eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
127 عکس
498 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آن زمان که آفتاب روز 🌼آرامش صبح را در هم میشکند 🌺در سرمای صبحگاهی بال بگشا 🌼دست جهان را در دستهایت بفشار 🌺و گل لبخند بر لبان بنشان 🌼چه با شکوه است زنده بودن 🌺سلام و صد درود 🌼صبحتون پراز انرژی مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺یـکشنبه‌تـون گـلباران عزیزان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اونا فکر میکنن تو هم از ماجرا با خبر شدی و بخاطر کاری که مهدی کرده فرار کردی گفتم مگه چیکار کرده بود گفت خواهر دوستش و میخواست اما خانواده اش بخاطر خانواده داغون اونا اجازه ندادن برادراش قاچاقچی و مواد فروش بودن دختره خودش هم زیاد درست نبوده چند ماهی با مهدی پنهونی ارتباط داشته بعد که مهدی در مورد دختره یه چیزایی میشنوه دختره رو ول میکنه اما اونا دست بردار نبودن و فهمیدن که مهدی قراره با تو ازدواج کنه اون روز هم تصادفی از جلو در شما رد میشدن میبینن بهترین موقعیت الان هست شب مهدی رو میبرن کوچه پشتی و بهش میگن این زنت هم با شوهر خواهرش سر و سری داره مهدی باهاشون درگیر میشه و اونا هم با چاقو میزننش و فرار میکنن همسایه ها جسد مهدی رو میبینن و میان به خونوادش خبر میدن تا برسونن بیمارستان مهدی تموم کرده.دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم چقد بدبختم من اخه .با مشت میزدم تو سینه مرتضی و میگفتم دروغ میگی دلم میخواست خودمو خفه کنم .گفتم من الان چه غلطی باید بکنم اینجا بزار برم ببینم چه خاکی تو سرم باید بکنم.مرتضی جلومو گرفت که تو بری هم با اون ننه ات و مهین جایی تو اون خونه نخواهی داشت منم صیغه ام با مهین چند روز دیگه تمومه کلا قیدشو میزنم به شرفم قسم گفتم تو یه بی شرفی که منو بدبخت کردی من چرا باید مجبور میشدم فرار کنم.نشستم یه گوشه و فقط زار زدم برا بخت بد خودم برا مهدی برا زندگی که در یه قدمیم بود .مرتضی دوباره رفت که فعلا مجبورم رفتارم طبیعی باشه نمیتونم اینجا بمونم مسافر دارم.من موندم و یه تنهایی بزرگ و ترس و بلاتکلیفی.صبح شد مرتضی نیومد چند روزی گذشت بازم از،مرتضی خبری نشد هر چی هم برای خوردن بود تموم شده بود دو روز بود گرسنه و تشنه مونده بودم تو اون اتاق.تمام مدت سعی میکردم فقط بخوابم تا اینکه بعد دو هفته مرتضی اومد طاقت اینکه رو پاهام بلند بشم و نداشتم به هزار مصیبت بلند شدم و قفل در و باز،کردم.مرتضی با کلی وسایل اومده بود نگاهی بهش نکردم و برگشتم تو رختخوابم.اومد نشست تو طاقچه جلوی پنجره گفت صیغه اش با مهین تموم شده و بهش گفته که نمیخوام باهات ازدواج کنم مهین هم قشقرق بپا کرده بهش شک کردن که با منه.و برا همین نمیتونست بیاد محلی به حرفهاش ندادم.نگاهی بهش کردم و گفتم چه بلایی قراره سرم بیاره .گفت منتظر میمونیم عده ات تموم بشه بریم عقد کنیم نه خوشحال شدم نه ناراحت راهی بود که مجبور بودم طی کنم.گفت برات وسایل خریدم یه یخچال کاچویی هم برام خریده بود که وسایل خراب نشن با یه گاز پیک نیک.دلم شدیدا غذای گرم و خونگی میخواست گفتم از علی چخبر گفت هیچی علی هم داره زندگیشو میکنه.گفتم خانواده مهدی چی اونا چیزی نگفتن .گفت نه وقتی خبر پیچیده تو کل محل که چرا مهدی رو کشتن روشون نشده حرفی بزنن از یه طرف هم ننه ات و حسن رفتن خونشون داد و بیداد کردن که باعث فرار اقدس شما شدین در واقع دست پیش گرفتن.با خودم گفتم اصلا گیرم که من میفهمیدم چرا باید فرار میکردم اگه تو نامرد در حقم نامردی نمیکردی حرفهاش بیشتر شبیه جوک بود گفتم مرتضی یه چیزی میپرسم راستشو و بگو تو که مقصر نبودی تو آدم نفرستادی که مهدی رو بزنن.بلند شد با حرص چند قدم جلو اومد و گفت من و چی فرض کردی من چرا باید اینکارو بکنم بعد هم در و کوبید و رفت.اینبار هم دو هفته ای نیومد وضعم خیلی داغون بود رفتم دستشویی و با همون آب سرد تنمو شستم و اومدم تو اتاق کل بدنم درد میکرد شدیدا سرما خورده بودم النگوها و طلاهای دو دستم بهم دهن کجی میکرد و یاداور نامردی بود که در حق محبتهای اون خانواده کرده بودم درشون آوردم همرو گذاشتم لای یه روسری و محکم بستم که بعدا برشون گردونم بهشون.سه چهار روز بعدش مرتضی اومد سراغم که جمع کن بریم .گفتم کجا اخه حرفی نزد چادرمو برداشتم با بقچه لباسهام و راه افتادم بازم همون پیکان بود دم در.سوار ماشین شدیم سرمو تکیه دادم به شیشه دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی برام میفته ‌.یک ساعتی تو راه بودیم که رسیدیم به یه روستای خوش آب وهوا جلوی یه خونه قدیمی نگهداشت پیاده شد و با سر به من اشاره کرد که پیاده بشم .پیاده شدم و گفتم اینجا کجاس گفت اینجا خونه پدربزرگمه به من ارث رسیده .میخوام اینجا رو برات خونه عروس کنم در و باز کرد و رفتیم داخل .خونه داغون و خرابه بود بهش گفتم اخه اینجا که نمیشه زندگی کرد گفت برات میسازمش .حیاط،خیلی بزرگی داشت گفت بیا بریم تو رو بسپارم یه مدت دست بی بیم تا خونه رو درست میکنم جات راحت باشه چادرمو کشید و دنبالش راه افتادم دوسه تا خونه پایین تر رفتیم که مرتضی با صدای بلند داد زد بی بی سودابه بی بی سودابه یه پیر زن خوش سیما و کوتاه قد سرشو از در بیرون آورد و گفت :ها، چیه؟تا چشمش به مرتضی افتاد گل از گلش شکفت اومد بیرون و دستاش و باز کرد و مرتضی رو بغل کرد گفت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مرتضی تو کجا اینجا کجا چه عجب بعد این همه سال یاد ما افتادی از پشت مرتضی سری کج کرد و به من نگاه کرد و اومد جلومو سلام دادم دستشو دراز کرد منم بغل کرد و بوسید گفت :تو زن مرتضی هستی؟نگاهی به مرتضی کردم و گفت آره بی بی میبینی چه عروسی تور کردم و بلند خندید بی بی اینبار محکم تر بغلم کرد و با دست هدایتم کرد داخل رفتیم تو خونه یه حیاط کوچیک بود که پر از مرغ و جوجه بود و یه شیرآب هم اونور حیاط بود گفت بیایید تو بی بی اینجا غریبی نکن خونه خودته.مرتضی دنبال حرفشو گرفت و گفت اره بی بی اوردم اقدس یه مدت اینجا بمونه من خونه حاج بابا رو تعمیر کنم و بریم اونجا زندگی کنیم.بی بی با تعجب نگاهی به مرتصی کرد و گفت چه عجب مگه خونه خودت تو شهر چشه که میخوای بیای اینجا مرتضی گفت اقدس دوس داره جای باصفا زندگی کنه شهر و دوست نداره نگاهی به من کرد و چشمکی زد رومو برگردوندم اونور بی بی گفت قدمتون بالاسر به بچه ها هم میسپارم کمکت کنن.مرتضی دستت درد نکنه ای گفت و بلند شد که بره همونطور که کفشهاشو میپوشید رو به بی بی گفت بی بی اقدس چیزی نخورده ها ناشتاش لبمو گاز گرفتم که زشته چرا میگی خندید و رفت.بعد رفتن مرتضی بی بی اومد با یه سینی پر از کره و سر شیر و عسل و نون تازه محلی گذاشت جلومو گفت من برم به مرغا دون بدم بیام برات چایی هم بریزم تشکری کردم و بی بی ادامه داد دخترم غریبگی نکنی ها مرتضی به گردن من خیلی حق داره کل این خونه مال مرتضی هست و رفت بیرون .بوی نون محلی هوش از سرم برده بودچند لقمه ای خوردم و سینی بلند کردم و رفتم تو ایوون و گفتم اینو کجا بزارم بی بی زود خودشو رسوند و از دستم گرفت و گفت عه تو چرا زحمت کشیدی دختر برو بشین گفتم نه بی بی اینطور معذب میشم بزار کمکت کنم .خنده بانمکی کرد و گفت ببر اون اتاق اخری بزار خودم میام جابجا میکنم چشمی گفتم و بردم تو مطبخ.یه آشپزخونه کوچیک ولی خیلی با سلیقه بود گذاشتم اونجا و اومدم تو ایوون دیدم یه فرش پهن کرده گفت دختر جون بیا بشین اینجا صفاش بیشتره نشستم رو فرش همون پیرهن زرشکی که خواهرای مهری خریده بودن و پوشیده بودم با یه روسری مشکی چادرمو انداختم رو بند و نشستم بی بی داشت به مرغهاش دون میداد و هرازگاهی هم یکی از جلوی در رد میشد به بی بی نه خسته ای میگفت و میرفت بعد یکی دو ساعت دوتا خانوم دیگه اومدن اونجا که فهمیدم خواهرای بی بی هستن .بی بی با ذوق رفت بهشون گفت میدونید کی اومده اونا هم با تعجب گفتن نه چخبر شده.منو با دست نشون اونا داد و گفت زن مرتضی هست اول تعجب کردن گفتن کدوم مرتضی بی بی زد پشتشون و گفت وا مرتضی ِ خلیل خب همینکه اینو شنیدن چشاشون پر اشک شد و اومدن بالا منو بغل کردن و سراغ دوتا زن و ازم گرفتن حدس زدم که خواهرای مرتضی رو میگن گفتن خوبن سلام دارن.هر کدوم میرفت از تو خونش یه چیزی برام میاورد و با ذوق میگفتن مرتضی دوست داره از اینا تو هم دوس داری تشکر میکردم و از هر کدوم یکم امتحان میکردم .انقد خون گرم بودن که بدبختی های پشت سرمو فراموش کرده بودم رفتن یکم سبزی از تو باغچه اشون چیدن و گفتن مرتضی آش رشته دوست داره براش درست کنیم.کمکشون کردم و بی بی یه دیگ بزرگ آورد و تو حیاط آتیش روشن کرد و آش و بار گذاشت.عطر آش با سبزی محلی هوش از سر ادم میبرد. موقع ناهار بود که صدای یاالله یاالله بلند شد بی بی رفت دم در و رو به من کرد و گفت عروس چادرت و بپوش پسرای من میخوان بیان عرض تبریک زود بلند شدم و چادرمو پوشیدم دوتا مرد همسن مرتضی اومدن داخل و سلام و احوالپرسی کردن و تبریک گفتن سراغ مرتضی رو گرفتن گفتم خبر ندارم تو همین حین یه پسر نوجوون اومد که بی بی این فامیلتون میگه کمک لازم دارم .بی بی گفت کی گفت همینی که اومده خونه حاج بابا . گفتم مرتصی هست حتما اون دوتا مرد رفتن و منم کفش پام کردم که ببینم مرتضی چیکار میکنه رفتم تو کوچه دیدم یه کامیون بزرگ جلو درشون نگهداشته و مرتضی با کمک اون پسرا دارن مصالح خالی میکنن انگار مرتضی جدی جدی میخواست با من اونجا زندگی کنه.مرتضی تا منو دید دویید اومد پیشم و گفت تو چرا اومدی اینجا گفتم میخواستم ببینم واقعا نیتت جدی هست اخمی کرد و گفت من نامرد نیستم که حالا یه اشتباهی کردم یه بار از دستت دادم دوباره تکرار نمیشه گفت برو تو خونه منم اینارو خالی کنم میام.برگشتم خونه بی بی.بی بی آش و از رو شعله برداشته بود و تا منو دید گفت اومدی عروس بیا روی این آش ها رو پیاز داغ و نعناع بریز منم بیام چشمی گفتم و رفتم مشغول شدم.هم خوشحال بودم از بابت اینکه مرتضی منو واقعا میخواد از یه طرفم هر موقع گذشته رو مرور میکردم بیشتر میترسیدم و عذاب وجدان خفه ام میکرد من و بی بی سفره رو پهن کردیم و مرتضی و پسر عمه هاش اومدن بی بی به یکی از پسراش گفت محمود برو خاله هاتم صدا کن بیان. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود رفت و با عمه ها برگشت همه دور سفره جمع شدیم و آش خوردیم جمعشون خیلی باصفا بود مرتضی هرازگاهی یه چشمکی حواله ام میکرد و من سرخ میشدم بی بی پرسید مرتضی کی عروسی کردی که ما خبر دار نشدیم درسته خواهرات دیگه با ما سر سنگینن اما از تو انتظار نداشتیم بی سر و صدا زن بیاری مرتضی صداشو صاف کرد و با دست سیبیلاشو پاک کرد و گفت حقیقتش بی بی ما فقط عقد کردیم و عروسی نکردیم هنوز برا همین اقدس اینجا پیش شما میمونه تا من خونه رو آماده کنم و عروسی بگیریم اینجا عمه ها چشاشون برق زد و خوشحال هر کدوم یه نقشه برا عروسی مرتضی میکشیدن مرتضی آروم خم شد سمتم و گفت انتظار نداری که بدون بزن و بکوب بریم خونه امون چشم غره ای بهش رفتم و قهقهه ای زد و بلند شد .گفت بی بی دستت درد نکنه من برم دیگه ببینم بنا پیدا میکنم پسر عمه هاش بلند شدن که ما یکی رو میشناسیم بیا بریم پیشش مرتضی با پسر عمه هاش رفتن منم کمک بی بی سفره رو جمع کردم سوالهای عمه ها شروع شد که از خانوادت بگو کی ان کجان چی شدن چطور شد راضی شدن تو با مرتضی بیایی حق داشتن کار ما کلا هیچ توجیهی نداشت.مجبور شدم بگم کسی رو ندارم و یه برادر دارم که اونم رفته شیراز و من با مرتضی اومدم اینجا دیدن زیاد طفره میرم دیگه سوالی نکردن.دلم میخواست یه حموم درست و حسابی برم با خجالت پرسیدم بی بی اینجا حموم کجاس گفت یکی دو کوچه پایین تر هست فردا صبح میبرمت حتما دختر جون تشکری کردم و بی بی اصرار کرد که برم دراز بکشم خسته ام حتما دلم خیلی میخواست یه استراحتی بکنم و بی بی منو برد تو یکی از اتاقها و گفت اینجا اتاق تو تا وقتی که خونتون تکمیل بشه مثل دخترمی برام.بقچم و برداشتم و رفتم اتاق پشتی یه دست رختخواب بود و یه آینه کوچیک که به دیوارش آویزون بود . یه فرش کوچیک که وسط پهن کرده بودن رفتم بالشو و برداشتم و دراز کشیدم شدیدا خسته بودم اما خوابم نمیبرد قیافه مهین و ننه جلو چشام بود الان چیکار میکنن پروین الان کلی تیکه بار مهین و ننه کرده بخاطر مرتضی و من علی الان چیکار میکنه مردم پشت سرم چی ها میگن تو همین فکر و خیالها بودم که صدای مرتضی و پسر عمه هاش اومد مرتضی سراغمو از عمه گرفت اونم گفت اتاق پشتی هست گفتم بره استراحت کنه اهانی گفت و بعد چند ثانیه با انگشت دو سه تا ضربه به در زد زود روسری رو سرم کردم خجالت میکشیدم ازش هنوز برام عادی نشده بود . گاهی میترسیدم ازش گفتم بیا تو اومد تو و گفت به به اقدس خانم چخبر گفتم خسته ای بیا یکم استراحت کن من برم کمک عمه .گفت نمیخواد بری عمه رفت خونه خواهراش کاری نداره یهو دلم هری ریخت پایین از تنها بودن با مرتضی خاطره خوبی نداشتم.عرق سردی رو کل بدنم نشست مرتضی اومد یه گوشه نشست و گفت .اقدس دو هفته دیگه عده ات تموم میشه عقد میکنیم یه خواهش دارم ازت کلا فراموش کن گذشته رو من خیلی میخوامت و خاطرت برام عزیزه قول میدم خوشبختت کنم تمام مدت با انگشتهام بازی میکردم و حرفی نزدم اینا رو گفت و رفت.شب بی بی پسرهاشو فرستاد خونه خواهرش تا من راحت باشم صبح فردا اومد که اقدس ماشو رخت و لباست و جمع کن بریم حموم خوشحال زود برا خودم لباس برداشتم و رفتیم حموم بی بی برام صابون گرفت از یه بقالی و رفتیم یه حموم بود که قسمت زنها دوتا حموم کوچیک بود خیلی گرم بود و دلم میخواست ساعتها اونجا باشم کثیفی یه عمر انگار رو تنم بود یاد حموم عروسی افتادم از کجا رسیده بودم به کجا . مرتضی صبحها تا شب بالا سر خونه و کارگرها بود تا خونه رو تموم کنه منم خونه عمه بودم و کمکش میکردم مرتضی کلی وسایل و خوراک خریده بود و من و بی بی غذای کارگرها رو درست میکردیم.تو دو هفته خونه رو بازسازی شد و تموم شد .مرتضی حموم هم درست کرد از این بابت خیلی خوشحال بودم .یه اتاق بزرگ که توش دوتا اتاق کوچیک بود با یه مطبخ بیرون حیاط کنار آشپزخونه هم حموم بود و کنار حموم هم دستشویی.یه حوض گرد هم نزدیک خونه ها درست کرد و نصف حیاط و کاشی کاری کرد گفت بقیه رو گل میکاریم .خونه خیلی تمیز و دلنشینی شد دل تو دلم نبود که برم اونجا زندگی کنم عده منم تموم شده بود بعد تمیزکاری خونه مرتضی گفت اقدس فردا صبح میام دنبالت بریم عقد کنیم .دلشوره گرفتم باز با نگرانی گفتم کجا گفت بریم تهران عقد کنیم برا خونمونم وسایل بخریم و عروسی بگیریم بیاییم خونمون. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با یه عشق خاصی این حرفها رو میزد که ته دلم قرص شد خیلی خسته بودم رفتم خونه عمه مرتضی هم مثل همه این روزها که تو خونه خودمون بود گفت صبح میام دنبالت رفتم تو حیاط دست و رومو شستم بی بی شام دمی گوجه پخته بود گفت برو بگو مرتضی هم بیاد شام بخوره بعد بره .برگشتم مرتضی رو صدا کردم باهم رفتیم شام خوردیم و مرتضی گفت عمه جمعه این هفته عروسی میگیریم میریم خونمون بی بی خیلی خوشحال شد مرتضی گفت اهالی رو خبر کن عروسی تو خونه خودمون میگیریم بی بی گفت شام عروسی رو ما میپزیم خیالت راحت به منم گفت هر چی لازم داشتی بگو بهم چشمی گفتم و جمع و جور کردیم و خوابیدیم.صبح زود بیدار شدم نمیدونم ذوق داشتم یا استرس ولی دل تو دلم نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و اماده نشستم ساعت حدودای ۷ بود که مرتضی در زد بی بی همیشه زود بلند میشد بعد نماز نمیخوابید رفت در و باز کرد و اومد منو صدا کرد که مرتضی اومده دنبالت کفشهامو پوشیدم و همون چادر مخمل و که علی برام خریده بود سر کردم و با مرتضی رفتیم تهران ازیه محضر وقت گرفته بود رفتیم اول محضر بدون هیچ تشریفاتی با چادر مشکی بی کس و کار عقد کردیم دونفر و هم مرتضی پول داد شاهدمون شدن و رفتیم بازار مرتضی منو برد یه چلوکبابی که تو بازار بود عطر کباب تموم اون راسته رو برداشته بود . من اولین بارم بود که میرفتم غذاخوری معذب بودم اول بعد مرتضی کلی سربسرم گذاشت و یخم وا شد.بعد هم رفتیم بازار برا خرید وسایل.اول رفتیم طلافروشی یه حلقه ازدواج ساده برداشتم و مرتضی برام یه سرویس خوشگل انتخاب کرد گردنبندش ۵ تا گل بود با دستنبد و گوشواره و انگشتر هم داشت .بعد هم ۶ تا النگو برام خرید گفت خوش ندارم چیزی کمتر از قبلی ها برات بخرم.برا بی بی ها هم گفتم برا تشکر براشون چیزی بخریم .مرتضی برا عمه سودابه یه انگشتر خرید برا دوتا عمه هاشم هم پارچه خرید.لباس عروس و پیرهن و لباس راحتی، کیف و کفش ،آینه و شمعدون و چادر با چند طرح برام خرید کلی ذوق داشتم برا مرتضی هم کت و شلوار خریدیم لوازم ارایش هم خرید برام با یه جعبه آرایش کرم رنگ بعد هم رفتیم سراغ وسایل خونه .اون سری که من چیزی ندیدم و انتخاب نکردم اصلا این بار خودمون رفتیم خرید خاطره خیلی خوبی بود اون روز.اجاق گاز پنج شعله که اون زمان کم خونه ای داشت پخچال ،چرخ گوشت،آبمیوه گیری، چیزایی که من تا اون موقع ندیده بودم و نداشتیم یه سرویس خوشگل ۱۲ نفره چینی خریدیم.سماور و زودپز فرش و متکا هم خریدیم پرده هم خریدیم برای خونه امون.قرار شد اینا رو فردا مرتضی بیاد بار کنه بیاره روستا .خسته و کوفته راهی روستا شدیم وسایلی که خریده بودیم و بردیم خونه عمه.عمه کلی کل کشید و نقل ریخت سرمون.پسراش جلومون شروع کردن به رقصیدن و مرتضی هم همراهیشون کرد با کمک بی بی وسایلو بردیم اتاق پشتی بی بی گفت مادر بیا یه چایی بخور بعد جابجا کن بی بی رفت بیرون و من از بین وسایل انگشتری که برا بی بی خریده بودیم و برداشتم و رفتم پیش مرتضی که لم داده به متکا بی بی با ۳ تا استکان چای خوش عطر اومد نشست .من انگشتر و گذاشتم جلوشو و گفتم بی بی این مدت خیلی زحمتت دادیم ناقاباله .اول یه اخمی کرد و گفت دستتون درد نکنه اینکارا چیه مرتضی اولاد خودمه منتی نیست .مرتضی گفت بی بی من پدرو مادرمو زیاد ندیدم زحمت بزرگ کردنم گردن تو و حاج بابا بود این که ارزشی نداره انشاءالله سرتاپاتو طلا میگیرم .بی بی قربون صدقه مرتضی رفت و انگشتر و برداشت و نگاهش کرد و گفت چه خوش سلیقه ای عروس دستش کرد و گفت باید به زری و گلبس هم نشون بدم و لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت دق میکنن از حسودی و خندید.مرتضی گفت برا اونا هم پارچه خریدم بی بی تشکری کرد و با ذوق بلند شد رفت.من و مرتضی تنها شدیم پاهام داشت از درد میترکید پاهامو دراز کردم و مرتضی سرشو گذاشت رو پاهامو دراز کشید خجالت میکشیدم بدنم مور مور میشد نگاهی بهش کردم و لبخندی زد و گفت چیه اقدس چرا انقد سرخ شدی گفتم چیزی نیست خسته ام نگاهشو به سقف دوخت و گفت اقدس باورم نمیشه بلاخره ما عقد کردیم .آهی کشیدم و گفتم آره با هزار تا بلایی که سرمون اومد بلاخره عقد کردیم و روزهایی که از سر گذروندم جلو چشام رژه رفت یعنی هیچ کس دنبال من نگشته اصلا یا خبر دارن کجام. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بی بی برامون دلمه پخته بود انصافا هم دستپختش عالی بود بی بی صدام کرد که اقدس بیا شام ببریم .مرتضی با بی میلی سرشو از رو پاهام برداشت و بلند شدم رفتم پیش بی بی گفتم عجب عطر و بویی راه انداختی بی بی سودابه.لبخند شیرینی زد و گفت بیا دختر جون سفره رو پهن کن من پسرارو هم صدا کنم بیام .بی بی رفت سراغ پسرهاش سفره رو پهن کردم و وسایل و چیدم بی بی عادت داشت کنار سفره غذا رو بکشه قابلمه دلمه رو هم بردم سر سفره.منتظر نشستم که بی بی با خواهراش و بچه هاش و پسراش دایره بدست وارد خونه شدن .مرتضی با شوق نگاهی به من کرد و گفت ببین چه کردن عمه هام یه سینی حنا دستشون وارد شدن مرتضی گفت خواهشا یه لقمه شام بخوریم بعد من گیج نگاهشون میکردم همشون خندیدن و نشستن سر سفره بعد شام عمه ها نزاشتن من کمک کنم و یه تور قرمز انداختن رو سرمو کنار مرتضی نشوندنم.عمه زری دایره میزد و عمه گل بس میخوند انصافا هم صداش عالی بود ما رو نشوندن وسط اتاق و دختر و پسر دورمون حلقه زدن و خوندن و رقصیدن بعد هم عمه سودابه حنا رو آورد و با یه سکه طلا تو دستم من ومرتضی حنا گذاشت و برا بقیه هم کف دستشون با همون سکه حنا گذاشت و اخر سر سکه رو گذاشت کف دست من که کادوی من به شما .مرتضی دست و پیشونی عمه رو بوسید و منم بوسیدمش و تشکر کردم عمه سودابه به مرتصی گفت به خواهرات خبر دادی بیان .گفت نه نمیخواد اونا بیان اینجا باز یه بحثی باز کنن ول کن عمه اونا منم منکر شدن دیگه چه انتظاری داری ازشون.دوست نداشتم تو بحثشون دخالت کنم و بلند شدم که برم دستمو بشورم که عمه گفت کجا عروس باید صبر کنی خشک بشه بعد بکنی .برگشتم نشستم از خستگی دیگه نا نداشتم .دلم میخواست برم بخوابم درسته من محبتی از جانب خانواده ام ندیده بودم ولی یه چیزی انگار همیشه کم بود انگار یه چیزی رو گم کرده بودم بلاخره بی بی اجازه داد دستمو شستم و رفتم تو اتاق .کادوهای عمه ها رو اوردم و دادیم کلی تشکر کردن و رفتن منم رفتم اتاق و وسایل و یه گوشه جمع کردم و رختخوابم و پهن کردم دراز کشیدم .که مرتضی لای در و باز کرد و زود بلند شدم و نشستم اخمی کرد و گفت لامصب من دیگه محرمتم اون لامصب و بکن از رو سرت روسریمو بل خجالت باز کردم و مرتضی اومد نزدیکم و موهامو که جمع کرده بودم باز کرد موهام تا روی کمرم بلند بود و ریخت پایین و افتاد رو رختخواب مرتضی چشاش برق زد و گفت اقدس تو خونمون موهاتو اینجور برام باز بزار حتما.مرتضی برخلاف تیپ و قیافه اش خیلی مهربون بود و گاهی مثل بچه ها بی شیله پیله میشد چشمی گفتم و بلند شد و گفت فردا میرم دنبال وسایل.انشاءالله ی گفتم و مرتضی هم رفت تا بخوابه.دراز کشیدم ولی ذوق وسایل نو و خونه نو نمیزاشت بخوابم .بلند شدم و وسایلی که خریده بودیم و نگاه کردم اول جعبه آرایشم و باز کردم سایه چشم عاشقش بودم ماتیکهام با خودم گفتم اینجا کی قراره منو آرایش کنه فکر نکنم آرایشگاه داشته باشن خوابیدم و صبح با صدای خروس بی بی بیدار شدم .روسریمو سر کردم و رفتم تو حیاط آبی به صورتم زدم دیدم بی بی هم بیدار شده و تو آشپزخونه مشغوله.از کنار در خم شدم و گفتم سلام بی بی .بی بی برگشت نگاه پر مهری بهم کرد و گفت سلام دختر جون بیا تو.رفتم تو و کنار اجاق گاز رو زمین نشستم بی بی هم روبروم نشست و مشغول درست کردن ماست بود همونطور که داشت ماست و به شیرها اضافه میکرد گفت من دختر ندارم ولی این چند وقت که تو بودی لذت دختر داشتن و چشیدم انگار دختر خودم قراره پسفردا عروس بشه.گفتم اگه قابل بدونی دخترت میشم عمه آهی کشید و گفت تو برام اندازه دختر نداشتم عزیزی گفتم عمه اینجا کی عروسهاتونو آرایش میکنه.گفت بفکرش بودم عمه دختر رقیه خانوم تو شهر آرایشگاه داره سپردم بیاد اینجا آرایشت کنه .تشکر کردم و گفتم واقعا در حقم مادری میکنی عمه منکه طعمشو نچشیدم عمه که فکر میکرد مادرمم مرده خدا رحمتش کنه ای گفت و بلند شد .رفتم تو اتاق چوب لباس ،لباس عروسی که خریده بودم از میخ روی دیوار آویزون کردم و نگاهی بهش کردم برخلاف لباس عروس قبلیم این ساده تر بود و پف کمتری داشت .دلم نمیخواست مثل اون یکی باشه کلا میخواستم همه چی رو فراموش کنم ولی این مغز لامصب نمیزاشت.مثل دختر بچه ها با ذوق کفشهامم گذاشتم زیرش و رفتم سراغ بی بی صبحونه رو خوردیم و گفتم برم به خونه سر بزنم بی بی هم گفت باهم بریم .رفتیم در و بی بی باز کرد و رفتیم تو یکم گردو خاک شده بود با جارو دوباره کف اتاقها رو جارو کردم و حیاطم جارو زدم و نشستم لب ایوون کنار بی بی از شوهر خدا بیامرزش گفت که از رو تراکتور افتاد و مرد از بچه هایی که مرده بدنیا آورده بود از پدرو مادرش از هر دری حرف زدیم ولی من نمیتونستم در مورد خودم بگم.حرفهای عمه تموم شد و گفت خب دختر جون تو از خودت بگو . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زبونم بند اومد در همین حین صدای مرتضی اومد که پسر عمه هاشو صدا میکرد.چادرمو سرم کردم زود رفتم در و باز کردم مرتضی منو دید و گفت عه عروس خانمم که اینجاس.پسر عمه هاشم رسیدن و با کمک اونا وسایل و آوردن پایین عمه هم زودرفته بود بساط اسپندو آماده کرده بودوبا سلام و صلوات وسایل و ریختن توحیاط و وانتی رفت.عمه گل بس سینی شربت به دست اومد تو عجب زن فهمیده ای بود از تشنگی زبونمون خشک شده بود با کمک عمه ها خونه رو چیدیم دوتا فرش لاکی رنگ ‌خریده بودیم که اونا رو تو اتاق بزرگ پهن کردیم با پشتی های همرنگش خیلی خوشگل شده بود مرتضی یه کمد بزرگ لباس با یه کمد ویترینی هم خریده بود که چینی هامو توش چیدم وکمدم گذاشتم انتهای اتاق آینه و شمعدونمونم گذاشتم رو طاقچه ای که درست کرده بودن.عمه هم رفت از تو خونشون یه قرآن اورد و گذاشت رو طاقچه و گفت قران حافظ خودتون و خونتون باشه همیشه یخچال و گاز و هم بردیم آشپزخونه که کنار اتاق بزرکمون بود و درش به ایوون باز میشد .بی بی گفت دو دست رختخواب براتون درست کردیم برا پا تختی میخواستیم بیاریم زودتر میاریم و خندید و رفت خونش و با کمک عمه ها دو دست رختخواب بزرگ اوردن با پارچه های خوشرنگی هم رویه کرده بودن از عمه ها تشکر کردم و گفتم من کسی رو ندارم شما برا منم مادری کردین و گریه ام گرفت دلم خیلی وقت بود پر بود زدم زیر گریه .عمه ها بغلم کردن و یه دل سیر گریه کردم اونا فکر کردن به یاد مادرم که مرده گریه میکنم اما من به یاد همه بدبختی هایی که با حضور مادرم کشیدم گریه کردم.بعد رفتن عمه ها مرتضی اومد کنارم و تو دستش یه پارچه بود گرفت سمتم گفتم چیه گفت باز کن ببین باز کردم یه تاج تلی خوشگل بود که پر بود از گلهای سفید و صورتی پارچه ای که از دو طرف ریسه گل بود چند تا اونموقع اونا مدبودن .گفتم وای مرتضی تو چقد بفکر بودی من اصلا یادم نبود گفت زنه گفت اینا جدید مد شده برات خریدم و تابی به سیبیلهاش داد و دستشو انداخت دور شونمو من و چسبوند به خودش اولین بار بود که انقد نزدیکش بودم مثل یه بچه کنارش گم شده بودم.مرتضی گفت هزار بار گفتم گذشته رو فراموش کن بچسب به الان فردا عروسیمونه خانم چش مشکی با اون چشات دلم و بدجور بردی بلند و شد و همزمان که از در خارج میشد نگاهی بهم کرد و گفت دلم و بدجور بردی اقدس خانم دلم بدجور براش رفت برا زبون بازی هاش شاید من از بس مورد توجه کسی نبودم برا کوچیکترین تعریفی دلم میلرزید.مرتضی صدام کرد رفتم پیشش گفت اقدس برو لباس بپوش لباس خوشگلاتو ها بریم جایی .گفتم کجا اخه من باید برم حموم نمیتونم .گفت آبگرمکن خریدم امشب میارن فردا همینجا میری حموم با ذوق گفتم باشه و رفتم خونه عمه لباس پوشیدم و به عمه گفتم داریم میریم بیرون.مرتضی یه ماشین پیکان آجری رنگ آورد دم در گفتم اینو از کی گرفتی گفت مال خودمونه گفتم دروغ میگی کی خریدی گفت امروز خریدم که راحت بریم شهر بیاییم با اتوبوس که نمیتونیم .سوار شدم اون موقع ماشین خوبی حساب میشد پیکان.رفتیم تهران و مرتضی یکراست رفت دم یه عکاسی نگه داشت و رفتیم تو چند تا عکس گرفتیم با هم و مرتضی هم یه دوربین عکاسی کرایه کرد گفت باید فردا ازت عکس بگیرم که بچه هامون ببینن مادرشون چه عروس خوشگلی بودبعد هم رفتیم شام جیرکی و شب حدودای ۹ بود که رسیدیم .رفتیم خونه بی بی پسر عمه مرتضی گفت عصر آبگرمکن و آوردن بردیم گذاشتیم تو حیاط مرتضی گفت بریم نصبش کنیم .باهم رفتن آبگرمکن و درست کردن با نفت کار میکرد مرتضی گفت صبح خواستی حموم بری بگو یادت بدم چطور روشن میشه .اون شبم خونه عمه موندم و صبح مرتضی در زد بیدار شدم گفت حموم نمیخواستی مگه بری گفتم اره گفت پاشو بیا حوله ای که بی بی بهم داده بود رو برداشتم و با لباسهام رفتم مرتضی آبگرمکن و روشن کرد و رفتم حموم حموم نو و تازه ببا کاشی های تمیز دلم میخواست ساعتها اونجا بمونم ولی باید موهام خشک میشدن قرار بود ساعت ۱۱ دختر رقیه خانم بیاد آرایشم کنه.مرتضی همراه پسر عمه هاش رفته بود دنبال خرید میوه و شیرینی .عمه ها هم مشغول پخت شام بودن همه به یه کاری مشغول بودن.مرتضی چند تخته فرش امانت گرفته بود پهن کرد تو حیاط که مردا تو حیاط هستن و خانمها هم تو خونه .کل حیاط و ریسه کشیده بودن و چراغانی کرده بودن بعد حموم آبگرمکن و خاموش کردم و نگاهی به خونه کردم که مرتب باشه و رفتم پیش عمه ها.عمه ها با صلوات و گاهی هم با ترانه خونی مشغول پخت و پز بودن .ساعت ۱۱ شد که دختر رقیه خانم که اسمش ملیحه بود اومد عمه آورد تو اتاق منو گفت عروسمون ایشونن .موهام و باز گذاشته بودم نیمه مرطوب بود که گفت بزار اول موهاتو بیگودی ببندم بعد آرایشت کنم گفتم میشه موهامو باز بزاری دوست ندارم جمع کنی گفت باشه تاجمم نشونش دادم و کلی ذوق کرد که اینو از کجا خریدی اینا خیلی گرونن ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"الهی امشب". ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ "قلبہای ‌ما ﺑﺰﺩﺍﯼ".. و "نور ایمانت" را در "قلبهایمان جاری کن".🌙 ✨شبتــــون دور از غم ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند بزن به روزگاری 🙂 که از نو شروع شده صبح یادآور زیبایی‌هاست یادآور زندگی نو شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو ... سلام صبح بخیر دوشنبه‌تون گلباران ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم شوهرم خریده و خوش به حالتی گفت و مشغول بستن بیگودی شد گفت سودابه خانم میگفت اهل تهرانی چطور راضی شدی زن یه روستایی بشی.گفتم مرتضی هم اهل تهرانه راننده ماشین بزرگه من دوست نداشتم تو شلوغی باشیم گفتم بیاییم اینجا از فضولیش و لحن حرف زدنش خوشم نیومد هر چی میپرسید جواب سر بالا میدادم شروع کرد به آرایشم که گفتم تو چشام سرمه بکش دوس دارم ببا اکراه سرمه کشید و یه سایه ملایم انتخاب کردم که اینو بزن گفت وا عروسها دوسدارن رنگ آبی و سرخابی بزنن تو چرا اینطوری گفتم دوس ندارم اونطور آرایشش که تموم شد تو آینه خودمو دیدم بد نبود کارش یه رژ قرمز هم زد برام و رفت سراغ موهام بیگودی ها رو باز کرد و اول یه کاکول برام درست کرد و بقیه رو هم مرتب کرد و تاجمم گذاشت رو سرم و جلوی موهامم تافت طلایی زد اونموقع مد بود رو فرهامم یکم تافت طلایی زد بد نشد کمک کرد لباسمو پوشیدم و یه تور هم که اندازه موهام بود و چین داد و زد به موهام .کمک کرد لباسمم پوشیدم و نشستم طلاهامو بندازم که عمه اومد تو دید کارش تمومه تشکری کرد و با سر اشاره کرد. که صبر کنم پول ملیحه رو داد و تشکر کرد و گفت شب منتظریم اونم چشمی گفت و رفت .بعد رفتن ملیحه بی بی مرتضی رو صدا کرد که بیا کمک زنت دم گوششم گفت ما رسم داریم داماد سر تا پای عروس و طلا بگیره اینجور وابسته تر میشه هیچ وقت خودت طلاهاتو نپوش .عمه رفت و مرتضی اومد تو همونطور خیره شده بود بهم .گفت وای اقدس تو چرا انقد خوشگلی گفتم بیا کمک کن طلاهامو بندازم چشمی و گفت و اومد نزدیکم نشست و طلاهامو برام بست رفت و دوربین و آورد و گفت بزار چند تا عکس بگیرم از عروس خوشگلم .چندتا عکس گرفت و پسر عمه هاش صداش کردن و بردن اونور از سر و صداشون معلوم بود دارن لباس دامادی تن مرتضی میکنن.صدای صلوات و ترانه خونی هاشون با هم قاطی شده بود.عمه اومد کمکم کرد و چادر و انداخت رو سرمو منو برد پیش مرتضی تو اتاق یه دسته گل بزرگم مرتضی گرفته بود برام دادن دستمو نشستم کنارش .عمه زری یه نوار گذاشت تو کاست وعمه ها جلومون رقصیدن و بعد هم دایره زنون ما رو برداشتن و رفتیم خونه امون جایی که مهمونا اومده بودن.جلوی در شوهر عمه گل بس یه گوسفند سر برید و مرتضی رفت روبوسی کرد و انعام گذاشت تو جیب کتش و رفتیم تو حیاط پر مهمون بود و مردها ردیفی روی فرشها نشسته بودن و بچه ها هم تو حیاط،مشغول جمع کردن نقل وپول خردی بودن که عمه داشت میریخت رو سر ما از جلوی مردها رد شدیم مرتضی با هاشون سلام و علیک کرد من چادرمو محکم کشیده بودم روی صورتم رفتیم داخل پرده ها رو محکم کشیده بودن و دوتا صندلی چوبی که روشو پارچه ساتن سفید انداخته بودن بالای خونه بود من و مرتضی رو عمه هدایت کرد به طرف صندلی ها و نشستیم بلاخره اجازه دادن من چادرمو بردارم دختر عمه گل بس اومد چادرم و برداشت و یه نفس راحت کشیدم .اتاق پر مهمون بود .دختر بچه ها وسط مجلس در حال رقص بودن و صدای ضبط هم بلند بود .عمه ها رفتن وسط و رقصیدن و مرتضی انعام داد به همشون به دختر کوچولوها هم انعام داد و اونا هم سرخوش و شاد رفتن کنار مادراشون .چقد صفا و صمیمیت زیاد بود بین اهالی اونجا.بلاخره نوبت به من و مرتضی رسید من و مرتضی یکم رقصیدیم و چون هیچکدوم زیاد بلد نبودیم زود نشستیم .مرتضی رفت قسمت مردا و من موندم پیش خانمها .پذیرایی کردن و عمه ها رفتن سراغ شام هرازگاهی هم یکی از دخترای عمه ها می اومد کنار من مینشست و یکم باهام حرف میزد و اون یکی می اومد بلندش میکرد و خودش مینشست بلاخره شام و هم دادن .برا شام زرشک پلو با مرغ پخته بودن و خیلی هم خوش طعم بود برا من و مرتضی تو یکی از اتاقها سفره پهن کرده بودن باهم شام خوردیم .مرتضی بعد شام یکی از دختر عمه هاشو صدا زد و اومد از من و مرتضی چند تا عکس گرفت و بعد با بقیه یکی یکی عکس میگرفتیم خیلی خوش گذشت .مهمونا رفتن و من و مرتضی با هم تنها شدیم تو خونه خودمون.به قدری خسته بودم که اگه اجازه میدادن یه هفته میخوابیدم.تو اون یکی اتاق که کوچیکتر بود برامون رختخواب پهن کرده بود بی بی کفشهامو درآوردم و تورمو هم از سرم باز کردم رفتم نشستم رو تشک یاد اون شبی افتادم که مهدی رو کشتن عرق سردی رو تنم نشست مرتضی رفته بود بدرقه مهمونها و هنوز نیومده بود همه چی تو ذهنم مرور شد میخواستم بلند بشم برم دنبال مرتضی که صدای اقدس خانم گفتنش اومد نفس راحتی کشیدم و گفتم تو اتاقم .اومد سمت اتاق و همینطور حرف میزد که بی بی گفت فردا پاتختی هست و زنها برا ناهار میان و صبح میاد خونه رو تمیز میکنه.گفتم نمیخواد خودم تمیز میکنم اخمی کرد و گفت عه تازه عروس مگه دست به سیاه و سفید میزنه .گفتم مرتضی خودتم میدونی اینا فیلمه.نگاهی بهم کرد و گفت فیلم نیست اینا آرزوهای منه . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آرزوهای منم بود در واقع کی فکر میکرد من بتونم شوهر کنم و صاحب خونه و زندگی بشم اگه به ننم بود منو به یه پیر مردی چیزی میداد شرم واز سرش وا میکرد.مرتضی اومد پیشم نشست گفت بزار اینا رو باز کنم یه نفس راحتی بکشی سنجاقها رو از روی موهام درآورد و قفل سینه ریزمم باز کرد و درش آوردم .اونا رو هم زیپ لباس عروسمم باز کرد و رفت بیرون لباسمو با یه لباس راحتتر عوض کردم و نشستم مرتضی از،کنار در یه گردنبند خوشگل که اسم الله روش بود و آویزون کرد گفتم وای مرتضی چه خوشگله کی خریدی اومد تو و گردنبند و داد دستم نگاهش کردم معلوم بود سنگین بود و گرون .گفت همون روز که کردم وسایل و بیارم خریدم برات .دستام و گرفت و بوسه ای بهشون زد و گفت اقدس من خوشبختت میکنم .اما من ترس داشتم از آینده از روزهایی که قراره بیان .اون شب و کنار مرتضی صبح شد روز اولی که مرتضی رو دیدم اصلا فکر نمیکردم یه روزی برسه که من شب کنارش تو خونه خودمون باهاش بخوابم.صبح زود بود موقع اذان که مرتضی دستی به صورتم کشید و آروم صدام کرد که عروس خانم پاشو برو حموم گرمش کردم خورشید در بیاد عمه هام میریزن تو این خونه .دلم میخواست بخوابم لحاف و کشیدم رو سرم .مرتضی خندید و بلند شد و گفت از من گفتن بعد نگی چرا نگفتی .من رفتم حموم الانم گرم انتظار تو رو میکشه .با اکره بلند شدم و دنبال حوله و لباس میگشتم که مرتضی گفت گذاشتم تو رختکن برات .رختخوابها رو جمع کردم و رفتم حموم هوای صبح خیلی دلنشین بود آرامش خیلی خوبی داشت رفتم حموم و اومدم دیدم مرتضی رو ایوون یه سجاده پهن کرده و مشغول نماز خوندن هست دلم ضعف رفت براش تو خونه ما فقط آقام نماز میخوند ننه هم گاهی هر موقع دلش میخواست یکی دو رکعت میخوند رفتم منم از تو خونه یه چادر پیدا کردم و با یه سجاده ولی بلد نبودم من نماز بخونم خجالت کشیدم نشستم کنار سجاده و چادرمو انداختم سرم و با خدای خودم راز و نیاز کردم ازش خواهش کردم نزاره دوباره زمین بخورم و دشمن شاد بشم ازش خواهش کردم مرتضی تا لحظه مرگم همینطور عاشقم بمونه و کنارم باشه.مرتضی اومد تو و من و تو حالت راز و نیاز دید و گفت به به اقدس خانم منم که اهل نماز هست .با خجالت گفتم بلد نیستم داشتم با خدا راز و نیاز میکردم .اومد کنارم و بوسه ای به پیشونیم زد و گفت خودم یادت میدم تا ببینی چه آرامشی داره با خدا حرف زدن راست میگفت من اصلا تا اون روز هواسم به خدا نبود.مرتضی اومد جلوم نشست و تکیه زد به دیوار و گفت اقدس من باورم نمیشه الان تو خونه خودمونیم .فکر میکردم برا همیشه از دستت دادم و مثل دیوونه ها اونطور رفتار کردم حلال کن من و آهی کشیدم و گفتم بهتره فراموش کنیم ولی تو دلم زار میزدم که باعث مرگ جوون مردم شدم.عذاب وجدانی که انگار هیچ وفت قرار نبود دست از سرم برداره.خورشید تازه در اومده بود که عمه در زد مرتضی پاشد رفت در و باز کرد و با یه سینی پر از صبحونه برگشت عمه جیگر گوسفند و برامون قربونی کرده بود کاچی پخته بود سرشیر و خامه و عسل خرما و گردو با نون محلی .واقعا این همه محبت و مهربونی چطور ممکنه من که تا حالا تو دور و بری هام ندیده بودم .مرتضی گفت عروس خانم نمیخوای یه چای برامون دم کنی چشمی گفتم و بلند شدم.مرتضی دوتا منبع بزرگ آورده بود گذاشته بود تو حیاط یکیش و با آب پر میکردیم یکیشو با نفت اونموقع لوله کشی آب نداشتیم تو روستا .گاز هم هفته ای یه بار می اومد کپسولها رو پر میکرد که برا اجاق گاز استفاده میکردیم.رفت از تو حیاط آب آورد و ریخت تو سماور و نفتم ریخته بود روشنش کرد آب که جوش اومد چایی دم کردم لذت میبردم از اینکه وسایل نو استفاده میکردم و خونه خودم بود دیگه مجبور نبودم خونه این و اون بخوابم و با خجالت یه چیزی بردارم یا بخورم.صبحونه رو خوردیم و یه جارویی زدم به خونه که عمه سودابه اومد دوباره ازش تشکر کردم بابت صبحونه و زحمتهاش زد رو شونه ام و گفت تو هم دخترمی چه فرقی داره.گفت برا ناهار آبگوشت بار گذاشته مهمونا میان برا ناهار و همونطور که دمپایی هاشو پاش میکرد گفت میخوای بگم ملیحه بیاد آرایشت کنه ؟گفتم نه عمه خودم یه کاریش میکنم.باشه ای گفت و رفت .رفتم تو اتاق لباسهایی که رو زمین بود و جمع کردم و پیرهن آلبالویی که مرتضی خریده بود برام و نگاه کردم خیلی خوشگل بود همون خرید عروسی اونم چشمو گرفت و مرتضی گفت بخریم حریر بود و خیلی خوش دوخت بود روی سینه اش پر منجوق و پولک بود مرتضی رفت و با کمک عمه ظرف و ظروف پذیرایی رو آورد یه مقدارم خودم داشتم رفتم تو اتاق و یکم آرایش کردم و یه سایه همرنگ لباسم زدم پشت پلکم و بازم سرمه کشیدم و موهامم دم اسبی بالا سرم بستم و جلو موهامم کاکل درست کردم لباسمو پوشیدم و آماده مهمونا بودم . ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مرتضی اومد تو و گفت عجب عروسی انتخاب کردم من .بوسه ای رو گونه ام زد و گفت طلاهات کو عروس خانم.گفتم وای یادم رفت گفت پاشو بیار خودم بندازم برات رفتم همرو که تو یه جعبه گذاشته بودم آوردم همرو برام بست و گفت من میرم بعد رفتن خانمها میام میوه و شیرینی هم خریدم باشه ای گفتم و مرتضی رفت .عمه ها دیگ آبگوشت و آوردن و گذاشتن تو ایوون .سفره رو پهن کردیم و کم کم مهمونا اومدن و ناهار و خوردن هر کی یه کادویی آورده بود از عسل و حبوبات تا ظرف و ظروف .خانمها زدن و رقصیدن و نوبت به من رسید من و بلند کردن و یکم رقصیدم و شاباش دادن همه نشستم بعد پذیرایی کردن و خانمها کم کم رفتن و خودمون موندیم .پاشدم که کمکشون کنم که عمه نزاشت که عروس یکی دو روز نباید دست به آب سرد بزنه گفت برو بشین دختر جون ما خودمون بلدیم انصافا زرنگ بودن و فوری کارها رو انجام میدادن عصر شد و مرتضی برگشت.مرتضی گفت برات یه کادو دارم با ذوق بلند شدم و گفتم چی.گفت بیا حیاط میبینی رفتم تو حیاط دیدم دوتا کابینت خریده برا آشپزخونه کابینت فلزی بود خیلی خوشحال شدم با کمک مرتضی کابینت ها رو بردیم.آشپزخونه یکی دوتا در داشت و کوچیکتر بود گذاشتم سمت اجاق گاز اونی که ۳ تا در داشت و گذاشتم کنار یخچال وسایلی که برامون کادو آورده بودن و با خوشحالی چیدم توش عمه برخلاف مادر من چیزی از کادو ها برای خودشون برنداشت و همه رو داد به خودم.دوتا هم پتو خریده بود مرتضی که اونا رو هم با ذوق پهن کردم تو اتاق و پشتی ها رو گذاشتم روش خونمون داشت کم کم تکمیل میشد .شام از آبگوشتی که عمه داده بود خوردیم و خوابیدیم.مرتضی برخلاف تصورم مرد با ایمانی بود و به منم نماز خوندن یاد داد و همیشه سر وقت نمازهامومیخوندم.بیشتر وقتها که مرتضی مسافر داشت عمه سودابه پیشم میموند دو سه تا مرغ و خروس گرفته بود و تو حیاط،براشون لونه ساخته بود منم اون قسمتهایی که کاشی نداشت کم کم سبزی خوردن و گل و اینجور چیزا کاشتم .اون خونه و زندگی برام حکم بهشت و داشت .مرتضی سعی میکرد هفته ای دو ،سه روز خونه باشه .گاهی منو میبرد خرید و گاهی با هم میرفتیم سینما .دو سه ماهی گذشته بود که من حالم هر روز بدتر میشد هر روز سر گیجه داشتم بیحال بودم اصلا نای تکون خوردن نداشتم .یه روز که عمه اومده بود پیشم دوباره سرگیجه گرفتم و نتونستم خودمو نگه دارم و خوردم زمین همه نگران شد و گفت دختر چی شدی بیا بریم پیش حکیم گفتم نه نمیخواد .حکیم پیرمردی بود که حکم دککتر تو اون روستا داشت و با گیاهای داروئی سعی میکرد مردم و مداوا کنه .بی بی با اصرار منو برد پیش حکیم و حکیم نبضم و گرفت و رو به بی بیی گفت بار شیشه داره چشمتون روشن من متوجه نشدم که منظورش چیه نگاهی به عمه کردم که عمه با ذوق گفت دختر حامله ای .حس عجیبی بود هم ناراحت بودم هم خوشحال ناراحت از اینکه بلند نباشم بچه رو بزرگ کنم خوشحالم از اینکه بلاخره بچه من و مرتضی بود.برگشتیم خونه و اون روز هم مرتضی اتفاقا زود اومد گفتم عمه خودم میخوام بهش بگم چیزی نگی به مرتضی مثل دختر بچه های شیطون گفت نه نمیگم و بلند شد و رفت.مرتضی در حالی که داشت دستهاشو با شلوارش خشک میکرد اومد تو پا شدم و حوله بدست رفتم استقبالش گفت سلام اقدس خانم چخبر عمه اینجا بود؟گفتم آره چطور گفت هیچی تو کوچه دیدم رو پا بند نبود رفت خونه عمه گل بس تو دلم خندیدم به دهن لقی عمه ،رفته بود که به بقیه خبر بده مرتضی اومد نشست و گفت چخبر حالت انگار بهتره امروز براش چایی ریختم و تو نعلبکی گذاشتم و آوردم براش و نشستم روبروش گفت بیا اینجا بشین میخوام سرمو بزارم رو پات خیلی خسته ام .رفتم نشستم رو پتو و مرتضی دراز کشید با چشای مشکیش نگاهی بهم کرد و گفت چی شده چشات برق میزنه .بیشتر از این نمیتونستم دیگه خودمو نگه دارم .گفتم قراره یکی بیاد باهامون زندگی کنه بلند شد نشست و گفت کی؟گفتم حدس بزن خب گفت نگو که مادرت داره میاد گفتم وا مادرم کجا بود تو هم گفت نکنه علی اینا گفتم تو چقد خنگی مرتضی یه بچه کوچیک میخواد بیاد گفت محمد رضا پیدا شده ؟!گفتم وای تو واقعا مغز نداری محمد رضا پدر و مادر نداره ؟ پیدا بشه میاد پیش من؟گفتم من حامله ام خشکش زد و یه چند دقیقه حرفی نزد بعد دوباره دراز کشید و گفت خب راستشو بگو کی قراره بیاد گفتم وا خب گفتم که من حامله ام ،بچه خودمون قراره بیاد دوباره بلند شد دستمو گرفت و با ذوق بچگونه گفت واقعا؟ گفتم: اره امروز بی بی منو برد پیش حکیم اونم گفت حامله ام مرتضی بلند شد و در حالی که میخوند منو بغل کرد و گفت قراره من پدر بشم خدایا شکرت بعد انگار چیزی یادش بیاد نشست و گفت نکنه اشتباه گفته باشه فردا میریم تهران دکتر زنان گفتم باشه حتما میریم مرتضی دیگه از اون لحظه اجازه نمیداد تکون بخورم گفتم بابا اینطور که نمیشه من کلی کار دارم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii