ساعت ۲ بعد از ظهر روز پنجشنبه مورخ ۶۲/۸/۱۹ برادر الهی آمد وگفت قله کله قندی را عراقی ها عقب نشینی کرده اند و جنازه های آن ها دو سه روزی هست که آنجا مانده حالا که بچه های ما رفته اند مستقر شده اند اذیت می شوند حدود ۲۰ یا ۳۰ نفر نیرو می خواهم آن ها را به خاک بسپارند من و عباس و فلاحی و نیک فلک هم گفتیم ما می آییم آقای الهی گفت محور یک چون هنوز خط نرفته اند آن ها می روند و کس دیگر نمی رود در آن لحظه من و دیگران آماده بودیم آقای صدری گفت یک نفر می خواهم که یک شهید را از خط بیاورد خلاصه من جلو افتادم و با دو قاطر حرکت کردیم به طرف خط . از میان کوه ها و دره ها عبور کردیم . بعد از دو ساعت به خط رسیدیم و خمپاره بود که بر سر ما و دیگران می کوبید خلاصه دولا . دولا و گاهی سینه خیز حرکت کردیم و از شانس ما هلی کوپترهای به طرف ما آمدند و چهار تا راکت زدند و بعد از رفتن آن ها دوباره حرکت کردیم در خط عده اس را دیدیم که در سنگرها نشسته بودند بعد از آدرس گرفتن دوباره حرکت کردیم گفتند این تپه دید دارد با سرعت عبور کنید و تا عبور کردیم خمپاره بود که بر سر ما ریخت و قاطر هادر آن سر و صدا راه نمی رفتند و خلاصه به نوک مقدم ترین تپه رسیدیم . از آن بالا ما را می دیدند و ممکن بود تک تیر انداز ما را بزند کمی پایین تر قاطر ها را بستیم و برای دیدن شیار به نوک رفتیم و شناسایی کامل شد خواستیم یکی از قاطر ها را پایین ببریم و شهید را بالا بیاوریم یکی از بچه های گردان روح الله گفت اگر شما بروید ما را می بینند و شناسایی می کنند و زیر آتش می گیرند قرار شد دونفر به کمک ما بیایند و با برانکاردبه ته شیار برویم .
خلاصه تا وسط شیار رفتیم وبا سرعت هر چه تمام و به حالت دویدن رفتیم و بعد آقای صدری جلو رفت . گفتم هر وقت پیدا کردی ما را صدا کن . بعد از چند دقیقه ای صدای صدری آمد که شهید را پیدا کردم . با تمام نیرو و سرعت شهید را که یک پسر ۱۶الی ۱۷ ساله بود را بالا آوردیم .بعد از سه روز شهید بوی عطر خاصی می داد وباعث تعجب ما و دیگران شده بود خلاصه بعد از آماده شدن به راه افتادیم و دوباره به همان تپه رسیدیم وچون زمین بازی بود تا وسط های آن رفتیم و دوباره دیدند و شناسایی کردند و صدای سوت خمپاره بود که پشت سر هم دیگر می آمد و با هر سوت ما نمی خوابیدیم فقط کمی خم می شدیم و هر خمپاره حدود ۵ الی ۲۵ متری مامی افتا د و ترکش ها بود که با ویز کردن از کنار ما می گذشت و چند تایی کنار پای من خورد و چند مرتبه گفتم که دیگر تمام شد و تکه تکه شدم ولی خداوند نخواست و بعد از گذشتن از تپه باز هم پشت سر ما می کوبید تا حدود ۵۰۰ متر بعد از آن تپه هم باز به طرف ما خمپاره می زد بعد از نیم ساعت که به عقب آمدیم تویوتایی آمد و شهید را داخل آن گذاشتیم و خودمان با قاطر دونفری به مقر برگشتیم ساعت ۷/۵ شب بود و همه نگران ما بودند
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
@sharikerah
ويژگى هاى مسلمانى
#نهج_البلاغه
فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لَا يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلَّا بِمَا يَجِبُ
مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دست او آزارى نبينند، مگر آنجا كه حق باشد، و آزار مسلمان روا نيست جز در آنچه كه واجب باشد.
خطبه ١۶٧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت پایان نیست آغاز است
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دبیرستان می رفتم و زندگی ائمه را می خوندم . با خودم می گفتم چه لذتی می بردن اطرافیانشان که با این انسان ها زندگی کردند و در کنارشان بودند . زمانی که با علی آقا ازدواج کردم و حدود هشت ماهی با شهید زندگی مشترک داشتم . وقتی به چهره زیبا و نورانی اش نگاه می کردم . وقتی رفتار ش را با خانواده و احساس مسئولیتش را در قبال زن و فرزند می دیدم . وقتی ایمان و اخلاص و اعتقادش را می دیدم با خودم می گفتم وقتی یک انسان معمولی می تونه اینقدر خوب باشه . اینقدر دوست داشتنی باشه . این قدر عزیز باشه پس ائمه و امامان چقدر دوست داشتنی بودند .
علی آقا ی عزیز امروز روز شهداست . خوشا به حالت . چقدر خوب بودی .
کاش کمی از مردانگی . اخلاص . ایمان . محبت و پاکی ات را برای امروز جامعه ما جا می گذاشتی .
کاش زمین مثل شهدا را بیشتر داشت .
شهدایی که اخلاص داشتند . رحم داشتند . ایمان داشتند
@sharikerah
هنوز یکماه نشده بود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم . چند دقیقه ای به تحویل سال مانده بود . آنقدر احساس آرامش و خوشبختی می کردم که حاضر نبودم حالم را با هیچ چیز عوض کنم . با شور و شوقی سفره هفت سین را گوشه اتاق چیدم و تنگ ماهی را که در آن دو ماهی بیقرار می چرخیدن . کنار آن گذاشتم . لباس نو پوشیدم . با صدای تحویل سال نو هر دو به هم نگاه کردیم تا اولین چیزی که در سال جدید می بینیم برق نگاه پر مهر یکدیگر باشد .
سال نو تحویل شد . اولین و آخرین سال نو در کنار هم . اما خوشی های ما به انتهای سال نکشید . از آن سال به بعد هر سال نو . من کنار مزار علی آقا بودم .اما این بار دیگر موقع سال تحویل تنها قاب عکس علی آقا بود که با لبخند نگاهم می کرد و چهره من پر از بغض و گریه بود .
چقدر زود گذشت اولین و آخرین بهار زندگیمان کنار هم . کاش آن روز زمان از حرکت می ایستاد
ومن هرگز این روزهای تلخ را تجربه نمی کردم
@sharikerah
عصر روز جمعه مورخ ۶۲/۸/۲۰ من و عباس و نیک فلک و آقای فلاحی برای گردش به کوه های اطراف رفتیم موقع برگشتن هم تعدادی ترکش برداشتیم بعد از آمدن مشغول جمع کردن چوب برای شب بودیم که دیدیم یک تویوتا آمد و بچه ها دور آن جمع شدند عباس با سرو صدا لقاء را صدا کرد بعد از چندی یکی از بچه ها آمد دیدیم تعدادی شهید آورده اند از قضا دو تا از شهدا اهل ساوه بودند که اسامی آن ها ماشاالله تاریخی و ابوالفضل میر گلو بیات بود .من هم به آن ها پیوستم و طی بازدید از جیب یکی از آن ها که همان تاریخی بود کارت شناسایی و تعدادی عکس که از خودش با حاجی حیدر وکافی و بعضی از بچه ها بو همراه قران و ساعت و چیزهای دیگر درون پاکتی گذاشتیم و بعد آن را داخل جیب لباسش گذاشتیم .بعد از نماز و شام خوابیدیم .
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_صفر_علی_لقاء
#والفجر_۴
#شهید_نیک_فلک
@sharikerah
یک چیزی که یادم رفته بود این که بعد از ظهر وقتی داخل ایوان عده ای از بچه ها و مسئولین جمع بودیم صحبت از مرخصی شد و گفتند که وقتی این حمله هم اجرا شد لشگر ما به عقب بر می گردد و به همه یل مرخصی می دهند یا پایانی .یکی از بچه ها گفت که برای قاطرها دو تا کامیون یونجه آورده اند مثل اینکه تا تمام نشود مرخصی نمی دهند .و برادر گودرزی هم بدون درنگ گفت اگر مرخصی به این یونجه هاست من و آقای رمضانی هر دو تا صبح تمام این یونجه ها را می خوریم .خلاصه آن روز کلی خندیدیم و خوش،گذشت .
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
@sharikerah
#خاطره
به اصرار علی آقا بعد از عقد به کلاس های هلال احمر رفتم برای آموزش تایپ . مدام بهش می گفتم آخه به چه دردم میخوره . می گفت ضرر نداره . حالا برو یاد بگیر . هر روز من را به کلاس می رساند و قتی دنبالم می آمد برای برگشتن . سر راهش یک شاخه میخک می خرید و دستش می گرفت و می آمد . بچه های کلاس از پنجره نگاه می کردند و کلی اذیتم می کردند . هر روز هم یک رنگ می خرید . یک روز که با دوچرخه کورسی قرمزش آمده بود دنبالم . بچه ها که از پنجره دیده بودند گفتن امروز مجنون چرا گل نیاورده . چیزی نگفتم . چون اصلا قید و بند این چیزها نبودم . کلاس تعطیل شد . همه از کلاس بیرون آمدیم . به علی آقا که رسیدم سلام کردم . زیپ لباس ورزشی اش را پایین کشید از داخل سینه اش یک دسته گل بزرگ بیرون آورد . تمام بچه ها صوت و هورا کشیدند . و علی اونروز چقدر خجالت کشید . یک دسته گل پر از گل های رز صورتی و قرمز ..........
پ . ن .علی آقا عاشق گل بود خصوصا میخک و رز صورتی
پ . ن . تایپ هم یه روزی به دردم خورد و در زمانی که نمی توانستم بروم روستا درس بدهم . مامور در اداره شدم
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah