#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_سیوهفتم
اومدم برم بابا دستمو گرفت هلم داد که بشینم ... آخ که چه دردیه خرد شده توسط بابای آدم جلوی یه آدم کثیف !! همیشه واسم سوال بود کو اون پیرمرد مهربون ! اما نمیدونسم بوی پول !مهربون ُ غیر مهربون نمیشناسه ! نمیدونسم بابامم مثه خود من عقده ی پول داره ! اینکه حاضره وجدانش ٬ ناموسش کوفتش به فنا بره اما ...با جمله ی " اذیتش نکنید حاج آقا" ی مجید بیشتر حرصی شدم .. میخواستم بپرم رو سرشو تا جون داشتم بزنمش یا یه تف گنده بندازم رو صورتش .... بی تفاوت به همه ی این رفتارا گفت " سمانه خانوم ِما از این خونه راضی هسن ؟؟؟ خنده ی کنایه داری کردم گفتم اونیکه باید راضی میشد راضی شد .. گفت خب خدارو شکر ... نگاش کردم گفتم چیه چی شده مودب شدی ؟؟؟ چرا مثه تو دفترتون حمله نمیکنید دستمو بگیرید ؟؟ چرا نمیایید طرفم تا بوسم کنید ؟؟ بابام با عصبانبت گفت خفه شووووو .. اهمیتی بهش ندادم گفتم مردی الان این کارا رو بکن !مجید انتظار نداشت اینجوری جلوی مامان بابام حیا رو قورت بدم ُ اینجور حرف بزنم .. اما از همون دیشبش قید همه چیزو زده بودم.که این چیزا دیگه واسم مهم نباشه ! رو کرد به بابام گفت حاج آقا من فقط و فقط واسه حس انسان دوستانم این کارو کردم (درباره خونه حرف میزد) .. حالا هر کی هرحرفی میخواد بزنه بزنه ! هیشکی با این پولی که شما داشتید بهتون این لطف رو نمیکرد که من کردم ... بنده داخل دفترم رسماْ از دخترتون خواستگاری کردم حالا ایشون میان این حرف ُ حدیثا رو واسم درمیارن {رو کرد به من گفت } اگه جوابتون منفیه این تهمت زدنا رو نداره که !!! وااااای که چه سردردی گرفته بودم .. نمیدونستم چیکار کنمُ به این آدم چی بگم .. آروم گفتم : بی وجدان تو از من خواسگاری کردی یا درخواست دوستی ؟؟؟ لااقل مرد باش سر حرفت وایسا ... خدا ازت نگذره ... بعدش رو کردم به بابام گفتم خدا هم از تو نگذره فقط پدر نباید فرزندو حلال کنه فرزندم باید از پدر راضی باشه .. کاری ازم برنمیاد سپردمت به اون بالاسری .. رفتم تو اتاق تا هیچکدوم علی الخصوص مجید اشکامو نبینن .. خرد شدنمو دید اما زار زدنمو دیگه نه..نمیدونم مجید چی درگوش بابا پچ پچ کردو رفت ... بابا اومد تو اتاقم با یه قیافه ناله ! ازم عذرخواهی کرد ُ گفت هر کاری میکنه صلاحمو میخواد ! گفت آبروش رو جلو دوست ُ فامیل نبرم گفت دشمن به شادش نکنم ... گفت تازه داره به یه نون ُنوایی میرسیم من خرابش نکنم !!! نمیدونستم از حرفاش بخندم یا گریه کنم ..نمیدونستم از حرفاش بخندم یا گریه کنم .. بابا گفت به خدا آقا مجید میخوادت دوست داره ! باباش مخالف ازدواجتونه اما جلو باباش وایساده مثه اون آرش ِبچه ننه نیس که پا پس بکشه .. گفت این خونه رو پیشکش عروسیتون داده بهمون تازه قراره واسه بابات تو یه شرکت یه کار خوب دست ُ پا کرده گفت هر کاری میکنی به خاطر خودمه ! گفت من باعث شدم خونه شون رو از دست بدن اما مجید یکی بهتر از اون خونه فقط به خاطر من بهشون داده !!!گفت گفت گفت ...شنیدمو دم نزدم .. حرص خوردم ُلال شدم .. بعد که حرفاش تموم شد گفتم بابا یا آرش یااااااا هیچ کس میفهمی ؟!گریه افتاد از اون گریه هایی که تنمو میلرزوند میگفت آبروشو یه عمر خریدم حالا نبرم. نمیدونم به گمونم بابام افسردگی گرفته بود ! اصن حرفایی میزد به سنش نمیومد این سادگیا این رفتارا ... حقم داشت ! به قول خودش چقدر جلو زنو بچش خجل زده شده بود اما دیگه دور از این رفتارا بود !!!"به خدا بابا ساده ای جوونی خامی نمیفهمی .. اونی که دوست داره اونیکه خوشبختت میکنه مجید ِ نه اون بی همه چیز که هنوز نیومده بی آبرومون کرده. کاری بامون کرده که از اون محله بریم به چه فلاکتی برسم ولی خدا واسش خوب بخواد خدا این آقا مجید ُ واسمون فرستاد ... از در خونه مردمی نجاتمون داد اینجا رو واسمون راست و ریس کرد تازه بهم گفته از فردا برم سرکار ! بابا یه ذره اون عقلت رو به کار بنداز ببین دوروَرت چی میگذره . آرش به خاطر تو چه قدمی برداشت چیکار کرد ؟؟ غیر از اینکه خون به دلمون کرده . از وقتی پای آرش ُ اسمش تو این خونه اومده ما روز خوش ندیدیم.گفتم خودت خواستی ! اگه تو دیشب رضایت میدادی امروز من زن عقدیه آرش بودم .. همه مشکلات تموم میشه اما تو خودخواهی کردی بابا .. قبول کن بهم بد کردی ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_سیوهفتم
همانجا که روی زانوهایش نشسته بود راحتر نشست و به چشمان نیما نگاه کرد.
-نه بابا ..خوبم ..یه لحظه گرفت و ول کرد.خوب نبود درد داشت
-خوب نیستی ..پهلویش را ماساژ داد
-خوبم..طوری نیست.از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد.
-بیا اینجا یه ذره دراز بکش
-من خوبم...عروسی دیر میشه ..زشت میشه دیر بریم حرصش در آمد، او نگران حال فاخته بود؛ فاخته دلش هوای عروسی داشت.
-تو مهم تری یا عروسی..هر موقع دردت خوب شد میریم.پشت چشمی نازک کرد
-حالا چرا داد میزنی.خوشت می یاد هی دعوا کنی
کنارش نشست
-خب برای اینکه حرف خودتو می زنی.دیگر چیزی نگفت همانجا روی زمین دراز کشید.خواست سرش را روی زمین بگذارد دستی زیر سرش آمد.چشم در چشمان نیما دوخت.او حقیقتا نگرانش بود.چشمانش لحظه ای از او برداشته نمی شد.آرام سرش را روی پایش گذاشت.چقدر خوب بود..همیشه اینگونه باش،خاموش اما عاشق...به محبتش زیادی احتیاج داشت.نیما هم سرش را به دیوار تکیه داد.-نیما...
-هوم
-تا حالا عاشق بودی.در دلش خندید.خر بودم اما عاشق نه.. ولی حالا. حالا که دستانش در خرمن موهای فاخته می پیچید. حالا که عطر حضورش سرمستش می کرد.اشتباهات گذشته وصله ناجوری برایش بود.به او نگفت قبلا زنی را صیغه کرده...حالا می فهمید اصلا مهتاب مه غلیظی بود در زندگیش که فقط روزگارش را تار کرد و دیگر اثری از او نیست.
-نه نبودم ..ولی یه مرگم شده تازگیا...قلبم زیادی تند تند میزنه..داری با من چی کار می کنی..هنوز حرفش تمام نشده بود در اتاق باز شد.مادر جان داخل آمد.
-همه منتظر شما هستن .اینجا نشستین تا فاخته آمد جواب دهد نیما پیش دستی کرد
-فاخته یهو حالش بد شد گفتم دراز بکشه حالش جا بیاد.فاخته بلند شد و نشست
-خوبم الان بریم دیگه،حاج خانم نگران نگاهش کرد
-راست میگی مادر...رودر بایستی نکنی لبخند زد اما رنگش پریده بود
-نه واقعا خوبم..دروغ نمی گم.نیما هم بلند شد.فاخته مانتو اش را تن کرد و شالی را آزاد روی سرش انداخت.حاج خانم بیرون رفت
-منم حاضرم،نیما جلو آمد عمیق نگاهش را به چشمان فاخته داد.این دختر حالش را منقلب می کرد. او را همانطور دوست داشت.. ساده و زیبا..ساکت و دلربا.غمگین و شاد ترکیب زیبایی بود فاخته.شالش را کمی جلوتر کشید و یک طرفش را روی شانه اش انداخت.
-دوست ندارم برقصی..حواست به فیلمبردار و اینجور چیزا هم باشه.هوا هم سرده لباست نازکه.یه لباس گرمتر هم بردار.قند انگار توی دلش آب شد.باز هم چلچراغ دلش را روشن کرد.اینا همه دوستت دارم معنی
نمی داد؟ ؟؟ نیما عوض شده بود ..نه اینکه فقط حرف زدنش با او خوب شده باشد ...چیزهایی می گفت که در قلبش مهمانی باشکوهی بر پا می کرد. هر چه زبان چرخاند بگوید دوستت دارم جسارت نکرد .برق نگاه نیما تمام توانش را در حرف زدن ربود...اما در دلش فریاد کرد"من دوستت دارم نیما،عاشقتم"همینطور محو نگاهش بود که پیشانیش از بوسه نیما گلباران شد.جشن عروسی فقط در رویای نیما و عاشقانه های بیشتر گذشت .در آسمانها سیر می کرد و در خیالات خود با او یک شب قشنگ داشت.کاش در همان شب می ماند و هیچوقت پیش نمی رفت.کاش در همان شب با زمزمه عشق نیما چشم می بست. فردای عروسی را به اصرار یک روز دیگر ماندند.شب در کنار هم با آرامش خوابیدند.شاید هیچ اتفاق در ظاهر بینشان نبود اما از درون در دل هر کدامشان بارانی از احساسات جریان داشت.با هم حرف می زدند اما گوهر احساساتشان بیرون میریخت. یک روز باقیمانده فقط با نیما در شهر گشتند و فاخته با شوقی عجیب همه جا را می گشت بدون اینکه احساس خستگی کند.برگشتند و حاج آقا و حاج خانم را گذاشتند و به خانه خودشان رفتند.ساکها را همان دم در گذاشتند.نیما خسته از رانندگی روی مبل حال ولو شد.فاخته هم کش و و قوسی به بدنش داد و با چشمانی متعجب به نیما نگاه می کرد که همانجا روی مبل از خستگی بیهوش شده بود.مانده بود چه کار کند.به اتاقش رفت و پتویی آورد تا روی نیما بکشد. پتو را رویش کشید و خواست برود که مچ دستانش اسیر دستان مردانه اش شد
-منو خوابوندی داشتی کجا میرفتی خانوم کوچولو.شرمزده زیر چشمی نگاهی به نیما انداخت که با چشمان خمار خوابش به رویش لبخند میزد.صدایش دو رگه بود و خستگی از رویش می بارید.
-فکر کردم خوابی
-خواب که هستم ولی خب همیشه بیدارم کن تا سر جام بخوابم .
-باشه بیدارت می کنم از این به بعد
دکمه پیرهنش را باز کرد و پیراهنش را در آورد و روی مبل انداخت.دوباره دستان ظریفش را در دست گرفت و با خود به اتاقش برد.قلب فاخته هر آن نزدیک بود از قفسه سینه در آیداضطراب و هیحان سراسر وجودش را پر کرده بود نفسش تند بود ودستانش لرزان.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#قسمت_سیوهفتم
_اين كارها چيست، خانم جان؟ مگر بچه شده ايد! حالا شما با آقا جان صحبت كنيد. اصلا خودم مي مانم.
_امشب خودم با آقا جان صحبت مي كنم
مادرم با يك دست به پشت دست ديگر زد
خدا مرگم بدهد الهي نزهت. خجالت نمي كشي؟ حيا نمي كني؟ تو هم عقلت را داده اي دست اين ذليل شده؟
و رو به من كرد:
_بلایي به سرت بياورم كه دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا براي من عاشق مي شوي؟ آن هم عاشق شاگرد نجار سر گذر! اي خاك بر آن سر بي لياقتت بكنند دختر بصيرالملك. اي خاك بر سرم با اين دختر بار آوردنم
صداي گريه مادرم بلند شد
خواهرم گفت :
_نكنيد خانم جان، اين طور نكنيد. شيرتان خشك مي شودها .
_دست به گردن مادرم انداخت و او را بوسيد
_همان بهتر كه خشك بشود. بچه ام اين شير قهره را نخورد بهتر است. دستت درد نكند دختر. خوب بلايي به سرمان آوردي... من به پدرت چه بگويم؟ بگويم دخترت ليلي شده؟ عاشق نجار بي سروپايي محل شده؟ بگويم تو بايد پدر زن شاگرد نجار زيرگذر نجار يك لا قباي گشنه گدا؟
صدايش كم كم از خشم اوج مي گرفت. نمي دانم ناگهان چه گونه در من جوشيد و چه طور جرئت كردم كه من هم صدايم را بلند كنم. شايد خلوت بودن خانه يا نبودن پدرم اين جرئت را به من بخشيد. گفتم
_خوب، گشنه است باشد. مگر همه بايد پولشان از پارو بالا برود؟ كار مي كند.دزدي كه نمي كند! نزهت نگفت:
_خودم مي گويم. مي خواهد برود توي نظام. صاحب منصب مي شود
نفسي تازه كردم و ادامه دادم
_كار كه عيب نيست! خود آقا جان هر شب كتاب ليلي و مجنون مي خواند. آن وقت شما مي گوييد...
مادرم خود را با تمام هيكل به طرف من انداخت
_ان چشم هاي وقيحت را پايين بينداز، دختره بي آبرو. حيا نمي كني؟ خجالت نمي كشي؟
گوشه دامنم به چنگش افتاد. با تمام قوا دامنم را از چنگش كشيدم و فرار كردم. صدايش را مي شنيدم كه فرياد ميزد
_مگر آقا جانت امشب نيايد. وگرنه نعشت را از اين خانه بيرون مي برند
در كنار در ايستادم و گريه كنان گفتم
_چه بهتر، راحت مي شوم .
_تف به آن روي بي حيايت .
نزهت سرم فرياد كشيد
_بس كن ديگر محبوبه خفه شو. برو بيرون
از اتاق بيرون دويدم و گوشه ايوان چمباتمه نشستم. خواهر بيچاره ام تا شب بين من و مادرم رفت و آمد مي كرد.
_گاهي سعي مي كرد مرا قانع كند تا از خر شيطان پياده شوم و گاه به مادرم نصيحت مي كرد
_خانم جان، آخر مگر فقط محبوب است كه عاشق شده؟ خوب، خيلي ها خاطرخواه مي شوند، زن و شوهر مي شوند و به خير و خوشي عاقبت به خير مي شوند .
_بله، خاطرخواه مي شوند، ولي نه خاطرخواه شاگرد نجار سرگذر. مگر از روي نعش من رد بشود .
خواهر كوچكم، خجسته، در اين ميان مات و مبهوت نظاره گر بود
مادرم فرياد مي زد:
_فكر آبروي پدرش را نكرد؟ فكر آبروي مادر و خواهرش را نكرد؟ فكر آبروي اين طفل معصوم را نكرد؟
و با دست خجسته را نشان داد
نزهت گفت :
_خانم جان، محبوبه راست مي گويد. چهار صباح ديگر مي رود توي نظام و سري توي سرها درمي آورد .
مادرم فرياد زد :
_به گور پدرش مي خندد. محبوبه غلط مي كند با تو. مرتيكه بي همه چيز مي رود توي نظام؟ پس فردا شوهر تو هم يا توي سرت مي زند و بيرونت مي كند، يا سرت هوو مي آورد. تا بيايي حرف بزني، سركوفت خواهرت را به تو مي زند. اين دختر، اين خجسته از همه جا بي خبر، ديگر كه به سراغش مي آيد، مردم نمي گويند اين همه لنگه خواهرش است؟
_لایق گيس مادرش است؟ خيال مي كني ديگر كسي به سراغ ما مي آيند؟ در خانه ما را مي زند؟
_مردم حتي اجازه نمي دهند دخترهايشان با خجسته راه بروند. هم كلام بشوند. نميگذارند بچه هايشان با ما حشر و نشر كنند، چه رسد به اين كه او را براي پسرشان خواستگاري كنند. حق هم دارند.
_من هم بودم اجازه نمي دادم دخترم با همچين دختر بي حياي وقيحي رفت و آمد كند. اي خدا، اين چه خاكي بود به سرم شد؟
كم كم مادرم خسته شد. چادري به خود پيچيد و كنار ديوار اتاق چمباتمه زد و ساكت نشست. نمي دانم منتظر فرارسيدن شب و آمدن پدرم بود يا از حال رفته بود و جان نداشت كه از جايش بلند شود
_حالا خجسته هم كه خبرها را برايم مي آورد، پهلوي من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم كنار مادرم بود
شب فرا مي رسيد و آمدن پدرم نزديك مي شد. حالم چنان بود كه انگار دل از حلقم بيرون پريد. دهانم خشك شده بود. خجسته آب برايم مي آورد، بي فايده بود. تمام بدنم مي لرزيد. انگار منتظر جلاد بودم. خواهرانم به كمك يكديگر چراغ هاي گردسوز را روشن كردند. به فرمان خجسته حاج علي از مطبخ بيرون آمد و حياط را آب و جارو كرد .
صداي مادرم را مي شنيدم كه با ناله و قهر به خجسته مي گويد ؛
_مادر، در و پنجره را ببند، سردم شده
خجسته با ترس و احتياط به ماليمت مي گفت؛
_توي چله تابستان خانم جان؟ هوا كه خيلي گرم است .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوهفتم
اون روز عمه اصلا نیومد و فقط عمه زری و گل بس بهم سر زدن انگار یه چیزی رو کم کرده بودم خوابهای عجیب میدیدم مطمئن بودم اتفاقی افتاده ولی همش میگفتم اشتباه فکر میکنی چیزی نشده.فردا ظهر عمه اومد گفتم عمه چرا نیستی من میدونم که اتفاقی افتاده چرا نمیگید مرتضی شهید شده؟عمه گفت نه مادر مرتضی چیزیش نشده یه تیر خورده و بیمارستان بستری هست امروز صبح پسرا زنگ زدن که پیداش کردن تو بیمارستان سنندج دست و دلم لرزید انگار غم عالم رو دلم نشست .عمه گفت خداروشکر کن که سالمه دو روز خواب ندارم اول گفتن شهید شده بعد پسرام دست بر نداشتن و گشتن تو بیمارستان سنندج پیداش کردن راست میگفت جای شکر داشت اون روزا هفته ای یه شهید یا میاوردن یا خبر میرسید پسر فلان فامیل شون شهید شده.علی برعکس دخترا بچه ی گریه کنی بود و دائم باید یا تو بغلم می بود یا رو پام
چند روزی گذشت و عمه خبر اورد که مرتضی رو دارن میارن .خوشحال شدم رفتم لباس پوشیدم و دخترا رو حموم کردم موهاشونو شونه کردم و شام پختم که مرتضی میخواد بیاد عصر بود که صدای ماشین اومد و پشت بندش صدلی صلوات و الله اکبر مردم روستا چادر سر کردم و رفتم دم در
در و باز کردم مرتضی صندلی جلو نشسته بود خیلی لاغر و نحیف شده بود دلم کباب شد خجالت میکشیدم جلوتر برم مردا دور ماشین و گرفته بودن.در و باز،کردن و مرتضی رو پیاده کردن چشمم اول به دوتا عصا افتاد که مرتضی گذاشت زمین نگاهم سر خورد رو زمین فقط یه پا رو گذاشت زمین و در ماشین و بستن.نگاهم و بردم بالاتر مرتضی یه پاش از زانو قطع شده بود.حالم بد شد و تکیه زدم به دیوار مرتضی با نگاهش التماس میکرد که محکم باشم .خودمو جمع و جور کردم و سلام دادم اونم با نگاه مهربونش جوابمو داد و اوردن تو خونه.خونه پر آدم شد عمه اومد که چایی دم کردی گفتم عمه چرا مرتضی یه پا نداره گفت اووف دختر اتاق پر مهمونه تو نکیر و منکر میپرسی قوری بزرگت کجاس اشاره کردم به کابیت دو در عمه زود چایی دم کرد وریخت و برد من که نای تکون خوردن نداشتم پسر عمه مرتضی رو تو حیاط دیدم و صداش کردم گفتم بله عروس دایی رفتم تو حیاط و گفتم چی شده گفت جنگه خب این چیزا زیاد هست اولش گفتن هر کی تو اون عملیات بوده شهید شده ولی من دلم گواه میداد مرتضی زنده اس .بیمارستانها رو گشتیم تا اینکه یکی از پرستارا گفت مجروحین اون عملیات و بردن سنندج که مرتضی رو اونجا پیدا کردیم پاش ترکش خورده بود و ترکیده بود مجبور شدن قطعش کنن.برگشتم تو آشپزخونه یکم بعد مهمونا کم کم رفتن و منم رفتم تو اتاق جمع خودمونی بود مرتضی رنگ به رو نداشت براش جا پهن کردم و گفتم دراز بکش اولش گفت زشته و این حرفها بعد عمه ها و بچه هاشونم بلند شدن که ما هم میریم استراحت کن.اونا هم رفتن و فقط عمه سودابه موند مرتضی رو کشیدم رو تشک و گفتم استراحت کن.نگاهی بهم کرد و گفت شرمندم واقعا گفتم برا چی تو مایه سربلندی ما هستی باید قوی میبودم باید بهش قوت قلب میدادم.عمه علی اورد و داد بغل مرتضی و گفت ببین خدا یه شیر مرد بهت داده چشای مرتضی برقی زد و گفت پسره ؟گفتم آره من حرفی در مورد اسمش نزدم عمه گفت فردا ده روزش میشه باید اسم بزارید براش مرتضی پیشونی بچه رو بوسید و گفت خواب دیدم که اسمش و گفتن علی بزارید بعد هم نگاهی به من کرد و گفت البته اگه تو ناراحت نمیشی خدا داداشتو بیامرزه گفتم نه چرا ناراحت بشم من خودم خیلی دلم میخواست اسمش و بزارم علی منتظر بودم برگردیم اسم پسرمون شد علی.مرتضی گفت اقدس یه لباس بده من اینا رو عوض کنم.چشمی گفتم و لباسهاشو حاضر کردم.و اومدم کمکش کردم و بردمش اتاق لباسهاشو عوض کردم.چشمم به جای خالی پاش،افتاد خیلی ناراحت شدم.مرتضی گفت شوهر معلول داشتن خیلی سخته گفتم خداروشکر که اومدی خونه مرتضی سرش و پایین انداخت و با ناراحتی گفت شهید شدن لیاقت میخواد اقدس اونایی که شهید شدن گذشته پاک و درستی داشتن نه مثل من که..حرفش و قطع کردم و گفتم تو اگه یه چیزیت میشد من با این بچه ها چه خاکی تو سرم میکردم خدا به من رحم کرد مرتضی بلند شد و رفت بیرون یه هفته استراحت کرد و رفت تهران دنبال کارای ماشینش شب برگشت بعد شام که بچه ها رو خوابوندم اومدم کنار مرتضی و گفتم بعد این میخوای چیکار کنی گفت هیچی ماشین و دادم دست شاگردم مثل قبل کار کنه روش خودمم فعلا نمیدونم چیکار کنم.بیمارستان که بودم یکی از دکترا گفت میتونم پای مصنوعی بگیرم جای این پام باید یکم بگذره بعد روزهای زمستون زود تموم شد و بهار اومد مرتضی اصرار کرد که بیا رانندگی یادت بدم تا راحت برونی منم بعدا یه فکری برا ماشینم بکنم و برگردم سر کارم گفتم وقت ندارم مرتضی اصرار کرد که میتونی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوهفتم
اونشب زیبا ترین شب زندگی من بود چون فقط رویا بود و خوش خیالی و آرزو هایی که همون شب برای من دست یافتی شده بود و من با دو بال خیال بر فراز این آرزو ها پرواز می کردم و توی این پرواز شاعرانه به جایی رسیدم که آغوش کسی رو می خواستم که نبود آره بشدت آغوش پدرم رو می خواستم ...کاش اونم بود و خوشبختی منو می دید.صبح جمعه بود و من دلم نمی خواست تو اون هوای سرد نزدیک زمستون از توی رختخواب بیام بیرون ... مامان صبحونه رو نزدیک رختخواب من پهن کرده بود و هی منو صدا می کرد ....بهروز تازه دست و صورتشو شسته بود و اومد کنار سفره نشست ... و گفت بهاره ...می خوای سرویس اتاق خوابت رو خودم درست کنم ؟ سرمو از زیر لحاف در آوردم و گفتم مگه بلدی ؟ گفت آره ..اگر تو بخوای بهترینشو برات درست می کنم چرا که نه .... گفتم عزیزم از خدا می خوام ..تو بهترین داداش دنیایی ... و دوباره رفتم زیر لحاف انگار دلم نمی خواست اون رویاهام تموم بشه ......تلفن زنگ زد ... من همون طور زیر لحاف موندم ...بهروز گوشی رو بر داشت ..... و گفت سلام دکتر جان خوبین ... بله نه بابا چه زحمتی خواهش می کنم ....نمی دونم به خدا بهش بگم ....نه چه اشکالی داره خوب شما باید با هم آشنا بشین.... چشم .... چشم به مامان میگم شما نیم ساعت دیگه تماس بگیرین الان بهاره خوابه ....چشم ...نه بابا تو رو خدا این حرفا رو نزنین ... خدا نگهدار .... من حالا نشسته بودم و منتظر که ببینم دکتر چی گفت ؟ ولی خوب از مکالمه ی بهروز کاملا معلوم بود ..... پرسیدم می خواد بیاد دنبالم؟ می خواستی بگی بیاد ..... گفت : پر رو شدی بهاره ...نه من اجازه نمیدم بری ...... سرمو تکون و دادم و خودمو لوس کردم و گفتم : باشه داداش جون هر چی تو بگی ..... ولی ببخشید شما برای من نقشه کشیدی و اونا رو آوردین تو خونه آقا بهروز ..... خندید و از مامان پرسید ...شما چی میگین بره با دکتر بیرون ....مامان که حال و روزش معلوم بود گفت : آره که بره برای چی نره ؟ دیگه حکم نامزدشو داره ما که جایی نداریم با هم حرف بزنن برن بیرون بلکه با خلق و خوی هم آشنا بشن .... گفتم اگر آشنا شدیم و دیدم به درد هم نمی خوریم دیگه دلت ضعف نمیره براش ؟ گفت دهنتو ببند نفوس بد نزن همیشه حرف خوب بزن ..... تا برات خوبی بیاد ......از در هم که می خوای بری بیرون بگو بسم الله سه تا صلوات بفرست که خدا بهت کمک کنه ...وقتی هم رفتی حرف یاوه نزن....گفتم مامان منو نگاه کنین! اگر اون صلوات نفرستاد و یاوه گفت چی میشه؟ خوب عیب نداره مرده دیگه هر کاری دلش خواست می تونه بکنه... بهتون بگم مامان خانم اگر دیدم به دردم نمی خوره باهاش عروسی نمی کنم گفته باشم...دکتر که دوباره زنگ زد من تو حموم بودم و بهروز بهش گفته بود ساعت ده بیاد دنبالم. تعجب می کردم از اینکه مامان و بهروز با همه کار اون موافق بودن و تازه یک جورایی هم خوشحال بودن و می ترسیدن اونو از دست بِدن... من موهامو سشوار کشیدم و لباس پوشیدم و منتظرش شدم و برای اولین بار تو زندگیم آرزو کردم یک پالتو داشتم که باز همون کت رو نمی پوشیدم...صدای زنگ در که اومد قلبم ریخت پایین و به تپش افتاد... تجربه ای تازه برای من... دلم برای دیدنش پر می زد و نمی دونستم چرا یک دفعه این طوری شدم. از مواجه شدن با اون هراس داشتم... بهروز در رو باز کرد، من روی پله ها وایستادم تا اون منو صدا کنه، ولی نتونستم طاقت بیارم و وقتی اونا داشتن سلام و تعارف می کردن رفتم جلو و به بهروز گفتم: من از نقش بازی کردن خوشم نمیاد... و سلام کردم. پرسید برای چی؟ گفتم قرار بود من رو پله وایسم تا بهروز صدام کنه ولی نتونستم و هر سه تایی کلی خندیدیم و من با اون رفتم... کنارش که نشستم حس غریبی داشتم، حالا فکر می کردم اون مال منه و از داشتن اون احساس غرور بهم دست داد... می دونستم که این خبر مثل بمب توی دانشگاه و بیمارستان منفجر میشه... از من پرسید دوست داری کجا بریم؟ گفتم باورکن من خامِ خامم!! هیچ کجا رو بلد نیستم و نرفتم. هر جا بری برای من تازگی داره... گفت: بهاره نکنه تو یک روز عوض بشی تو رو خدا همین طوری بمون... پرسیدم چه طوری؟ گفت: رک و راست همونی که الان هستی... خام خام... وقتی میگی آره، همونه و وقتی میگی نه، بازم همونه. پشتش چیزی نیست. آدم که نگاهت می کنه انگار دورن تو رو می بینه... گفتم خوش خیال نباش! من یک روی سگ بدی دارم که تو نمی دونی.خوب نگاه نکردی؟ ببین اون سگ هاره رو می بینی؟ آخ مامانم گفته بود یاوه نگم یک چیزی می دونست... گفت: مامانت خیلی خواستی و مهربونه... از بهروز هم خوشم اومده، با معرفت و عاقله... گفتم پس تو بابامو ندیدی نمی دونی چه انسان بی نظیری بود... گفت: اگر تو و بهروز بچه هاشین همین طور باید باشه...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سیوهفتم
با شیطنت گفت
_پس خانوم دکتر آینده صدات کنیم؟
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم و گفتم
_هنوز زیاد مونده.ولی آره.
صندلی شو جلو کشید و گفت
_می دونی من دکترم؟
متعجب گفتم
_واقعا؟
خندید
_چیه نمیاد بهم؟
خجالت زده گفتم
_نه راستش زیادی جوون هستید.
_اما دکترم!عاشق این شغل بودم، تلاش کردم...زودتر بهش رسیدم. اگه ته دل بخوای بهش میرسی.
خیلی خوشم اومد از حرفش و گفتم
_فضولی نباشه تخصص تون چیه؟
_دندون پزشکی.
هیجان زده گفتم
_واقعا؟اتفاقا منم همیشه رویای همین تخصص و داشتم. از بچگی خودمو توی همون حال تجربه کردم.
دستش و روی میز گذاشت و با اطمینان گفت
_من مطمئنم که بهش میرسی...
تشکری کردم که گفت
_میتونم یه سوال بپرسم؟
سر تکون دادم که گفت
_چه طور با این سنت به فکر کار افتادی؟یعنی فضولی نباشه... کنجکاوم بدونم وقتی هم سن و سالات تو فکر خرید و تیپ زدن و اینان تو اینجا کار میکنی و درس میخونی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_شرایط منم یه کم فرق میکنه، پیچیدست ولی خوب من از اینکه رو پای خودم وایستادم راضیم.
با تحسین نگاهم کرد و گفت
_آفرین بهت...چه خوبه آشنا شدم باهات من اسمم سامانه.برادر خانوم سرمد.
سر تکون دادم و گفتم
_بله متوجه شدم منم آیلینم!
زیر لب اسمم و تکرار کرد و گفت
_حتی اگه هیچ وقت دیگه نبینمت فکر نکنم از یادم بری هر چند... یه حسی بهم میگه ما بازم همو میبینیم.نامزدی که میای؟
با مخالفت سر تکون دادم و گفتم
_نه نمیتونم بیام.
متعجب گفت
_چرا؟بیا دیگه...
از اصرارش خندم گرفت و گفتم
_ممنون اما واقعا برام مقدور نیست بیام.
با اکراه سر تکون داد. بلند شد و گفت
_از آشناییت خوشبخت شدم... آیلین امیدوارم یه روز به عنوان یه همکار موفق ببینمت.
تشکر کردم.خم شد روی میز و خودکارمو برداشت و روی کاغذ چیزی نوشت. همون لحظه در اتاق اهورا باز شد.
کاغذ رو نزدیکم گذاشت و گفت
_این شماره ی من. هر کاری...
حرفش با صدای خشن اهورا قطع شد
_تو هنوز اینجایی؟
سامان صاف شد و گفت
_آره داشتم با آیلین خانوم حرف میزدم.منشی خیلی خوبی داری!
نگاه تند اهورا حواله ی من شد. جلو اومد و با اخم گفت
_ایشون تازه کارن با قوانین شرکت ما آشنا نیستن.اینجا گرم گرفتن ممنوعه،شماره گرفتن ممنوعه...آشنا شدن ممنوعه...
به جای من سامان گفت
_چه خبره داداش؟ انقدر سخت نگیر. اصلا سخت بگیر شاید آیلین خانوم راضی شد و اومد مطب من.اونجا انقدر سخت گیری نیست..
خیلی دلم میخواست اون لحظه دفتر دستکمو جمع کنم و بگم همین الان میام اما جرئت نکردم.
این حرف سامان اهورا رو عصبی تر کرد. با لحن بدی گفت
_بزن به چاک تا با چک و لگد بیرونت نکردم سامان سری بعدم اومدی شرکت من با سر پایین بیا... به سلامت.
سامان متعجب اهورا رو نگاه کرد اما اون قدر آقا بود که دعوا راه نندازه و حرمت نشکنه. سری تکون داد و دستشو به نشون خداحافظی برام بالا برد که همون طوری جوابشو دادم. با رفتنش عجل معلق روی سرم نازل شد.
دستاشو روی میز گذاشت. خم شد و نگاهی به شماره ی سامان انداخت.
با حرص برگه رو مچاله کرد و گفت
_نیاوردمت اینجا با این و اون گرم بگیری.
نگاه بدی بهش انداختم و گفتم
_مراقب حرف زدنتون باشید...من اینجا...
_تو اینجا جز کارت حق هیچی و نداری آیلین خانوم. با برادر خانوم من که سهله.جواب سلام کسیم نمیدی.
این همه زورگویی نوبر بود.
از شانس خوبم همون لحظه خانوم سرمد اومد و دست و پای اهورا جمع شد.
سلام پر انرژی کرد و گفت
_اهورا مگه قرار نبود برای تحویل لباست بری؟تو که هنوز اینجایی.
لحن طلبکارانش رو هیچ وقت موقع صحبت با اهورا استفاده نکرده بودم.
شاید هم واقعا زن های سیاست مدار مثل هلیا جذاب ترن.
اهورا با کلافگی سر تکون داد و گفت
_فردا میگیرم. کار دارم امروز.
چشمای هلیا گرد شد
_فردا میگیری؟ فردا نامزدیمونه از صبح معطلی اون وقت فردا میخوای بگیری؟
داد اهورا بلند شد
_انقدر گیر نده به من..
داشتم نگاهشون میکردم. هلیا به خاطر حضور من به سمت اتاق اهورا رفت و درو باز گذاشت.هر کاری کردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم و همین اهورا رو عصبی تر کرد. به سمت اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید..خدا خیلی خوب در و تخته رو با هم جور کرده بود.
بدجنس بودم که ته دلم خوشحال شدم.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که با صدای عربده ی اهورا و بعد هم شکستن چیزی ترسیده به در اتاق نگاه کردم.
یا قمربنی هاشم... چی شده بود؟
همه ی کارمندا از اتاقشون در اومدن و با کنجکاوی به صدای اهورا گوش دادن
_خستم کردی دیگه... حالمو بهم زدی... هی پروف لباس... گل... ماشین آتلیه کوفت زهرمار...واسه یه نامزدی دهنمو سرویس کردی... امروز بریم گل سر میز مهمونا رو انتخاب کنیم اهورا...بریم دسری که میخوان کوفت کنن و تست کنیم اهورا..بریم دنبال لباس فرمالیته اهورا... تمومش کن دیگه حالیته؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوهفتم
نگاهم همچنان میخ او واکنش هایش بود. اگر حرفهای احمد آقا من و احمد آقا تا مغازه ی او فاصله ی زیادی داشتیم.به سمتم برگشت و او هم خیره شد. مغزم انگار قفل شده بود و توان تحلیل کارهایم را نداشت. من با بهت و او با لبخند به هم خیره بودیم.مردمک چشمهایش در تمام اجزای صورتم چرخید و در آخر در چشمهایم ثابت ماند.
- شما خیلی زیبایید، حق دارید حتی برای یه شاهزاده ناز کنید.
-شما... حرفای...
- نه نه، نشنیدم ولی حرف آخرش را زیادی بلند گفت، ناخواسته به گوشم رسید.با کلافگی ضربه ای به پیشانیام زدم و نگاهم را از او گرفتم. آبرویم پیش او هم رفت، او هم حتما گمان میکرد من دختر تخس و گوشه گیری هستم که هیچ پسری از من خوشش نمیاد."شما خیلی زیبایید."حرفش در سرم پیچید و تمام افکار مزاحم را دور کرد. او با من بود؟
- شما که نمیخواید الان برید خونه؟او که چیزهایی فهمیده بود، دیگر تظاهر کردن چه فایده ای داشت؟سر را تکان دادم که از جایش بلند شد. با چشمم مسیر راهش را رصد کردم.حرفش انگار در ذهنم اکو میشد. بعد از مریم و پدر او اولین کسی بود که مرا زیبا میخواند. شاید هم دلش به حالم سوخته است!آره به یقین همین هست. اصلا چه فرقی می کند، من به خودم قول داده بودم نظر دیگران برایم مهم نباشد، مهم خودم بودم که چهرهی سادهام را دوست داشتم.هرچند که نمیتوانستم در برابر ضعف درونم مقاومت کنم و با تلنگری قلبم می شکست. اما می توانستم گاهی تنها به خودم فکر کنم، برای خودم ناز کنم، خودم را زیبا بدانم، دستم را در دست خودم قفل کنم و خودم لباس گرمی بر دوشم بگذارم و خودم و خودم بر جاده ها قدم بزنیم.
-شیرین خانم.
از فکربیرون آمدم و به بخارلیوانی که روبهرویم گرفته بود نگاه کردم.باتعجب سرم رابلندکردم و به لبخندش نگاه کردم. برای من قهوه گرفته بود؟اماچرا..او برای چه آمده بود و تنهایی ام را برهم زد؟ او باید میرفت، او هزارتا کار داشت. او نباید برای ترحم من اینجامی ماند.لیوان کاغذی رااز دستش گرفتم که آمد و کنارم نشست. مانده بودم چگونه به او بگویم که برود. می ترسیدم گمان کند مزاحم هست، آن وقت حالم بیشترگرفته میشد.
-آقای شایسته روی زانوهایش خم شد و لیوان رابادو دستش گرفته بود. سرش را کمی کج کرد و نگاهی به من کرد.
- شما بهتره برید مغازه.
- سهراب هست خب. بود و نبود من که فرقی نداره.
-آخه من نمیخوام به خاطرمن...حرفم را خوردم و از گندی که زده بودم لبم را گزیدم. چرا گمان میکردم او برای من مانده است؟شایدخودش امده در پارک بنشیند، مانند چند بار که درپارک قبل امده بود.وای، اگر می گفت به خاطر شمانیست از خجالت آب میشدم، دیگر ضایع شدنی از این بدتر نبود.
- نمیتونم با این حالتون تنهاتون بذارم که.لبخند بی جانی درجواب لبخند پر از مهرش زدم و به رو به روخیره شدم.تازه توانستم گرمای طاقت فرسای بیرون را بفهمم. آنقدرگرم اشک ریختن وفکرکردن به حرف های احمدآقا بودم که حتی سرماهم بر من اثر نداشت.لیوان کاغذی را به لب هایم نزدیک کردم
- اون مرتیکه چند سالش بود؟لیوان رابین دستهایم فشردم تا گرمای قهوه کمی دستهای منجمد شدهام راگرم کند.شانهای بالا انداختم و به بخاربلند شده از قهوه نگاه کردم.
- دستش حلقه بود!نیم نگاهی به اوانداختم. دقتش کمی زیادی بود، برعکس منی که هیچگاه چیزی رانمی دیدم، او خوب اطراف رامی کاوید.دقت خوب است، به شرطی که همه چیز راقشنگ معناکرد و مشکل من این بود که همه چیز را آنگونه میدیدم که بود، نه کمی زیباتر و نه کمی زشتتر.برای همین ترجیح میدادم چشمهایم را ببندم تابدی های این دنیا را کمی کمتر ببینم.
-زنش یک سالی میشه که فوت کرده.
-یعنی زن داشته ازتون خواستگاری کرده؟
سرم راتکان دادم و دوباره لیوان رابه لب هایم نزدیک کردم.
-شماهم قبلا ازدواج کردید؟
-نه.لیوان را کنارم روی صندلی گذاشتم و دستهایم راماساژ دادم تا کمی گرم بشوم.
- خب... حالا اینکه زن داشته به کنار ولی سنش خیلی بیشتر ازشما بود، چطور تونست بیاد خواستگاریتون؟ تازه اون حرفهای... پوف.او کجابود تاببیند از او پیرتر هم امده بود و مادرم رضایت داد، مردی که فرزند هم داشت آمد و مادررضایت داد. شایداگر پدر سفت و سخت در برابرشان نمی ایستاد من الان زن یکی از همان پیرمردمهابودم، اگر تا الان بیوه نمیشدم.
-سردتونه؟حرکات دستم ازهم ایستادوبه اونگاه کردم که دانهای بلورین از جلوی چشمهایم به پایین افتاد.سرم رابلند کردن که دانههای ریز ودرشت برف روی صورتم ریختند.سرم راپایین آوردم که شی گرمی روی شانههایم نشست. باتعجب نگاهم راار روی کاپشن چرمیاش به خودش دوختم.
-من سردم نیست، کلا آدم گرماییام.
نمیتوانستم قبول کنم. شاید برای من دروغ میگفت، اصلااگرراست هم می گفت در این سرمای جانسوزنمیشود که آدم سردش نشود.کاپشن را از روی شانهام در آوردم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیوهفتم
تکونش دادم و خوابید ولی گرسنه بود خاله سارا رو صدا زد تا بهش شیر بده ولی سارا اصلا حال نداشت و به زور از جا بلند شد واقعا حالش بد بود بچه رو بغلش دادم اون روز تنها روزی بود که اصلا حواسش پی من نبود و بچه رو بغل گرفت و اون با چه اشتهایی شیر میخورد و من کیف میکردم از اون لحظه.تبریک گفتم و برگشتم به طرف اتاقم، داخل که رفتم محمود بیدار بود و تا رفتم داخل انگار نگران بود،داشت کتشو تنش میکرد،با دیدنم گفت :کجا بودی؟دیدم نیستی داشتم میومدم دنبـالت!؟ بهم نزدیک شد و گفت :چی شده کجا بودی؟خوبی؟اتفاقی برات نیوفتاده که؟! به شکمم نگاهی کرد و دستشو روش گذاشت و گفت :بچه خوبه؟مهلت نمیداد که صحبت کنم و همش نگران میپرسید و تازه فهمیدم اونطور که میخواد و نشونم میده نیست نگران بود و نمیتونستم بفهمم چشه و چرا اون کار رو میکنه. از وقتی از بیمارستان برگشته بود دلم براش پر میکشید اون خودش بهم درد داده بود و خودشم آرومم میکرد بازم سنگدل تحویلم نگرفت و گفت:کجا بودی؟حالت بده؟ گفتم:سارا زایمان کرد و یه محمد کوچولو براتون اورد.محمود منو از خودش جدا کرد و گفت:پسره؟خداروشکر مادرم یه امشب سر راحت رو بالشت میزاره.چشم هاش پر از اشک شده بود ولی خودشو کنترل کرد و گفت:زندگیم یجوری شده که نمیدونم چیکار کنم!؟به کبـودی های روی دستم خیره شد و گفت:میدونم هیچ وقت دردی که بهت دادم رو فراموش نمیکنی، میدونم کاری کردم که تا عمر داری میسوزی.عصبی شد و پشـتشو بهم کرد و دیگه ادامه نداد چی تو دلش میگذشت!به طرفش دویدم و گفتم:هرکاری باهام کنی هربلایی سرم بیاری من عقب نمیکشم تمام وجود من از عشق تو پر شده،تو تمام من شدی و وجودمو گرفتی، درد جسمی سخت نیست به روحم آسیب نزن هیچ وقت سعی نکن دورم کنی چون بیشتر وابسته ات میشم و بیشتر میام سمتت مریم بیدار شده بود و گریه میکرد رفتم سمتش، میخواستم بغلش کنم که محمود گفت:سنگینه بلندش نکن.محمود بغلش گرفت و گفت:عمو جان بخواب هنوز شبه و تو بغلش تکونش داد.موقع نماز بود وضو گرفته بودم رفتم نماز بخونم ولی از خوشحالی و نماز بود وضو گرفته بودم رفتم نماز بخونم ولی از خوشحالی و از درد نمیتونستم تمرکز کنم تو سجاده نشستم از پنجره آسمون رو میدیدم و از خدا تشکر کردم بابت محمود ، بابت خاله رباب، بابت عمو ،بابت معصومه و بابت این خـونبس شدن!بابت بچه ای که داشت تو شکمم رشد میکرد، دستی بهش کشیدم و گفتم:عزیز مادر چشم انتظارم که هرچه زودتر بیای پیشم و آرامشی بهم بدی که هیچ وقت نداشتم.محمود گوش میداد و تا نگاهش میکردم عمدا چشم هاشو میبست.محمود دوره سختی رو پشت سر میزاشت.همونجا خوابم برده بود ،بیدار که شدم کاملا صبح بود و لحاف روم بود، مریم و محمود نبودن جانماز رو جمع کردم و مشتاق دیدن بچه بودم، دست و رومو شستم و خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون صدای همه از اتاق سارا میومد در زدم و رفتم داخل.معصومه با دیدنم گفت:خوش اومدی، بیا ببین چه بچه ایه.درست شبیه خدابیامرز محمد.هرچی خاک اونه عمر این بشه ،محمود نبود و رو به خاله گفتم:خاله محمود کجاست؟! دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:اونو که میشناسی یجا بند نمیشه، میدونم رفته سرخاک محمد، قبل از اینکه صورت این بچه رو ببینه رفت خاک برادرشو ببینه،سارا تو جا نشسته بود و با چشم غره گفت:امروز محمود خان پدر شده ان شاالله محمدم زیر سایه اش قد بکشه.معصومه لبخندی زد و گفت:سارا عجله نکن بچه خـونی خود محمود تو شکم گوهر داره رشدمیکنه.سارا با تعجب به خاله چشم دوخت و پرسید:مگه میشه کی فهمیدید بچه داره!؟خاله گفت:پنج ماهشه دیگه چند ماه دیگه یدونه دیگه بچه به بچه هام اضافه میشه.سارا عصبی شده بود یا تعجب نمیدونم ولی حرص میخورد و گفت:پس کو شکمش چرا شکم نداره؟! معصومه خندید و گفت:در میاره همه مثل هم نیستن که، یکی شکمشه یکی پهلو، یکی مثل تو باد میکنه مثل بادبادک یکی همونطور میمونه، با لبخندی گفتم:مبارک باشه سارا خدا حفظش کنه، چه پسری بدنیا آوردی، من خیلی پسر دیدم، تنها دختر عمارتمون بودم و همه پسر بودن.خیلی برات خوشحالم.اخم هاشو ریخته بود وهیچی نمیگفت.دور هم صبحانه خوردیم و رفتم تو حیاط،دلم گرفته بود و رفتم بین درختها، برف بود قدم زدم و چقدر حس و حال خاصی داشتم.اونروزها برای من هم شیرین بود هم سخت و در که باز شد محمود اومد داخل به طرفش رفتم:با دیدنم صورتش قرمز شده بود از سرما و گفت:چرا تو حیاطی؟! برو داخل.اخم هاش آویز بود و باز معلوم بود که نمیخواد باهام مهربون باشه.تکلیفش معلوم نبود و نمیدونستم چشه ولی هیچی نگفتم و دنـبالش به طرف اتاق میرفتیم که خاله اومد بیرون و گفت:محمود خوب شدی مادر.باز اومدی تو سرما!؟بیا ببین چه پسری قند عسلی دارم.خاله بهم اشاره کرد و گفت:برو گاو زای*یده بولامشو (اولین شیر گاو) برات گذاشتن کنار بخور.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیوهفتم
یادمه اختر گفته بود تا خودت نخوایی کسی بهت دست نمیزنه تو همین باور بودم که تا نخوام غلومی نمیتونه اجبارم کنه تن به خواسته اش بدم که ی شب صدام زد زن نوبت توا امشب بیایی تو جام.گندش بزنن مرد نبود فقط ادعا داشت وای چه سخت بهم میگذشت و ثانیه به ثانیه اش تو فکر رستم بودم.الان میفهمم درست نبوده کارم ولی خوب چه کنم که از بغل ی شیرمرد پرابهت افتاده بودم زیر دست ی وافوری بی غیرت.اونشب وقتی اخرین ذغال و گذاشتم رو وافورش گفت دیگه زیاد خوردی خوابیدی باید به ی دردی بخوری دیگه چون نون مفت نمیتونم بدم به خودت و دخترت.خوبه دخترم هنوز شیر خوار بود ولی ادامه داد به اختر سپردم تو همون خراب شده اش يه كارى برات دست و پا كنه شصتم خبردار شد نیت غلومی چیه گفتم مثلا چى؟!ریشش و خاروند گفت چه بدونم مثلا كلفتى آشپزى
چشماشو ریز کرد گفت همخ*وابى!بهرحال باید کمک خرج خونه باشی دیگه زن.بااینکه تهدیدم کرده بود زبونی که دراز نبود و کوتاه میکنه زدم زیر کاسه کوزه اش گفتم خاك تو سر بى غيرتت كه اسم شوهرو روى خودت ندارى تو خونه باشى من برم تن بفروشم؟از کی تاحالا؟کجای کلام خدا نوشته زن بگیرین بفرستین پی بدکاره گی و خودتون لم بدین به کیف دنیا و سایه سقف و بنازید به شکم سیرتون؟استكان چايى پررنگی که جلوش بود و سرد شده بود برداشت پرت کنه سمتم مثل اهویی گریز پا از اتاقش زدم بیرون اما داد میزد پدرسگ تخم نابسم الله!مگه نگفتم لال بمون مضخرفاتی که تو اون طویله بلدی و بهم پس نده؟اعتنا نکردم بچه ام و زدم زیر بغلم جونمم گرفتم کف دستم به هووم گفتم خیر اخرت تو ببینی کمک کن گم و گور بشم نشه به سن تو رسیدم رو به قبله داد بزنم از خدا طلب بخشش کنم بخاطر غلومی.گفت خیالت اسوده برو!حواسم هست اما برعکس تصورم اینقد کشیده بود که از خونه بیرون نرفته هووم گفت برو که خوابش برده .دیروقت بود و بجای سگ و گربه توکوچه ها مامورای دژبانی
نگهبانی میدادن.تنها جاییم که بلد بودم خونه اختر بود حالا خیلیم وارد نبودم کجاست ها.با بسم الله بسم الله تو تاریکی راه افتادم توکل کردم به خدا بتونم راحت خونه اختر و پیدا کنم که بالاخره تونستم پیدا کنم.چقد بچه ام بی تابی میکرد و گرسنه بود اما نمیشد گوشه ای کز کرد واسه ی زن تنها خطر داشت مثل همیشه در حیاطش باز بود و تو تراس کشیک میداد کسی بدون دادن پول از خونه نزنه بیرون.تا چشمش بهم افتاد گفت خیره؟گفتم کدوم خیر برام شر درست کردی ننه میتونی جواب خدارو بدی؟ اين شوهر بود كه برام درست كردى؟ واقعا از خدا نترسيدى واسه چندر غاز منو فروختى؟!با تشر گفت چته از راه نرسيده مى تازونى؟
++++
لنگ ظهر بود در و باز کردم که دیدم لم داده به چهارچوب در و با نيش با گفت خبرى ازت نيست زن.رفتی که رفتی؟با کی دست به یکی کردی دیر وقت زدی از خونه بیرون؟با کدوم مردی دستت تو ی کاسه بود که سلامت اومدی خونه اختر؟وقتی نفسش خورد به صورتم اوقم گرفت مردک بی سرپا تا لنگه ظهر خواب بوده ودست صورت نشسته ناشتا اومده بودعرض ادب کنه.چندشم شد.خواستم در و ببندم پاشو گذاشت لا در بلند گفتم لعنت بهت که از ادمیزاد بو نبردی لااقل دهنت و که اب میگرفتی یکهو اختر از پشت سرم داد زد بذار بیاد تو.بالاخره اومده دنبالت راش بده منم الان میام.رفتم کنار غلومی اومد تو؛ گفت جا خوش کردی زن چه زود کارتو شروع کردی به این سرعت راضی نبودما
اختر اومد گفت چه عجب پیدات شد؟از لاک نشعگی دراومدی و وافور منقلت و ول کردی یادت اومد زنت خونه نیست!طلبکار گفت زنم بین بدکاره ها چکار میکنه؟اختر با قهقه خنده گفت ارتیست بازیم بلد نیستی مگه بهش حرف نامربوط نزدی گفتی بیاد پیشم کار کنه؟اومده کار کنه گوش به فرمان شوهرش باشه دیگه.پدر سگ مگه نگفتم مادر نداره جای مادرشم پوستت و میکنم بهش سخت بگیری؟خوبه الان چند تا گردن کلفت صدا بزنم بیان تنت و مشت و مال بدن یادت بیاد چی بهت گفتم؟فین فین کنان گفت نامربوط چيه اختر گفتم بياد پيشت كار كنه نامربوطه؟!مگه کم تو دهات میرفته کار میکرده کمک حال شوهر سابقش بوده که الان کمک حال من بشه کفر خدا میشه؟اختر گفت زبون نریز نامربوطش اينه كه شوهر داره و ازش خواستى پيشم كار كنه غلومى تو كه مى دونى من اينجا به دختراى بى كس و كار و بى سر پناه جا ميدم نه زن شوهر دار چرا حرف تو دهن مردم میندازی که از فردا هر کی از راه رسید بگه اختر به زن مردم جا میده؟از اون زهرماريت كم كن هوش و حواست سرجاش باشه بتونی از بازوت کار بگیری خودت کار کنی. اگه قرار بود اين دختر تن فروشى كنه خرجشو پيش ببره اون وقت چرا زن تو مى شد؟غلومی گفت خوب الانم كار كنه خرج خودشو در بياره نمیرسم شکم شش سر عائله رو سیر کنم. به والله نمیرسم اختر چرا زور میگی؟اختر جدی شد گفت خب طلاقشو بده منتشم میکشم بمونه پیش خودم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_سیوهفتم
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.
_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.
_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.
_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار.
وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند.
آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .
او از این کار لذت می برد.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد.
مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد.
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند .
مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد.
دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود.
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.
_داداش کجا سیر میکنی ؟؟
_سلام.
شرمنده داداش متوجهت نشدم
_دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری.
_فدات ممنون.
بفرما اینم کلید امری نیست؟
_از کارت راضی هستی مهرزاد؟
_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.
_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم.
_ حرم واسه چی؟
_خیر سرم میخوام دوماد بشما.
_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام.
_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر
مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد.
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد.
از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .
_سلام.
حورا با صدای ارامی جواب داد
_خوبی؟
_خیلی ممنون.
_درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟
_چیزی برای فکر کردن نیست.
_یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟
_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو.
_نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟ آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی..
_آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد. تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم.
تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم.
مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد.
با ابروهای درهم ب طرف انها امد.
_شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟
_باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟
_از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟
حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت.
آخر او چه گناهی داشت؟ مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟
روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر.
خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم.
***
آن روز، روز خاصی بود برای هدی.
تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت.
همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود.
به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد.
هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید.
کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد.
سپس به سمت حرم حرکت کرد.
خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند.
دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_سیوهفتم
نیشخندی زد.
-من حوصله ندارم هر روز برات به پا بذارم که فرار نکنی. اگه می خوای بری مرد باش و برو. منم یه راست سراغ آقات می رم و به جای تو، از اون تقاص میگیرم.
اگه قرار بود برم و به جام آقاجانم رو گیر بندازه، صد سال سیاه نمی رفتم. مگه مجنون شده بودم. این همه زجر نکشیدم که حالا به جان آقاجانم بیفته. تند و پشت هم گفتم:
-نه... نه میمانم. فقط به آقاجانم کاری نداشته باش.
به راه افتاد و رو به عماد گفت:
-از فردا دنبال مصیب بگرد.
به دست و پا افتادم. اگه آقاجانم رو پیدا می کرد، معلوم نبود چه بلایی به سرش بیاد.
بی هوا به سمتش دوییدم و بازوشو گرفتم.
-نه. نه.. ترو جان عزیزت به آقام کاری نداشته باش. قول می دم فرار نکنم.
سیاوش با همون لبخند تو چشمام نگاه کرد.
-من حوصله کارهای تو رو ندارم. قرار نیست یه قشون دنبالت بندازم که تورو بپان.
-نه به خدا غلط کردم دیگه فرار نمی کنم. می مونم و تقاص کارم رو پس می دم.
سیاوش بی اهمیت به التماس هام چرخید و خواست راه بیفته. به دست و پا افتادم. نه نباید سراغ آقام می رفت. نباید پیداش می کرد. من این همه بدبختی نکشیدم که نفس آقام رو بگیره. همونجور که بازوشو گرفته بودم زیر پاش زانو زدم و التماس کردم:
-جان عزیزت رحم کن. آقام پیره. طاقت نمیاره. یتیمم نکن سیاوش.
سیاوش بالا سرم وایساد و نگاهم کرد. باید هر جوری می تونستم راضیش می کردم.
- یادت رفته جونت رو بهم مدیونی؟ دوبار نجاتت دادم. یادته لب چشمه افتاده بودی؟ اگه به دادت نرسیده بودم، مرده بودی. به خاطر کمک هام به آقام کاری نداشته باش.
بی هوا با عصبانیت به سمتم خم شد و یقه ام رو گرفت.
-تو هم یادت که نرفته به قصد کشت بهم شلیک کردی؟
دست دراز کردم و لبه پیرهنش رو گرفتم.
-نه یادم نرفته. به خاطر همین پای کاری که کردم موندم. به جون آقام قسم دیگه به فکر فرار نیستم. تو فقط بهم رحم کن.
نگاهش روی نی نی نگاهم چرخید. نه من حرفی زدم نه اون. نمی دونم چی تو نگاهم دید که بالاخره یقه ام رو ول کرد و کمر راست کرد.
-باشه این گوی و این میدون. بازم می گم دلت خواست برو، کسی رو به زور اینجا نگه نمی دارم؛ اما اگه موندی فکر زندگی راحت رو از سرت بیرون کن. قراره بلایی به سرت بیارم که مرغ های آسمون هم به حالت گریه کنن.
سر بلند کردم. سیاوش آروم آروم پایین اومد و بالاسرم وایساد. به سختی سر بالا بردم تا بهتر ببینمش. اما به خاطر نور آفتاب درست نمی دیدمش.
بازوم رو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد. به زحمت رو پا وایسادم. پاهام از ترس ضعف می رفت. معلوم نبود دوباره سیاوش چه نقشه ای تو سرش داره و می خواد چجوری اذیتم کنه.
نگاهی به من کرد و رو به اهالی عمارت گفت:
-همه خوب گوشاتونو باز کنید. از امروز لوران آزاده.
لبهام بهم چسبید. آزادم کرده بود؟ یعنی واقعا می تونستم از اینجا برم؟
با گیجی به خاتون و بقیه نگاه کردم. هیچ کس حرف نمی زد.
با بغض دستش رو که دور بازوم بود، گرفتم و لب زدم:
-واقعا منو بخشیدی؟ می تونم برم؟
سیاوش سر کج کرد. کم کم لبخند ترسناکی روی لبش نشست. با دست به راه اشاره کرد.
-آره می خوای بری برو.
باورم نمی شد. مگه می شه سیاوش به این راحتی منو ببخشه؟ با کارایی که کرده بودم کمترین مجازاتم زجر هر روزه ام بود.
با ترس به خاتون نگاه کردم که دل نگران به من و سیاوش نگاه می کرد. اونم گیج شده بود و نمی دونست سیاوش چه فکری تو سر داره.
قدمی عقب گذاشتم. نور امید کمی ته دلم روشن شده بود. اگه سیاوش بهم رحم می کرد، از این به بعد زندگیم رو از نو می ساختم. دیگه کاری به آقا و آرزوهاش نداشتم. با همین لباس زنونه سرم رو به زندگی خودم گرم می کردم و کاری به کسی نداشتم.
-سیاوش واقعا برم؟
خیلی راحت گفت:
-میخوای بری، برو. راه بازه؛
قدم دیگه ای عقب گذاشتم. خدایا شکرت انگار دل سنگ سیاوش به حالم سوخته بود. حالا می تونم پیش آقا برگردم و یه زندگی جدید بسازم.
-ولی دانی؟
پاهام ضعف رفت و موهای تنم سیخ شد. از همین می ترسیدم. از اینکه این آزادی چه قیمتی داره.
-اگر رفتی دیگه دنبالت نمیام. میدانی دنبال کی میرم؟
ترس به دلم نشست. می دونستم یه فکری تو سرشه ولی چه فکری؟
- میرم دنبال آقا جانت! دنبال همون مردی که مثل یک ترسو دخترشو به امان خدا ول کرد و رفت. میرم و پیداش می کنم و به جای تو اونو شکنجه می دم.
دلم هری ریخت. میخواست آقاجانم رو شکنجه کنه؟ به جای منی که تازه نفس بودم، به جان آقا جانم بیفته؟ دلم طاقت نمی آورد که.
ناراحت جواب دادم.
-چی می گی سیاوش؟ به آقام چه ربطی داره؟ تو با من طرفی!
نیشخندی زد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii