هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از
#شهدای_دفاع_مقدس
در #هفته_دفاع_مقدس
🍃🍃🍃🍃🍃
🤲 جهت سلامتی و #فرج_امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🤲 #سلامتی_رهبر عزیزمون
🤲 #نابودی_دشمنان اسلام و نظام
🤲 #برآورده_شدن_حاجات
⏰ تا روز جمعه ۷ مهر ماه ۱۴۰۲
✅ ختم صد هزار #صلوات با 👇
#عجل_فرجهم
💌 هدیه می کنیم به #چهارده_معصوم علیهم السلام، و همه #شهدا و #اولیاء_الله
📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، تعداد صلوات را وارد کنند
👇👇👇
https://iporse.ir/6159060)
#میهمانی_شهدا
#سیل_صلوات
https://eitaa.com/shabhayebashohada
یه بار زمستون با سردار چیذری و بچه های لشگر رفتیم ارتفاعات توچال.
بعد از کلی کوهنوردی توی برف به سختی خودمان را به قله رساندیم.
کمی که آنجا توقف کردیم ، سعید گفت بریم پایین؟ گفتم ؛خیلی سخته. گفت بادگیرامونو در بیاریم بذاریم زیرمون ، سرعتی بریم پایین.
خودش بادگیرشو درآورد ، منم بادگیرمو درآوردم، چهار پنج نفری با اسلحه و کوله پشتی نشستیم روی بادگیرامون و روی برفها با ۲۰۰ تا سرعت اومدیم پایین، وقتی رسیدیم به دامنه، ته اسلحه هامون رو کردیم توی برفا و ملق میزدیم.
به خیال مان فقط ما بودیم که این طوری پایین اومدیم و کیف کردیم ، یک دفعه پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم کل لشکر به تبع از ما، روی بادگیراشون دارند می یان پایین.😳 خودِ محسن چیذری هم از بغلمون با سرعت رد شد ... از دیدن این صحنه کلی خندیدیم . 😂
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
با تشکر از کسانی که ما را در جمع آوری این خاطرات یاری کرده و یاری می کنند
🌴🌴🌴
دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه برای دوره آموزشی رفت ، حالا بماند که پدرش اوایل چندان راضی نبود و هر بار چطور قِسِر در می رفت .
تازه به هنرستان رفته بود که یکدفعه دیدم با یک ساک نارنجی در دست به خانه آمد ، گفتم این که برای مدرسه مناسب نیست، گفت خوب است، وسایل هایم را می گذارم داخلش... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه برای دوره آموزشی رفت ، حالا بماند که پدرش اوایل چندان راضی نبود و هر بار چطور قِسِر در می رفت .
تازه به هنرستان رفته بود که یکدفعه دیدم با یک ساک نارنجی در دست به خانه آمد ، گفتم این که برای مدرسه مناسب نیست، گفت: خوب است، وسایل هایم را می گذارم داخلش.
دو سه روز بعد آمد و گفت یک ماه می خواهم به جبهه بروم. من هیچ وقت مخالفتی با جبهه رفتنش نداشتم ، با این حال گفتم ؛ یک ماه خیلی زیاد است باید درسَت را بخوانی. گفت؛ مدیرمان گفته بروید من برایتان نمره می گذارم. داخل همان ساک وسایلهایش را گذاشت و یک ماه رفتن همان و تا چهار ماه نیامد.
ماه چهارم هیچ خبری از او نداشتیم نه زنگی، نه نامه ای، نه خبری ، خیلی نگران بودم ، همه اش فکر و خیالم این بود که چه شده ؟! مفقود شده یا اسیر ؟! صدای زنگ در که می آمد، می گفتم شاید سعید باشد ، همیشه این صدای زنگ و تصور آمدنش برایم خیلی قشنگ بود .
دامادمان تا ناحیه بسیج اسلامشهر رفته بود و سراغش را گرفته بود ولی هر کس جوابی داده بود، یک بار هم خودم رفتم دنبالش.
یک روز پدرش رفت راه آهن، بلکه از او خبری بگیرد. همان روز بعد از اینکه آمد ، داخل اتاق طبقه سوم با مادرشوهرم و بچه ها نشسته بودیم و داشتیم حرفش را می زدیم . شوهرم، مجتبی را روی پایش خوابانده بود و برایش لالایی می خواند ، در همین حال ، داشت تعریف می کرد که در راه آهن چه گذشته و چه ها شنیده . می گفت هر قطاری که می آمد می رفتم و از رزمنده ها سراغ سعید را می گرفتم . بعضی ها برای اینکه دلش را به دست بیاورند، گفته بودند ما دیدیمش، چند روز دیگر می آید.
خیلی فکر و خیالات می کردم، دیگر از او دست شسته بودیم. همه مان ناراحت و بغض کرده، نشسته بودیم . پدرش همان طور که تعریف می کرد، یک دفعه گریه اش گرفت و با گریه ی او اشک هایمان سرازیر شد ، دختر بزرگم سرش را زیر پتو کرده بود و گریه می کرد.
من یک لحظه به یاد حضرت فاطمه صغری افتادم که بر دروازه شام ایستاده بود و از هر کاروانی که میآمد، سراغ پدرش را می گرفت. دیگر نتوانستم آرام گریه کنم و صدای هق هق گریه ام بلند شد . رفتم دم شیر آب تا صورتم را بشویم که یکباره صدای زنگ در آمد .
یک آن از دلم گذشت که نکند سعید باشد ، بعد پیش خودم گفتم؛ نه فکر نمی کنم ...
همان لحظه صدای بچه ها بلند شد که ذوق زده گفتند؛ مامان ! سعید است ... مامان ! سعید است ...
آنقدر خوشحال شدم که اصلا قابل وصف نیست ، انگار خدا دوباره سعید را به ما داده بود، به سینه می زدم ، نَنَه نَنَه می گفتم و از پله ها پایین می آمدم . من که پسرهایم را از یک سنی به بعد دیگر نمی بوسیدم ولی زمانی که از جبهه بر می گشت آنقدر دلتنگش بودم که نمی توانستم او را نبوسم. می گفت مگر اینکه ما به جبهه برویم که مامان ما را ببوسد.
بعدها دیگر این مدل نَنَه گفتن من هم سوژه ی شوخیهایش شده بود و هر وقت از جبهه می آمد همزمان با من به سینه اش می زد و نَنَه نَنَه می گفت و می خندید.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه بر
#هفته_دفاع_مقدس ، هفته ی دانش آموزانی که همزمان با #بازگشایی_مدارس ، راهی جبهه ها شدند و در سنگر و مدرسه ی جبهه ، واحدهای عملی توحید ، استکبار ستیزی، ایثار و جوانمردی ، انقلابی گری و ... را گذراندند و مردانه تربیت شدند ، گرامی باد
چنین آموزش و پرورشی برای فرزندانمان آرزوست🍃
@shalamchekojaboodi
یکبار سوار بر موتور، توی خیابانی می رفته که پیرزنی در مسیرش ظاهر می شود و نزدیک بوده که با او تصادف کند.
کار عجیبی کرده بود؛ موتور را خوابانده ، خودش افتاده بود زمین، موتور را هم زده بود زمین، که مبادا به آن بنده خدا بخورد.
موتور که سُر می خورَد ، لحظه آخر کمی هم به آن پیرزن اصابت می کند ولی خدا رو شکر آسیب چندانی نمی بیند. با این حال سعید نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
خب آدمی با این همه شر و شور و شیطنت قاعدتاً نباید چندان دل رحم باشد ولی یک جاهایی این دل رحمی اش عجیب خودش را نشان می داد و اینجا ، یکی از آن موارد بود . بهش گفتم بابا اتفاقه دیگه می افته ، چرا اینقدر گریه می کنی؟!
پیرزنه را برد دکتر و چند ماهی بهش سر می زد و برایش کمپوت می بُرد. حسابی با او رفیق شده بود
می گفتیم سعید دست از سر این پیرزن بردار😅، گوشش بدهکار نبود و تا می توانست به او رسیدگی می کرد.
راوی؛ آقای عبدالله #ضیغمی
🔸در این عکس، سعید در کنار مادربزرگ و دو فرزندش می باشد .
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
با بچه های لشگر هر جا می رفتیم باید به ترتیب ، تیپ یک و دو و سه پشت سر هم حرکت می کردند .
یه بار یه جا رفتیم ، ما که تیپ یک بودیم باید جلوتر حرکت می کردیم ولی کمی که گذشت، تیپ ۲ اومد از ما جلو زد.
سعید هم بلندگوی دستی رو برداشت و شروع کرد به خواندن این شعر : 📣
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری ست؟!
بقیه ش رو خوند تا رسید به اینجا که گفت ؛
کره ی اسب از نجابت در تقابل میرود
کره ی خر از خریت، پیش پیش مادر است
آقا اینو گفت و چه بساطی شروع شد بین دو تا تیپ 🙈 ... اونا به ما یه چیزی می گفتن و ما به اونا 😅
سعید هم می گفت من که چیزی نگفتم ، من فقط شعر خوندم ... بعدشم ، ما تیپ یک هستیم ، ما باید جلو باشیم.😁
راوی ؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
با بچه های لشگر هر جا می رفتیم باید به ترتیب ، تیپ یک و دو و سه پشت سر هم حرکت می کردند . یه بار یه
این خاطره هم به مناسبت عید امروز 🎈🎊
هدیه به روحش صلوات
رضا خیلی سعید رو دوست داشت و بابا که می گفت سعید کیف می کرد.
اون زمان ما در مجتمع صابرین مهرآباد که مخصوص خانواده های شهدا بود زندگی می کردیم .
سعید وقتی وارد مجمتع می شد اگر رضا توی حیاط با بچه ها در حال بازی کردن بود ، یکباره می دوید به سمت سعید و بابا ، بابا می کرد . خب بچه های شهدا کوچک بودند و این صحنه را که می دیدند ممکن بود ناراحت شوند.
سعید ، رضا را بغل می کرد و می آورد داخل خانه ، بعد از کلی قربون صدقه رفتن و بوسیدنش، می گفت: باباجون تو بذار من بیام توی خونه ، بعد به من بگو بابا ، توی حیاط که بگی ، این بچه ها باباشون شهید شده ، دلشون می سوزه ، اون وقت خدا دوستمون نداره ها ...
رضا اولش یه کم ناراحت می شد و پیشوازش نمی رفت ... ولی کم کم که باهاش صحبت کردیم قانع شد.
یه وقتایی که سعید میوه می خرید، اگر بچه های شهدا توی حیاط بودند، بیشترشو توی حیاط می داد به بچه ها و با مشمای خالی در دست می اومد خونه.
می گفتم سعید خدا خیرت بدهد، مشما را از پنجره بده که دست خالی نیای خانه. دیگه یه موقعهایی مهمان داشتیم از پشت ساختمون می اومد میوه را از پنجره می داد داخل.
راوی : #همسر شهید
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
نزدیک هفته دفاع مقدس بود و قرار بود من و سعید، گروه ویژه را در پایگاه ، آموزش نظامی بدهیم ...
⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
نزدیک هفته دفاع مقدس بود و قرار بود من و سعید، #گروه_ویژه را در پایگاه، آموزش نظامی بدهیم .
یک روز صبح سعید آمد جلوی اتاق پایگاه و منو صدا کرد. گفت بیاین کمک کنید تا تجهیزات رو از ماشین که جلوی درب کانون است ، به اتاق منتقل کنیم؛ یک پیکان مملو از تجهیزات و سلاح جنگی که از سرکارش (لشگر 27 حضرت رسول ص ) آورده بود .
یکی دوبار رفتم و برگشتم و تعدادی سلاح و انواع مین و غیره رو بردم توی اتاق. در همین حین که داشتم تجهیزات را به بچه ها می دادم که جابجا کنند، ناگهان صدای انفجار خفیفی مثل صدای کوبیدن درب ماشین آمد ، فکر کردم شاید سعید در ماشین را محکم با پایش بسته ...
وقتی برگشتم جلوی درب کانون، با کمال ناباوری دیدم دست سعید غرق خون است و کف دستش تقریبا دو قسمت شده و رگ و ریشه ی آن آویزان است
فریاد کشیدم؛ سعید... سعید ... چی شد؟!! سعید که داشت درد زیادی را تحمل میکرد به من گفت :
مجتبی بگرد دنبال گلوله خمپاره !!! ...
یکی دوتا از بچه ها سعید را با سرعت به بیمارستان بقیة الله منتقل کردند و ما با کمال ناباوری دیدیم یک قبضه خمپاره شصت و تعدادی از تجهیزات روی زمین ریخته و تا حدودی متوجه جریان شدیم، لذا با دوستان، کلی دنبال گلوله خمپاره گشتیم تا رد آن را پیدا کنیم.
بعداً از سعید پرسیدم ؛ چه اتفاقی افتاد اون لحظه ؟
گفت: « تقریباً تمام تجهیزات را به داخل پایگاه منتقل کرده بودیم، فقط دو سه مورد مانده بود، دستم پر بود ، قبضه را از ماشین درآوردم و به صورت ایستاده ته قبضه را روی زمین و بین پاهایم نگه داشتم.
از قبل توی قبضه، دستمال گذاشته بودم که اگر کسی به طور اتفاقی گلوله را داخلش قرار داد، شلیک نکند ، ولی یک بنده خدایی، دستمال را بدون اطلاع من برداشته بود.
من هم بی خبر، گلوله را به داخل قبضه انداختم (تا راحت تر منتقل کنم) و بلافاصله که آمدم قبضه را بگیرم، زد توی دستم ، شانس آوردم سرم در مسیر گلوله نبود و گرنه متلاشی می شد .»
در بیمارستان دستش را به سختی با سیم مخصوص پزشکی جمع کردند . بعد از آن هم دیگر کف دست چپ و انگشت وسطش حالت خمیده ی رو به داخل داشت و صاف نمی شد.
راوی ؛ آقای مجتبی #عزتی
( البته آقای ضیغمی هم روایتی نزدیک به همین را داشتند.)
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از انقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای كمیل پخش می كرد. من و سعید با هم می نشستیم و گوش می كردیم . آن موقع او ۱۰، ۱۱ ساله بود و من حدود یک سال و نیم از او بزرگتر بودم.
سعید از اول تا آخر هق هق گریه می کرد. من خیلی تعجب می کردم که چرا این طور گریه می كند و توی این سن کم چه چیزی از دعا متوجه می شود ؟!
بعد از اینكه شهید شد یاد اون گریه ها می افتادم و تازه می فهمیدم عاقبت اون اشك ها و گریه ها به كجا كشید ...
راوی ؛ #خواهر1
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بعد از انقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای كمیل پخش می كرد. من و سعید با هم می نشستیم و گوش می كردیم . آن
وَ لَيْتَ شِعْرِي يَا سَيِّدِي وَ اِلَهِي وَ مَوْلاَيَ اَتُسَلِّطُ النَّارَ عَلَي وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِكَ سَاجِدَهً
اي كاش مي دانستم اي سرورم و معبودم و مولايم، آيا آتش را بر صورتهايي كه براي عظمتت #سجده_كنان بر زمين نهاده شده مسلّط مي كني
مداحی آنلاین - کربلا لازمم - حسینی.mp3
3.07M
⚘هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین)
شهدا !
ما شما را شب جمعه یاد کردیم ، ما را کربلا یاد کنید😭
تکفیری ها دورتادور نیروها را محاصره کرده بودند. حاجی قصد داشت سوار بالگرد برود وسط منطقه محاصره شده. بالگرد مجبور بود توی ارتفاع بالا پرواز کند تا در تیررس قرار نگیرد.
هرچه اصرار می کردم نرود ، زیر بار نمی رفت. از یک طرف شیمیایی بود و در ارتفاع زیاد، نفسش می گرفت. ازطرفی عبور از روی سر داعشی ها ریسک بالایی داشت.
برای بار آخر گفتم: «حاجی جان به خدا خطرناکه. شما نباید بری.»
محکم گفت: «از هوا و زمین، از چپ و راست آتیش هم بباره من باید برم، بچه های مردم دستم امانتن. باید بهشون سر بزنم.»
حرف، حرف خودش بود. نشست توی بالگرد، کپسول اکسیژن هم با خودش برداشت. رفت وسط منطقه محاصره شده.
راوی: سردار محمدرضا فلاح زاده
__________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
@shalamchekojaboodi
هفتم مهر سال ۷۲، محمدصادق که به دنیا آمد ، دوستانش به سعید تبریک گفته بودند ؛ مبارکه آقا سعید! پسردار شدی !
گفته بود من قبلاً یه پسر داشتم. این پسر دومم هست.
خیلی مراقب بود و به همه سپرده بود که مبادا طوری با صادق رفتار کنند و سمتش بروند که رضا ناراحت شود. خودش هم خیلی رعایت می کرد.
هر وقت حضور داشت، توی بچه داری کمکم می کرد.
در مسافرت هم اصلاً اجازه نمی داد من کاری برای صادق انجام بدهم و فقط موقع شیر، بچه را به من می داد. خودش کهنه اش را عوض می کرد، پاهایش را می شست، چیزی دهانش می گذاشت، لباسهایش را می شست.
یک بار رفته بودیم کاشان، گفتم سعید جان! لباس صادق را بده من بشویم، جلوی دوستانت زشته که شما بشویی. گفت نه خیر، بعد از چند وقت ، شما را از خانه بیرون نیاوردم که اینجا هم رخت بشویی.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چون روز تولد آقا رضا، دو هفته پیش، مصادف بود با روز شهادت امام رضا علیه السلام ، دیگه در کانال تبریک نگفتیم.
امروز تولد هر دو برادر را با هم تبریک می گیم.
💞 برای سلامتی و عاقبت به خیری شون #صلوات
👏🌺👏🌺👏
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز هم روزی از روزهای خداست؛ یک روز پاییزی که با مصاحبه ای درباره ی سعید آغاز شد.
خانم رسولی همسر شهید رسولی که در مجتمع صابرین و در همسایگی آقا سعید اینا زندگی می کردند و از دوستان همسر سعید بودند کلی خاطره ی جذاب برامون گفتند.
الان که سه ساعتی از پایان این مصاحبه می گذرد ما داریم در هوای این خاطرات نفس تازه می کنیم و بغضی در گلو و ابری نهفته در چشم ، آماده ی باریدن داریم.
کاش امروز ، آن صبح پاییزی بود که سعید کیسه حمام در دست به جان فرش خانه شان افتاده بود و خانم رسولی از بالکن خانه شان ، این صحنه را می دید ...
و یا آن تابستانی که هندوانه را در آب جاری خنک رها کرد تا نان و پنیر و هندوانه بخورند و بعد با بچه ها مشغول بازی شوند ...
آنقدر خاطراتشان خوب بود که نمی دانیم کدامش را برای امروز انتخاب کنیم و اینجا بگذاریم ... فقط گاهی آدم حس می کند چقدر شهدا زنده اند ...بل احیاءٌ... و ما چقدر مغبون و ضرر کرده ایم که از آنها دور افتاده ایم ...
و چه چیزی سخت تر از فَرَّقْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَحِبَّائِکَ وَ أَوْلِیَائِکَ 😭
یک خاطره میان خاطرات امروز ، خیلی خاص بود ...
#یادداشت
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
خبر شهادت رضا در فروردین ماه سال ۱۳۶۶، شوک بسیاربزرگی برایمان بود چرا که یگانه پسرخانواده بود و فقط شش ماه از دامادی او گذشته بود و همسر او باردار بود و بغض و اشک ما بیشتر بخاطراین بود که خودمان هم طعم محرومیت از وجود پدر را از کودکی درک کرده بودیم و حالا یتیم شدن فرزند برادرمان ،برای ما خیلی تلخ و دردناک بود ...
در دومین سالگردشهادت رضا ، مادر هم به برادر شهیدمان پیوست و حالا ما ، مانده بودیم و غربت تنهایی و غم ها و حوادث ناگفتنی ...
در سالیان بعد وقتی سعید شاهدی دوست و همسنگر رضا ، برای سرپرستی همسر و فرزند برادرم پا پیش گذاشت ، تنها یک چیز دل ما را قرص کرد و آن هم اینکه فرزند برادرمان ، همانند ما ، دیگر طعم تلخ بی پدری را تجربه نکند ...
و حال آنکه از حکمت پروردگار بی خبر بودیم که آزمونی سخت در پیش رو داریم ...
سه سال از زندگی سعید با همسر و فرزند هشت ساله برادرم گذشته بود و سعید هم صاحب فرزندی شده بود که خوشحالی ما مضاعف شده بود که محمدرضای عزیزمان ، صاحب برادری زیبا به نام محمدصادق شده ، و ما همچنان ناآگاه از آزمون و کنکور سختی بودیم که خداوند بزودی برایمان رقم خواهد زد تا صبر و ایمان ما را بسنجد ...
و سرانجام در سال۱۳۷۴ ، خبر تلخ شهادت سعید شاهدی ، چنان قلب ما را بهم ریخت که فقط و فقط با استعانت از حضرت زینب سلام الله علیها و اشک بر شهدای کربلا ، دوام آوردیم و با اشک و خون سجده شکر به جا آوردیم که خداوند ما را لایق دانسته تا ذره ای بسیار ناچیز از درد و رنج فرزندان سیدالشهداء را حس کنیم و با تمام وجود بگوییم : "و ما رایتُ الّا جَمیلا"
#مدیون_شهداییم
@khodaye_man313
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
این آقا محمد مهدی ، طلبه ی ۱۵ ساله از قم هستن
یه سفری پیش اومد خانوادگی با آقا سعید اینا رفتیم قم و بعدش هم از کاشان و نطنز سر درآوردیم و رفتیم آقا علی عباس برای زیارت. ما اون موقع وسیله شخصی نداشتیم و با ماشین آقا سعید رفتیم.
محمدرضای من تقریباً ۷، ۸ ماهه بود و توی مسیر تهران قم، یه جا خیلی گریه میکرد؛ یعنی حدود ۱۰ دقیقه یه ربع گریه می کرد و هر کار میکردیم آروم نمی شد.
یک دفعه آقا سعید گفت؛ شاید این بچه تشنه ش شده. گفتم نمیدونم، آب همراهم نیست. اون موقع ها هم این مجتمع های رفاهی در مسیر نبود.
کنار اتوبان، یه ماشین سنگین پارک کرده بود، همونجا نگه داشت و از توی این یه تیکه بیابونی، دوید رفت از راننده اون تریلی آب گرفت و با حالت دویدن آب رو به دست ما رسوند.
بچه چند قطره آب خورد و خوابید، آب خوردن و خوابیدنِ بچه همان و آقا سعید دیگه نتونست رانندگی کنه.
شروع کرد روضه حضرت علی اصغر خوندن... می خوند و همه مون گریه می کردیم. خودش هم سرش رو گذاشت روی فرمون و گریه می کرد. حالش خیلی خراب شده بود. از ماشین بیرون زد و توی بیابون مثل مرغ پرکنده این ور و اون ور می رفت و اشک می ریخت.
بالاخره راه افتاد و نیم ساعت بعد رسیدیم به میدون ۷۲ تن. یه شهربازی اونجا بود. آقا سعید برای اینکه فضا را عوض کنه گفت بریم اینجا بچهها بازی کنند و بهشون خوش بگذره .
راوی: خانم #رسولی (همسر شهید رسولی)
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi