eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.9هزار دنبال‌کننده
114 عکس
505 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
سینی پارچه هارو روی سرم گذاشتم و به اتاق ارباب رفتم چموش بهم نگاه کرد و گفت معلومه سربه هوایی وقت زن گرفتن و پارچه‌ دومادی ام گذشته باید بری اتاق رستم دوماد اونه.پس بی معرفت تو عمارت بود ولی نشونی ازش نبود از کی خودشو قایم میکرد؟ارباب با نیش باز گفت اما هنوزم میتونم بچه درست کنم.سریع با اجازه زدم بیرون و در اتاق رستم و زدم.پشت بهم رو به پنجره ای ایستاده بود که خوب میشد جایی و دید زد که شبا میخوابم.دستاش تو جیبش بود با حسرت گفتم سلام ارباب زاده مبارکتون باشه الان خیاط میاد.برگشت سمتم چشماش قرمز بود مثل همیشه نه با لبخند بلکه با دلی خون و نگاهی پر از سوز نگاش کردم ،علاقه ای این وسط بود که نمیشد جار زد،به هوای اینکه کسی داخل اتاق نیست گفتم بالاخره خدای ما بیچاره های کلفتم بزرگه دیگه، سینی رو روی زمین گذاشتم.چشمام و محکم بستم تا اشکام سرازیر نشه،از کی تاحالا اینقد دلباخته ی رستم خان شده بودم؟چطور تااینجا کشیده شد؟اصلا چیشد؟با بغض گفت حنا دیدی دارن چی به روزگارم میارن؟قصد جونم و دارن.اومد جلو بغلم کنه رفتم عقب تر گفتم چند وقته دیدنتو دریغ کردی؟جرم من چی بود که وارد بازی شدم؟از اول چقد گفتم نه و اصرار و اصرار که دوستت دارم.چیشد؟فقط من موندم و ی ننگی که تا ابد نمیتونم باهاش کنار بیام چون هم زن عقدیتونم هم...چیشد؟دستشو گذاشت جلو دهنم گفت هیس نمک نپاش به جای این طعنه ها کنارم بمون دلم بهت قرص باشه‌دارم از پا در میام دلم به تو خوشه حنا.خودتو کنار نکش فقط تویی که...ادامه نداد.شونه های مردونه اش تکون میخورد خیلی زود فراموش کردم چطور چند روز سراغمو نگرفت و از بیخبریش چی کشیدم.زير گوشم زمزمه كرد: يادت نره تو مال منى!سرد تر از هروقتی برگشتم سمتش، اشک هام و پاک کرده بودم اما نگاهم گویای همه چیز بود حتی حرف هایی که قرار نبود به زبون بیارم یا گلایه هایی که بگم،قرار بود سکوت کنم تا ابد،اما چجوری باید بهش میگفتم چرا اسیرم کردی؟نمیشد گفت چون اون ارباب بود و من رعیت!ببخشیدی خواستم از کنارش رد بشم،دستم و محکم گرفت،جدی گفت: _حنا تمومش کن!لرزش صدام تنها آوایی بود که رسوام میکرد: _رستم خان اجازه بدین برم قبل از اینکه کسی منو ببینه و دم اخری بشم اش نخورده و دهن سوخته!داد زد: _گور بابای همه بمون کارت دارم.بی حرف ایستادم تا حداقل از گفتن حرف هاش سبک بشه، به حدکافی که من پر بودم، زل زدم به چشم های خوشرنگش، انگار وقتی نور بهش میخورد سورمه ای رنگ میشد، دلفریب بود این نگاه و من توان خیره شدن بیشتر رو نداشتم.بازوهام و گرفت توی دست هاش: _میدونم شاید بدت بیاد ولی من بخاطر داشتن تو قبول کردم این حماقتو.دست خودم نبود اما خیره شدم تا غرق رنگ‌نگاهش بشم: _رستم خان شما به میل خودتون میخوایید بگیریدش،حامله اش کنید بعد هم که بچه تون بدنیا اومد گور بابای حنا،اونموقع وقت هایی که خانم جان تون فرصت نداشت تا شما رو سرگرم کنه شما یاد من میوفتید.برای خدا راحتم بذارید،اصلا چرا قلب یک ارباب زاده برای یک رعیت بتبپه؟یک جایی اشتباهه یا نادرست!بازوم رو کشیدم بیرون از دستش و خارج شدم.بی بی زلیخا باز چشمش بهم افتاد: _بیا حنا که به موقع اومدی بیا این و ببر بچین وقت ناهاره!خداحنا رو بکشه،از قرار معلوم باید یک تنه خانواده ی خان و راه بندازم و دائم چشم تو چشم با خان‌.با حرص سینی رو گرفتم. پله ها و این سینی جزئی از روزمرگی ام بود،تازگی ها حتی تعداد پله هارو هم میشمردم.سفره رو پهن کردم،این اتاق دیگه مثل روزهای اول برام جذابیت نداشت،پارچ دوغ رو که گذاشتم وسط یکهو صدای جیغ جیغ خانم بلند شد: _رستم روان منو بهم نریز،این چه رفتاریه؟تو یک ارباب زاده ای از تو بعیده!پشت سرش صدای رستم خان که چهارستون تنم رو لرزوند: _میگم‌ نمیخوام،نمیفهمید؟این آشغال هارو از اینجا ببرید بیرون،قبلا به پدر گفته بودم دلم جایی دیگه گیره ولی منو مضحکه دست خودتون کردین.با شتاب در اتاقش رو باز کرد،یکی از درهای اتاقش به بالکن و پله های بیرون باز میشد یکی به پذیرایی،صاف ایستادم،با چشم هایی به خون نشسته از کنارم رد شد و زمزمه کرد: _دیدی به میل خودم نیست لامصب؟تااین حد عصبی ندیده بودمش.رفت و پشت سرش خانم اومد با دیدنم از فرط عصبانیت جیغی از ته دل کشید: _تو اینجا چه غلطی میکنی کثافت؟ها؟اگه حرف ارباب نبودصدبار تا به حال کچلت میکردم بی چشم و رو!بلندتر از همیشه، اما باصدایی که از شدت فریاد دورگه شده بود گفت: _زلیخا.بی بی زلیخا رنگ‌ پریده و لنگون لنگون اومد گفت _چیشده خانم جان؟بی بی زلیخا به فداتون اروم باشید تا خدایی نکرده پس نیوفتادین!سعی میکرداروم باشه وقتی اتیشم زده بود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اشک هام منتظر تلنگری بودن تا مثل ابر بهار دامنم رو خیس کنن. _صدبار گفتم نذار این دختره یک ثانیه استراحت کنه اما چشمم بهش نیوفته مگه نگفتم؟دستپاچه گوشه ی چهارقدش رو به دست هاش می مالید: _خانم جان بله.دیگه تکرار نمیشه.عاه منکه استراحت نداشتم،اما چرا نمیفهمیدم چیشده؟چی تو فکر خانم گذشت نمیدونم چون یکهو پوزخندی زد: _اینبار فلک میشه،حداقل این تاوان عذابی رو که کشیدم بده!به تراس رفت و نگهبان هارو صدا زد،وحشت کرده بودم، رنگم‌ پریده بود، هیچ جوره نمیتونستم بفهمم گناهم چیه تا حداقل التماس کنم و طلب بخشش داشته باشم.دو تا نگهبان اومدن،کشون کشون منو بردن سمت حیاط!دقیقا وسط حیاط بود که به زور روی زمین خاکی خوابونده شدم.پاهام بسته شد و بیصدا اشک می ریختم،نه بخاطر درد فلک بلکه بخاطر مادرم که دستش از دنیا کوتاه بود.ناخواسته نگاهم به در عمارت ثابت موند، منتظر بودم رستم خان برسه و نجاتم بده از این سردرگمی و حکمی که بی گناه برام بریده بودن.با اولین ضربه ای که با ترکه به کف پام خورد جیغ بلندی سردادم،خانم روی صندلی توی تراس نشسته بود،لیوان چایی توی دست هاش بود و بخار چایی توی گرمای تابستون با صدای جیغم می رقصید.با نیشخندی که بیشتر رنگ خالی کردن دق دلی داشت گفت _ده ضربه!نمیشمردم جز اینکه گریه میکردم و از خدا می خواستم مادرم رو برای یک لحظه زنده کنه تا التماسش کنم تنهام نذاره.پاهام بی حس شده بود،چشمه ی اشکامم خشک شده بود،خون می ریخت روی زمین،انگار از شدت درد استخون هام بود خورد میشد.نگاه تمام خدمتکارها چیزی نبود جز ترحم!یکهو در عمارت باز شد ارباب بزرگ با اسب زیبای ترکمنش وارد شد.کاش رستم بود کاش بود میدید بی گناه مجازات شدم اگر میدید مگه کاریم از دستش برمیومد؟ارباب بزرگ پاهای فلک شده ام و که دید اسب پیاده شد و گفت: _چخبره؟خانم که انگار اروم شده بود با لبخند گفت:چیزی نشده گستاخی کرده ارباب.ارباب بزرگ جدی اما پر از خشم گفت زن زورت به پسرت نمیرسه سر رعیت خالی میکنی؟از کی تاحالا ظالم شدی؟خانم از جاش بلند شد گفت _چشماشو ببین رستم هر بار اینو میبینه میزنه زیر کاسه کوزمون میگه زن نمیخوام،نگو که نمیدونی یا خودت و به ندونستن زدی؟ارباب تیز به خانم نگاه کرد،شلاقش و کوبید رو زمین،عربده زد: _گفتم کافیه.از کجا مطمئنی که این دختر همونه؟معرکه ای که راه انداختی و‌جمع کن.زن ارباب تلخ خندید و‌گفت گول نزن خودتو که پسرت دلداده نشده.همه‌ میدونن همه اینارو باهم دیدن چرا نمیخوایی زیر بار بری؟خوب نگاش کن تورو یاد چی میندازه؟ارباب از فرط عصبانیت باعث میشد تخت سینه اش از زیر جلیقه نازکش تکون بخوره و به چشم بیاد با همون خشم رو کرد به خدمتکار ها گفت _بازی تموم شد پراکنده بشید.پاهام و که از فلک باز کردن روی زمین افتاد.جیغ سوزناکم از درد ستون های سنگی عمارت و به لرزه انداخت،ارباب نم‌ نگاهش و پس زد دستور داد تا سراغ طبیب برن.دوتا از زنای خدمتکار دستام و گرفتن بلندم کردن،پاهام که روی زمین کشیده میشد انگار داشتن جونم و می‌گرفتن.بازم تو این سختی رستم نبود نه خودش بود نه نشونی ازش.زیر سایه دیوار پشت مطبخ نشستم تا یکی به داد دردم برسه.طبیب که اومد پاهام و با الکل تمیز کرد،اینقد از درد ناله کردم و جیغ زدم و مادر مرده ام و صدا زدم که عرق کرده بودم و موهام به صورت و گردنم چسبیده بود،دردش حتی از جاانداختن پام هم بدتربود،راه رفتن برام حکم مرگ رو داشت،کار طبیب تموم شد و رفت سوز گرمای باد کف پامو اذیت میکرد اکثر خدمه هام غیب شده بودن.دستم و گرفتم به دیوار تا خودمو برسونم به اتاقکم.تا ی دل سیر گریه کنم و گلایه هام و باصدای بلند به زبون بیارم.اینقدر دندونام و به لبم فشرده بودم که جاشون روی لبم مونده بود.تقریبا پشت عمارت رسیده بودم، ترجیح میدادم جای دوری برم تا کسیو نبینم،با شنیدن صدای یورتمه اسب سرم و بلند کردم. رستم خان بود! دیدنش اینبار نفرت به دلم نشوند تا منو دید از اسب پیاده شد،می خواست گلایه کنه از تقدیری که براش دارن رقم میزنن اما نگاهش روی پاهام نشست،با مکثی کوتاه نگاهش و از پاهام گرفت و روی چشمام ثابت موند،با نگاهی پر از بهت گفت: _حنا جانم پاهات...به خودم جرات دادم تا دق دلی ام و سرش خالی کنم،با صدایی تقریبا بلند گفتم: _فلک شدم،عجیبه براتون؟کلفت این عمارت سرکشی کرده،این رعیت بخاطر جای نرم و نون گرم پرو شده.حنای بی پدر و مادر بخاطر هیچ گناهکاره.با مشت کوبید به کف دستش و گفت _کی،کی فلکت کرده؟اینو بهم بگو تا این ابادی و یکجا اتیش بزنم.به هزار بدبختی پشت کردم بهش نمیخواستم اون داغ تو نگاش و حرصی که میخوره ببینم واسه‌همین گفتم: _مادرتون ازم متنفره ،حداقل شما بگید چه گناهی از من سر زده؟میگفت میدونه پسرش دلش کجا گیره با کینه بهم غضب کرد.حتی به ارباب بزرگم گفت ما رو تو ابادی با هم دیدن. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سکوت رستم خان و که دیدم سرد خندیدم گفت _اگه واقعا منو دوست دارید ازم فاصله بگیرید ارباب زاده!نه بخاطر خودتون بلکه بخاطر اسایش من.به درک که زن عقدی شمام وقتی مثل خار توچشم مادرتونم.رستم خان با لحنی غمگین گفت: _نمیتونم حنا.نمیتونم زنم و ول کنم غیرتم چی پس؟دلم چی؟دوستت دارم حنا گناه منو تو اینه.ما باهم تو ی جرم شریکیم.کنترل صدام و از دست دادم،بلند داد زدم: _باشه اگه علاقه دارین زجرکش شدنم توسط مادرتون و هرروز ببینید ادامه بدین.ولی بدونید این علاقه شما بجز عذاب چیزی برای من فلک زده ی رعیت نداره.رستم با ناراحتی رفت. شب شده بود. بخاطر پاهام بی بی زلیخا اجازه داد دو‌ روزی کار سخت نکنم،از پنجره ی کوچیک اتاقم خیره به ماه نو بودم،بی دلیل یا هزار دلیل اشکام ریز روی گونه هام جاری بود،کاش بانوی عمارت و زن رستم خان میشدم،ولی حیف که بی کس و کارم!کاش توی‌ رگای منم خون اربابی بود نه ی فقیر و با اين فکر و خیال و كابوس عروسی رستم خان خوابیدم. _حنا پاشو برو عموت اومده کارت داره! با شنیدن اسم‌ عموم چهارستون بدنم لرزید، گره ی چارقدم و سفت کرده از پای سینی سبزی بلند شدم، لنگ لنگ رفتم دم عمارت سوزش پاهام شروع شد،از درد صورتم جمع شد،به عموم که رسیدم سر به زیر سلام دادم.با گوشت تلخی گفت: _سلام و زهرمار حقوقت و بده میخوام برم سکینه رو ببرم شهر پیش طبیب.بچه اش نمیشه.دستم و توی‌جیب پیراهن بلند و پرچینم برو بردم،پولی که بعنوان حقوق بهم داده بودن و سمتش گرفتم.پول و از دستم کشید؛شمرد!سرش و بالا گرفت،نگاه خشمگینی بهم انداخت و محکم کوبید روی گونه ام،از شدت ضربه اش سرم‌ کج شد روی شونه ام افتاد گفت _بی مادر این که حقوق ی ماهته،چندوقته اینجا کار‌میکنی؟برو بقیه رو بیار نکبت.یکهو عربده ی ارباب بزرگ مثل شیر بلند شد با صدای عربده عموم برگشت سمتش و حرفش ناتموم موند.چشمم به ارباب افتاد،عموم ولم کرد و پرتم کرد روی زمین.ارباب اخم وحشتناکی به عموم کرد،با صلابت اومد بازوم و گرفت،بلندم کرد،ناخودآگاه بهش پناه بردم و پشتش قایم شدم،از جیبش چندتا اسکناس بیرون کشید،گرفت سمت عموم گفت: _بیا این پول،حالام گورت و گم کن،دیگه ام دور عمارتم نبینمت اگه امر نمیکنم بلا سرت بیارن چون نمیخوام خوشی فردای رعیتامو خراب کنم.عموم‌‌ پوزخند زد اما وقتی ارباب‌ گفت نیش بازت حکم میکنه وسط میدون محل پاتوقت از درخت اویزونت کنم تا نشخوار کلاغا بشی نیشش بسته شد و رفت با بغض روی تخته سنگ کنار ورودی در عمارت نشستم،آه سوزناکی کشیدم،ارباب نشست کنارم دستمال سفید گلدوزی شده اشو‌ گرفت جلوم گفت تورو که میبینم یادم میاد چقد زود باختم اشکاتو پاک کن دخترک.دستمال و با خجالت ازش گرفتم بوی عطر فوق العاده اش تو مشامم پیچید.ارباب طره ای از موهام که کنارم ریخته بود و گرفت،زمزمه کرد: _درست شبیه اون منو عجیب یاد کسی میندازی یاد کسی که ماه و خورشیدم بود از وقتی رفته دنیام تیره و تاره.آهسته پرسیدم: _فوت کرده؟خندید سری تکون داد و گفت: _ از دست دادمش.دستش و روی گونه خیسم کشید و گفت: _گریه نکن دخترم من اصلا طاقت گریه ی دختر بچه ها رو ندارم از ارباب بزرگ حس خوبی میگرفتم ارامش .احترام.دقیقا حسی که یک پدر به دخترش میداد.نمیدونم چرا گفتم: _من خیلی تنهام...تو اوج ناباوری گفت: _منم تنهام همه ما تنهایم چون نمیتونیم جسارت داشته باشیم و اونی که میخوایم پیدا کنیم.برخلاف صلابتش و سبیلای پرپشتش ارباب بزرگ صورت دیگه ای از خودشو نشونم داد دقیقا مثل رستم ظاهری خشن اما دلی پر مهر.بهم گفت درسته روزگار گاهی بد میکنه اما خودتو بساز شنیدم کس و کار نداری.فراموش نکن کس و کارت اهالی همین عمارتن که پا به پاشون کار میکنی نکنه غصه بخوری که میگذره.حرفای خانم بزرگم قبول ندارم چون رستم حق داره دلش هرجا میره بره مطمئنم اون ادمم تو نیستی.زیادی موندن کنار ارباب بزرگ صورت خوشی نداشت همینجوریشم کم حرف و داستان نبود که با نشستن کنار ارباب بهش دامن بزنم.عصر همون روز خانم بزرگ توی مطبخ دست به کمر ایستاد و گفت: _همتون گوش بدید فردا رستم خان دوماد میشه و مراسم نامزدی پسرمه میخوام همه چیز عالی و به نحو احسنت باشه.همه "چشمی" گفتیم. بانو نگاهی بهم انداخت،نفرت همیشگی چاشنی چشم های مشکی اش بود،رو کرد بهم گفت: _تو کف تمام سالن و تمیز کن.میخوام مثل اینه بشه.چشمی گفتم تا از تنفرنگاهش فرار کنم،اما با این پاهای داغون چجوری تمیز کنم؟دیگه ام جلو چشمم نبینمت.هر کى گوشه ای پراکنده شد و مشغول به کاری و منم سطل اب و کف برداشتم رفتم تو سالن دستمال و خیس کردم و شروع كردم کف و روى زمین کشیدم. سالن پذیرایی عمارت که مخصوص مهمونی های اعیونی بود فرش نداشت،تمیز کردنشم مصیبت بود. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس غصشو نخور و بخواب خب؟😉❤️ شبت بخیر رفیق قشنگم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز تون شاد شاد پر از زیبایی 🌸🍂 از غصه ها خالی یک روزقشنگ یک دل آرام 🌸🍂 یک شادی بی پایان یک نورازجنس امید یک لب خندون یک زندگی عاشقانه وهزار آرزوی زیبا ازخداوند براتون خواهانم🌸🍂 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدای پایی سرمو بالا گرفتم و به هواى اینکه ارباب بزرگ اومده میخواستم عرض ادب کنم که چشم تو چشم با رستم شدم و بعدش پشت سرش و نگاه کردم كه کلا جای کفشش مونده بود کارمو دوباره کرده بود‌ اما رستم بى توجه به نگاه دلخورم گفت: _حنا ملکه قلبم واقعا دارن زنم میدن هرچی زور مى زنم نميشه.تو بگو چکار کنم نفسم از بغض سنگين شد سرمو پایین انداختم و گفتم: _مبارکه ارباب زاده امید به خدا که روز به روز علاقه تون روز افزون و نسلتون ادامه دار بشه. اگه ممکنه برید کنار کلی بدبختی دارم جون تو تنم ندارم تنبیه بشم بخاطر شما.کلافه گفت: _نمیخوای چیزی بگی؟باهام بحث کن مانع شو نذار کاری کنن که دلم نیست.تو زن منی حنا. بقیه نمیدونن تو که میدونی چرا سست وا دادی؟ کنارم بمون قوت قلبم باش.بغضمو قورت دادم و آهسته گفتم: _خوشبخت بشی رستم خان مثلا الان چی ازم برمیاد بشینم زیر پاتون بگم فرار کنیم؟بگم تو روی پدر و مادرت وایستا؟توقع چی ازم دارین وقتی حتی خدا باما نیست،الانم برید لباس نو بپوشین قراره مرد ی نفر دیگه و پدر بچه های یکی دیگه بشین. حنا کیه؟حنا ی هوس زودگذر بود که گذشت و تموم شد!...خواست حرفی بزنه که با صدای داد خانم از جا پریدم.پام به سطل اب خورد و پخش سالن شد. _معلوم هست داری چکار میکنی؟از کی اومدی تو سالن که دست به سیاه و سفید نزدی؟فکر کردی حواسم بهت نیست؟باترس گفتم: _معذرت میخوام خانوم الان تموم میشه بخدا تموم شده بود ارباب زاده اومد جای کفشش موند.فریادی زد که مو به تنم سیخ شد! _ چطور جرات میکنی در برابرم اما و اگر بیاری؟چطور به خودت اجازه میدی که جوابم و بدی؟فلکت کافی نبود؟رستم تند و تیز برگشت سمت مادرش و گفت: مادر حرفی نزد که این داد و هوارت برای چیه؟مادرش پوزخندی زد و گفت: چیه مثل بابات گلوت گیر کرده؟اونم خوب پشت کلفت عمارت دراومد و سینه چاک میداد.رستم اخم کرد گفت: چی میگی؟چرا الان حرف پدر و میکشی وسط؟از‌ چی زورت گرفته؟که مثل تو نمیتونه خودرای و خودخواه باشه؟که اسایش رعیتش براش مهمه؟بترس از خدا تهمت نزن به زیر دستت.مادرش هیچی نگفت بجز همون پوزخندی که کنج لبش بود و طعنه زد تا نباشید چیزکی مردم نگویند چیزها و ردشد رفت رستم گیج شده بود گفت: حنا چیشده؟جریان پدرم چیه؟ناراحت گفتم: نمیدونم والا خدا بخیر بگذرونه معلوم نیست خانم بزرگ قراره چطوری تلافی کنه ؛ ازم کینه ای به دل داره که خودمم نمیدونم چیه.ی بار من و به شما نسبت میده و یبارم به پدرتون!دیگه از نظر مادرتون رعیت یعنی بدبخت عالم و زور گفتن بهش و افترا زدن.گردنمم از مو باریک تره.رستم رفت توخودش حتی یادش رفت واسه چی اومده بود باهام خلوت کنه و بی خداحافظی رفت ولی زود برگشت گفت امشب منتظرم باش.با تعجب نگاش کردم ؛ مگه فردا نامزدیش نبود؟ پس چرا میخواست بیاددیدنم؟تا شب اینقد کار کردم که زخم پاهام و دردش یادم رفت بجاش خستگی و کوفتکی بدنم نایی برام نذاشته بود.سرجام دراز کشیده بودم و تازه چشمم گرم خواب شده بود که دستی روی گونه ام کشیده شد.با ترس از خواب پریدم همین که خواستم داد بزنم کمک بخوام دستی جلوی دهنم و گرفت و صدای رستم بلند شد که میگفت هیس حنا سر و صدا نکن!منم مگه نگفتم میام پیشت منتظر باش؟ حنا بیا فرار کنیم!توی تاریکی برق چشماش داشت دلمو اتیش میزد گفتم: کجا بریم که هر جا بریم حکم تیر حنای بی پدر و مادر و میدن؟گفت ببین حنا تو زن عقدی منی و بهم حلالی میریم تهران واسه خودم کار دست و پا میکنم فرنگ رفته ام حرفه و هنر بلدم .با ترس بهش گفتم هرجا بریم پیدامون میکنن پسر اربابی بی فکر عمل نکنید اقا. عصبی گفت:متوجه میشی اگه عقد اون دختر بشم خواه و ناخواه باید هم بالینم بشه؟تا حرف و منت اینکه عقیم نیستم رو خونواده ام نباشه؟حنا دلم نمیره بهش دست بزنم من خودم زن دارم ، با رسوم فرنگیا بزرگ شدم یه زن قانعم میکنه مثل ایل و تبارم چهارتا زن به کارم نمیاد.با تو راضیم و مادرم متوجه این موضوع نمیشه!پس بهتره که باهم فرار کنیم بریم زندگیمون و توی شهر بسازیم ؛ اینجا بدردمون نمیخوره.آهی کشیدم و گفتم: ارباب درسته شهر شهره اما خیلی کوچک تر از اونیه که من و تو توش پنهون بشیم اونجام پیدامون میکنن. عقلم و دست عقلم و دست شما نمیدم جایی نمیام.کافیه زبونی طلاقم بدین طلاقم ندادین باکی نیست عصبی گفت:حنا هولم نده سمت بیچارگی و حسرت خوردن.با بغض گفتم کاری از دستم برنمیاد خیره شد بهم گفت افسون که با دلم راه نمیایی سرم و گرفت گذاشت رو سینه اش درحالی که با ناراحتی اه میکشید بو*سه ای روی موهام گذاشت.برام زمزمه میکرد تا مثل خودش بهش عشق نشون بدم تا بتونه محکم بایسته.اینقد برام گفت که کافیه شکمت بیاد بالا تا رام شدم و دراختیاررستم قرار دادم.با تمام ملایمت کنارم اروم گرفت.دیر وقت گفتم رستم خان بهتر نیست بری سرجات؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ممکنه کسی بی هوا بیاد اخه بی بی زلیخا وقت و بی وقت بدون در زدن میاد سراغم خدایی نکرده شما رو اینجا بببنه بد میشه.بین خواب و بیداری خمیازه عمیقی کشیدو بوسید گفت حنا زن از شوهرش که خجالت نمیکشه تو ماهانه میشی؟از عرق شرم خیس شدم خیسی پیشونیمو که حس کرد گفت حنا جانم همین الان سرت باهام رو ی بالش بود چرا خجالت پس؟جوابت مهمه.ماهانه نشی که نمیتونی بچه بیاری.من من کنان گفتم نه رستم خان نمیشم خدابیامرز مادرم همین هول ماهانه نشدنم و داشت.یکهو نشست سرجاش گفت پس همین روزا میرم شهر سراغ طبیب برات دارو میگیرم فقط باید حتما بخوری.امیدم تویی حنا میخوام تو بشی مادر بچه هام.گفتم اقا شما اختیار دار زندگی خودتون نیستین چه برسه به اینکه بخوایین به ارزوهاتون برسین میدونم که ارباب از پشت پرده امر میکنه مادرتونو میفرسته جلو ولی بهرحال بهتر که بچه دار نشم.نمیتونم خون دل خوردن و تحمل کنم.وقتی میدید توضیح دادن بهم بی فایده است کلافه و سرکنده میزد بیرون اونشبم لباسشو پوشید قبل اینکه در و باز کنه گفت پشیمون نشی که تا وقتی اینجایی و چشم تو چشم باهام میشی افسون بخوری.در و محکم کوبید همین که رفت بی بی زلیخا اومد.از ترس کم مونده بود سکته کنم.چشمم به دهنش بود تا بپرسه رستم خان پیش تو بوده؟شکر خدا نپرسید فقط گفت حنا دست بجنبون که کلی کار داریم خوبه که بیداری پاشو برو سر تنور کلوچه بپز.قبل طلوع افتاب تموم کن صبح زود ساز ودهل میاد دم عمارت باید کلی ادم و صبحانه بدیم تکون بخور حنا مردا هیزم اوردن باید تنور و روشن کنی.خوابم نمیبردپس بهتر سرم گرم باشه فکر و خیال نکنم.تا قبل اینکه خورشید بزنه کلی کلوچه پختم.رستم مثل مرغ سرکنده پا به پام بیدار بود.دور عمارت میچرخید و از دور نگام میکرد با حسرت اه میکشید.درسته بعضیا بدبختی و دوست دارن اما واقعا بدبختی تقدیرم بود که بایدباهاش کنار میومدم بدون اینکه بفهمم قراره چه چیزا به چشم ببینم.صدای ساز ودهل از پشت در عمارت که بلند شد خدمه ها سینی روی سر میرفتن دم عمارت تا اهالی پشت در و ناشتایی بدن.دوساعتی این مدلی گذشت بوی غذای اعیونی تو حیاط پیچیده بود به گمونم برای ناهار قرار بود عروس و بیارن.طولی نکشید صدای کل و ساز و دود اسفند باهم قاطی شدن و دخترکی با تور قرمز روی سرش اوردن داخل عمارت.مثل اینکه تموم قرار مدارا رو گذاشته بودن‌ و بیخبر بودم امروز روز عروسی رستم بود نه نامزدیش.چرا پنهون کرده بودن؟نکنه از ترس بوده؟قلبم محکم میکوبید پاهام شل شد رفتم سراغ بی بی زلیخا گفتم اجازه بدین دیگه برم استراحت کنم گفت اره برو که جلو چشم خانم نباشی.بی بی زلیخا گفت بهتره تورو نبینه امروز غضب کنه عروسی پسرش به کامش زهر بشه.خودم هم طاقت دیدن رستم و تو لباس دومادی نداشتم.قبل اینکه چشمم به رستم بیوفته خودمو به اتاقم رسوندم.درو که بستم رستم از پشت در اومد بیرون. لباس محلی دامادى شم توى دستش بود و گفت اومدم کنار تو باشم کمکم کنی لباس بپوشم ببین چکار کردی؟ ببین باهام راه نیومدی دلم و خون کردی حنا.بهم اعتماد نکردی همسفرم بشی اما یادت نره زن من تویی و فراموشت نمیکنم.قبل اون زن باید حا*مله بشی تا بتونم به حقم برسم.رومو گردوندم: رستم خان از اينجا برين! دلم ريشه شما خونترش نكنين! به خدا داغم رو دل هيچكس نميمونه اگه بميرم منتها جونم از سنگ شده نميميرم انگشتشو روى لبام گذاشت و گفت: هيس حنا.اينارو نگو اتيشم نزن... اگه نرفتم... اگه موندم... اگه فرار نكردم فقط واسه خاطر توئه بيشتر از اين شرمسارم نكن!.. فقط به اين اميد زنده ام كه تو مال منى... فقط به اميد همين دارم نفس مى كشم... به خدا كه دلم اينجاست و جسمم اونجا نزار تو اتيش حسرتت بسوزم كه كامت نگرفته داغتو رو دلم نشوندن... اما نميدونن و خبر ندارن تو اول و اخرش مال اين دل لعنتى هستى!رستم سعى مى كرد آرومم كنه و دلمو به دست بياره!... اما مى شد؟!. نمى شد! با اين حال کمک کنم لباسشو بپوشه! همين كه رومو ازش گرفتم شونه مو گرفت منو به سمت خودش برگردوند و با آهى جيگر سوز گفت: درسته واست لباس دومادی تن نکردم و هفت طبق پیشکش نیاوردم اما روزی تورو میکنم سوگولی عمارت تا همه برات دولا راست بشن.بعد روى دو جفت چشاى خيسمو بو*سید و گفت از الان میخوام هرچی دیدی و باور نکنی فقط به حسم ایمان داشته باشی.وقتی رفت دلمم رفت! بی تابی میکردم نتونستم خودمو حبس کنم رفتم تا ببینم تو عمارت چخبر بود.خبر که نبود محشر واویلا بود.مردا حلقه زده بودن و چوب بازی میکردن و زنای ابادی خودمون و ابادی عروس از دور نشسته بودن و رق*ص مردا رو نگاه میکردن.اینقد زدن و کوبیدن و رق*صیدن و خوردن تا دم دم غروب!برو بيايى بود و نميدونم چطورى تو اين شلوغى چشم بی بی زلیخا منو دید كه بیکارم و فورى غر زد و گفت: حالا که اینجایی بیا برو تو سالن حنا ببر. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رنگم پرید! طاقت دیدن این یکیو نداشتم اما اجبار بود ظرف حنا رو با احتیاط بردم. واسه اولین بار عروس و دیدم.رستم کنارش با اخم و تخم نشسته بود.خانم بزرگم که نیشش بسته نمیشد و مدام قربون صدقه ى عروس قرمز پوش مى رفت.با قدمهايى لرزون به سمتشون مى رفتم كه مادرش نیششو بست و با تشر گفت: کی به تو گفت حنا بیاری بدشگون چونه ام لرزید و زير چشمى ديدم كه رستم هم دستش مشت شد كه همين حين ارباب بزرگ‌ شخصا اومد جلو دست گذاشت پشت کمرم گفت: خوش اومدی دختر جان. حنا رو تو بذار کف دست عروس!خانم بزرگ گفت : همینمون كم مونده ميون اينهمه فك و فاميل رعيت برامون حنا بزاره!با چشم و ابروی تیزی که ارباب به زنش رفت با بغضی که داشت خفه ام میکرد و پاهایی که جون نداشت برم جلو تر رفتم جلوی عروس زانو زدم.رسم بود اینموقع شعر بخونیم پس منم شروع به خوندن كردم!حنا حنا می بندیم عروسو حنا ميبنديم به دست و پاش می بندیم اگر حنا نباشه آب طلا می بندیم درسته صدام میلرزید ولی حنا رو گذاشتم کف دست عروس رستم و با کلی حسرت غیب شدم از سالن.مثل روزی که مادرم مرده بود داغ دار شده بودم. بعد حنابندون خدمه ها زمزمه میکردن پی کاچی باشن واسه فردا صبح.بااینکه شب قبل نخوابیده بودم اذون مغروب و که گفتن کل کشیدن و خوندن شعرای شب حج*له شروع شد.وقتی میخوندن امروز طوافست طوافست طواف دیوانه معافست معافست معاف نی جنگ و مصافست و مصافست های های گریه میکردم و همزمان با بقیه زمزمه میکردم.اما ديگه طاقت نياوردم و خودمو رسوندم پشت عمارت زیر درخت گردو و ساعتها زار زدم به اقبالی که داشتم.هوا داشت روشن میشد میدونستم چون دم دست نبودم ممکنه بی بی زلیخا بهم سخت بگیره ولی چه اهمیتی داشت؟بهتر که عذرم و بخوان تا از عمارت برم و زیر ظلم سکینه دست و پا بزنمتنم خشك شده بود.کمی که سبک شدم قصد کردم برم اتاقم كه صداى ارباب بزرگ منو سر جام نشوند. _چرا اينجا نشستى دخترك؟اینجا چکار داشت؟نکنه شده به پای کلفتش که با عقل جور در نمیاد.شایدم اومده تسویه حساب فورى گفتم: اومدم كمى خستگى در كنم مبارک باشه ارباب ان شالله کلی وارث دورتون و بگیره پا قدم عروستون خوش یمن باشهشکر خدا همین زبون و داشتم خودمو هرجا میرفتم جا میدادم تنها چیزی که نداشتم بخت سفید بود.ارباب پيپشو روشن كرد نشست زیر درخت گفت: بشين! نميخواد فرار كنى.اما من از ترسم سرپا ايستاده بودم و با دستام بازى مى كردم.وقتی گفت_چقدر به مادرت شباهت دارى!با تعجب نگاش كردم كه روشو ازم گرفت و به سياهى باغ دوخت و گفت: هيچ وقت حريف اين مسخره بازى ها نشدم و زورم بهشون نرسيد تا اين رسم مضحک كبوتر با كبوتر و باز با باز رو ورچين كنم! عاشق دختر رعيت شدم چند سال پى شو داشتم همين كه خواستم بگيرمش برام زن درست كردن اما بازم دست از طلب بر نداشتم و دقيقا وقتى ك مى خواستم اقدام كنم متوجه شدم دل در گرو يكى ديگه داره و تا بيام به خودم بحنبم ازدواج كرد داغش رو دلم موند شباهت تو به خدابیامرز داره اميدوارم میكنه.شرم و حياتم ديوونه ام مى كنه دلم مى خواد به همه بگم گمشده ام پیدا شد همونی که چشم انتظارش بودم برگشته.بعنوان ارباب میتونستم هر کاری کنم و دست رو هر کسی بذارم اما دستم بسته است چون پدر خانم بزرگ برو بیایی تو دربار داشت و باید یواشکی مى رفتم دنبال دلم.ي دفعه حرفاشو قورت داد بهم زل زد و گفت: اما حنا حالا كه پیر شده و ناتوان دست خانوم بزرگم به هيچ جا بند نيست.. حنا عروسم مى شى؟! سوگولى من؟!.خانوم اين خونه؟!.هیچکس نمیتونه جلودارم بشه چون سنی ازم گذشته و پدر خانم بزرگ دل ودماغ گذشته رو نداره دست به تهدید بذاره‌ حیرت زده چشم تو چشم شدم باهاش. اگه مى فهميد حنای دربدر عروسشه داغم مى كرد که هیچ ناخنامو دونه‌ دونه میکشید که هیچ از عمارت بيرونم مى كرد که هیچ زنده به گورم میکرد‌.ولی شاید اینجوریم نمیشد پناه رستم میشد تا بهم برسه.نمیدونم و نفهمیدم فقط زودی با اجازه گرفتن و ناتموم گذاشتن حرفای بو دار ارباب پناه بردم به اتاقم.از زیر پنجره اتاق رستم که رد میشدم برخلاف عمارت که تو تاریکی رفته بود روشن بود.سایه اش و دیدم دست به سینه تکیه داده بود به چهارچوب بهم گفته بود اعتماد نکنم به چیزایی که دیدم!با ی دل پر از درد رد شدم.دو ساعت مونده بود به طلوع خورشید ناامید و دل شکسته سرم و بردم زیر پتو که بخوابم.چفت در و انداخته بودم که یکهو تق تق صدای در اومد و پشت سرش رستم که میگفت حنا جانم چرا در قفله؟بازش کن اومدم دیدنت دلتنگتم.تق تق در میزد و پشت سرش التماس داشت در و باز کنم که نکردم.کلا خودمو زدم به ندیدن و نشنیدن‌.نمیخواستم ارباب زاده تازه دوماد و با عطر عروسش تو اغوشم پذیرا باشم.نه که مغرور باشم نه!دلم رضا نمیداد.رستم در زد و در زد تا سر اخر گفت کارت شده لجاجت و بچه بازی. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
میدونم بیداری و زدی به در بی عاری اومده بودم بگم هوا روشن بشه واویلا راه میوفته تو عمارت ی مدت نیستم.توام زیاد تو چشم نباش کاسه کوزه ها رو روی سرت بشکنن.اومده بودم ببینمت و برم ولی بی معرفتی حنا.صدای قدمای پاش و شنیدم چشمامو بستم از ته دل از اعماق وجودم اندازه تموم بی رحمیا گریه کردم.خوابم نبرد رفتم تو مطبخ خدمه ها تازه دست به کار شده بودن به گرم کردن کاچی وروغن حیوونی و تخم مرغ محلی.ایده زمونه ما این بو تازه عروس یا دختری که تازه سیکل میشه گرمیجات مقوی بخوره پسر زا میشه.استینمو دادم بالا و کمک کردم.بی بی زلیخا سراغمو گرفت و کلی بد و بیراه نثارم کرد که چرا دیشب غیب شدم بااینحال استرس داشت گفتم بی بی جان خیره!چرا دستپاچه ای؟همین حرف کافی بود تا بی بی بجای ناسزا لب به گلایه باز کنه و بگه حنا ارباب زاده غیب شده.صبحی خانم بزرگ رفته طلب دستمال کنه ارباب زاده نبوده که هیچ نو عروسشم دست نخورده گذاشته.پیغوم گذاشته واسه ارباب که دست بهش نزدم خودتون این ننگ و پاک کنید تا با دل رستم بازی نکنید.حنا دورت بگردم امروز برو سمت اسطبل اسبا زیادی تو حیاط نچرخ که مصیبت میشه.گفتم شما میدونی چرا خانوم بزرگ اینقدر از من بدش میاد؟!بی بی نگام کرد ؛ نمیدونم توی نگاهش اه بود ، حسرت یا افسوس که گفت: نمیدونم ولی تا میتونی از خانوم بزرگ دور باش و نذار جلوی چشمش باشی که عقده این همه سال و سر توی یتیم دربیاره!ناشتا رفتم اسطبل ومشغول شدم که صدای فریاد های ارباب و خانوم بزرگ همه رو به حیاط کشوند.ارباب داشت به خدمه ها میگفت که اگه کسی از رستم خبر داره و بهش نگه بلایی به روزگارش میاره که اون سرش ناپیداست.هر چند از رستم خبر نداشتم اما زن رستم بودم و تموم ترسم این بود که اگه چیزی بفهمن چه بلایی سرم میاوردن! به گفته بی بی اصلا توی حیاط نرفتم و از همونجا عربده های ارباب گوش میدادم صدا قطع شد سایه ای باعث ترسم شد سر بلند کردم که نگاهم با نگاه خانوم بزرگ تلاقی کرد.چشمهاشو ریز،کرد همونطور که مشکوک نگام میکرد گفت: نگفتی...با تعجب گفتم: سلام خانوم بزرگ. چیو نگفتم؟!؟!گردنش و کج کرد گفت: رستم کجاست؟لرزون گفتم: به روح پدر و مادرم خبری ندارم.دست به کمر نگاهم کرد گفت: مطمئنی؟! بعد از اینکه از سرتا پا بهم نگاهی کرد جلو پام تف انداخت و رفت.این زن انقدر ازم متنفر بود که حتی اگر جلوی چشماشم ظاهر نمیشدم خودش به هر طریقی پیدام میکرد و از اونجایی که به وجودم شک کرده بود اگر زبونم لال بلایی سر رستم میومد روزگارم سیاه بود!خوب که از کت و کول افتادم شنیدم یکی از دور صدام میزنه که هرجا هستی زود بیا.دست و پاهام شل شد!یکی از خدمه ها هراسون خودشو رسوند بهم گفت حنا بجنب که خانم بزرگ کارت داره. خانم دوتا نگهبان زیر بغلم و گرفتن بردن انداختن زیر پای خانم بزرگ.خون از چشماش میریخت!عروس رستم با چشمای خیس ولی سر به زیر کنارش نشسته بود اما از ارباب خبری نبود.زانوهام درد گرفتن!از دلشوره و دل اشوبی حس کردم خودم و خیس کردمخیره به لبای خانم بودم تا ببینم سر چی و واسه چی قراره‌مجازات بشم که بالاخره زبونش چرخید با صدایی کلفت گفت تو که گفتی از رستم خبر نداری.گفتم به والله ندارم گفت اما یکی از خدمه ها گفته دیشب رستمو حوالی اتاقت دیده!با بغض گفتم من و چه به رستم خان خانم بزرگ.مگه کسی باورم میکرد؟از نظر خانم من دشمن بودم به یکی از خدمه هایی که کنارش بود اشاره زد و گفت: همینجا موهاش و از ته بتراشید تا حالیش بشه به اربابش دروغ نگه.ببینم اونوقت به چیش مینازه!مگه میشد التماس کنم یا بگم از رستم خبر ندارم؟خانم یک نفس میگفت میبرید و میدوخت‌.هیچ کاری از دستم برنمیومد جز گریه و زاری...چارقدم و به زور از سرم کشیدن از ته دل جیغ میزدم بهم رحم کنن ولی خبری از مروت و دلسوزی نبود تااینکه دم موهام که تو مشت یکی از خدمتکارای گنده منده چرخید ارباب بزرگ سر رسید.ی عربده بی سرو ته زد تا همهمه بخوابه رو کرد به زنش گفت زن اینجا چکار میکنی معرکه گرفتی چیو به رعیت ثابت کنی؟نکنه پاتختی عروست و بیخبر جشن گرفتی؟با دیدن سرو وضعم گفت چطور به خودت اجازه میدی تو خونه ام به رعیت زیر دستم توهین کنی؟خانم بزرگ مقتدرانه گفت خانم این عمارتم با هرکی اندازه لیاقتش رفتار میشه میدونه رستم کجاست ولی زیر بار نمیره.خدمه ها ولم کردن.خدمه ها ولم کردن ارباب گفت دخترک حقیقت داره؟رستم به تو حرفی زده؟تا جاییکه میدونم رستم حق داره به هر دختری از این ابادی ناخونک بزنه چون اختیار داره.پس نه اولیشی نه اخریش که هوا ورت داره زیر پاش بشینی و دلبری کنی عقدت کنه و فراریش بدی. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با اشکایی که ردش روی گونه ام خشک شده بود و باز تر میشد گفتم همه افتراست ارباب.من و چه به بزرگ زاده ها و اعیونیا.جز تمیز کردن کثافت و کنیزی شما لیاقتم نیست.به روح پدر و مادرم قسم که هیچ خبری ازش ندارم. نمیدونم چرا خانوم بزرگ باور نمیکنه!که خانوم بزرگ فریاد زد؛حاشا به دیوار بلند مش صفر با قسم و ایه میگه رستم و دور و ور اتاقت دیده چرا منکرش میشی؟نکنه دست داری تو فرارش؟اصلارستم اونجا چی میخواسته؟گریه کردم و گفتم: نمیدونم مش صفر چی دیده اما به همه مقدسات از ارباب زاده بیخبرم.ارباب با نگاه تیزش به همه فهموند متفرق بشن.طولی نکشید همه رفتن حتی خانم بزرگ که با حرص و خط و نشون نگام میکرد.تنها که شدیم گفت حجاب کن ولی چرا اصرار دارن ثابت کنن تو معشوقه ی رستمی؟یعنی باورـ کنم از سر کینه بهت شکاک شده؟چارقدم و انداختم سرم با هق هق گفتم عرق پام به عمارت خشک نشده خانم ازم کینه داشت اینهمه بدخلقی به ی رعیتم نمیفهمم خدابیامرز مادرم که زنده بود دائم گوشزد میکرد از ارباب زاده دوری کنم نمیدونم چرا ولی گوش به حرفش میدادم.از شانس واقبالم افتادم جایی که ارباب زاده زندگی میکنه مصیبتشم با منه شاید مادرم این روزا رو میدید و میگفت از ارباب زاده حذر کنم. گفت به خدا قسم اگر تار مویی از سرت کم میشد این عمارت و با خانوم بزرگ و‌خدمه هاش به اتیش میکشیدم.مونده بودم چرا هر چی خانوم بزرگ اصرار داشت با رستمم ارباب سعی داشت از این واقعیت فرار کنه هیچی نمیفهمیدم بجز اینکه زودتر دور ازچشم همه پناه ببرم به اتاقکم.اون چند روزی که همه دنبال رستم بودن خان حسابی باهام چپ افتاده بود.چقدر اذیتم کرد و زخم زبون میزد!تا چشم ارباب و دور میدید ی دل سیر کتک میخوردم بعد تو طویله حبس میشدم و غذا بهم نمیدادن اتیش تند خانم که کمی خنک میشد از طویله ازادم میکردن بجاش ازم بیگاری میکشیدن.جون تو تنم نمونده بود روز به روز اب میرفتم بخاطر تنبیه کار نکرده ای که سهمی توش نداشتم.این اخریا دیگه پاهام دولا میشد وقتی راه میرفتم خانم بزرگ جوری نمیزد که سر و صورتم کبود بشه ارباب بهش خورده بگیره بجاش تا توان داشت می کوبید به دست و پام و گاهیم به کمرم و شکمم لگد میزد که نفسم بند میومد با خباثت میگفت اجاقت کور بشه دربدر.نیمه های شب تازه از کار دست کشیده بودم تو جام پهلو به پهلو میشدم که در زدن.ترس نبود که چهارستون تنم به لرزه دراومد که اینوقت شب کیه؟نکنه ارباب اومده قصد جونمو کنه؟چجوری بگم محرم پسرتم کارت کم از گناه کبیره نیست؟اما وقتی صدا اومد که میگفت حنا جانم باز کن در و هنوزم قهری؟باز کن پشت درم الانه کسی ببینه اینجام!اشکام ریخت و نفهمیدم چجوری سرپا شدم در و که باز کردم خودشو انداخت داخل.دست کشید رو موهای کم پشتم که به لطف خانم بزرگ چند تاربیشتر نمونده بود گفت جانم به قربانت چرا استخونی شدی؟چرا میلنگی؟رو دستاش بلندم کرد گذاشت رو تشکم و گفت بهت سخت گرفتن؟مگه نگفتم سرسختی نکن باهام بیا؟چرا دستات زمخت شده چی بهت گذشته حنا؟چرا مثل پیرزنا چروکیده شدی؟چیزی نداشتم بگم جز گریه که امونم نمیداد.گفتم رستم خان ارباب دنبالته اینجا پیدات کنن عاقبتم با مادرتونه همینجوریم عذابم دادن از زبونم حرف بکشن.گفت میدونم به وقتش تلافی تموم این روزا رو سرشون درمیارم.نگران نباش!کلی گشتم تا طبیب حاذق پیدا کردم برات دارو گرفتم ابستن بشی.حرف میزد و دائم سرو صورتم و نگاه میکرد.یک ساعتی کنارم موند و گفت چطور دارو گیاهیا رو بخورم و بعد سه شب میاد.اونشب رستم روح مرده و تن بیمارم و تیمار کرد.نوازشم کرد و از شیرینی بعد سختیا گفت.حتی نقشه انتقامم کشید.وقت رفتن بازم چشمامو بو*سید گفت میرم تا مجبور نباشم تن به ذلت بدم اما دلم پیشته.تاب بیار همین روزا برمیگردم.در و که بست دلم هری ریخت.عطر بوسه هاش هنوز روی دستام بود.عمیق بوییدم به گمونم پنج دقیقه ام نگذشت که شنیدم عربده میزنه ولم کنید بی چشم و روهای بی پدر مادر. پشت سرش ارباب بزرگ با داد گفت ببندینش گستاخ فراری و فکر کردی شهر هرته؟دختر ارباب ابادی و بدنام کنی و بزنی به چاک؟کور خوندی پدرسگ!همین امشب به زنجیر میکشمت به صلابه میبندمت بالا سرت وامیستم تا دستمال زف*اف بدی.همین الان و همین امشب کار ناتموم و تموم میکنی بعد هر قبرستونی نرفتی برو ولی تنها نمیری دست زنتو میگیری میری‌فکر کردی اجازه میدم با ابروم بازی کنی ناخلف؟بخدا که حس کردم روح از تنم رفت.مطمئن بودم رستم اسیر شده اونم بخاطر من.وقتی گفت ارباب رعیتی نه ارباب من.نمیتونی مجبورم کنی به کاری که دلم رضا نیست ارباب دستور داد دست و پاشو ببندین تا به حسابش برسم های های گریه هام رفت بالا.صبر کردم تا صدای قیژ قیژ باز شدن در اتاقای عمارت بیاد بعد خودمو بندازم تو حیاط.وای که نفسم به شماره افتاده بود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همین که حس کردم حیاط به حدکافی پر شده از ادم با احتیاط منم رفتم تو حیاط.از دور دیدم رستم چهارشونه و با هیبت و بسته بودن گوشه لبشم خونی بود ارباب با شلاق مثل شمر ایستاده بود براش خط و نشون میکشید رستمم زل زده بود تو‌ چشماش میگفت تلافی این بی احترامی به ارباب اینده ابادی و سر تک به تک اهالی عمارت در میارم دور نیست اونروز بین بحث پدر و پسر خانم بزرگ اومد.دعوای نامفهومی بین زن و شوهر بلند شده بود.رستم داد زد گم شید همتون منظورش به ادمایی بود که دوره اش کردن و پچ پچ میکنن.دور از چشم همه داشتم نگاه میکردم که خانم بزرگ ی چیزی به رستم گفت که رستم عصبی گفت بیزارم از زندگی اجباری که دارین بهم تحمیل میکنید.باز کنید دستم و تا برم براتون دلخوشی بیارم ولی از فردای روز کسی به پر و پام بپیچه میندازمش توچاه عمیق هر کی که میخواد باشه.خانم بزرگ رستم و از بند ازاد کرد دستشو انداخت دور‌کمر پسرش ودوتایی وارد ساختمون عمارت شدن.مثل مترسک سر جالیز خشکم زده بود!قرار بود دیگه چیو به چشم ببینم؟برمیگشتم به اتاقم اما صدای خانم بزرگ پیچید که میگفت بی بی زلیخا اون دخترک بی چشم و رو رو صدا بزن بیاددستمال بگیره دوست نداشتم دیگه بشینم زار زار بزنم بهرحال رستم ارباب زاده بود و بقول پدرش میتونست به هر دختری ناخونک بزنه.بی بی زلیخا از دور گفت خانم جان کدوم دخترک؟دستمال چی بگیره خانم؟وقتی خانم گفت همونکه معشوقه یواشکی رستم شده اما پنهون میکنه اسمش حناست.بگو‌بیاد دستمال گلدار عروسم و بگیره با زانو خوردم زمین!چه توقعی داشت؟برم دستمال بگیرم؟دستمال چی بگیرم؟بعدم بلند گفت بی بی زلیخا حجله رستم پسرمه وارث این ابادی و رعیتا! بگو اهالی عمارت پایکوبی راه بندازن.همه رو بیدار کن شب فرخنده ای رقم میخوره امید به خدا همین امشب عروسم ابستن بشه پسر بزاد.کاچی رو گرم کنید حمومم اماده کنید.گونه هام گر گرفته بود نمیدونستم چکار کنم یعنی مغزم فرمون نمیداد.پاشدم شل شل رامو کج کردم پشت عمارت تا گزند خانم بزرگ بهم نرسه برم جای همیشگی اما همینکه قدم اول و برداشتم بی بی زلیخا از پشت یقه ام و کشید گفت دختر جان بدو که دیره.گفتم خیره بی بی باز چیشده؟نصف شبی بد خواب شدی؟گوشه چشمش و پاک کرد گفت خانم خواسته بری دستمال بگیری.سرم و بلند کردم بگم کم خون دل شدم الانم برم دستمال گلدار زن رستم و بگیرم که حرف خانم ثابت بشه معشوقه رستمم؟اما قبل من گفت حنا چیشده تورو؟چرا رنگت زرده چشمات سرخ؟نکنه مریضی؟بدون اینکه توضیح بدم گفتم بی بی یعنی خانم نمیدونه من دخترم و چشم و گوش بسته؟خدا رو خوش میاد از بی مادریم سواستفاده بشه؟واقعا کجا نوشته دستمال ح*جله رو رعیت بره بگیره؟مگه مادر عروس نباید از مادر داماد تحویل بگیره؟بی بی گفت برو تا شر نشده ارباب جماعت چی از دل رعیتش میدونه؟سه تادستمال سفید دورگلدوزی شده داد دستم وهدایتم کرد سمت ساختمون.خانم با نیش باز راه میرفت تا منو دید گفت د یاالله چرا فس فس میکنی؟گفتم ببخشید خواب بودم خانم تا پاشدم اب به صورتم زدم دیر شد.تو اتاق رستم دوتا خدمتکار مشغول اذین بندی حجله بودن و دو نفر دیگه ام پرده میکشیدن وسط اتاق تا ی طرف عروسودوماد باشن طرف دیگه مادرشوهر بشینه دستمال بگیره.اما منو واسه چی خواسته بود خدا داند.سرم گیج میرفت دلم به کاری نمیرفت دلم میخواست سر خاک مادرم برم و اونقد گلایه کنم تا خدا جونمو بگیره نه اینکه زجر کش بشم زیر دست خانم بزرگ‌ اتاق که اماده شد اول عروس رستم و با کل ودست و نقل و نبات پاشیدن و اسفند دود کردن بردن تو اتاق. اونوقت شب معلوم نبود کی سرخاب سفیداب کردنش.موهاش فر بود و تار مویی جلوی صورتش از زیر تور قرمز دیده میشد شاید نیم ساعتی طول کشید تا چند تا نگهبان زورکی رستم واوردن هول دادن تو اتاق.نخواستم منو ببینه تا بیشتر مقاومت کنه.گوشه کز کردم تا اسوده خاطر بدون جنگ و دعوا قائله رو تموم کنه امافحش میداد و میگفت ببین زن تورو نمیخوام بستنت بیخ ریشم میفهمی؟کجا بود چشمی که بخوادنفرت رستم و ببینه وقتی جلو چشم عروسش جار میزد نمیخوامت چرا دخترک دلخور نمیشد؟دخترک فقط طالب این بود بشه عروس عمارت ارباب بزرگی که فک و فامیل زنش برو بیایی تو دربار داشتن.اونقدرام زشت نبود که رستم اینقد مخالفت میکردخلاصه که همچنان اشوب بود رستم زیر بار نمیرفت و عروسش ریز و بیصدا اشکاش میریخت.رستم هیچ جوره قبول نمیکرد حرف کسیو قبول کنه از پیغوم پسغوم های پدرش گرفته که میگفت فلان زمین و میدم بهت تا مادرش که قسم خداپیغمبر میداد که کاری کنه بره دربار یا بره فرنگ دیگه برنگرده.رستم سرتق ترازاین حرفا بود خانم بزرگ که دید نمیشه اومد بالا سرم که گوشه ای پنهون شده بودم‌.گیسامو گرفت گفت ببین میدونم مقصرتویی و زدی به موش مردگی اما بدون لعنت به شیری که خوردی شیرناپاک خورده زندگی بهم زن. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهِ من امشب بتابان🌙🌸 نور خود برجان من کز تمام ظلمت و تاریکی شب خسته ام ...🍂 شبت بخیر رفیق🌙❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f