصلوات
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بسم الله الرحمن الرحیم
محضر برادر بسیار عزیز و گرامم آقا سعید گل سلام علیکم!
سلامی به بلندای آسمانها و عمق اقیانوسها از دوستی دور اما آشنا. از کسی که در کلاسهای جبهه، درس چگونه زیستن را از تو آموخت.
سعید جان! یک سال است که در نظرم هستی. نمیدانستم چگونه برایت نامه بنویسم. هر بار که قلم در دست میگرفتم واقعاً دست و پای خود را گم میکردم و این عبارت به ذهنم خطور میکرد که؛ مور ضعیفم به سلیمان چه بنویسم؟!
و امروز پنجشنبه ۶۷/۱۲/۱۱ به خانهتان آمدم. داداش کوچکت در را باز کرد وقتی چهرهاش را دیدم بیشتر به یاد تو افتادم.
درود بر تو و بر همه سربازان به حق امام که صدای مظلومیتشان در ورای قرون بلند است. از مظلومیت فاطمه(س) و حسین(ع) گرفته تا امروز؛ همان فرزندانی که دیروز آماجگه سم ستوران بودند و امروز لگدکوب آهنها و تانک و توپها هستند. فرزندان به حق مکتب توحید را میگویم؛ چون بهشتی، دستغیب و ... و دیگر فرزندان.
آری برادرم! این فاطمه(س) است که هر روز انقلاب میکند و حتی امروز. اگر باور نداری دیروز و دیشب را به یادآور. دیروز انقلابمان را که به دست فرزندی از سلاله سادات نمونه بارزش آن پیرمرد در جماران و دیشب از عملیات، صدای یا فاطمه الزهرا(س) هنوز هم به گوش میرسد، هرچند که مظلومیتش آن را تحت شعاع قرار داده است.
سعید جان! زکریا هستم که با تو سخن میگویم. دل کندن از تو حتی در نوشتن نامه برایم سخت است. الان که مشغول نوشتن این سطور هستم در نبش خیابان شهید کلانتری تکیه به دیوار خانهای زدم. روبروی آن محوطه زمینی که دور آن را سیم کشیدند.
گفتنیها زیاد است اما فقط این نکته را هم بگویم که بعد از آن اتفاقی که در ماووت برایم افتاد که گویی من لیاقت و سعادت آن را نداشتم که در آن پهن دشت عشق و ایثار در جمع عاشقان باشم، مرا به تبریز اعزام کردند و از آنجا به خرم آباد رفتم.
وقتی به خانه رفتم دست تقدیر به صورت دیگری ورق خورده بود و بعد از خودم اتفاقی برایم افتاده بود که دیگر نتوانستم به جبهه بیایم و خود را الان در پیشگاه خدا و امام و وجدان، خجالت (زده) میبینم که در امتحانی که خداوند فراروی این ملت قرار داد نتوانستم موفق شوم بیشتر از این مزاحم شما نمیشوم در ضمن به پشت کاغذ توجه کنید
سعید تو را به خدا اگر به تهران آمدی حتماً سری به ما بزن چون هم من و هم سعید مانند زمین شور که تشنه آب است واقعاً تشنه دیدار تو هستیم.
تهران خیابان انقلاب، خیابان حافظ، روبروی سفارت شوروی، جنب تالار فرهنگ، تربیت معلم شهید باهنر
زکریا_سعید
در ضمن حتماً نامهای به آدرس بالا برایمان بنویس و اگر میتوانی به آدرس زیر هم نامهای برایمان بنویس؛
خرم آباد خیابان علوی ...
به امید پیروزی اسلام بر کفر و نفاق جهانی
زکریا #حیات_الغیبی ۶۷/۱۲/۱۱
از طرف سعید هم سلام میرسانم. دوباره تاکید میکنم که حتماً برایمان نامه بنویس و اگر به تهران آمدی به ما سر بزن.
#نامه_ها
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
سلام علیکم عزادارهاتون قبول باشه. بندهی حقیر؛ داود جعفری از دوستان آقا سعید هستم. البته من لشگر انصارالحسین(ع)، تیپ نبی اکرم(ص) و قرارگاه نجف بودم، آخرای جنگ رفتم لشگر ۲۷ که با بچه های گردان حمزه آشنا شدم.
چون از آقا سید مجتهدی خیلی خجالت میکشیدم رفتم گردان مسلم ولی همیشه تو گردان حمزه بودم. با آقا سعید و حسن فراش خیلی شوخی دستی میکردم.
واقعا حسرت میخورم از اینکه دو سال بیشتر خدمت این عزیزان نبودم ولی از همون زمان، شب و روز با آقا سیدداود امیرواقفی با هم هستیم و همیشه از خاطرات آقا سعید و حسن فراش صحبت میشه.
پشت صفحه گوشی من چند ساله عکس آقا سعیده.👇😭
@shalamchekojaboodi
آقا، ردای سبز امامت مبارکت
پوشیدن لباس خلافت مبارکت
ای آخرین ذخیره زهرایی حسین
آغاز روزگار امامت مبارکت
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
الهی که ما و نسل ما از سربازان حقیقی ایشان باشیم 🤲
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
فوج مَلَک دُور و بَرَش دارد نگارم
یک آسمان زیر پرش دارد نگارم
باید تمام عرشیان چاوش بخوانند
تاج ولایت بر سَرَش دارد نگارم
صبرش علی خویش حسن صبرش حسینی
خُلقی چو جدّ اطهرش دارد نگارم
نامی دِگر از حاتمِ طاعی نمانده است
از بس گدا در محضرش دارد نگارم
حتّی منِ پیمان شکن را هم دعاگوست
الحق که ارث از مادرش دارد نگارم
از اولّ غیبت به شیعه بوده معلوم
فکری برای آخرش دارد نگارم
وقتِ فرج شمشیر حیدر را به دستی
قرآن به دستِ دیگرش دارد نگارم
یعنی به سر فکر تقاص خون جدّ و
شش ماهه طفلِ پرپرش دارد نگارم
کوری چشم دشمنان لطفی مداوم
بر این نظام و رهبرش دارد نگارم
ما در پیِ دیدارِ رویِ یار هستیم
از غَمزهی چشمان او بیمار هستیم
محمود مربوبی
#عید_بیعت_امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
https://eitaa.com/sobhehoseini
همیشه می گفت شادی ما شادی اهلبیته، غم ما هم غم اهلبیته.
یادمه یکی از اقوام نزدیک فوت كرده بود، سعید اومد پیش من گفت: زهرا! من چی كار كنم؟! اصلا گریه م نمی یاد، یعنی اصلا اشكم نمی یاد كه بخوام گریه كنم😩
حالا این در حالی بود که اگر مواردی مربوط به معنویات بود، فوق العاده اشك می ریخت.
ولی در مورد مرگ کسی که خیلی هم عزیز بود می گفت من اشکم نمی یاد، چی کار کنم؟ پیازی چیزی پوست بكنم اشكم بیاد؟!😂
راوی: #خواهر1
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سه شنبه ۲۴ شهریور ۶۶، ساعت ۱ بامداد، درست شبِ همان روزی که همه؛ از خواهر و زنداداشم گرفته تا خواهر شوهرهایم، در حال رب پزون بودند...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سه شنبه ۲۴ شهریور ۶۶، ساعت ۱ بامداد، درست شبِ همان روزی که همه؛ از خواهر و زنداداشم گرفته تا خواهر شوهرهایم، در حال رب پزون بودند، موعد به دنیا اومدن بچه م رسید، خدیجه خانوم (مادر شهید مومنی) و برادرشون، یه آژانس گرفتند رفتیم بیمارستان نجمیه و حدود ساعت ۴ صبح؛ حوالی اذان صبح، رضا به دنیا اومد (و بعدها تا همین حالا پسرم علاقه عجیبی به بوی رب پزون نشون می داد که بهش می گفتم این به خاطر زمان تولدته که همه رب می پختند)
من از همون اول که تو ماشین نشستم فقط اشک ریختم؛ نه به خاطر دردی که داشتم، بلکه به خاطر اینکه رضا نبود، خیلی گریه کردم.
پرستارا هی دلداری میدادن؛ خانم گریه نکن، شوهرت شهید شده، خدا کمکت میکنه و... خیلی باهام حرف زدند ولی مگه من تو کَتَم میرفت؟! جای خالی رضا رو بدجوری احساس می کردم.
اون موقعها که سونوگرافی اینا نبود که ببینیم بچه دختره یا پسره؟! بعد که به دنیا اومد و همه فهمیدن پسره، دیگه یعنی کل چهاردونگه آنقدر ذوق کردن و خوشحال بودند که خدا می دونه، چون رضا مؤمنی هم تکپسر بود و داداش نداشت، دیگه همه خوشحالی می کردند که بچه ش پسر شده.
بعد از ظهر همون روز که موقع ملاقات شد همه اومدند؛ خواهرای رضا از جمله عمه کبری(خواهر رضا) با شوهرش (آقا رضا غلامحسینی) که از همرزمان رضا بود و چند تا از دوستان دیگرش از جمله آقای ایرج حاج احمد و خانومش، خواهرم و داداشم و ...همه اومده بودن ملاقاتی.
یعنی بیمارستان رو گذاشته بودیم رو سرمون و من با اومدن همرزمای رضا گریه م بیشتر شد. طوری که پرستار اومد به خواهرم گفت خانم! اینجا بیمارستانه ها. خواهرم گفت آخه من چیکار کنم؟! هر کاری می کنیم خواهرم آروم نمیگیره
موقعی که رفتیم خونه، بابا بزرگِ خدا بیامرزِ رضا (پدرخدیجه خانوم) که خیلی رضای شهید رو دوست داشت و برامون عروسی گرفت، وقتی بچهی رضا هم به دنیا اومد یه گوسفند خیلی بزرگ گرفت و جلو پای من و بچه کشتند.
خدیجه خانم گفت مادر! محبوبه جان! اجازه میدی من اسم بچه رو بزارم رضا؟! گفتم آره چرا اجازه نمیدم؟!
گفت پس یه محمد میزارم قبل اسم رضا که در شناسنامه با اسم پدرش یه کم متفاوت باشه ولی پسرم رو صداش میکنم رضا، گفتم باشه هر طور دوست دارید.
( و اینطوری شد که در تاریخ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۶۶ ه.ش، مصادف با ۲۱ محرم ه.ق، رضا مؤمنی فرزند شهید رضا مؤمنی، حدود ۵ ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا اومد.)
راوی: #همسر
#خاطرات_رضا
__
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
در این روز مبارک، عقد ما در محضر مقام معظم رهبری؛ حضرت آیت الله خامنهای، رأس ساعت ۵/۲۰ دقیقه بعد از ظهر خود ایشان خطبه عقد را خواندند.
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود، سعید خیلی عجله داشت زودتر برسیم بیت رهبری. ناهار خوردیم و راه افتادیم.
از طرف من؛ بابام و دوتا خواهرام اومده بودن که با سعید از مجتمع راه افتادیم و از طرف سعید هم؛ بابا و مامانش، خواهر بزرگش و عمه سکینه اومده بودند. اونجا خیلی منتظر موندیم تا آقا تشریف بیارن، طوری که رضا روی پای سعید قشنگ خوابش برد.
خب خیلی دوست داشتم آقا رو از نزدیک ببینم و خیلی خوشحال بودم از این دیدار، حتی دوست داشتم بروم از نزدیک بهشون سلامی عرض کنم، منتها یه چیزی خیلی به دلم موند و اون اینکه چرا نه حاج حسین سازور که این برنامه را برامون جور کرد و نه حتی خودمون به آقا نگفتیم که رضا فرزند شهیده و سعید یه پسر مجرده که با همسر شهید ازدواج کرده.
نه به خاطر هدیه و اینا، به خاطر اینکه آقا خیلی خوشحال می شد از چنین وصلتی و ویژهتر تحویل مون می گرفت و سعید رو تحسین می کرد.
الهی من بمیرم؛ سعید اون وسط نشسته بود، رضا هم رو پاش خوابیده بود. منم که همینجور نشسته بودم تا اینکه آقا وکیلمون شدند و خطبه عقد رو جاری کردند.
بعد از مراسم هم سعید اومد ما رو رسوند خونه و خودش برگشت اومد از گمرک یه دوچرخه به مناسبت تولد رضا خرید و این شد اولین هدیه تولد رضا که از بابا سعیدش گرفت.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi