و این👆 هم باشد یادگاری از طرف سعید در عصر جمعه ۲۶ آبان ۴۰۲ ؛
تشییع شهید رضا بصیریان که پس از چند سال رجعت کرده بود و سعید با لباس مشکی ، پشت وانت در حال مداحی
و بعد در مسجد و میان جمع در حال گفتن این جملات ؛ هر کسی از دنیا می ره تو محل زمین می زارن ...
#فیلم_سعید
@shalamchekojaboodi
📣📣📣
#راهپیمایی در حمایت از مردم مظلوم غزه و محکومیت جنایات اسرائیل کودک کش و آمریکای خونخوار ؛ فردا میدان انقلاب ساعت ۱۵
به نیابت از شهدا می آییم
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
تازه با هم ازدواج کرده بودیم، یه بار منو با موتور برد سمت بالاشهر . رضا را هم نبرده بودیم.
دوتایی رفتیم یه کافی شاپ که بستنی ای چیزی بخوریم، موتور و پارک کرد ، رفتیم داخل . رفت که بستنی سفارش بده یه گشتی زد و دید اوضاع، خیلی خرابه.
چند تا بدحجاب بودند، اومد بره سمتشون که تذکر بده، دستشو گرفتم گفتم سعید جان ! بیا بریم یه جای دیگه ، من اینجا بستنی نمی خورم.
برگشتیم اومدیم مهرآباد نزدیک خونه مون، یه جایی بود بستنی هاش خیلی خوب بود. آب هویج بستنی سفارش داد. من تا به حال آب هویج بستنی نخورده بودم یعنی چندان دوست نداشتم، اومدم بگم من نمی خورم که سعید گفت: خیلی خوشششمزه ست خانوووم!
خودش که خیلی آب هویج بستنی دوست داشت و دیگه من هم برای اولین بار خوردم و خوشم اومد.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الیوم ، یوم الانتقام
توی پادگان امام حسن ( علیه السلام ) از سمت تیپ به ستادلشکر، یه کوهی بود و یه جاده پیچ در پیچ دور این کوه که انتهای آن پیچ ها منتهی می شد به ستاد لشکر و بعد اتوبان افسریه...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
توی پادگان امام حسن ( علیه السلام ) از سمت تیپ به ستادلشکر، یه کوهی بود و یه جاده پیچ در پیچ دور این کوه که انتهای آن پیچ ها منتهی می شد به ستاد لشکر و بعد اتوبان افسریه.
سعید عادت داشت وقتی از تیپ می اومد به سمت پایین، این پیچ آخر را نمی پیچید و مستقیم می زد تو دل خاکی کوه که یه پرتگاهی بود و جاده مالرو محسوب می شد. اینقدر شیب این خاکی تند بود که پیاده هم به سختی می شد رفت پایین.
یه روز من ترک موتورش داشتم می اومدم به سمت پایین ، نمی دونستم چنین کاری می کنه.
سر پیچ قبل از اینکه بپیچه گفت عبدالله سفت من و بگیر. گفتم چرا؟ گفت بگیر کار نداشته باش، تا من سفت گرفتم یه هو دیدم ، به جای اینکه توی جاده بپیچه ، مستقیم پرید روی کوه ، من زَهره م آب شد و قلبم یه لحظه ایستاد
دیدم این شیب خطرناک و با موتور رفت پایین .شاید نزدیک هفتصد ، هشتصد متر راه رو با این کارش کوتاه می کرد. من خیلی ترسیدم و داد و بی داد کردم سرش. گفتم آخه این چه کاریه مرد حسابی؟ سعید هم فقط خندید .
معمولا" یه همچین کارهایی که می کرد و بچه ها اعتراض می کردند فقط می خندید.
از قضا پنجره اتاق سردار کوثری ، فرمانده لشکر رو به این کوه بود و یکبار این صحنه را دیده بود که یک موتور از جاده به سمت پرتگاه، خارج می شه. همان لحظه به سعید سلیمانی و حاج حسن محقق می گه عه عه... مُرد ... بعد از چند لحظه می بینه یکی با موتور از خاکی اومد انتهای جاده ، راهشو گرفت رفت.
حاج محمد می گه: این کیه ؟ اونا می گن این سعید شاهدیه . بعد هم فرمانده متوجه می شه این کارِ هر روز سعید است.
می گه برید اینو بردارید بیارین ببینم این سعید شاهدی کیه؟ بالاخره یه بار جلوی راهشو می بندند و نمی گذارند از پادگان خارج بشه . می گن فرمانده لشگر کارِت داره .
وقتی می ره پیش حاج محمد. حاج محمد بهش می گه مرد حسابی! تو از اینجا می یای پایین نمی گی یه اتفاقی برات می افته؟! ...
راوی : آقای عبدالله #ضیغمی ( تجربه ی این خاطره را آقای طیبی و آقای بیگدلی هم داشته و تعریف کردند )
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁👆این هم هدیه ی روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیها از طرف سعید
وقتی مداح به سبک هندی می خونه و سعید هم مثل هندی ها، انگشت روی گونه می گذارد
#فیلم_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از مثل مصطفی
🌹ایّام تولد تو ای ماه دمشق
جای همه مدافعانت خالی...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
این ایام هم به چشم بر هم زدنی می گذرد ، روزها و شبهایی که با یاد تو سپری شد ... ایامی که آواره ی خاطراتت برای کتاب و کانال ، در شیب تند کوه و پشت وانت و در حال راپل و .... بودیم.
روزها و شبهایی که غرق در حضورت می شویم بی آنکه بخواهیم .
روزگاری برایمان عجیب بود که چطور برخی می توانند اینقدر غرق در دریای وجود یک شهید شوند ، مگر شهید با شهید چه فرقی دارد ؟ و حالا خودمان گرفتار شده ایم .
شب با یک جلوه جلوی چشممان رژه می روی و صبح با جلوه ای دیگر.
شاعر چه خوب گفت ؛
با یاد تو می خوابم، در خواب تو را بینم
از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی
خدایا ما را قدردان نعمتِ یاد شهیدان قرار بده 🤲
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini
من و سعید از پایان جنگ به بعد تقریبا صبح تا شب با هم بودیم؛ محل کار و کانون و هیئت و ...
پاییز ۷۴ ، در لشگر با هم قرار گذاشتیم برویم تفحص شهدا. همزمان ، سهمیه ی مکه برای فرمانده حوزه ها در نظر گرفته بودند و بین ۳۶ تا فرمانده حوزه قرعه کشی کردند و اسم من هم در آمد.
من در جلسه قرعه کشی نبودم و وقتی آمدم ، فرمانده ناحیه غرب گفت: آقای طیبی! اسمت برای مکه در آمده، ولی چون در جلسه نبودی، برخی اعتراض کردن، گفتن دوباره باید قرعهکشی کنید، دوباره قرعه کشی کردند و باز هم اسم من در آمد .
سعید را در کانون ابوذر یا حوزه دیدم و گفتم: سعید! اسم من برای مکه در آمده. برگشت گفت :
تو برو مکه، من می رم فکه، ببینیم کی زودتر به خدا میرسه ؟!
خلاصه ما رفتیم مکه و همزمان سعید هم رفت فکه برای تفحص شهدا.
تازه از حج برگشته بودم که یکی از دوستان با من تماس گرفت و گفت سعید و محمود غلامی بر اثر انفجار مین، در فکه به شهادت رسیدند و داریم برنامه انتقال پیکرشان را به کانون ، هماهنگ می کنیم.
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
👆 گفتگوی دو نفر از دوستان سعید و مطلبی که در توضیح آن نوشته اند 👇
#ارسالی_اعضا
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
شهید آوینی
خدا شاهد است آنقدر کار ، دست خودش است که ما هم در عجبیم !!!
مثلاً همین که غرق در خاطرات سعید، یکباره این بیت به ذهنمان برسد؛
برهم زنید یاران این جمع بی صفا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
بعد یک دفعه بخواهیم که بدانیم بیت بعدی اش چیست ، در نت جستجو کنیم و با این بیت مواجه شویم👇😳😳
بر هم زنید یاران این بزم بی صفا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
بی #شاهدی و شمعی هرگز مباد جمعی
بی #لاله ، #شور نبوَد مرغان خوشنوا را
نمی دانیم تعجب کنیم ؟! بخندیم ؟! گریه کنیم ؟!... شوخی های سعید تمامی ندارد
انگار هنوز هم ملت را سرکار گذاشته و در آخر با همان لحن داش مشدی اش می گوید ؛ شَلَم کجا بودی ؟!
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
خاطره ای که آقای نادر #ملک_کندی ارسال نمودند 👇
اون روزها هیئت عشاق الخمینی(ره) توی منزل پدری ما برگزار میشد.
از چند روز قبل از محرم بچه های هیئت میومدند و خونه رو سیاهپوش میکردند و آقا سعید عزیز که از بنیانگذاران هیئت بود کارها و مسائل مختلف هیئت رو با جدّیت پیگیری میکرد و یک هیئتیِ تموم عیار بود.
یک روز به من گفت: آقا نادر دوست دارم با یک همسر شهید ازدواج کنم که یک پسر داشته باشه.
گفتم: چرا؟
گفت: میخوام پسر شهید رو مثل پسر خودم بزرگش کنم.
گفتم: کار دشواریه چونکه اون همسر و فرزند شهید بالاخره با خاطرات اون شهید زندگی میکنند و قاعدتا حساس هستند.
بعدا شنیدم که این موضوع رو با مرحوم پدرم هم در میان گذاشته بوده و از پدرم هم همین پاسخ رو شنیده بوده.
مدتی بعد یکی از شبهای محرم، جلوی درب منزل ایستاده بودم و به هیئتی ها خیر مقدم می گفتم که دیدم آقا سعید اومد و یک پسر بچه ای بر روی شانه داشت.
گفتم: داداش سعید این کیه ؟
با افتخار گفت: این پسرم آقا رضاست.
فهمیدم که به خواسته اش که خدمت به فرزند شهید بوده رسیده.
مدتی بعد از شهادتش همسر محترمه اش و بچه هاش تشریف آورده بودند به هیئت. وقتی که آخر شب با ماشین بردمشون که برسونم منزل، ایشون از ماشین پیاده شدند و در حالی که در یک دست فرزند شهید مومنی و در دست دیگر فرزند شهید سعید شاهدی رو گرفته بودند بسوی منزل حرکت کردند.
با خودم گفتم که چی به دل این بانوی بزرگوار می گذره که یادگاران دو شهید عزیز رو داره بزرگ میکنه؟ و در دلم به روح بزرگ و صبر اون بانو آفرین گفتم و به یاد سعید عزیز و روزها و شبهایی که در هیئت باهم داشتیم گریستم
روحش شاد و یادش گرامی باد. 🌴🌴🌴
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi