سعید دوره راپل را برای #گروه_ویژه شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک.
یکی از آموزش ها سرسره مرگ بود؛ یک سیم بکسل که یک سر آن را به قله کوه و طرف دیگرش را به انتهای دره به صورت شیب حدودا 25 الی 30 درجه بسته بودند و به دلیل فاصله زیاد قله تا دره، ته سیم بکسل دیده نمی شد.
یک مستطیل برزنتی به نام بالشتک به طول 60 الی 70 سانت بود که دو سر آن بندی برای گره زدن داشت و این وسیله رو باید به سینه به صورت اریب می بستیم. سپس روی سیم بکسل به صورت خاصی دراز میکشیدیم و با پاها و دستها، تعادل خودمون رو حفظ میکردیم.
برای اینکه خدای نکرده نفر از ارتفاع 100_ 150 متری سقوط نکنه، یک طناب دو متری به کمرش بسته می شد و طرف دیگه طناب با کارابین به سیم بکسل در پشت سر نفر قلاب می شد که در صورت سقوط، نفر بتونه از طناب آویزان بشه.
نفر اول؛ آقای مهدی جوزی که مربی تکواندو و ورزشکار بود و بدن قویای داشت، استارت کار را زد و خوابید روی سیم بکسل. بعد از چند ثانیه ( حدود 10 ثانیه ) به انتهای کار رسید و با بیسیم اعلام سلامت کرد.
نفر دوم هم بنده بودم که با هر بدبختی بود کار رو انجام دادم و اون بالا از ترس دو کیلو لاغر شدم.
بچه ها تعریف کردند؛ نفر سوم؛ محمد زارعین روی طناب خوابید و داشت خودش رو معرفی و اعلام آمادگی برای انجام کار می کرد که یک هو سعید زد پشت کمرش و گفت؛ یا علی ... برو ...
این بنده خدا که هنوز کاملاً آماده نشده بود، تعادلش بهم خورد و از همون اول، آویزانِ سیم بکسل شد. البته دستکش دستش بود ولی تا بچه ها بیان بگیرنش راه افتاده بود.
از اون اول تا آخر مسیر داد میزد؛ سوختم سوختم ... صدای هواپیمای درحال سقوط می داد و از پشت دستکشش دود بیرون می اومد😂
برای این مواقع یک نفر توی دره و وسط مسیر با دوتا طناب 100 متری که به هم بسته و با کارابین به سیم بکسل وصل شده بود، قرار گرفته بود که اگر احیاناً کسی مثل این بنده خدا تعادلش به هم خورد، بتونه بگیردش و نذاره با تخته سنگ انتهای کارگاه برخورد کنه.
چشمتون روز بد نبینه؛ محمد با تمام سرعت به طرف انتهای کارگاه میرفت و داد میزد؛ سوختم... سوختم... ماهم از پایین و بچه ها از بالای ارتفاع به نفری که ترمز اضطراری دستش بود می گفتیم بگیرش ... بگیرش ...
محمد به طناب ترمز رسید و به دلیل سرعت بالا و وزنش، جعفر اجلالی رو که طناب دستش بود، عین یک تکه پارچه رو هوا بلندش کرد و چندین متر آن طرف تر به زمین کوبید!! محمد هم مثل یک گونی سیبزمینی به انتهای کارگاه برخورد کرد!!!
بالایی ها همه درحال دویدن به طرف پایین و ما هم در انتهای کارگاه بهت زده شاهد برخورد محمد به تخته سنگ بودیم!! انگار همه چیز را روی دور کند گذاشته بودن!!
بعد از اینکه محمد به پشت برگشت، داد زد؛ سوختممممم ... و ما همه زدیم زیر خنده و رو زمین ولو شدیم🤣
بعد از گذراندن چندین آموزش دیگه مثل عبور از کابل سه سیم و دو سیم، شخصی به نام ابوذر که مسئول آموزش لشکر ده مخصوص سیدالشهدا (ع) بود اومد رو ارتفاع کناری ما و شروع کرد به خوش و بش با سعید و بچه ها
این بنده خدا چون عصر اومده بود نمی دونست چه داستانهایی اتفاق افتاده، پرسید؛ سعید! بچه ها کارگاه کوچیکه رو رفتن که میخوان این کارگاه بزرگه رو برن؟؟!!!
کارگاه کوچکه!؟!؟ همه با تعجب به هم نگاه کردیم 😳😳 و سعید با کمال خونسردی، همانطور که سرش پایین بود و با طنابها ور میرفت، گفت؛ نه بابا! با همین کارگاه بزرگه آموزش دادم.
ابوذر از نگرانی و ترس و تعجب زیاد پاهاش سست شد و رو پاهاش کنار سعید نشست. گفت: تو اینا رو با کارگاه بزرگه آموزش دادی؟؟!! نگفتی بچه های مردم بیوفتن تکه بزرگه گوششون میشه؟؟!! نگفتی اتفاقی بیوفته ...
ماها خشکمون زده بود😳 و تازه بعد از گذراندن تمام مراحل آموزش و چندین بار از صبح تا عصر با مرگ دسته و پنجه نرم کردن، فهمیدیم که ما کار رو از آخر به اول آموزش دیدیم و از مرحله سخت به آسون رسیده بودیم! سعید هم عین خیالش نبود و واقعاً اونجا فهمیدیم که خدا با ماست!!😅
راوی؛ آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شبهای ماه رمضان، اول میرفتیم شیخ حسین انصاریان و بعد مسجد ارک.
مدتی دستم در محل کار دچار سانحه شده بود و پانسمان داشت. ماه رمضان بود و سعید شب آمد منزلمان. گفت بیا با موتور ببرمت مرقد امام. چون حادثه دستم خیلی مرا افسرده کرده بود در مسیر خیلی باعث شادی و تجدید روحیهام شد.
یکدفعه همینطور که با سرعت خیلی زیاد داشت می رفت، گفت من خوابم می یاد، تو که پشت نشستی فرمان را بگیر، من بخوابم.
در اوج خنده خیلی ترسیدم و گفتم آخه دستم... گفت اگر اهمیت بدی دیگه زندگی برات مشکل میشه.
فرمان موتور را رها کرد و خودش را به خواب زد. وقتی فرمان را گرفتم چشمانش را باز کرد، لبخندی زد و شروع کرد مداحی کردن.
اون شب کلی بهمون خوش گذشت و در نهایت برای سحر منو رسوند منزلمون.
روحش شاد، یادش گرامی
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند ماه بعد از شهادت سعید خانمی با فرزند معلولش که از ناحیه مچ پا مشکل داشت، آمده بود و بیرون مسجد صاحب الزمان (عج) ایستاده بود.
یک نفر به من گفت اون خانم با شما کار داره. رفتم دیدم یک خانم بسیار نحیفی ست که فقر از سر و رویش مشخص است.
گفت آقا سعید سالها بود که به ما کمک مالی میکرد و پس از مدتی که دیگر به ما سر نزد، فهمیدیم به شهادت رسیده.
با حاج آقای شاهدی(پدر سعید) منزل این خانم رفتیم. واقعاً باورکردنی نبود. در یک اتاق، چند نفر زندگی میکردند با فقر مطلق.
سعید حواسش به فقرا بود. کافی بود بفهمه یکی مشکل داره، تا مشکلش و حل نمیکرد آرام نمیگرفت. روحش شاد
راوی؛ آقای علیرضا #رجبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
الحمدلله که نیمی از سال ۱۴۰۲ رو با یاد و خاطره رفیق دوست داشتنی سعید عزیزمون سپری کردیم...
اینکه برادر عزیزمون سعیدجان پس از این همه سال این گونه زنده و پرشور وارد زندگیمان شود، چیزی نیست جز عنایت و خواسته خود شهید❤❤❤
براستی او که رفته و به مقصد رسیده است، پس چه نیازی به ما دارد جز آنکه به رسم مرام و معرفت خواسته باشد با دعوت از جمعی از دوستان و عاشقان هر صبح و شام سفرهای از خاطرات شیرینش را برایمان پهن کند تا ما هم در زندگی روزمره قدری از لحظات ناب با شهید بودن رو درک کنیم و حظ و بهرهای از آن ببریم.
امیدواریم سعید جان از آن مقام بالا دست ما را هم بگیرد.🤲
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
عرض تسلیت بابت فجایع #غزه😭🖤
🔹 ختم ۱۴ هزار صلوات برای نجات مردم مظلوم غزه و نابودی اسرائیل وحشی
👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/8ir9vo
چند ماهی مونده بود که بره تفحص، از سپاه موتورهای خراب رو میآورد و تعمیر میکرد و یه آقایی به نام نعمتی میآمد و موتور رو می برد.
از اداره که میآمد کمی استراحت میکرد و بعد میرفت زیرزمین برای تعمیر موتورها.
سعید خیلی شربت و شیرکاکائو دوست داشت. من یه روز شربت درست می کردم و یه روز هم شیرکاکائو، دست صادق را میگرفتم و باهم میرفتیم پایین. خیلی خوشحال میشد، اول صادق رو بغل میکرد و میبوسیدش و بعد نوشیدنیش رو میخورد.
دیگه نزدیک رفتنش که شد همه موتورها رو تحویل داد، انباری رو خیلی قشنگ مرتب کرد و هر چیزی را سر جای خودش قرار داد.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
با سعید سال ۶۴ در دوکوهه آشنا شدم. من چون مسئول تعمیرگاه لشکر بودم و سعید ماشین میآورد برای تعمیر، دیگه از اونجا زمینهی آشنایی مون فراهم شد و یواش یواش با هم رفیق و صمیمی شدیم...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
با سعید سال ۶۴ در دوکوهه آشنا شدم. من چون مسئول تعمیرگاه لشکر بودم و سعید ماشین میآورد برای تعمیر، دیگه از اونجا زمینهی آشنایی مون فراهم شد و یواش یواش با هم رفیق و صمیمی شدیم، طوری که سالهای ۶۵ و ۶۶ بعضی وقتها که مرخصی میخواستیم بیایم، سعی میکردیم با هم بیایم تهران و با هم برگردیم.
اگر هم یکی مان می رفت تهران، معمولاً با هم در ارتباط بودیم و یا من به او زنگ می زدم یا او به من.
یکبار یادمه سعید رفته بود تهران و قرار بود شنبه سوار قطار شود که برگردد منطقه و یکشنبه رسید. من یکشنبه صبح با ماشین از دوکوهه رفتم اندیمشک که سعید رو بردارم بیارمش. دیدم حال خوبی نداره و خیلی ناراحت و مغمومه.
گفتم سعید چی شده؟
گفت محسن! جمعه با دوچرخه رفته بودم نماز جمعه، تو راه همینجور که داشتم می رفتم، یه پیرمردی از اونور خیابون داشت میاومد اینور خیابون، پشتشو نگاه نکرد، من پشتش بودم.
میگفت هرچی زنگ دوچرخه رو زدم؛ هی حاج آقا حاج آقا کردم، متوجه نشد. من گرفتم مثلا سمت چپ، اونم اومد سمت چپ، هی من گرفتم سمت چپتر اونم اومد اون ورتر... بدون اینکه بخوام یه دفعه باهاش برخورد کردم و با دوچرخه زدم به پیرمرده، پیرمرده خورد زمین.
اومدم پایین کمکش کردم بلند شد، هی تر وتمیزش کن و ... پیرمرده بنده خدا پوست کف دستش یه مقدار رفت و یه کمی اذیت شد. هر کاری کردم ببرمش دکتر قبول نکرد ولی ناراحت شد و شروع کرد ناله و نفرین کردن به من.
میگفت افتادم به پاش، گفتم حاج آقا! به خدا من نمیخواستم این اتفاق بیفته، شما بدون اینکه برگردی نگاه کنی، یه دفعه اومدی تو خیابون...
به خدا حاجی! منم اینورم ماشین بود، هی زنگ دوچرخه رو زدم، هی صدا کردم؛ حاج آقا! حاج آقا! حاج آقا!... شما متوجه نشدی.
خلاصه میگفت این بنده خدا ناراحت بود و همینجوری که می رفت، می گفت خدا فلانت کنه و ... کلی با دوچرخه دنبالش رفتم، گفتم آقا تو رو قرآن وایسا! منو حلال کن! اگه حلالم نکنی، گره تو کارم میافته...
هر چی دنبالش رفتم، این بنده خدا سخت تر شد که حلال نکنه و یه حرفی به ما بزنه.
دیدم هی داره بدتر میشه، گفتم؛ حاج آقا! من که فردا دارم میرم سوار قطار بشم برم منطقه، این چند روز هم مرخصی اومده بودم، ولی تو رو قرآن تو رو به کی ...کلی قسمش دادم؛ منو حلال کن که من گره به کارم نیفته و شهادت قسمتم بشه.
گفتم؛ به خاطر همین ناراحتی؟ گفت آره. گفتم؛ تو وظیفهتو انجام دادی، چرا انقدر حرص میخوری بابا؟!
اونروز سعید انققققدر گریه کرد، می گفت منو حلال نکنه چی؟ گفتم ایشالا که حلال میکنه، عصبانی بوده، هم دردش اومده، هم به خاطر سن بالاش یه خورده سفت و سخت بوده، حالا ایشالا که حلال میکنه سعید، شهادت رو هم خدا به وقتش قسمتت میکنه.
راوی؛ آقای محسن #صالحی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اومدی به زمین تا به دادمان برسی ... 💐💐💐
ولادت کریم اهلبیت؛ امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد ❤️
@shalamchekojaboodi
ایام مبارک اعیاد شعبانیه بود. تصمیم گرفتیم تا خیابان شهید کلانتری رو با ریسهکشی چراغونی کنیم. اونوقتها لامپهای کم مصرف وجود نداشت و لامپهای رنگی هم گرون قیمت بود.
با بچهها لامپ ۲۰وات خریدیم و با رنگهای مختلف با زحمت اونها رو رنگ کردیم. برق ریسهها رو از برق شهری تامین میکردیم. این کار، بسیار خطرناک بود ولی برای بچههای اون دوره زمونه ماجراجویی حساب میشد.
از صبح شروع به کار کردیم و متاسفانه نتونستیم بیش از چند خط ریسه رو بکشیم. یکدفعه سعید ظهور کرد و با خندهای گفت همین چند تا ریسه رو کشیدید؟!
بیوقفه مشغول کار شد. باورکردنی نبود، شاید در عرض دو ساعت ریسهها رو کشید. بسیار کارسخت و خطرناکی بود. و از همه جالبتر این بود که سیم ریسهها رو مستقیم با دست و بدون دستکش و انبردست به سیم شهری وصل میکرد.
چون من بانی کار بودم از اینکه برق سعید رو بگیره به شدت نگران بودم و مکرر التماس میکردم که تو رو خدا با انبردست سیمها رو وصل کن. ولی گوش شنوایی نبود و با جسارت و با دست، تمام سیمها رو وصل کرد.
خیلی نگران بودم ولی در دلم خوشحال بودم و مدام دعاش میکردم چرا که واقعا کار ما نبود و سعید هم با انگیزه بالا این کار رو انجام میداد.
روحش شاد و منور به نور اهل بیت علیهم السلام. ان شاء الله
راوی؛ آقای علیرضا #رجبی
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت را نمیفهمند کورند و نمیبینند
فلسطین دمبهدم میمیرد اما زنده میماند
لحظاتی از شعرخوانی علی سلیمیان در دیدار امشب شعرا با رهبر انقلاب
رهبر انقلاب: باید یک نهضتی برای ترجمه انجام بگیرد. اگر همین غزل در غزه ترجمه شود یک غوغایی بر پا خواهد کرد. این لحن و بیان و احساس منتقل شود. آن مردم و مبارزان به این طور قوتقلبدادنها احتیاج دارند.
@Afsaran_ir
اولین سالگرد امام(ره) بود و شب رفتیم خونه حاج ملک کندی جمع شدیم که هیئت راه اندازی بشه... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
اولین سالگرد امام(ره) بود و شب رفتیم خونه حاج ملک کندی جمع شدیم که هیئت راه اندازی بشه. (خب از قبل هم یه برنامه ماهانه هیئتی داشتیم و الان قرار بود شکیل تر بشه.)
گفتیم نام هیئت را چی بزاریم؟! تو جمع چند تا پیشنهاد داده شد؛ یکی گفت عشاق الحسین ... یک پیشنهاد هم این بود که چون سالگرد امام است اسمشو بزاریم عشاق الخمینی، سعید گفت آره همین عشاق الخمینی خوبه ... بچه ها گفتن خیلی سنگینه تو دهن نمیچرخه، سعید گفت انقدر میگیم تا بچرخه. همه چیز، اولش یه سختی ای داره.
گفتیم بلند کردن این پرچم ساده است، اما نگه داشتنش خیلی سخته، سعید گفت آقاااا بلندش میکنیم ... نگهش میداریم .... ما هرچی میگفتیم، سعید یه امیدی میداد و واقعاً انگیزه بخش بود.
اومدیم تقسیم کار کنیم، گفتیم مداح کی باشه؟! گفت آقا! مداح رو من مییارم. گفتیم بابا خدا پدرت رو بیامرزه... گفتیم سخنران کی باشه؟! گفت سخنران رو هم من مییارم...
گفتیم کی و میاری؟ گفت شما انتخاب کنید، من با موتور میرم می یارمش😂
سعید اولین نفر تو هیئت بود، به قول معروف چراغ رو روشن میکرد، پرچم را علم میکرد، بعد بلند میشد می پرید رو موتور، گازش رو میگرفت، میرفت دنبال سخنران و مداح
سعید روی موتور از فلاح میرفت بلوار ابوذر و خیابان پیروزی، سخنران (شیخ محسن) رو میآورد می رسوند. وقتی مداح به واحد خوندن می رسید، سعید می اومد وسط هیئت دم میداد و میونداری میکرد.
آخر سر هم برمیداشتیم با موتور، گاهی هم با ماشین سخنران را میبردیم میرسوندیم. خدا روحش رو شاد کنه، سعید پای ثابت و ستون هیئت بود.
راوی؛ آقای احمد#بیگدلی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه بار فصل سرد سال بود و توی کانون ابوذر تنها نشسته بودیم و داشتیم با هم صحبت میکردیم، قرار بود جایی بریم.
یک دفعه سعید جلیقه سبز رنگی که تنش بود را در آورد و گفت اینو بپوش سردت نشه؛ از این جلیقههای فرنچ سپاه. گفتم ول کن آقا سعید، گفت نه نه بپوش سردت میشه، با اینکه اولش یه کم تعارف کردم ولی بعدش پوشیدم و گرمای وجودش رو به خوبی حس کردم. (اون جلیقه رو داد به خودم)
نزدیک مراسم چهلم آقا سعید شده بود. من و آقا جابر داشتیم توی کانون ابوذر پلاکاردهای مربوط به مراسم رو مینوشتیم و سیدمهدی عطایی هم کمکحال ما بود.
احساس میکردم سید مهدی خیلی به سعید علاقهمنده و از اینکه فقط مدت کوتاهی قبل از شهادت سعید، او را شناخته افسوس میخورد. خودش میگفت دوست داشت یه یادگاری از سعید داشته باشه.
دفعه بعدی که سید رو دیدم به همون سبک سعید، جلیقه سبزرنگ رو درآوردم و بهش بخشیدم. هرچند خیلی دوست داشتم خودم نگهش دارم.
هروقت هم که باهم بودیم صحبتمون بیشتر راجع به آقاسعید بود و از ذکر خاطرات سعید، شیرینی و حلاوت خاصی رو درک میکردیم.
بعدها سیدمهدی گفت با همون لباس و به عشق سعید چندباری تفحص شهداء هم رفته و تا الانم اون لباس رو پیش خودش نگه داشته.
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک و بیست دقیقه؛ شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
پای درسی از #مکتب_حاج_قاسم
افطاری دعوت بودیم، جمع خانواده های شهدا جمع بود. فرمانده هم آمده بود. حاج قاسم برای احوالپرسی سر تک تک میزها می رفت. سر میز ما که آمد، سراغ فاطمه و زینب را هم گرفت. اسم بچه های شهدا خوب در ذهنش می ماند.
حسین تشکر کرد که ما را برای افطاری دعوت کرده اند. حاجی با لبخند گفت: «شما هم دعوت کنید، میام.» من که باورم نمی شد. آخر حاجی یک سر داشت و هزار سودا. چطور می توانست وقت بگذارد بیاید خانه ما؟!
برای اینکه مطمئن شوم، از حسین پرسیدم: «حاجی شوخی که نمی کنه؟» پسرم هم مثل من تعجب کرده بود اما گفت: «فکر نمی کنم، خیلی جدی بود.»
چند بار با یکی از دوستان حاجی تماس گرفتیم. هربار می گفتند حاجی ایران نیست. هفت صبح تلفن زنگ خورد: «حاج قاسم سلام رسوندن. گفتن برای ناهار میام منزل شما.»
دعوت کردیم، آمدند.
راوی: همسر شهید حاج اسماعیل حیدری
____
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
@shalamchekojaboodi
سعید به اسم هیئت (عشاق الخمینی) خیلی حساس بود، اگر کسی پسوند و پیشوندش رو نمیگفت؛ مثلاً میگفت هیئت عشاق، می گفت عشاقِ چی؟ یا مثلاً کلمهی دیگهای به جای خمینی میگفت ناراحت میشد.
به پرچم هیئت هم همینطور؛ اگر کسی زیر این پرچم یه چرت و پرتی می گفت و یا به پرچم بی احترامی می کرد باهاش برخورد می کرد.
می گفت مثلا از یه جا رد می شی، می بینی پرچم هیئت را باد زده انداخته، لازم نیست زنگ بزنی به من. تو مگه خودت اعضای هیئت نیستی؟ خب برش دار بزن سر جاش...
راوی؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سالهای آخر، خصوصا سال ۱۳۷۳ که سرباز بودم خاطرم هست #شبهای_قدر با آقا سعید میرفتیم مسجد موسیبن جعفر(ع) تو محله غیاثی... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سالهای آخر، خصوصا سال ۱۳۷۳ که سرباز بودم خاطرم هست #شبهای_قدر با آقا سعید میرفتیم مسجد موسیبن جعفر(ع) تو محله غیاثی
خدا رحمت کنه حاج آقا سید مهدی طباطبائی، امام جماعت اون مسجد رو که استاد اخلاق بود و زمانی هم نمایندگی مجلس را برعهده داشت.
یکی از اعمالی که ایشون بجا میآورد خواندن صد رکعت نماز قضا بود. حالا با کیفیتی که در فرصت اندک شبهای احیاء اقتضاء میکرد و اون صدای اذکار پی در پی نمازگزاران که داستان صدای زنبورهای عسل را در ذهن تداعی میکرد.
چون مسیر طولانی از محل را باید طی میکردیم تا برسیم به مسجد، معمولا دیر میرسیدیم و جای خالی هم نبود.
من و سعید جدای از هم برای خودمون جا پیدا میکردیم و تقریبا همدیگرو نمیدیدیم، تا آخر مجلس که هم و پیدا میکردیم و سوار بر موتور به سمت خونه برمیگشتیم.
نمیدونم سعید چه نجوا و راز و نیازی با خدای خودش داشت، ولی هر چه بود بهترینها را از خدا درخواست کرد و قطعا در همان شبهای قدر برایش #رزق_شهادت رقم خورد و تثبیت شد.
در شب احیاء، "احیاءٌ عند ربهم یرزقون" شد و براتِ تقدیرش را از خدای مهربون گرفت. و چه تقدیری بالاتر از این
با مهر و تائید مولا و صاحبمان حضرت حجت(عج)؛ دلی بگم شاید بخشی از متن اون تقدیرنامه این طوری بوده:
بسم رب الشّهداء و الصّدیقین
برادر بسیجی و پاسدار سعید شاهدی؛
سلام قولاً مِن رَبّ رَحیِم
به پاس تلاشها و زحمات خالصانه و بیشائبه شما در طول سالیان خدمت در دفاع مقدس و پس از آن، تقدیرتان در این سال شهادت در پایان ماه مبارک رجب و زیارت جدم سیدالشّهداء در روز ولادت آن حضرت میباشد....
.... امید است دوستان و رفقای جامانده را هم در این مسیر نورانی دستگیر و یاریگر باشید...
😭😭😭
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi