#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_سیوهشتم
آخه اون همینجوری الکلی واسه اینکه دهن تو رو ببنده اومده بود جلو ! آخه خونوادش با اون پزشون رضایت بده نیستن که .. تو رو خام کرده اما منو با این موی سفیدم نمیتونه خام کنه!از سادگیش دلم سوخت گفتم بابا یه عمری منو بزرگ کردید ! مجید یه آدم حریصیه که منو واسه ازدواج نمیخواد .. نذاشت ادامه بدم گفت اگه واسه ازدواج نمیخواستت امشب اینجا چیکار میکرد ؟؟؟ اصن اگه تو رو نمیخواست ما اینجا چیکار میکنم ؟؟؟ به قول خودش این کارا همش به خاطر گل وجود توئه اینقدر بدبین نباش بابا جون !!اونقدر مُخه بابا رو شستشو داده بود که حرفای من اثری توش نداشته باشه ... بی فایده بود جروبحث ! هیچکدوم حرف همو نمی فهمیدیم ..ــ من اصن قید ازدواج رو میزنم ! نه با آرش نه با این مردک..بابا عصبانی شد .. میگفت روشو زمین نندازم به مجید قول داده ! ریش گرو گذاشته ... اصن اگه من قبول نکنم بیچاره تر از قبل میشیم ... میگفت درقبال خونه واسه بدهیش به مجید یه قرارداد انگشت زده داده که مجید بهش گفته حکم چک ُداره از اونطرفم سفته خریده انگشت زده داده به مجید !!! مجید گفته بهش اگه دخترت راضی به ازدواج شد پول خونه هدیه باشه واسه بابا ٬اگه رضایت نداد تا عمر داره بدهکار مجید ِ..منو مامان از این کار بابا حسابی حرصی شده بودیم ! رو کردم به بابا گفتم : بعد میگید این آدم منو واسه ازدواج میخواد ؟؟! داره از طریق من با شما معامله میکنه !!! بعد شما اصلاْ بهت برنخورد ؟؟ همین کارا رو میکنی که هر ننه قمری به خودش اجازه میده بیادو بهمون توهین کنه ... همین سادگیا رو تو زندگیت انجام دادی که یه قدمم جلو نیوفتادی.خیلی خیلی حرصی شده بودم ! اصن واسم مهم نبود حرفایی که دارم میزنم بهش توهین ِیا تحقیر یا دارم نداریش رو تو سرش میزنم ! فقط این مهم بود واسم که منو آرش ُخرد کرد فقط واسه پول !!! بعدش خرد شدن من ُخودش ُتوسط مجید نمیدید.گفت این از علاقه ش ِ !!! میخواد به هر دری بزنه تا تو رو بدست بیاره !! خندیدم ! گفتم اینم خودش بهم گفته بود ! اینم یه نوع معامله با خودشه !! اینکه به خودش ثابت کنه هر چیزی یا کسی رو میخواد به هر قیمتی بایــــد بدست بیاره !!درهرحال بابا بهش بدهکار بود ُ همین باعث آزار بود .. هر چی فکر میکردم من خیری از خونه بابام ندیدم همش چشم به راه خونه خودم بودم٬ آیندم ٬ تا کمبودامو با داشته های آینده م جبران کنم ! حسرتایی که کشیدم واسه دخترم جبران کنم ! شکمم ُ با غصه پر کردم اما دخترم ُ از غصه خالی کنم تا خودم ُ تو دخترم ببینم ! ببینم ُ لذت ببرم .. من به این امید زنده بودم ! من سخخخخخخخت منتظر آیندم بودم چون یقین داشتم آینده خوبی دارم ُ گذشته ی سختمو واسه بچه هام جبران میکنم ! همین واسم کافی بود ! اما بابا ٬ خودخواهیش داشت همه چیز روخراب میکرد ینی همه چیز رو خراب کرد ..تو فکر بودم .. هیچی به ذهنم نمیرسید .. نمیتونستم آیندمو خودم خراب کنم .. تا این سن از خودم ُ خواسته هام گذشتم به امید فردام اما نمیخواستم دوباره از خودم بگذرم٬ دیروز ُفرداهام یکی شن بشن همش حــــسرت ... آرش بهم زنگ زد . ترجیح دادم همه چیزو بهش بگم یا یه اینوری یا اونوری.اونم بدرقم قاطی کرد گفت به بابات نمیاد این کار ُدر حقت بکنه ! گفتم : بهش حق میدم آرش ! اینقدر زیر بار نداری خرد شده که ندونه چکار میخواد بکنه .. خونه رو از دست داد اگه مجید بهمون کمک نمی کرد ما هیچوقت صاحب ِخونه نمیشدیم ! خونه رو به خاطر منو تو از دست داد ! پس بهش حق بده چشم ِدیدن تو رو نداشته باشه ُ نخواد ما با هم باشیم.آرش گفت اما این حق ُ بهش نمیدم زندگیت ُتباه کنه خراب کنه واسه یه خشت خونه !!! گفت نگران نباشم ُ خودش یه فکری میکنه ...فرداش مجید خونمون زنگ زد .. بابا جوابشو داد گوشی رو داد دست من .. مجید با وقاحت تموم گفت " خب عشق من کی قرار مدارای عقد رو بذاریم ؟! "هیچی به ذهنم نرسید گوشی رو گذاشتم ! به بابا گفتم من بدهی این آقا رو میدم دیگه حق نداره اینجا زنگ بزنه یا بیاد .. یه خونه ازش خریدی پولش رو میگیره اما دیگه غلط میکنه به این خونه ُ آدماش کاری داشته باشه .. مامان گفت آخه چه جوری اینهمه پول رو میخوایی واسش جور کنی ؟؟ .. گفتم خدا بزرگه اما نمیخوام یه عمر بشینم حسرت بخورم که چرا بازم به خاطر فقر به این روز افتادم ! از الان دارم خودمو میبینم که زیر نیش این آقا تیکه تیکه میشم .. بابا ٬ این مرد٬ مرد زندگیم نیس این یه آدم دغل باز هوس بازیه که زن ُ فقط به چشم هوسای پستش میبینه نه زن زندگی ! نه خانوم خونه ..بابا گفت ــ اونقدر پولدار هست که حسرتای تو رو برآورده کنه ! هوس بازیش ُدیدی اما دوست داشتنش رو ندیدی !!! اون بیشتر از اون آرشه میخوادت تو نمیفهمی ..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_سیوهشتم
.قلب فاخته هر آن نزدیک بود از قفسه سینه در آید.درست است قبلا هم کنارش خوابیده بود اما امشب ... امشب این اتاق ..انگاررررر..حال و هوایش فرق داشت..خیلی فرق داشت .عرق از تیره پشتش می چکید.در که پشت سرش بسته شد همانجا ایستاد.درست روبرویش نیما بود که آنچنان زیبا به او زل زده بود.دستانش را دو طرف صورت فاخته گذاشته بود.دستهای گرمش که روی شانه های ظریفش نشست. از خجالت سرش را پایین انداخت. آه..نیما آتش مهر را بر جانش می افکند.چانه اش که با دستان نیما بالا گرفته شد در چشمان سیاهش زل زد
-جات..جات از این به بعد اینجاست .لطفا...می دونم بین ما باید خیلی چیزهای دیگه جریان داشته باشه اما دیگه اگه پیشم نباشی خوابم نمیبره.میفهمی اگ نباشی خوابم نمیبره دختر کوچولووووو.چشمان افسونگرش با هاله ای از اشک شفاف شد .امشب در کنار او آرام بخش ترین و روح نوازترین شب عمرش می شد.مثل شبهای دیگر خیلی عادی در کنارش دراز کشید .نیما آنقدر خسته بود که تا چشمانش را بست خوابش برد.اما خواب به چشمان فاخته نمی آمد.صبح با بوسه ای بر پیشانی فاخته از اتاق خارج شد.غرق خواب بود.میشد، با فاخته هم میشد؛ اگر کمی این عذاب درونی اش کمتر میشد.وقتی وارد هال شد و میز صبحانه را دید نا خود گاه لبخند بر لبش آمد .حس خوبی درونش غوغا می کرد...زنی بخاطر او از خواب صبحگاهی زده بود.چای و صبحانه برایش گذاشته بود.اینکه برای کسی اینقدر اهمیت دارد پر از غرور و خوشحالی میشد.به صدای پیامک گوشی اش ،پیام را باز کرد..از مهتاب...باز هم مهتاب...حال خوشش پرید...مهلت خواسته بود بازهم در آن خانه بنشیند.
***
با خوشحالی و کلی حرف به مدرسه رفت.
چقدر تعریف کردنی برای فروغ داشت.آنقدر خوشحال بود که بدون حرف هم فروغ فهمید این روزهایشان خیلی زیبا می گذرد.ساعت تعطیلی بود و از در مدرسه بیرون آمدند .برای لحظه ای فقط ایستاد و در ناباوری به نیمایی نگاه کرد که کنار ماشینش به انتظار او تکیه زده است. با لبخند دست فروغ را هم گرفت و به سمت نیما رفت.نیما هم تکیه اش را از ماشین برداشت و دست در جیب کاپشن او را تماشا می کرد.به نیما رسیدند..فروغ برای سلام پیش دستی کرد.
-سلام آقا نیما .خوبین.فاخته هم با خوشحالی سلام کرد.
-سلام..اینجا چی کار می کنی.راستی این دوستم فروغه.رو به فروغ کرد
-خوشبختم....خب کارم زود تموم شد اومدم دنبالت.با فروغ خداحافظی کرد و نشست
.ماشین را به حرکت در آورد .
-اومدم بریم یه جایی
-کجا،بدون جواب دادن راه افتاد.دیگر تحمل نداشت.از خوشحالی استفاده از موبایل که نیما برایش خریده بود سریع از ماشین پیاده شد و بدو سمت پله ها رفت .نیما دیگر صدایش در آمد.
-یواش فاخته.. صبر کن منم بیام.پشت سرش بالا می رفت و به شادی اش می خندید.پشت در خانه رسیدند.پاکتی جلوی در خانه اش روی زمین بود فاخته دولاشد و پاکت را برداشت.
-اون چیه شانه اش را بالا انداخت.
-نمی دونم نوشته ای چیزی نداره
در را باز کرد تا فاخته داخل برود یادش آمد کیفش را در ماشین گذاشته است.
-فاخته برو تو من برم کیفم رو از ماشین بیارم .کیف را برداشت و دوباره بالا آمد .در زد اما در را باز نکرد.چند بار در زد و دید درا را باز نمی کند کلید انداخت و در را باز کرد.
-برای چی هر چی در می زنم در و باز نمی کنی وارد هال شد .فاخته را دید غمگین به چند عکس توی دستش نگاه می کرد. جلو رفت و یکی از عکسها را از دستش کشید.با چشمانی از حدقه در آمده به عکسهای در دستش نگاه می کرد...آخ ..مهتاب...مهتاب لعنتی...مهتاب بی همه چیز .عکسها را روی مبل پرت کرد و با التماس به فاخته نگاه کرد که لحظه ای چشم از عکسها بر نمی داشت.
-فاخته،قطره اشک درشتی از چشمانش غلطید و روی عکس نیما افتاد.بغض مثل گلوله ای بزرگ جلوی نفس را گرفته بود.با هزار بدبختی لب زد
-خیلی خوشگله آرام جلوی پاهایش روی زمین زانو زد.عکسها را از دستش بیرون کشید و روی مبل پرتاب کرد.هر کدام از عکسها گوشه ای پخش شد اما نگاه فاخته هنوز هم همانجا ثابت ماند.انگار بدون عکس هم تصویر نیما را در آغوش آن زن زیبا می دید.همانطور نشسته بود و به عکس خیالی اش زل زده بود.دستان نیما روی مچ دستانش نشست،همان دستها که دیروز آتشش می زدند حالا داشت منجمد می کرد.همیشه با خود فکر می کرد نیما قبلا با دختری بوده باشد اما نه اینطوری.نه تا این حد نزدیکی.لبهایش لب هایی را لمس کرده باشد و کنار و در آغوشش قبلا با حضور زنی پر بوده باشه.نیما دیگر اشباع بود که قبول فاخته برایش سخت بود.تجربه های خوبی داشت که حالا می توانست از حضور فاخته راحت بگذرد .آه نیمای لعنتی ...حال که او را تا سر حد مرگ دوست داشت در جای جای تنش بوی زن دیگری به مشام می رسید.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#قسمت_سیوهشتم
_گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نيست
صداي بسته شدن در و پنجره رو به ايوان را شنيدم. پشت پنجره ها از درون اتاق پشت دري هايي با حاشيه سفيد تور كه كمرشان را از ميان بسته و باريك كرده بودند نصب شده بود كه ديد نامحرم را به درون اتاق محدود مي كرد.
حتما مادرم نمي خواست صداي پدرم بيرون برود و احتمالا در ته باغ و كنج آشپز خانه به گوش نيمه كر حاج علي برسد
حالا كه دايه جان و دده خانم نبودند، خواهرانم سفره را چيدند. باز دوغ و شربت آلبالو كه پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشي ليته و ترشي گردو كه بهار همان سال مادرم براي اولين بار درست كرده بود و هنوز درست هم جا نيفتاده بود
صداي ناله مادرم را شنيدم كه با عجز و درماندگي به نزهت مي گفت:
_هي گفتند ترشي گردو نيندازيدها، آمد و نيامد دارد. گوش نكردم به حرفشان خنديدم. باور نمي كردم اين بال به سرم مي آيد
نزهت با صدايي گرفته به زور خنديد:
_وا چه حرف ها! حرف هاي خاله زنك ها را مي زنيد خانم جان. حالا هم كه طوري نشده. خوب، داريد دخترتان را شوهر مي دهيد. خودمانيم ها، كم كم داشت دير مي شد
_نزهت حيا كن. من تابوت محبوبه را هم روي دوش اين پسره لات بي همه چيز نمي گذارم. خواب ديده خير باشه. او يك غلطي كرده، تو هم دنباله اش را گرفتي؟ امشب من بايد تكليفم را با اين دختر پيش پدرت روشن كنم
_خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه مي رسند شروع نكنيدها! بگذاريد اوّل خستگي در كنند. يك لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خيلي زياد نكنيد
مادرم آه كشيد:
_نمي خواهند تو به من درس بدهي .
اوّل صداي قدم هاي پدرم را از بيروني شنيدم. بعد از مدّتي كوتاه لحن شگفت زدۀ او از حياط اندرون به گوشم خورد:
_خانم كجا هستيد؟ چرا هيچ كس اين جا نيست؟
خجسته در ايوان به سراغم آمد و با صداي آهسته و وحشت زده گفت:
_محبوبه، فعلاً پاشو بيا توي اتاق تا آقا جان بويي نبرد. بعد از شام برو
با قيافۀ گرفته گوشۀ سفره نشستم. پدرم كفش ها را كند و با عصاي آبنوس كه براي شيكي به دست مي گرفت، وارد اتاق شد. از ديدن عصا برق از سرم پريد
_چرا حاج علي در را باز كرد؟ پس فيروز كجاست؟ اِهه، نزهت تو هم كه اين جا هستي
خجسته سلامي كرد و دوان دوان به ته حياط رفت تا غذا را كه پدرم به محض ورود دستور كشيدن آن را به حاج علي
داده بود از او بگيرد و بياورد. نزهت زوركي خنديد و گفت:
_خوششتان نمي آيد اينجا باشم آقا جان؟
_چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولي اين وقت شب... بدون شوهرت...؟
آن گاه حيرت زده و مبهوت نگاهي به اطراف انداخت و به مادرم گفت:
_حالت خوب نيست خانم؟ رنگ و رويت خيلي پريده
در حالي كه كتش را كه در آورده بود روي يك مخده مي انداخت، در كنار سفره نشست. مادرم گفت:
_چرا، خوب هستم، سرم يك كمي درد مي كند، به نظرم چاييده باشم. شما ترشي نمي خوريد....
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوهشتم
کارمون شده بود روزها با من تمرین میکرد سر یه ماه یاد گرفتم و با هم میرفتیم تهران و این و اون ور .اعتماد بنفس پیدا کرده بودم عجیب هوای خونه و ننه رو کرده بودم مرتضی گفت منو ببر تهران کار اداری دارم .بچه ها رو هم سپردم به عمه و رفتیم گفتم منم برم یه سر به ننه بزنم و میام دنبالت.مرتضی رو پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ماشین و یه گوشه پارک کردم و رفتم.کوچه برخلاف قبل خیلی خلوت بود رسیدم دم در و در بسته بود در زدم و رقیه در و باز کرد تا چشمش بهم افتاد بغلم کرد و گریه هاش شروع شد بلاخره رفتم تو و دیدم کسی نیست تو حیاط گفتم چخبر رقیه ننه کجاس رقیه گفت بالاس بیا بریم تو این مدت خیلی بلا سرمون اومده گفتم پروین کجاس پس گفت هی خواهر نمیدونی چی ها شده تو نبودی.چادرمو برداشتم و از پله ها بالا رفتم رقیه هم دنبالم اومد در و باز کردم و دیدم ننه تو رختخوابه دراز کشیده رفتم تو و گفتم رقیه چرا ننه ام الان خوابیده.اشکشو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت الان دو ماهه افتاده تو رختخواب بوی بدی تو اتاق پیچیده بود پنجره رو باز کردم و رفتم جلوتر نشستم ننه خواب بود رقیه کنار در نشست پرسیدم چی شده رقیه چرا حرف نمیزنی گفت بعد شهید شدن شوهر مهین عده داش تموم شد اومدن برا برادرشوهرش عقدش کردن و مهین با شوهر جدیدش رفتن سمنان ننه ات موند و حسن و پروین ننه ات خیلی وابسته مهین بود و نبودش خیلی عذابش میداد. پروین هم که میشناسی محلی به ننه ات نمیداد مادرت مریض شد و پروین سر اینکه زن بیچاره گفته بود دلم سوپ میخواد قشقری بپا کرد و با حسن درگیر شد و قهر کرد رفت خونه خواهرش شرطشم برا برگشت این بود که از اینجا برن.حسن هم ناچار رفت خونه اجاره کرد و جمع کرد و رفتن.مادرت شبها تنها بود و یه شب انگار خواب بدی دیده بود حالش بد شد و من با کمک همسایه ها رسوندمش بیمارستان و گفتن سکته کرده زبونشم بند اومده یه طرف بدنش از کار افتاده و دیگه توانایی اینو نداره که کاراشو انجام بده دلم ریش شد برای ننه ام حالم بد شد و گریه کردم برا حال بد ننه رقیه گفت خودت میدونی که من تنهایی از پس کاراش برنمیام دیدم جاشو خیس کرده .چشمش و باز کرد و تا منو دید شروع کرد به گریه و با زبون بی زبونی حالیم کرد که کمکش کنم.رفتم حموم و روشن کردم و با کمک رقیه ننه رو بردم حموم و لباسهاشو عوض کردم .موهاشو شستم اما انقد وضعش داغون بود و شپش زده بود که مجبور شدم با قیچی کوتاهش کنم.پیر زن بیچاره فقط اشک میریخت.رختخواب تمیز انداختم و گذاشتمش تو جاش و به رقیه گفتم یه سوپی چیزی براش بپز من برم بیرون و بیام.با مرتضی قرار داشتم برا دو ساعت بعد
زود خودمو رسوندم و دیدم مرتضی کنار خیابون وایساده .سوارش کردم و راه افتادم پرسید چخبر از ننه ات گفتم مرتضی حالش خیلی بده سکته کرده.گفت بریم اونجا برگشتم سمت خونه و با مرتضی رفتیم خونه.تو راه چیزهایی که رقیه تعریف کرده بود و براش گفتم.خیلی ناراحت شد در زدم رقیه در و باز کرد و رفتیم تو ننه رو تکیه داده بود به متکا مرتضی رفت تو و سلام داد ننه با چشماش جوابشو داد رقیه چای اورد و خوردیم گفتم مرتضی من چند روز بمونم اینجا تا یکم بهش برسم.مرتضی استکان و گذاشت تو نعلبکی و نگاهی کرد به ننه و بعد گفت پاشو وسایلشو جمع کن با خودمون میبریم با چند روز اینجا موندن کاری درست نمیشه
مادرته باید بهش برسی خیلی خوشحال شدم خجالت میکشیدم خودم بگم.ازش تشکر کردم و بلند شدم لباسهای ننه رو جمع کردم.رقیه نگاهی بهم کرد و گفت اخه من اینجا تنهایی چیکار کنم.گفتم فعلا بمون کرایه ها رو بگیر و زندگیتو بکن.کلی دعام کرد و کمک کرد و ننه رو بردیم تو ماشین و رفتیم سمت روستا ننه تمام مدت چشاش خیس اشک بود و نگاهش از تو آینه به من بود رسیدیم خونه و ننه رو بردیم تو خونه.تمام مدت با دست چپش چشای خیسشو پاک میکردننه رو بردم خونه و جا انداختم براش مرتضی هم رفت سراغ بچه هاننه دستمو گرفت و نگاهی بهم کرد نمیدونستم چی میخواد بگه گفتم ننه اینجا رو دوس نداری با سر گفت دوس دارم گفتم چیزی میخوای ؟سرشو تکون داد که نه گفتم ننه استراحت کن یکم چیزی نگفت و دراز کشید مرتضی با بچه ها اومدن
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوهشتم
بهاره از کی فهمیدی دلت می خواد با من ازدواج کنی؟ یک فکری کردم و گفتم شما از کی؟ گفت از اون روزی که توی بیمارستان به جای همه حرف زدی... توجه منو جلب کردی. هر وقت میومدم توی بخش دنبالت می گشتم، ولی بهت محل نمی گذاشتم اون موقع نمی دونستم چرا ذهن منو مشغول می کنی تا توی بارون دیدمت... وقتی دیدم برامون حرف درآوردن دلم خواست راست باشه. گفتم برای چی پس می خواستی منو ببری و جلوی همه انکار کنی؟ گفت فقط برای این که از خونه تون تا بیمارستان باهات باشم و کتت رو هم بدم... من اونجا می دونستم که تو قسمت منی... گفتم: توهین؟؟ گفت: چی؟ گفتم قسمت هم هستیم آخه مثل اینکه منم آدمم اینجا فقط شما نیستین... گفت چشم مراقب میشم. خوب بگو تو از کی فهمیدی؟گفتم: وقتی با سینی اومدم تو و چشمم به شما افتاد...گفت: حامد... اسمم رو صدا کن دختر... گفتم: یک کم برام سخته... بهم فرصت بده هنوز تو شوکم نمی دونم شاید خواب می بینم... گفت: بریم کنار یک رودخونه؟ پرسیدم کجا؟ گفت: جاده چالوس... گفتم: نه اصلا من خیلی دور نمی تونم بیام... گفت پس می برمت یک جایی تو فرح زاد خیلی کباب خوبی داره... پرسیدم با گوجه و ریحون؟ با دست زد رو فرمون و گفت با گوجه و ریحون ... با کله پاچه چطوری؟ گفتم نگو که عاشقشم. بلند خندید و گفت به به منم عاشق توام... با این مرامت... پس یک روز صبح میام دنبالت میریم کله پاچه می خوریم و میریم سر کار... پرسیدم چه غذا هایی رو دوست داری؟ گفت راستشو بگم از همه بیشتر دمپختک با سیر ترشی... گفتم پس خاطرت جمع هفته ای دوبار برات درست می کنم چون منم خیلی دوست دارم... گفت: می دونی چیه تو رو از همه بیشتر دوست دارم؟ این که جلوی تو راحتم... لازم نیست کلاس بزارم و به چیزی تظاهر کنم انگار صد ساله باهات آشنام ...خانجانم چقدر ازت خوشش اومده و از دیشب تا حالا داره از تو تعریف می کنه.گفتم بهت قول میدم از مامان من که از تو خوشش اومده بیشتر نیست یک دل نه صد دل عاشق تو شده... اگر من به تو نه می گفتم منو می کشت... مطمئن باش بازم با شما ها هم دست می شد و بالاخره منو می داد به تو.. حامد گفت: آخه ما خیلی شبیه هم هستیم پدر منم وقتی کوچک بودم مرد جلوی مغازه اش یک ماشین زد بهش... سرش خورد به جدول و در جا تموم کرد و داداش بزرگم حسین اونجا کار کرد و خرج ما رو داد برای همین من اینقدر بهروز رو دوست دارم ... الانم ماهیانه به خانجان پول میده و محسن تو برق الستون کار می کنه... بد نیستن... ولی من مثل تو ته تاقاری هستم و هنوز تو خونه ی پدری زندگی می کنم از دار و دنیا همین ماشین رو دارم و چند دست لباس و همین مدرکی که دارم. هنوز که پول نداشتم مطب بزنم فکر نمی کنم به این زودی ها هم بشه. در آمدم از بیمارستانه... همین و همین. گفتم چه خوب... پرسید این خوبه؟ گفتم یک جورایی آره چون هر دو با هم کار می کنیم و زندگیمون رو می سازیم. با خوشحالی گفت: آره منم همین رو می خوام. اگر تو کمک کنی با هم همه چیز رو درست می کنیم... ولی... یک چیز دیگه باید بهت بگم... نمی تونم از خانجان جدا بشم اون تنهاس... تو راضی میشی با ما زندگی کنه؟ گفتم خوب معلومه که میشم... نمیشه که آدم زن بگیره مادرشو ول کنه... فکر کنم بهروز هم باید همین کارو بکنه مامان منم تنها میشه اگر بهروز زن بگیره... با خوشحالی گفت : خیلی ازت ممنونم که همین اول کاری خیالم رو راحت کردی ... حامد اصلا یک آدم دیگه بود ساده و خوش سر زبون و بی ریا با هم رفتیم و کباب خوردیم برامون پیاز آوردن... من دلم پیاز می خواست... بهم نگاه کردیم و من پرسیدم پیاز خوری؟ و در حالیکه هر دو از خنده ریسه رفته بودم شروع کردیم پیاز خوردن با کباب.... تا ساعت هفت شب با هم بودیم حرف زدیم خندیدیم و شوخی کردم و اونقدر به هر دوی ما خوش گذشت که باور نمی کردیم ساعت هفت شبه... وقتی خواستم ازش جدا بشم گفت: بهاره دوشنبه شام بیاین خونه ی ما. گفتم نمی دونم به مامان بگم بعدم مثل اینکه باید خانجان دعوت کنه. گفت: پیشنهاد خودشه یک بار هم شما بیاین خونه ی ما رو ببینین. به مامانت بگو خبرشو به من بده. راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم. خدا حافظی کردم و رفتم. اون همین طور سرش کج بود تا من وارد خونه شدم... با دعوت خانجان ما شب سه شنبه رفتیم به خونه ی اونا... عطا و هانیه اومدن دنبالمون و با هم رفتیم...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سیوهشتم
انگار هلیا هم به سیم آخر زده بود که صداش بلند شد
_بی لیاقت... تو که عرضه ی گرفتن نامزدی ساده رو نداری غلط زیادی کردی اومدی خاستگاری...می رفتی از همون روستای دور افتاده تون یه دختر غربتی در حد خودت میگرفتی نه منو که...
سکوت کرد. فکر کنم یکی از همون سیلی های محکم اهورا رو نوش جان کرد.سرم و پایین انداختم و لحظه ای بعد هلیا مثل انبار باروت از اتاق اومد بیرون و با قدمای محکم از شرکت رفت.
خیلی خوب میشد صدای پچ پچ بقیه رو شنید.
سرمو پایین انداختم و مشغول درسم شدم اما تمام فڪرم توی اتاق پیش اهورا بود.
دلم ناراحتیش رو نمیخواست اما یه خوی بدجنسی داشتم ڪه می گفت حقشه!
با صدای تلفن تڪونی خوردم و تند جواب دادم.
صدای خشن اهورا توی گوشم پیچید
_بیا اتاقم.
همین دو ڪلمه ڪافی بود تا ڪلی استرس به تنم بریزه.
الان لابد میخواست تمام حرصش رو سر من خالی ڪنه.
بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. چند تقه به در زدمو وارد شدم.
سرشو بین دستاش گرفته بود.درو بستم و با لحن سردی گفتم
_ڪاری با من داشتید؟
نگاهم ڪرد و گفت
_یه چیزایی دم میڪردی موقعی ڪه سردرد بودم...میشه الانم درست ڪنی؟
هر ڪاری هم ڪردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم با طعنه گفتم
_تو قرارداد ننوشته بود من مسئول دم ڪردن دمنوشم...با اجازه تون من برم به ڪارم برسم.
برگشتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود گفت
_عذابم نده آیلین.
صورتم در هم رفت و گفتم
_من ڪاری نڪردم ڪه.
_همین...یه ڪاری بڪن!این بی تفاوتیت این نگاهت...
تیز برگشتم و گفتم
_توقع دارین چی ڪار ڪنم؟بیام بشینم ور دلتون دلداریتون بدم؟یا چی؟
با ڪلی حرف نگاهم ڪرد و گفت
_باشه... میتونی بری!
سر تڪون دادم و بی حرف از اتاق بیرون رفتم.
خواستم پشت میزم بشینم اما پشیمون شدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و به آقا رحمان سفارش چند تا چیز ڪردم تا زمانی ڪه اون بره بگیره ناهاری ڪه برای خودم آورده بودم رو گرم ڪردم و توی بشقاب ریختم.
ڪارم حماقت محض بود اما دلم می گفت ڪه انجامش بدم.
رحمان آقا ڪه اومد سینی رو به دستش دادم تا برای اهورا ببره.
خودمم مشغول درست ڪردن دم جوش شدم و بعد از دم ڪردنش در نهایت به سمت میز ڪارم رفتم و به آقا رحمان هم سپردم بعد از دم ڪشیدن دم نوش برای اهورا ببره.
با دیدن ڪلی ڪاری ڪه مونده بود آهی ڪشیدم. فڪر ڪنم برای تموم ڪردنشون باید اضافه ڪاری میموند...
* * * * *
ڪش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.ساعت هشت شب شده بود. تند تند وسایلامو جمع ڪردم...
ڪیفم و روی شونم انداختم و صندلی مو صاف ڪردم ڪه همون لحظه در اتاق اهورا باز شد. وقتی دید آماده ی رفتنم گفت
_صبر ڪن می رسونمت.
برگشت توی اتاقش... هیچ ڪس توی شرڪت نمونده بود.برخلاف خواستش منتظر نموندم و تند از پله ها پایین رفتم.
میدونستم تا در رو قفل ڪنه ڪلی طول میڪشه.
پایین ڪه رسیدم آه از نهادم بلند شد. ڪوچه به شدت تاریڪ بود... به تاڪسی زنگ زده بودم و گفته بود ده دقیقه ی دیگه میرسه.
نفسی فوت ڪردم و ڪنار خیابون ایستادم و برای اولین ماشینی ڪه اومد دست تڪون دادم و وقتی نگه داشت سوار شدم.
آدرس رو دادم... هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم ڪه ماشین و نگه داشت و یه پسر دیگه سوار شد اون هم درست صندلی عقب ڪنار من.
اخمی ڪردم و گفتم
_من دربست خواسته بودم.
نگاهش و از آینه بهم انداخت و گفت
_ما هم دربست در اختیارتونیم.
حس بدی از لحن و نگاهش بهم دست داد.
دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_نگه دارین من پیاده میشم
با دستی ڪه روی رون پام گذاشته شد برق از سرم پرید.
پسره نزدیڪم شد و گفت
_می رسونیمت!
چسبیدم به در و گفتم
_بهت گفتم نگه دار
مدام از ڪوچه پس ڪوچه ها می رفت...دستم به سمت دستگیره رفت اما در قفل بود.پسره ی عوضی دستش و دور شونه م انداخت و گفت
_دوست دخترم میشی خوشگله؟
دستشو پس زدم و داد زدم
_نگه دار ماشینو...
دو تاشون خندیدن...از ترس داشتم قالب تهی میڪردم.
محڪم به در ڪوبیدم و بلند تر داد زدم
_نگه دار ماشینو...
این بار راننده گفت
_نترس خانوم. ما قصدمون خیره...
مات و مبهوت نگاهش ڪردم... بدبخت شدی آیلین.
ماشین و توی یه ڪوچه ی متروڪه و تاریڪ نگه داشت.
محڪم به در ڪوبیدم و با تمام توانم جیغ زدم اما دستشو جلوی دهنم گذاشت.
_هیش... هار نشو خوشگله!
نفسم برید... خدایا نجاتم بده.
راننده از آینه نگاه ڪرد و گفت گناه داره.
اشڪ از چشمام بارید.چنان محڪم جلوی دهنمو گرفته بود ڪه نمیتونستم نفس بڪشم با پا ضربه ای به شڪمش زدم ڪه دادش بلند شد و گفت
_مهدی بیا پاهاش و بگیر وحشی لگد میپرونه.مهدی از ماشین پیاده شد.
رو به بیهوشی بودم. خدایا غلط ڪردم خواستم روی پای خودم باشم. اصلا غلط ڪردم شهر موندم.خودتت نجاتم بده.
دستامو بالای سرم نگه داشت. چشمام سیاهی رفت. حالم از خودم بهم میخورد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوهشتم
باید زودتر به خانه میرفتم، نه برای اینکه از او هراس داشتم، فقط برای اینکه نمیخواستم بیشتر از این مزاحم او بشوم او پسر مهربانی بود، یقین داشتم بدون قصدی جز کمک کنارم ماند. برخی حسها هیچگاه دروغ نمیگفتند!کاپشن را به سمتش گرفتم.
-ممنون، ولی نمیتونم قبول کنم.لبخندش محو شد و با تعجب نگاهم کرد.
-من دیگه باید برم خونه.دستش را دراز کرد و کاپشنش را از دستم گرفت. من هم چادرم را از روی صندلی جمع کردمو از جایم بلند شدم.
-بابت قهوه ممونم.او هم از جایش بلند شد و جعبهای را رو به رویم گرفت. نگاهی به جعبه کردم، همان جعبه کادو بود.اصلا کادو... بعد از بیرون امدن از مغازه دیگر ندیدمش، نمیدانستم کجا انداختمش.
نگاه سوالی ام را به او دوختم.
-جلو مغازه افتاده بود.با شرمندگی جعبه را از دستش گرفتم.
-نمیدونم چطور تشکر کنم.
-کاری نکردم که. کادو دادن به بچهها دل خودم رو آروم میکنه.دوباره همان حسرت در چشمهایش نشست. در چشمهایش عشقی به کودکان موج میزد، عشقی که رنگ غم گرفته بود.سرم را پایین آوردم که شی گرمی روی شانههایم نشست. با تعجب نگاهم را ار روی کاپشن چرمیاش به خودش دوختم.
-من سردم نیست، کلا آدم گرماییام.
نمیتوانستم قبول کنم. شاید برای من دروغ میگفت، اصلا اگر راست هم می گفت در این سرمای جانسوز نمیشود که آدم سردش نشود.کاپشن را از روی شانهام در آوردم. باید زودتر به خانه میرفتم، نه برای اینکه از او هراس داشتم، فقط برای اینکه نمیخواستم بیشتر از این مزاحم اوبشوم او پسرمهربانی بود، یقین داشتم بدون قصدی جز کمک کنارم ماند. برخی حسها هیچگاه دروغ نمیگفتند!کاپشن رابه سمتش گرفتم.
-ممنون، ولی نمیتونم قبول کنم.لبخندش محوشد و با تعجب نگاهم کرد.
-من دیگه باید برم خونه.دستش را دراز کرد و کاپشنش را از دستم گرفت. من هم چادرم را از روی صندلی جمع کردمو از جایم بلند شدم.
-بابت قهوه ممونم.او هم از جایش بلند شد و جعبهای را رو به رویم گرفت. نگاهی به جعبه کردم، همان جعبه کادو بود. اصلا کادو... بعد از بیرون امدن از مغازه دیگر ندیدمش، نمیدانستم کجا انداختمش.نگاه سوالی ام را به او دوختم.
-جلو مغازه افتاده بود.با شرمندگی جعبه را از دستش گرفتم.
-نمیدونم چطور تشکر کنم.
-کاری نکردم که. کادو دادن به بچهها دل خودم رو آروم میکنه.دوباره همان حسرت در چشمهایش نشست. در چشمهایش عشقی به کودکان موج میزد، عشقی که رنگ غم گرفته بود.لب باز کردم تا دلیلش را بپرسم اما با سرعت آن را بستم. اصلا به من چه ربطی داشت؟ شاید دوست نداشته باشد بگوید، اگر میخواست به یقین خودش میگفت. شاید گفتنش او را یاد خاطرهی بدی می انداخت، یا اینکه موضوعی شخصی بود، هر چه که بود به من ربطی نداشت.
-خدا نگهدار.چادرم را در مشتم بیشتر فشردم و راه برگشت را پیش گرفتم. میخواستم پیاده بروم خانه.دستهایم از سرمای بیحد کرخت شده بودند و به توان حرکت نداشتند، اما حالم را خوش میکرد.
انگار این هوا خوردن ها شده بود تغذیه ای برای روحم، شاید هم دور ماندن از آن خانه بود که حالم را خوب میکرد.
-شیرین خانم.سرجایم ایستادم که با سرعت جلو آمد و روبه رویم ایستاد. دستش را روی سینهاش گذاشت تا نفسش بالا بیاید. با تعجب به حالتهای دستپاچهاش نگاه کردم.
-اتفاقی افتاده؟
-من... یعنی... میشه بیشتر با هم اشنا بشیم؟چند لحظه ای با حیرت نگاهش کردم. مگر او یک مغازه دار ساده نبود؟ من هم یک خیاط ساده، او سفارش میخواست و من... من هم برایش انجام میدادم. دیگر اشنایی برای چه بود؟بزاق دهانم را قورت دادم. نمیدانستم چرا هر چه میکردم، نمیتوانستم باور کنم او هم مانند پسرهای دیگرست، به قیافهی مهربان او سو استفاده کردن نمیاومد.نفس عمیقی کشید و من مانده بودم چه جوابش را بدهم نه قبلا در این موقعیت بوده ام و نه منظورش را به خوبی می فهمیدم.آشنایی به چه قصدی آخر؟
-بالاخره گفتم.درآن سرمای جانسوز زمستان، گونههایم از هجوم خون داغ شده بودند. باد سرد که به پوست صورتم می خورد، گرمایش را به جدال میکشید و حاصلی جز سوختن پوستم نداشت.چادرم را جمع کردم و قبل از آنکه متوجه ی لرزش دستهایم بشود با سرعت از او دور شدم.انگار امروز، روز فرار کردن از مردهای اطرافم بود. ولب او کجا و احمد آقا کجا؟
-شیرین خانم قصد بدی نداشتم، فقط برای...و صدایش در زوزهی باد گم شد و دیگر چیزی نشنیدم.
_
قاشق از دستهای مادر افتاد که من و پدر نگاهمان به قیافهی غمزدهاش افتاد. به نقطه ای خیره شد و با افسوس گفت:
-ای کاش نمیذاشتیم شیوا بره خونه خودش، بچهام هنوز بچه داری بلد نیست. تازه هنوز قشنگ سرپا نشد.
-خودش خواست بره خانم، نمی تونستیم زندانیش کنیم که.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیوهشتم
محمود یاالله گفت و رفت داخل و منم پشت سرش.سارا لبخند که چه عرض کنم دهنشو تا کجا باز کرد و گفت:محمود خان بیا پسرتو ببین،محمود مغرورتر از اونی بود که بچه بغل بگیره و کنار پدرش نشست و به پدرش تبریک گفت و چایش رو همیشه داغ مینوشید و گفت:خدا جز تن سالم هیچی به آدم نده انگار ده سال پیرتر شدم.عمو سرفه ای کرد وسیـگارشو روشن کرد و گفت:شکر خدا که تو هستی وگرنه من نمیدونستم چطوری این همه مشکلات رو تحمل کنم.خاله در رو بست و گفت:هوا سرد شده باز،سارا به خانواده ات خبر فرستادم تا بیان.ساراحواسش به محمود بود و گفت:خاله چرا این بچه اصلا گریه نمیکنه و خوابیده؟عمو خندید و گفت:بچه است دیگه.بچه آروم هم نعمتیه که خدا به همه کسی نمیده.
اون روز برای سارا خیلی خوب بود و مادر شده بود چه پسر ناز و قشنگی. بعد ناهار بود که خدمتکارا رفتن تو اتاق بغلیمون و شروع کردن به گرد و خاکشو تمیز کردن،دوباره استرس گرفتم کی قرار بود اونجا بیاد، اتاق بزرگی بود و توش جز تار عنکبوت چیزی نبود جارو که میکردن گرد و خاک بلند شد و آب اوردن و رو زمین میپاشیدن بوی نم چقدر دلنشین بود رفتم بیرون در و بو رو استشمام میکردم..خدمه چادرشو محکمتر دور لباس محلیش بست و گفت:یه روز هم نمیشه استراحت کرد کار زاییدن سارا کم بود حالا هم این اتاقو تمیز کنیم این همه خاک رو چطور جارو کنم چطور جمع کنیم.اونا تمیز میکردن و غر میزدن و من تو دلم آشـوب به پا بود،لابد سارا رو میخواستن بیارن این بغل، حالا دیگه محرم محمود میشد و اونم که از خدا خواسته با هزار بهونه واسه پسرش خودشو به محمود نزدیک میکرد.محمود پیش مادرش بود و من از استرس راه میرفتم، فرش دست بافت بزرگی آوردن پهن کردن و جاجیم های رنگارنگ رو گوشه کنار انداختن.مادر سارا اومده بود کنارش و برعکس صبح از ظهر به بعد محمد همش داشت گریه میکرد.گوسفند قـربونی کرده بودن و عمو گوشتشو خورد میکرد و میخواست به اقوامش بده.دیدن خاله لیلا و مش حسین چقدر لذت بخش بود، چادرمو جلو کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، خاله لیلا با محبت همیشگیش بغلم گرفت و گفت:مبارک باشه، چی بهتر از این خبر که محمود خان پدر شده باشه.لبخندی زدم و گفتم:اره خیلی پسر قشنگی خداحفظش کنه.ابروهاشو تو هم گره زده و گفت:من منظورم محمد کوچولو نبود،به شکمم اشاره کرد و گفت:منظورم اون فسقلی تو شکمته.اون که از گوشت و خون خود محموده و میدونم که مثل ؟محمود یه شیر بدنیا میاری.چقدر حرفهای خاله لیلا دلنشین بود مستقیم رفت اتاق سارا و منم دنبـالش رفتم ،مادر سارا به احترامش بلند شد و با دیدن من گفت تو چرا اومدی!؟برو بیرون، دخترم ببینتت شیرش خشک میشه کی بهت اجازه داده بیای داخل؟!خاله لیلا بیا بشین ببین دخترم چه بچه ای اورده چه پسری ،من از اولم گفتم که دختر من پسر میزادحالا هرکی حـا*مله بشه و با گوش چشمش بهم اشاره کرد و گفت:معلومه بچه اش دختره.بدجور داشت حرصم میداد و با عصبانیت گفتم:محترم خانوم بچه هرچی باشه سالم باشه،عمارت ما جز من همه پسر بودن ولی دیدید که من همون دختر تونستم جون اون همه مرد و پسر رو حفظ کنم.عصبی پشتمو کردم و رفتم بیرون،داشتم خفه میشدم از حرفهاش بغض گلومو فشار میداد و دستهام میلـرزید محترم خانم چطور جرئت میکرد با من اونطور با حرص و بی ادبی صحبت کنه؟!با عصبانیت رفتم داخل اتاق و در رو بهم کـوبیدم و گفتم:چطور جرئت میکنه زنیکه بی شخصیت.زن بیشـعور،زن نفهم.تند تند نفس میکشیدم و حرص میخوردم متوجه محمود نبودم که روی تخـت نشسته و با تعجب بهم خیره شد.یهو دیدمش و تـرسیدم سقف دهنمو کشیدم و گفتم:بسم الله چرا نمیگی اونجایی تـرسیدم.قـرصهاشو تو دهنش انداخت و چون لیوان نبود پارچ رو سر کشید و گفت:زن نفهم ،زن بیشـعور؟ حالا کی هست؟روبروش روی تخت نشستم و گفتم:اتاق بغل رو چرا تمیز کردن کی قراره بیاد توش؟ ابروشو بالا برد و گفت:اون زن نفهم کی هست؟با ناراحتی گفتم:محترم خانم میگه سارا منو ببینه شیرش خشک میشه و بیرونم کرد، محمود تکیه داده بود و با شنیدن حرفم به جلو اومد و گفت:از کجا بیرونت کرد؟
_خاله لیلا اومده باهاش رفتیم اتاق سارا که گفت.مش حسینم اومد رفت بالا.محمود تو یه چشم به هم زدن بلند شد و کتشو تنش کرد و رفت بیرون،در رو نبست و من از استرس دنـبالش راه افتادم! یعنی باور میکردم؟! بامـشت به در اتاق سارا زد و گفت:محترم خانم.محترم خانم که معلوم بودتـرسیده اومد بیرون و گفت:چی شده محمود خان؟ زن زائو تو این اتاقه نباید سر و صدا کرد؟!چنان برای محمود چشم و ابرو گره میزد که محمود چشم هاشو درشتر کرد و تازه حساب کار دستش اومد و صداشو پایین آورد، خاله رباب تو ایوان طبقه بالا اومد و گفت چی شده؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیوهشتم
اومدى گفتى زنم پير شده ناتوان شده نميتونه بهم برسه گفتم اين دخترو بگيرى هم عيال دار بشى و هم بهت برسه و هم اون ی سر و سامون بگیره،شیربهاییم که دادی به عموش خودم بهت میدم الان مى بينم كه زياده روى كردى و دلتو زده غلومی گفت باشه به ی شرط!ولی زنم و مفت نمیدم بره!بخدا که داشتم شاخ در میاوردم!از وقتی اومده بودم شهر چه چیزا که نمیشنیدم و نمیدیدم اینم از شوهر بیغیرتی که داشت چوب حراج میزد بهم.تو ی چشم بهم زدن اختر دست کرد تو کیسه داخل لباسش که اویزون گردنش بود!معمولا پولاشو جا میداد تو اون کیسه!ی مشت اسکناس دراورد بدون شمردن انداخت جلو پا غلومی و گفت اینم شیربهایی که دادی به گمونم خیلی بیشتر از چیزیه که دادی به عموش. همینجا سه بار پشت هم بگو طلاق طلاق طلاق تا برم شاهد بیارم دو روز دیگه که پولات تموم شد دبه نکنی!
غلومی پولارو میشمرد و با بشکن میگفت طلاق زن حلالت طلاق!خیلی طول نکشید که اختر با سه چهار تا گردن کلفت سیبیل کج با شلوار پاچه گشاد رسید. یکی از مردا کلاشو کج کرد گفت خب بگوغلومی گفت شماشاهد من زنم و طلاق دادم خودش بره پی خطبه طلاق و این حرفا حقیقتا وقت ندارم دنبالش برم.مردا سر تکون دادن و همینکه غلومی سر رفت پایین لای اسکناسا چرخید اون مردا ریختن سرش چنان مشت و مالی بهش دادن که اختر گفت الان بی حساب شدیم.اویزه گوشت کن به من بود این دختر و شوهر نمیدادم نه چون بهش احتیاج دارم چون مظلومه اما عموی نامردش بهش بد کرد.حالام حق نداری از صدمتری این دختر رد بشی که اگه رد بشی سرو کارت و حواله همین اقایون محترم میکنم که رب وربت و یکی بشه.انقدرى پررو و بى حيا بود کم نیاره همینجوری که از لب و لوچه اش خون آويزون بود با اون دوندوناى زرد يكى در ميونش خندید غلومی رفت و من موندم و با بار دومین طلاق روى دوشم.چقد راحت به رستم محرم شدم به راحتی طلاق گرفتم و محرم غلومی شدم و باز طلاق گرفتم!تو همشون بی اختیاری خودم به وضوح مشخص بود.اختر كه ديد اشکام گونه هام و تر میکنه گفت: روم سياه ننه به خدا که قصدم خير بود اما باعث و بانى شر شدم مى دونم اگه مادرت بود اينطور نمى كرد اما عموت ياغى تر از اين حرفاست فقط کافیه بوی پول به مشامش برسه که مثل سگ شکاری خودشو برسونه.با گريه گفتم: ننه چکار کنم؟نافم و با آوارگی بریدن انگاری.نمیتونم اینهمه ننگ و یکجا قبول کنم.زاده آبادی و رعیتم منو چه به شهر آخه که نمیدونم چی به چیه!با ی بچهکوچیک کجا برم؟نمیگن شوهرت کجاست؟اختر گفت مگه بیرونت کردم چه کنم چه کنم راه انداختی؟همینجا بمون جایی نرو!گفتم تا کی سربارت باشم؟گفت خب برگرد آبادی تون!نگران گفتم ننه جان دلم میخواد برگردم کجا بهتر از اونجا؟ ولی پام به آبادی برسه تیربارونم میکنن بخدا از مردن باكى ندارم ولی دخترم مثل من بدبخت ميشه میوفته زیر دست عموم.دستش و گذاشت رو بازوم گفت پس ي كارى كن آدرس بالا شهرو ميدم برو دم خونه هارو بزن بگو غريبى و كار احتياج دارى!اعیونن و مرفه از هر صدتا يكى كمكت مى كنه بزن به در غريبى و كولى بازى کم از گدایی کردن نداشت یعنی مى تونستم؟ پا بذارم رو خجالتم دستم و دراز کنم؟ولی به هر طریقی بود راضیشون میکردم کار کنم براشون به خاطر بچه ام مى تونستم. بايد همين كارو مى كردم.اختر گفت نگران بچه ات نباش!ی مدت نگهش میدارم وقتی بهت اعتماد کردن بگو بچت کوچیکه باید ببریش.با اينكه دلم رضا نبود كه دخترمو زیر دست اختر وخونه خرابه اش تنها بذارم اما مجبور بودم و بايد به اختر اعتماد مى كردم بهرحال تنها ناجی ام تا امروز این پیرزن بود.صبح زود اذون و که گفتن راه افتادم . اما كار كجا بود؟ غریب بودم کسی بهم اعتماد نمیکرد ديگه داشتم نا اميد مى شدم كه ي درشكه كنارم نگه داشت.نگاش کردم پیرمردی بالا سرم بود قد بلند اما خمیده دلسوز نگام كرد گفت: اينجا نشستى دختر!با سوز دل گفتم: غريبم راه گم كردم روى برگشت به شهرمونو ندارم دنبال كار مى۸ گردم و كاریم پيدا نميكنم.با لبخند گشادی گفت خدا روزی رسونه روزی هرکسم سرجاشه.ی نگاه از فرق سر تا نوك پا بهم انداخت كه تموم تنم به خارش افتاد بعد گفت: پاشو پشت درشكه راه بیوفت تو خونه ام احتياج به كارگر دارم اونم زبر و زرنگ.اگه کس و کار نداری باید شب بمونی از برو بیا خوشم نمیاد راضی هستی راه بیوفت!درشكه چى راه افتاد و منم پشت سرش دوون دوون رفتم و بعد اينكه وارد كاخ خودش شد كسى رو صدا كرد فورى ي نديمه جلوم ظاهر شد بهش گفت ملوك! اين دخترو ببر تر و تميزش كن رخت و لباس بهش بده یكاریم براش سراغ كن كه بتونه خرج خودشو در بياره ملوك با تعجب بهم نگاه كرد و بعد انگار گدا دیده لباشو کج کرد گفت راه بیوفت!پشت سرش راه افتادم.ته دلم حسی قلقلکم میداد دیگه بعد اینهمه وقت یاد گرفته بودم تو شهر خوب و بد زیاده همه مثل ابادی مون صاف و ساده نیستن!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_سیوهشتم
هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد.امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود.
******
۱۷سال قبل...
_سلام.
_سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟
_ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟
_ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا. بیا بشین.
علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت.
به همسرش قول داده بود پس باید می گفت.
_ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر.
_ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟
_ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی.
_ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟
_ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم.
رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم.
علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم...
_ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه.
_ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و...
کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه.
بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند.
_ علی جان داداش بشین..
رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست.
_دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین.
_ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش.
_ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت.
دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون.
_ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه.
_ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_سیوهشتم
. باید میموندم و درد می کشیدم. از صبح خروس خون تا بوق سگ جون می کندم و به کارهای اصطبل و عمارت می رسیدم. با همه اینها حاضر بودم دردهام رو به جون بخرم اما این عماد رو نبینم.
بعد از اتمام حجت سیاوش، داستان عماد و سختی های من تاره شروع شد. انگار عماد کمر همت بسته بود نفسم رو بگیره و عزراییل زندگیم بشه.
تحمل همه چیز آسون بود جز عماد و زخم زبون هاش. جز عماد و نفرت تو نگاهش. سیاوش رو به سختی می دیدم و حالا عماد به جای سیاوش تقاص پس می گرفت.
داشتم اصطبل رو تمیز میکردم که عماد با پنجۀ پا به سطل کنار در زد و آب داخل سطل روی کاه ها ریخت. سر بلند کردم و با دیدنش ابرو در هم کشیدم. سیاوش اگه نامردی می کرد باکی نبود. خون به دلش کرده بودم. اما عماد چه کاره بود که بلای جونم شده و به خاطر همین از همون اول باهاش مدارا نمی کردم.
با اخم و تخم شوریدم:
-چته عماد؟ جنگ به پا می کنی!
با چشمهای ریز شده قدم جلو گذاشت.
-عماد؟ چشم سفید شدی لچک به سر. یادت ندادن اسمم رو درست صدا کنی؟ عماد نه، عماد بیگ. نشنوم یلخی صدام کنی.
نیشخندی زدم و دوباره مشغول کارم شدم که غرید:
-دست بجنبون. برو از سردابه آب بیار!
کمر راست کردم.
-ولی من که تازه آورده بودم، چرا ریختی؟
-حرف نباشه بجنب.
و دستی روی سیبیل از بناگوش در رفته اش کشید. نفسی کشیدم. عماد ظاهر ترسناکی داشت. اونقدر ترسناک که با هر قدمش ترس به دلم می نداخت. و من با اینکه ازش می ترسیدم اصلا نمی خواستم بفهمه توان سرپیچی از حرفهاش رو ندارم. حسم به عماد و سیاوش زمین تا آسمون با هم فرق داشت. چون عاشق سیاوش بودم میتونستم دل به دلش بدم؛ اما کارهای عماد رو نمی فهمیدم. این همه خشم و خروشش برای چی بود؟ من به سیاوش بد کرده بودم، درست؛ اما چرا عماد نخود آش شده بود؟
نفسی گرفتم و سطل رو برداشتم و به سمت سردابه راه افتادم. سردابه عمارت خان، بزرگترین سردابه آبادی بود. با پله های قدیمی و تاریک و ترسناک که پر از جک و جونور بود.
فانوس رو روشن کردم و آروم آروم از پله ها پایین رفتم. همیشه خوف از جاهای تاریک و بسته نفسم رو می گرفت و آب آوردن از سردابه سخت ترین کاری بود که عماد نامرد میتونست گردنم بندازه.
- خاتون کاراشو بهش نشون میده.
از بین لبهای خشکیده زمزمه کردم:
-کارم؟ چه کاری؟
با دست به اصطبل اشاره کرد و گفت:
-همینجا از امروز کارهای این اصطبل با توئه. تمیزش می کنی و به اسبها میرسی و تیمارشون می کنی. هر کاری تو مطبخ و طویله هم بود انجام می دی. نبینم از زیر کار در بری که من دانم و تو.
قدمی عقب گذاشت که بی هوا برگشت و با انگشت تهدید کرد.
-وای به حال و روزت بخوای فرار کنی.
زیر لب برای راحتی خیالش گفتم:
-فرار نمیکنم سیاوش.
وسط حرفم پرید:
-سیاوش نه! سیاوش خــان! اسم من رو به زبون نجست نیار.
سری تکون دادم. فعلا باید حواسم رو جمع می کردم تا عصبانی تر نشه.
-باشه سیاوش خان! میمانم. می مانم تا اونقدر زجرم بدی که دلت خنک بشه.
با نفرت صورتش رو جمع کرد.
-فکر می کنی با زجر دادنت آروم میشم؟ نه خطا نکن! من تازه کارم رو شروع کردم. بلاهایی سرت میارم که روزی صد دفعه مرگت رو آرزو کنی. تا جونت رو نگیرم ول کن نیستم. تو به دوستیمون، به رفاقتمون گند زدی. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بد طینت و بد ذات باشی.
و با ناراحتی همونجور که تو صورتم خیره شده بود، به آرومی پرسید:
-چطور تونستی؟
لبهام لرزید. حاضر بودم صد برابر اینها درد بکشم؛ اما چشماش رو اینجور پر غم و غصه نبینم. خودم که می دونستم چه دردی به جونش انداختم. ای کاش میتونستم واقعیت رو بهش بگم تا آروم بگیره. اما بین در و دیوار گیر کرده بودم. بین زندگی آقام و رفاقتم با سیاوش.
-روم سیاه.
- حالم ازت به هم میخوره. حداقل اگه کاری کردی پاش بمون و یک جو مرد باش.
و به سمت پله ها رفت. صداش رو شنیدم:
-خاتون! های خاتون! کارشو بهش بگو.
و من از همون لحظه کلفت بی جیره و مواجب خان شدم. کلفتی که باید می موند و با سختی هاش به این زندگی ادامه میداد تا جون آقاجانش رو نجات بده. یه وقتایی از دست آقاجانم عصبانی می شدم؛ اما چاره ای نبود، باید میماندم.
کار کردن تو اصطبل بد نبود. حداقل از اینکه بین جماعت نوکران برم و نگاه هاشون رو تحمل کنم راحت تر بود. با یه مشت حیوون زبان نفهم راحت تر میتونستم کنار بیام تا اهالی عمارت خان.
روزهام با تلخی شروع می گذشت. حالا دیگه حتی فکر فرار هم تو سرم نمی چرخید.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii