eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
125 عکس
498 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
ميگفت من خرم حاليم نيس اما حاضر نيس حتي جنازمم رو دوش اين آقا باشه !!!گفتم بابا خودش بي تقصير به خدا !! ميخواد بياد جبران كنه .. با خوشبخت شدن من همه ي بديهاش جبران ميشه به خدا !ميگفت چه تضميني ميكني با اين نامرد خوشبخت بشي ! كسي كه ما رو هنوز به جايي نرسيده اينجوري بدبخت كرده !! ميگفت آبرومون رو برده آوارمون كرده حالا ميخواد بياد تنها کسی كه تو اين دنيا واسمون مونده رو ٬ورداره ببره بدبختر از قبل برگردونه !اونشب بابا مرغش يه پا داشت ُ بس ! به هيچ قيمتي حاضر نبود اسم آرش تو اين خونه برده بشه چه برسه به اينكه ....نميدونستم چيكار كنم ! داغون بودم .. به آرش موضوع رو گفتم ُ گفت برخورد بابا منطقي بوده ! گفت مياد خودش شخصاً با بابا حرف ميزنه .اونروزاي من پُر شده بود از دعا و نذرو نياز ! اينكه به آرش برسم ! ميدونستم من فقط در كنار آرش ميتونم زندگي كنم حتي به قول بابا بدبخت شدنم رو كنار آرش دوس داشتم .. هر از گاهي سر كارم مجيد ميومد يه متلكي مينداخت ميرفت ! اينكه هنوز نرفتم قاطي ِمرغا ٬ اينكه هنوز خر نشدم !!شبي كه قرار بود آرش سرزده بياد خونمون دل تو دلم نبود .. دعا ميكردم امشب شبي باشه كه بابا از رو دنده چپ پا نشده باشه.بابا از وقتي خونه رو فروخته بوديم بداخلاق شده بود جرأت حرف زدن يا مخالفت كردن باهاش رو نداشتيم نه من نه مامان ! ساعت ۹ بود زنگ خونه رو زدن ! خونه اي كه اجاره كرديم دو طبقه بود كه ما همكف نشسته بوديم . من درو باز كردم بابا گفت كي بود ؟ گفتم نميدونم ! كلي بدوبيراه گفت چرا ندونسته درو باز كردم ! آرش اومد پشت در تا من پاشدم برم طرف ِدر بابا زودتر رفت درو باز كرد ُ آرش رو ديد ! يه نگاهي بهش كرد و در كوبوند بهم !!! انگار در رو كوبندن رو سر  ِمن !اونطرف ِدر آرش داشت بابا رو صدا ميزد ُ ازش خواهش ميكرد كه اجازه بده بیاد باهاش حرف بزنه ‌..اونطرف ِدر آرش داشت بابا رو صدا ميزد ُ ازش خواهش ميكرد كه اجازه بده بیاد باهاش حرف بزنه .. بابا اخماش رو كشيده بود توهم منم شروع كردم به التماس كردن گفتم توروخدا بابا .. توروخدا يه فرصت ديگه بهش بده ! توروخدا بذار يه بار ديگه خودش رو نشون بده .. ما كه كسي رو نداريم بذار دومادي هم نصيبتش بشه بي كس ُكار !! تازه بعدش همه چيز جور ميشه ُ خونوادش قبولم ميكنن .. بابا گفت خيلي احمقي ! خاك تو سر اون دانشگاهي كنن كه به تو مدرك داده !!! گفت آرش منو نفهم گير اُورده ميخواد بياد ازم سوءاستفاده كنه بعدش مثه یه آشغال بندازتم دور !تموم زورم ُزدم تا بابا کوتاه بیاد از اونور در َم التماسای آرش جیگرمو کباب میکرد .. میخواستم برم درو باز کنم خودمو خودش گورمون ُ از اینجا گم کنیم از دست همه خلاص بشیم اما چه فایده که نمیشد بی گدار به آب زد ! بابا دید فایده نداره ُ آرش کوتاه بیا نیس ُ هرلحظه امکان داره صابخونه بیاد پایین٬ درو باز کرد ُ به آرش گفت با زبون خوش از اینجا بره وگرنه زنگ میزنه  ۱۱۰ !!!! آرش گفت میخواد حرف بزنه بعد هر کاری که بابا بگه قبوله.بابا کرَتر از اینا بود که بخواد به حرف آرش گوش بده !! گفت هیچ حرفی باهات ندارم .. گفت ببین بعد از پیری افتادم به پشت در خونه ی مردم . گفت خدا تقاصتون ُ بده که اینقدر ما رو آزار دادید ! در ُ زد بهمو گفت اگه نری ۱۱۰ میاد از اینجا میبرتت !آرش رفت این دل ِلعنتی ِمنو هم با خودش برد ... نمیدونید چه حال ُروزی داشتم. از بابام بیزار بودم ! از خودخواهیش ! از اینکه زمانی که باید به خواستم احترام میذاشت نذاشت ! از اینکه یه عمر همه ی حسرتا رو به دلم گذاشتم هیچی نگفتم حالا اون باید اینجوری جواب سکوت این همه سال م ُ بده .. داغ کرده بودم ٬فقط داد زدم : ازت متنفرم ٬ از این خونه ٬ از خودم از این دنیا !! بد باهام کردی بابا بد !! بابا خیلی خونسرد گفت : آره بد بهت کردم که از دهن گرگ نجاتت دادم ...از اینکه در عین سادگیش خیال میکرد خیلی زرنگه لجم گرفته بود .. از اینکه فکر میکرد تلافی ِرفتارای خونوادش رو اینجوری داده حرصی میشدم .. هیـــچ پــــناهی نداشتم تا بهش پــــناه ببرم ! ازمامان بابام ناامید شده بودم از خدا بیشتر !!! اینهمه نذرونیاز کرده بودم اینهمه ضجه زدم پیش خدا ! اینکه فقط بابام باید رضایت بده تا من ُ آرش کنار هم باشیم .. اینکه حاضر بودم همه ی سختیا همه ی خرد.اینکه فقط بابام باید رضایت بده تا من ُ آرش کنار هم باشیم .. اینکه حاضر بودم همه ی سختیا همه ی خرد شدنا و تحقیرا رو در کنـــار آرش تحمل کنم حالا چه خوب چه بد !!!اما همه چیز خراب شده بود ٬ بدخلقی ِبابا + لجبازیش همه چیز رو خراب کرد .. به آرش زنگ زدم اونم داغونتر از من بود ٬ گفت واسه ی اون هیچ چیزی تموم نشده ! گفت توقع همچین برخوردی تازه بدترشم داشت ... بهم قول داد همه چیز درست میشه  ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با بودن عشق تو زندگیم عشقی که به آرش داشتم زندگی واسم قشنگ بود ! بدخلقی بابا واسم بی ارزش بود حتی متلکا و چشم هیزی ِمجید ! هر چی بیشتر میگذشت علاقم بهش چندین برابر میشد به جایی رسیده بودم که جونم ُ وابسته به وجودش میدیدم ...یه روز سرکارم مجید اومد تو اتاق گفت باید بمونم حساب کتابا مشکل پیدا کرده باید درست ُراستیش کنم بعد برم .ترسیدم ٬ از مجید میترسیدم ! گفتم فردا صبح اول وقت میام . گفت نمیشه الان باباش حساب کتابا رو آماده میخواد! گفتم میرم خونه تکمیلشون میکنم ! پوزخند زد گفت با کدوم کامپیوتر ؟؟؟ یواشکی گفت : میترسی ؟؟ خودمو از تا ننداختم ! گفتم ترس ؟؟؟؟ واسه چی ؟؟؟؟ خنده ی چندشی زدو گفت : حالا هر چی !!!رفت بیرون ٬ تموم بدنم یخ کرده بود ! تنها چیزی که تو اون موقعیت میتونستم بهش متوسل بشم آیةالکرسی بود هزار باره خوندم ُفوت میکردم به خودم. کارا رو هول هولکی انجام دادم ٬ تموم شد خندیدم ! خدا روشکر از مجید خبری نشده بود بیاد تو اتاق ! رفتم طرف دفتر تا به باباش تحویل بدم . درو که زدم مجید جواب داد ! باباش رفته بود ... بازم صدای قلبمو میشنیدم رفتم توو بدون اینکه درو ببندم !! مجید گفت : دست پشت سر ندارید درو ببندید ؟؟ گفتم : ــ اومدم تحویل بدم ُ برم ــ اونموقع بنده نباید بررسیشون کنم ؟! ــ مطمئن باشید درسته .. هرچی ایراد داشت فردا میام ٬دیرم شده !گفتم فردا صبح ِ زود این کار باید تموم ُکمال به دست پدرم برسه ! پس لطفاْ چند دقیقه به اون زیدتون بگید صبر داشته باشه کارتون رو انجام بدید بعد برید دنبال ِ....از بی ادبیش بدم اومد ! از لحن کلامش .. اخمامو بیشتر کشیدم توهم گفتم : مودب باشید !اخمامو بیشتر کشیدم توهم گفتم : مودب باشید !یه نگاهش به برگه ها بود صد نگاهش به من !! پرسید کارم به کجا رسیده ؟ کی بیاد شیرینی بخوره !با لج گفتم ایشالا به زودی .. حتماْ واستون کارت دعوت میفرستم !!! خندید گفت : خوش خیال نباشم ٬ کسایی مثه اون ُ آرش فقط منو واسه ... میخوان ُ بس !از حرفای علنی ُ بی حجب ُحیاش حالم بهم میخورد پاشدم بیام بیرون اومد طرفم .. دستمو به زور گرفت ُ گفت محاله دست رو چیزی یا کسی بذاره بهش نرسه ! گفت بخوای نخوای من مال اون میشم ... از اون قربون صدقای چندش آور بهم میکرد ُ بعد میخواست ببوستم که خودمو کشیدم کنار ! گفت چه بخوام چه نخوام من ماله اونم ... گفتم حاضر بمیرم اما با توی بی حیا نباشم .. گفتم همه چیز رو به بابام میگمو منت توی ِعوضی رو نمیکشم ! گفتم از امشب حساب کتابای منو بکنه که از امشب استعفا میدم ! گفتم حق ُحقوقم ُ آماده کنه فردا صبح بابام میاد بگیره ...اومدم بیرون بــــــازم با چشم گریون ! نمیدونستم من چه رفتاری نشون داده بودم که به خودش اجازه داده بود اینجوری باهام رفتار کنه ! عین همونا ٬ همونایی که بابای آرش گفت که هستم !! حالم خیلی خیلی خراب بود ... sms دادم به آرش .. بهش یادآوری کردم عاشقشم .. دوسش دارم تا حد مرگم ... آرش با اینکه میدونس اینقدر بهش علاقه دارم اما یه بارم به خودش اجازه نداده بود اینجوری بهم توهین کنه ! یه بازم صورتمو بوس نکرده بود ! اما اینه عوضی اونقدر جسارت داشت که ..... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رفتم خونه با چشم قرمز شده ! به بابا همه چیز ُ گفتم !! دیگه رو ٬رو گذاشتم کنار گفتم اگه یه ذره دیگه اونجا بمونم حتمنی یه بلا ملایی سرم میاره ... بابا گفت نکنه دارم داستان سرهم میکنم واسه خاطر اینکه با آرش اینجوری رفتار کرده ! حالم خراب بود با این حرف بابا خرابترم شد .. گفتم اگه بعد از این همه سال دخترتون رو نشناخته باشید که دیگه هیچی !!! مامان گفت آخه بهش نمیاد اینحور اخلاقایی داشته باشه !! جوون ۱۸ ساله که نیس سنی ازش گذشته .. گفتم اتفاقاْ باید از این سن گذشته ها ترسید ! مامان گفت والا ما چند سال اونجا کار میکردیم غیر از خوبی از این آقا چیزی ندیدم ! واااااااای که با حرفاشون میخواستم خودمو بکشم .. داد زدم من دیگه برنمی گردم سرکارم ! اگه شما پای بیچاره شدن ِمن نشستید من نمیخوام بیچاره بشم ... رفتم تو اتاق .. وقتی حرفمو مامان بابایی که بزرگم کردن نمیفهمیدن کی میفهمید ؟!!! چقدر یه آدم میتونه بیچاره باشه ؟ بدبخت باشه ؟؟ بابام آرش رو میگفت میخواد ازت سوءاستفاده کنه اما سوءاستفاده ی مجید ُ قبول نداشت ...فردا صبحش قرار شد بابا بره سراغ مجیدُ از همه چیز سر دربیاره.صبح بابا رفت .. دل تو دلم نبود چی میشه ! آرشم نزدیکای ۱۰ بود بهم زنگ زد از اینکه نرفتم سرکار تعجب کرد .. دوس نداشتم موضوع رو واسش باز کنم .. گفتم دیگه نمیرم ٬ علتش هم رفتارای همه س که بهم میکنن ! باهم حرفیدم ُ دنبال راه چاره گشتیم واسه رضایت گرفتن از بابا ! به آرش گفتم نهایتاْ اگه اجازه نداد خودم میرم دادگاه رضایت میگیرم ! آرش گفت به هیج عنوان اینکار رو نکنم ٬ اینکه همه ی پلای پشت سرمون رو خراب نکنیم ! اینکه احترام خونوادم ُ داشته باشم ُ به بابام پشت نکنم ... گفتم :آرش من بدون ِتو هیچم ! بدون تو میمیرم .. هر روز که میگذره بیشتر از روز قبل میخوامت.گفت صبر کنم توکل داشته باشم همه چیز حله.بابا نزدیکای ظهر اومد ٬ منو مامان منتظر بودیم یه چیزی بگه .. هیچی نگفت ! به مامان گفت یه چیزی بیار بخوریم .. ماهم جرأت ِحرف زدن باهاش رو نداشتیم .. بابا روز به روز بدخلق تر میشد مامان علتش رو فروش خونه میدونست.میگفت تنها سرمایه ش تو این چند سال ِکار کردن٬ این خونه بود که مفت مفت از دستش داد ... چند ساعت بعد وقتی دیدم بابا زیادی ساکته خودم ازش با تکون لرزه پرسیدم چی شد ؟؟؟ حقوق ِاین مدّتم ُ گرفتید ؟؟؟ یه نگاهی بهم کرد ! حرف نزد  سرش رو به علامت آره تکون داد ... کلافه بودم بفهمم مجید چی به بابا گفته که اینقدر ساکت ُ آرومه ؟!؟! بابا بالش رو گذاشت زیر سرش ُخوابید . هم من ُهم مامان رو تو خماری نگه داشت !حوصله خونه رو نداشتم بابا هم خوابه خواب بود انگاری چند سال بوده قحطی خواب داشته .. به مامان گفتم تا یه جایی میرم این خونه داره خفم میکنه ... رفتم بیرون ! رفتم تا یه هوایی قورت بدم ٬ یه بادی به کلّه م بخوره. همینجوری که واسه خودم قدم میزدم صدای ِبوق بوق .. صدای هوار هوار .. صدای ماشین عروس تموم نگاهمو به خودش پرت کرد ... خوش به حال این عروس ! ینی شازده دومادش ُ خیلی دوس داره ! ینی این همون کسی بوده که آرزوشو داشته ! منم میخوام عروس بشم ! منم میخوام زن آرش بشم ! کنار آرش تو ماشین گل زده ی آرش !! شاد ُخندون !!! اصن روز عروسی ِمنو آرش من جلفترین عروس میشم از بس شاد ُشنگولم .. اگه اونروز برسه دیگه از خدا هیچی نمیخوام .. اونقدرررررر غرق ِ حسرت خوردن بودم که نفهمیدم صورتم خیسه خیس ِ ! دوست داشتم این حسرت دیگه مثه حسرتای دیگه م به دلم نمونه ... گِره ی این حسرت فقط و فقط به دست بابام باز میشد! چقدر بابا بهم نزدیک بود اما ازم دور ... ماشین عروس کلی ازم دور شده بود آروم زیر لبم گفتم " الهی خوشبخت بشید کنار هم "اومدم خونه .. خوشبختانه بابا از خواب چند ساله ش دل کنده بود داشت با مامان حرف میزد ! برق خوشحالی تو چشم ِجفتشون بود .. پرسیدم خبریه ؟؟؟؟ بابا گفت آماده باشیم واسه یه اسباب کشی ! گفت یه خونه خریده قسطی ! تقریباْ نزدیکای مرکز شهر !! گفتم بابا چه جوری ؟؟ با کدوم قسط ؟؟؟ منم که دیگه نمیرم سرکار ؟؟ فقط یه حقوق مامان می مونه و بس !! گفت من به چه جوریش کار نداشته باشم یه جوری جور شده دیگه... اینقدر سر قضیه خونه حواسم پرت شده بود که یادم نبود از بابا بپرسم با مجید چیکار کرده ! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا مهربانم دستانم بــه سوی تـــوست نگاهم به مهربانی و کرم توست با تــو غیر ممکن‌ها ممکن می‌شود نا ممکن‌های زندگی‌ام را ممکن بفرما که باخدای بی‌همتایی چون تــــو معجزه زندگی جــان می‌گیرد.آمـیـــن🙏🏻 شب زیبایت بخیر و سرشار از آرامش الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز يک قشنگی داره و قشنگی آخر هفته‌ها به اينه كہ همه ی خانواده كنار هم جمـع هستند قدر عزیزانمون را بدونیم قدر زندگی رو بدونيم و از با هم بودن لذت ببریم آخر هفته‌ی خوب و قشنگی رو براتون آرزو دارم ... ☀️سلام صبح پنجشنبه‌تون بخیر☀️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعداْ ازش پرسیدم .. گفت: بابا جان .. چرا از رفتارش بد برداشت میکنی ؟ این بنده خدا نیّتی که نداره اگرم داشته باشه خیره !!! خندیدم گفتم پس شما برداشت خیری از نیّت شومش داری !! چه خیر باشه چه شر من دیگه سرکار برو نیسم ! گفت کسیم ازت نخواس برگردی !!! خیلی دوس داشتم بدونم بین بابا و مجید چه حرفایی ردوبدل شده اما حیف که بابا خیلی سربسته گفت٬ تازشم دیگه اصراری نداشت برم سرکار ! بدتر از اون اینکه به قول خودش خونه قسطی خریده ُ خیلی خیلی بیشتر از قبل محتاج پولیم !!! ینی چی شده که یه دفعه ای که بابا بره پیش مجید خونه بخر بشه بعد به من اصرار نکنه برگردم سرکارم! پول قسطاشم یه جوری جور میشه من به چه جوریشم کار نداشته باشم! همه ی اینا رو مثه یه پازل کنار هم چیدم دیدم بدجور قیافه ی این آقا مجید از توش دراومد !!! همه میتونه زیر سر مجید باشه !!! خونه قسطی .. نیّت خیر !!جور شدن ِقسطاش و از همه مهمتر خونسردی بابا !!!فردا صبحش با مامان حدسیاتمو گفتم ٬ مامان ِسادم گفت که من خیلی ساده َم ! مگه مجید عاشق چشم ُ ابرو بابا شده که حاضره این کار رو بکنه ! تو دلم به سادگی ِمامان خندیدم پیش خودم گفتم موضوع چشم ُابروی بابا نیس پای ِبیچارگی ِزندگی ِمن وسطه !!!چاره نبود جز انتظار کشیدن ! اینکه زندگی میخواد چه بازیایی سرت دربیاره ُتو مجبور باشی تو این بازی ٬ بازی کنی !! به آرش خبر دادم میخواییم اسباب کشی کنیم اونم بدتر از خود ِما گفت از کجا و چه جوری ؟ که هیچ جوابی نداشتم بهش بدم .. اسباب کشی کردیم ُ انصافاْ خونه ای که خریدیم اصن به تریپمون نمیخورد ! من مامان ُ بابا سه تایمون به خوابمونم یه خونه ی ۹۰ متری دوخوابه نمیدیدیم ! اونقدر ذوق زده شده بودم که هرچی تو خونه راه میرفتم به دیواراش نمیخوردم ! شبا راحت میشد تو اتاقش پامو دراز کنم کلی غلت بزنم بچرخم .. از همه مهمتر یه اتاق واسه خـــــودم داشته باشم !!!ما سه تا کلی با این خونه شاد بودیم .. انگار تموم غمامون٬ تموم غصه هامون تموم حسرتامون با وجود این خونه ۹۰ متری از یاد رفته بود ..همش به آرش التماس میکردم یه بار بیاد در خونمون دیوارای نما کرده ی خونمون ُببینه ! اونقدر غرق ِذوق ِ خودم بودم که نفهمم این خونه اتاق کوچیکه ی خونه آرش اینا میشه !!!همش منو مامان از بابا میپرسیدم قسطاشا چیکار میکنی ؟؟ آخه کی بوده که فقط با ده پونزده میلیون تومن حاضر شده اینجا رو بهمون بده ! بابا هیچی نمیگفت ُ میگفت فقط کیف ِخونه روببریم ُ به این کارا کار نداشته باشیم ! گرچه من مطمئن بودم مجید یه جای کار هست !مامان صبح میرفت ساعت ۶-۵ عصر میومد باباهم یه روز میرفت یه روز تو خونه بود ! منم ناامید نشده بودم ُسخت دنبال کار بودم .. به آرشم سپرده بودم واسم یه جایی جور کنه .. زندگی روال عادی ِخودش رو داشت .. به آرش گفتم بابا یه مقداری اعصابش اومده سرجاش امشب یه سبد گل بخر بیا خونه صحبتامون رو بکنیم !به مامان واقیعت رو گفتم .. مامان گفت به هـــیچ عنوانی بابا راضی نمیشه ! گفتم تو هم بیا کمکم .. گریه افتادم گفتم اگه خوشحالی ِمنو میخوای بیا از منو آرش دفاع کن .خدا بدبخت نمیشم٬ آرش خونوادش رو بهتر از منو تو میشناسه میگه اگه ازدواج کنیم بعدش بفهمن مجبور میشن که قبول کنن ! مامان هی باهام جروبحث میکرد عروس اجباری به چه درد میخوره آخه ؟؟ گفتم مهم من ُ آرشیم ... اونوقت واسم مهم نیس مامان باباش چی بهم میگن ُ چی بارم میکنن ! به قول آرش همین که کنار همیم .. همینکه باهمیم واسمون بسه !!! بالاخره یه روزی خونوادش قبولم میکنن .. فقط کلید رسیدن ِمنو آرش به هم تو دستای باباس .. توروخدا مامان ٬تو رو به اون قبله ای که نماز میخونی بیا باهم بابا رو راضی کنیم .. بیا دلم ُشاد کن ! بیا حسرتامو کم کن ...مامان بالاخره راضی شد تا باهم بابا رو راضی کنیم.مامان بالاخره راضی شد تا باهم بابا رو راضی کنیم اونشب هم من ٬هم مامان دلهره داشتیم بیشتر از مامان ٬من !! دوس نداشتم دوباره خرد شدن آرش رو ببینم .. دوس نداشتم دوباره بیاد ُالتماس بابا رو بکنه ... رفتم تو اتاق دیدم مامان داره نماز میخونه .. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نشستم تا نمازش تموم بشه ! با اشک به مامان گفتم تو مادری دعات قبوله توروخدا واسم دعا کن امشب همه چیز جور بشه ... امشب شبی باشه که با خیال آرش سرمو نذارم رو بالش ٬ امشب شبی باشه که با خیال راحت سرمو بذارم ..گرچه اونبار ناامید شدم اما بازم امیدوارنه دست از نذرونیازام برنداشتم .. نذر کردم اگه امشب آخرین شب روزای تلخمون بود با آرش بریم زیارت و هزار تا نذرای دیگه با دل ِشکسته ..میدونید ! گاهی وقتا میگم من تافته جدا بافته بودم. وقتی به اون روزا ُ اون دلخوشیا م فکر میکنم دلم میسوزه ! میگن خدا تو دل شکسته س! اما بارها و بارها این دل لعنتیم شکست اما خدا صداشو نشنید بدتر از همه اونشب !! چقدر امیدوار بودم ٬ چقدر دلم سوخت ُ شکست ُ تو خودم داد زدم نجاتم بده ... وقتی سر از سجاده برداشتم خیلی امیدوار بودم ... انگار یکی بهم میگفت نذرت قبول !! برو دنبال اجابت کردناش !!!آرش بهم زنگ زد ... حال اون بدتر از من ..گفت کی بیام ؟؟؟ گفتم دیگه کم کم راه بیوفت ! آرش با یه حالت مظلومانه ای گفت : یعنی امشب همه چیز تموم میشه ؟؟ اگه ایشالا بابات رضایت بده همین فردا بیا بریم محضر ! اگه چاره داشتم همین الان یه عاقد میوردم امشب همه چیزو تموم میکردم .. ینی بابات رضایت میده عاقد بیارم ؟؟؟؟ از هولش هم ذوق کردم هم خندیدم !! گفتم آرش دعا کردی ؟؟ تو هم نذر کن ! شاید من اونقدر بد بودم که خدا نخواد دیگه صدامو بشنوه ! تو دعا کن .. دعا کن بابام رضایت بده ! بغضه دیگه نمیذاشت حرف بزنم. آرش گفت : فردا صبح شناسنامه به دست میریم محضر ... سمانه تو مال ِمن میشی من مال ِتو !!! کمتر از ۲۴ ساعت دیگه مال ِهم میشیم سعی کن افکارت خوش بینانه باشه ایشالا همونم میشه.گوشی رو قطع کرد ! نمیتونستم باور کنم .. باور کنم که رویاهام دارن شکل حقیقت میگیرن ! اینکه منو آرش مال هم بودیم ٬ فردا صبحم شناسنامه هامون اینو تأیید میکنه !اومدم از اتاق بیرون ... مامان نگران بود ُگرفته ! بابا شاد بود ُ داشت تی وی نگاه میکرد ! با نگام باهاش حرف زدم .. بابا .. بابای زحمتکشم تو رو به قرآن قسم میدم امشب شادم کن! شادمون کن.منو آرش به رضایت تو نیاز داریم تا زندگیمون رو بسازیم با عشق با علاقه ای که هردومون بهش ایمان داریم . بابا وقتی مدرک به دست با معدل عالی اومدم پیشت گریه کردی ُ گفتی سرفرازم کردی بابا .. تو هم منو پیش آرش سرفراز کن ... نذار بشکنم نذار خرد بشم نذار خرد بشه ... بابا تموم حواسش به تی وی بود ُ نفهمید حرف ِنگاهمو اشک ِچشامو !مامان میدید ُاونم پابه پای من غصه میخورد .. برگشتم تو اتاقم .. اشکمو هق هق کردمو با صدای خفه شده از خدا خواستم فردا روز خوبی واسم بشه .. فردا صبح سند ازدواج منو آرش امضاء بشه .. آخ چی میشه که اینجوری بشه ... خدایا تو رو به بزرگیت تنهام نذار ... تو رو به بخشندگیت نشکن .. منو نشکن...آبی به صورتم زدم سعی کردم به فردا فکر کنم .. به ازدواجم ! به اینکه زن عقدی و رسمی آرش میشم .. هزار بار وجعلنا رو خوندم ُبه صورت بابا فوت کردم ... زنگو زدن آرش اومد ..بابا تا دید آرشه خیلی ملایمتر از قبل بهش گفت بره .. گفت یه حرف رو صدبار نمیزنن ُ من دختر بده به تو نیسم ! آرش گفت بذاره بیاد تو اگه حرفاش غیراصولی بود اونوقت هرکاری که بگه قبول میکنه... بابا گفت من اصن خودت رو قبول ندارم چه برسه به حرفات !!!! بازم آرش کوتاه نیومد گفت به بزرگواریش بذاره بیاد توو . اینبار مامان خودش رو جلو انداخت ُ با بفرما بفرما گفتنش به بابا حالی کرد که اجازه بده ...آرش اومد توو .. یه لبخندی بهم زد.خدا رو شکر یه خانش رد شده بود ... امید داشتم مابقی شم همینجوری پیش بره ...آرش اول عذرخواهی کرد از اینکه تنها اومده .. گفت شرمندمون شده به خاطر رفتارای خونوادش .. گفت میخوام اگه لایق باشم دامادتون بشم قسم خورد خوشبختم کنه ! گفت بدون ِمن نمیتونه زندگی کنه ُ عزمش رو جزم کرده واسه خوشبخت کردن من ..بابا هیچی نمیگفت ُ فقط شنونده بود!بابا هیچی نمیگفت و فقط شنونده بود!آرش گفت :ازتون میخوام شما واسه منم پدری کنید ُ با رضایت دادن به ازدواجمون تا آخر عمر منو شرمنده کنید .. قسم میخورم واسه دخترتون بهترین همسر واسه ی شما بهترین پسر باشم ! البته اگه لایق پسر بودنتون باشم ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من ٬ مامان آرش چشمامون رو به لبای بابا دوخته بودیم ! ساکت بودن ! حرف نمیزدن ُ این بیشتر عذاب آور بود واسمون .. آرشم وقتی سکوت بابا رو میدید خجالت کشید ُ اونم ساکت شد.کردم به مامانمو با نگاه ملتمسانه م ازش خواستم چیزی بگه  مامان رو کرد به بابا گفت : بچه ها منتظر حرف شما هستن ! نمیخوایید حرفی بزندید ؟!بابا خیلی خونسرد گفت "چی بگم " از این سکوتش از این حرفش آتیش گرفته بودم ! بعد از اینهمه سخرانی تازه میگفت لیلی زن بود یا ... گفتم بابا ما فردا صبح میخواییم بریم محضر اگه شما رضایت بدید به عقد هم دربیاییم ..بابا به من اهمیت نداد رو کرد به آرش گفت : دیر اومدی جوون ! مرغ از قفس پرید !سه تاییمون دهنامون وا مونده بود ! مامانم زودتر از ما گفت : ینی چی ؟؟بابا باز رو کرد به آرش گفت : من قول این خانوم رو به یکی دیگه دادم .رو کردم به بابا گفتم : بابا تو روخدا واسه دَک کردن آرش اینجوری نگید. تو رو به قرآن با ما اینجوری نکنید .. اگه خوشبخت شدن منو میخواید تو روخدا رضایت بدید فردا صبح بریم محضر ..بابا بازم به حرفام اهمیت نداد ُرو کرد به آرش گفت : ایشون نشون کرده ی یکی دیگه هستن ! من صلاح دیدم با ایشون ازدواج کنن !بابا کور و کر شده بود .. بابا حرفامو نمیفهمید .. یه عممممممر از همه کشیده بودم اما وای که از خودی شکستن چقدر دردآوره ! چرا بابا اینقدر عوض شده بود ؟؟؟ کو اون بابای مهربون که طاقت اشکای منو نداشت ...فقط خودمو دیدمو اشکام که هی داشتن بابا رو صدا میزدم .. بابا تو رو به قرآن .. اگه منو دوس داری .. تو روخدا .. بابا به آرش گفت بره و ازش خواهش کرد به زندگی ِمن نزنه ! گفت اولاْ که قولش رو به یکی دیگه دادم ثانیاْ اگه خونوادت بیان خواستگاری دختر بده هست اگه نه تو رو به خیرو ما رو به سلامت.آرش گفت : حاج آقا به خدا پدرمادرم راضی میشن ... فقط یه مقدرای باید اوضاع آروم بشه ! بعدشم من مهمم .. من میخوام زندگیم رو بچرخونم ُ با دخترتون ازدواج کنم نه خونوادم؟؟؟بابا همینجوری که آرش رو با دستش بیرون میکرد گفت : هرکی به یه پسر تک ُتنها بدون خونواده دختر داد منم میدم .. برو .. برو با خونوادت بیا !!!نه !!! این بابا نمیتونه بابای من باشه !!! نه این بابایی نیس که من به اسمش قسم میخوردم ... چرا بابا چرا یه دفعه عوض شدی ؟؟؟؟انگار آشنا و غریبه ٬ دوست و دشمن دست به دست هم داده بودن واسه شکستم ! واسه داغون کردنم .. همینجوری که آرش داشت میرفت بیرون به بابا میگفت اگه با خونوادم بیام رضایت میدید ؟؟ بابا گفت بفرما ٬ بفرما برید بیرون ... آرش تیر آخرم زد : امشب من اومد دست پر برم .. منو ناامید نکنید حاج اقا ! اگه با خونوادم اومدم رضایت میدید ؟؟؟" نه من رضایت میدم نه خونوادت " و صدای بسته شدن در ُ بیرون رفتن آرش ...در بسته شد آرشم رفت ُ تموم دلخوشیآی منو با خودش برد ! موندم بودم هاج و واج !!! چی شده ینی ؟؟ آرش کوش ؟؟؟ دیگه چشمامو بستمو دهنم ُ باز کردم .... دیگه حرمت پدر دختری رو مثه غرور ِله شدم زیر پام گذاشتمو به بابا بدوبیراه گفتم ! گفتم از تو از این خونه از این زندگی سیرم ! از بچگی کلی حسرت به دلم گذاشتی خفه خون گرفتم هیچی نگفتم مثه خر درس خوندم لااقل مثه شما نشم دانشگاه رفتم کلی هرهر کرکر ٬ مسخره کردن دیگرون رو به جون خریدم لال شدم دم نزدم ! حسرت خوردم حسرت ِچیزای بی ارزش!! یه مانتو یا پالتو یا یه دونه کفش اما باز خراب نشدم بد نشدم امید داشتم آیندم خوب بشه اما تو .. توی بی وجدان خرابش کردی ! خرابم کردی داغونم کردی ازت متنفرم... تو حین داد زدنو گریه کردنم تنها چیزی که فهمیدم یه سیلی ِ محکمی بود که تو گوشم خورد !بابا ....! بابایی که چندین سال با دستای پینه بستش فقط کارگری میکردو نون حلال میُورد تو خونه با همون دستایی که هیچ وقت نه روی من نه مامانم بلند نشده بود اینبار به خاطر یه هر ز ه تو گوشم زد ! به خاطر نداریش ! به خاطر بی طاقتیش !!نفهمیدم چم شد فقط میدونم دوئیدم طرف حموم ُ تیغو برداشتم ُ زور مامانو قسماشو میشنیدم ! فقط فهمیدم بابامو دوئید دم حموم دستاشو گذاشت رو سرشو داشت گریه میکنه ! فقط فهمیدم مامان داره هی خودش رو میزنه ُ میگه تو رو به ابواالفضل دست بردار ... نشستم تو حمومو زار زار گریه کردم ! بلند بلند به مامان میگفتم : مامان به خدا این انصاف نیس ! دارم دق میکنم یه بارم واقعاْ دق نکردم بمیرم خلاص شم .. از اینهمه غصه از اینهمه نکبت ... مامان دیگه بریدم .. من آرش ُ میخوام .. مامان به همون ابولفضل آرش رو برگردون ... من میمیرم بدون اون .. به خدا میمیرم ... صدای گریه م تو حموم پیچیده بود مامانم اُوردم بیرون ٬ یه لیوان آب قند بهم داد ! اونقدر اوقاتم تلخ بود که نشه با یه آب قند خوب بشه ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خوابیدم به امید اینکه دیگه بیدار نشم ! زندگی ِ بی کسی به چه دردم میخورد .. اما باز طلوع خورشید رو دیدم باز باید دوباره یه روز رو شروع کنم با تموم بی کسی هام ! مامان بابا داشتم اما دیگه از اون روز خودمو بی کس دیدم .. تنها خیلی تنـــها !صبح آرش بهم زنگ زد. خجالت میکشیدم جوابش ُ بدم از طرفی هم تنها اون بود که میتونس تو این شرایط بهم امید بده امید به زندگی ! امید به اینکه توی ِاین روزگار تنها نیسم اونو دارم که با تموم وجودم عاشقشم.اونم بدتر از من اما امیدوارتر .. میخواس جریان قول ُقرارایی که بابا گذاشته رو بدونه ! خودمم بی خبر بودم ... گفت بابات واسه اینکه منو جواب کنه اینجوری گفته ُ هنوز امیدوار باشیـم ... میگفت هرچی این اتفاقا بیفته علاقه ش بیشتر ُ بیشتر میشه ! میگفت من تو رو اگه آسون بدست بیارم راحتم از دستت میدم ! چیزی که سخت بدست بیاد ارزشش بیشتره ! با دونه دونه حرفاش جونی دوباره گرفتم ...گوشی رو که قطع کردم روحیه م مثله روزایی که باهاش حرف میزدم تازه شد .. صبح بدون اینکه نگا تو صورت بابا مامانم بکنم زدم بیرون .. حال ُهوای اون خونه داشت خفه م میکرد. بدجور احساس غربت میکردم٬ هم تو اون خونه هم با آدمای اون خونه ! نزدیکای ظهر اومدم ... بابا خونه بود تا منو دید اخماشو کشید تو هم ! تازه یه چیزی َم طلبکار شده بودم ...بابا خونه بود تا منو دید اخماشو کشید تو هم ! تازه یه چیزی َم طلبکار شده بودم ...ناهار چیزی واسه خوردن نداشتیم .. اونقدر غصه خورده بودم که شکمم سیر باشه !!! بابا پا شد یه پیاز پوست کند با نون خورد ! فقط نگاش میکردم. دلم واسش میسوخت اونم بریده بود ! اونم خسته شده بود از نونُ پیاز از گشنگی از نداری ... شاید حق داره اما چرا من باید همیشه درکش میکردم چرا ؟؟؟ خواستم برم بوسش کنمو بگم از حرفای دیشبم پشیمونم بگم اگه شکمم گشنه س ام تو با محبتت سیرم کن ! اما رو بهم نمیداد ُ بدجور اخماش تو هم بود.عصر مامان خسته و هلاک اومد خونه .. بابا بهش گفت امشب مهمون داریم ! ــ کیه ؟؟؟ــ کسی که در حقمون لطف کرده ! کسی که این خونه رو واسمون جور کرده تازه قراره دست منم تو یه شرکت بند کنه ..کی هست ؟؟! ــ میاد میبینش .. برو یه ذره خرت ُپرت بخر به این دختره هم بگو نره بیرون وایسه واسه کمک !!من اونجا نشسته بودم اما بابا از طریق مامانم باهام حرف میزد نمیدونم به کدوم گناه یا اشتباه ! چه خبطی کرده بودم که باید اینجوری تحقیر بشم حتی بابامم خردم کنه خارم کنه ..چقدر ما از هم دور شده بودیم ! لااقل اگه فقیر بودیم اما محبت داشتیم همو داشتیم .. اگه شبا دل ِگشنه سر میذاشتیم زمین اما دل خوش بودیم .... چرا ؟؟؟ چرا یه دفعه بابا رنگ عوض کرد ؟؟؟ چرا بابا باید کاری کنه که الان تو این موقعیت باشم ! بین هزارون هزار راه .. ! اینکه اونقدر مخم هنگ کنه تا ندونم چی درسته چی غلط !! اینکه تو فکر انتقام بودم اما شرایط جوری شده که فکرم به یه جای دیگه منحرف بشه !شب مهمون ِ عزیز بابا زنگ زد.. بابا گل از گلش شکفته بود... درو باز کرد ُ چهره خبیث ِمجید جلوی رومون اومد با یه خنده چندش با یه سبد گل ُ شیرینی ....وقتی اومد تو نشست من پذیرایی کردمو رفتم تو اتاق خودم ... بعد از چند دقیقه مامان اومد دنبالم گفت بیام بیرون بابا کارم داره .. گفتم برو بهش بگه وقتی این مردک رفت میام کارشو بهم بگه .. مامان قسم قسم پا رو دم بابا نذارم بدرقم قاطی کرده ! عصبانی شدم گفتم به درک که قاطی کرده . وقتی به توئه ساده میگفتم کار کار آقا مجید ِپا چشم ُابرو بابا رو اُوردی وسط !! دیدی حالا .. از اونطرفم بابا هی داشت صدام میزد ! اعصابم بدجور بهم ریخته بود مامان رو از جلوی ِ در هل دادم با عصبانیت اومد بیرون گفتم : چیه ؟؟؟ بابا اخماش رو کشید تو هم با اشاره حالیم کرد که بشینم ! اهمیت به چشم غره ش ندادم گفتم چیکار دارید کار دارم میخوام برم ... مجید خودش رو انداخت وسط گفت بنده کارتون دارم ... با غیظ رو کردم بهش گفتم : اما بنده هیچ کاری با جنابعالی ندارم !! اومدم برم تو اتاقم بابا خیز گرفت طرفم گفت : گفتم بتمرگ سرجات ... عصبی تر شدم که بابا جلوی این عوضی اینجوری خردم کنه ! گفتم کسی که باید میومد بتمرگه تمرگیده سرجاش. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐دردها و مشكلات گذشته رو ⭐مثل یه کـوله پشتی پراز سنگ ⭐با خودتون اينور اونور نبرین. ⭐تا زندگی براتون سخت و طاقت فرسا بشه. ⭐اگه ميخواين جلو برين بايد رهاشون كنين ⭐و اونها رو زمين بزارین. ⭐و به سمت چيزهايى كه حـالتون رو ⭐بهتر ميكنه حركت كنين و ⭐در جهتشون قدم بـردارین 🌙شبتون غرق در عطر گل ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺خدایا ☀️نـام بـا عظمـت تـو 🌺زبـان قلـم را می‌گشـايد ☀️تـو آغـاز هـر كلمـه‌ای 🌺و صبـح‌ كلمـه‌ای اسـت ☀️لبـريـز از نـام تـو 🌺صبـح تنهـا ☀️بـا نـام تـو زیبا می‌گـردد 🌺سلام صبحتون در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اومدم برم بابا دستمو گرفت هلم داد که بشینم ... آخ که چه دردیه خرد شده توسط بابای آدم جلوی یه آدم کثیف !! همیشه واسم سوال بود کو اون پیرمرد مهربون ! اما نمیدونسم بوی پول !مهربون ُ غیر مهربون نمیشناسه ! نمیدونسم بابامم مثه خود من عقده ی پول داره ! اینکه حاضره وجدانش ٬ ناموسش کوفتش به فنا بره اما ...با جمله ی " اذیتش نکنید حاج آقا" ی مجید بیشتر حرصی شدم .. میخواستم بپرم رو سرشو تا جون داشتم بزنمش یا یه تف گنده بندازم رو صورتش .... بی تفاوت به همه ی این رفتارا گفت " سمانه خانوم ِما از این خونه راضی هسن ؟؟؟ خنده ی کنایه داری کردم گفتم اونیکه باید راضی میشد راضی شد .. گفت خب خدارو شکر ... نگاش کردم گفتم چیه چی شده مودب شدی ؟؟؟ چرا مثه تو دفترتون حمله نمیکنید دستمو بگیرید ؟؟ چرا نمیایید طرفم تا بوسم کنید ؟؟ بابام با عصبانبت گفت خفه شووووو .. اهمیتی بهش ندادم گفتم مردی الان این کارا رو بکن !مجید انتظار نداشت اینجوری جلوی مامان بابام حیا رو قورت بدم ُ اینجور حرف بزنم .. اما از همون دیشبش قید همه چیزو زده بودم.که این چیزا دیگه واسم مهم نباشه ! رو کرد به بابام گفت حاج آقا من فقط و فقط واسه حس انسان دوستانم این کارو کردم (درباره خونه حرف میزد) .. حالا هر کی هرحرفی میخواد بزنه بزنه ! هیشکی با این پولی که شما داشتید بهتون این لطف رو نمیکرد که من کردم ... بنده داخل دفترم رسماْ از دخترتون خواستگاری کردم حالا ایشون میان این حرف ُ حدیثا رو واسم درمیارن {رو کرد به من گفت } اگه جوابتون منفیه این تهمت زدنا رو نداره که !!! وااااای که چه سردردی گرفته بودم .. نمیدونستم چیکار کنمُ به این آدم چی بگم .. آروم گفتم : بی وجدان تو از من خواسگاری کردی یا درخواست دوستی ؟؟؟ لااقل مرد باش سر حرفت وایسا ... خدا ازت نگذره ... بعدش رو کردم به بابام گفتم خدا هم از تو نگذره فقط پدر نباید فرزندو حلال کنه فرزندم باید از پدر راضی باشه .. کاری ازم برنمیاد سپردمت به اون بالاسری .. رفتم تو اتاق تا هیچکدوم علی الخصوص مجید اشکامو نبینن .. خرد شدنمو دید اما زار زدنمو دیگه نه..نمیدونم مجید چی درگوش بابا پچ پچ کردو رفت ... بابا اومد تو اتاقم با یه قیافه ناله ! ازم عذرخواهی کرد ُ گفت هر کاری میکنه صلاحمو میخواد ! گفت آبروش رو جلو دوست ُ فامیل نبرم گفت دشمن به شادش نکنم ... گفت تازه داره به یه نون ُنوایی میرسیم من خرابش نکنم !!! نمیدونستم از حرفاش بخندم یا گریه کنم ..نمیدونستم از حرفاش بخندم یا گریه کنم .. بابا گفت به خدا آقا مجید میخوادت دوست داره ! باباش مخالف ازدواجتونه اما جلو باباش وایساده مثه اون آرش ِبچه ننه نیس که پا پس بکشه .. گفت این خونه رو پیشکش عروسیتون داده بهمون تازه قراره واسه بابات  تو یه شرکت یه کار خوب دست ُ پا کرده گفت هر کاری میکنی به خاطر خودمه ! گفت من باعث شدم خونه شون رو از دست بدن اما مجید یکی بهتر از اون خونه فقط به خاطر من بهشون داده !!!گفت گفت گفت ...شنیدمو دم نزدم .. حرص خوردم ُلال شدم .. بعد که حرفاش تموم شد گفتم بابا یا آرش یااااااا هیچ کس  میفهمی ؟!گریه افتاد از اون گریه هایی که تنمو میلرزوند میگفت آبروشو یه عمر خریدم حالا نبرم. نمیدونم به گمونم بابام افسردگی گرفته بود ! اصن حرفایی میزد به سنش نمیومد این سادگیا این رفتارا ... حقم داشت ! به قول خودش چقدر جلو زنو بچش خجل زده شده بود اما دیگه دور از این رفتارا بود !!!"به خدا بابا ساده ای جوونی خامی نمیفهمی .. اونی که دوست داره اونیکه خوشبختت میکنه مجید ِ نه اون بی همه چیز که هنوز نیومده بی آبرومون کرده. کاری بامون کرده که از اون محله بریم به چه فلاکتی برسم ولی خدا واسش خوب بخواد خدا این آقا مجید ُ واسمون فرستاد ... از در خونه مردمی نجاتمون داد اینجا رو واسمون راست و ریس کرد تازه بهم گفته از فردا برم سرکار ! بابا یه ذره اون عقلت رو به کار بنداز ببین دوروَرت چی میگذره . آرش به خاطر تو چه قدمی برداشت چیکار کرد ؟؟ غیر از اینکه خون به دلمون کرده . از وقتی پای آرش ُ اسمش تو این خونه اومده ما روز خوش ندیدیم.گفتم خودت خواستی ! اگه تو دیشب رضایت میدادی امروز من زن عقدیه آرش بودم .. همه مشکلات تموم میشه اما تو خودخواهی کردی بابا .. قبول کن بهم بد کردی ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii