eitaa logo
شهید علی پیرونظر
452 دنبال‌کننده
983 عکس
365 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
چهارشنبه ۶۶/۱۰/۱۶ صبح ساعت ۶ بود که بیدار شدیم و نماز را خواندیم بعد تا ساعت ۸ صبح آن جا بودیم و با همدیگر خاطره تعریف کردیم و بعد تصمیم گرفتیم به شهر مراغه برویم . اول به اداره پست رفتیم دو بسته برای علی آمده بود آن ها را تحویل گرفتیم و گذاشتیم آنجا . بعد رفتیم به گاراژ و سوار اتوبوس شدیم ودحرکت کردیم . بعد از چندی گفتن راه بر اثر لغزندگی بسته است و دو ماشین تصادف کرده بودند و یک اتوبوس هم از جاده خارج شده بود . ۲۰ کیلو متر جلوتر هم مینی بوسی تصادف کرده بود و چپ کرده بود و له شده بود و معلوم بود تعدادی هم کشته گرفته است . ساعت ۱۰ به مراغه رسیدیم و مقداری در شهر گشت زدیم و علی کتابی در رابطه با تربیت کودک خرید و به من هدیه داد حدود ساعت ۱۱/۵ ناهار خوردیم و ساعت ۱۲ حرکت کردیم برای برگشت . ساعت یک میاندوآب بودیم و کارتن های کمک به جبهه را تحویل گرفتیم و حرکت کردیم با مینی بوس به اول جاده آمدیم و بعد پیاده شدیم و سوار یک تویوتا شدیم و ساعت ۳ مقر بودیم و هنوز ناهار نداده بودند . کمی استراحت کردیم و موقع نماز حسینیه بودیم . راستی دیروز به علی آقا پشت تلفن گفته بودند که جبهه تربیت معلم شش ماه شده است بعد از نماز جریان را به مژد آرا و جولایی گفتیم و بعد شام خوردیم به مناسبت فوت ناگهانی برادر عباس بحرایی در تدارکات قران خوانی بود بعد داستانی از مثنوی برادر جولایی خواند و توضیح کامل داد و در راستای طوطی و بازرگان بود . قبل از خواب چندین بار من و دهقان و سالاروند و گرشاسبی کشتی گرفتیم و بعد ساعت ۱۲/۵بود که خوابیدیم @sharikerah
پنجشنبه ۶۶/۱۰/۱۷ صبح ساعت ۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد ساعت ۶/۵نماز صبح را خواندم برف با شدت داشت می آمد آماده شدیم برای صبحگاه ودر برف شدید ساعت ۷ در میدان صبحگاه بودیم . قران خوانده شد و بعد از کمی حضور و غیاب آمدیم . طاهری ما را دعوت کرد تبلیغات برای صبحانه ودر آن جا همراه سمیعی .طاهری. سالاروند .دهقان و روحانی و ایوب حیدری و آقای فارسی صبحانه خوردیم . بعد آمدم چادر خودمان .و ساعت ۸/۵ رفتم کلاس عقاید و بعد از کلاس رفتم تدارکات برای عوض کردن بادگیر علی گفتند بعد از ظهر بیا و بعد رفتم کمی کمک طاهری کردم برای پهن کردن موکت برای سالگرد شهادت شهدای کربلای ۵ و بعد از گرفتن یک جفت چکمه آمدم دفترچه ام را نوشتم در ضمن نامه ای از شاهده برایم آمده بود که چندین مرتبه آن را خواندم و نکته های تاثیرگذارش را خط کشیدم و بعد من و علی دهقان و سالاروند و گرشاسبی چهار نفری کشتی گرفتیم در آخر دندان جلویی سالاروند و گوش و ابروی من خونی شد وضو گرفتیم و نماز را به جماعت خواندیم خبر دادند امشب جلسه دانشجویان دارالفنون است . ادامه دارد @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه ماجرا نماز را به جماعت خواندیم و بعد از شام ساعت ۷/۵ رفتیم برای جلسه . کمی نشستیم تا بقیه برادران جمع شدند برادر جولایی کمی قران خواند و بعد معنی کرد سوره طه . جریان موسی را خواند و کمی حال پیدا کردیم ودبعد دعای کمیل خوانده شد بعد از آن هم دعا با شور و حال خاصی تمام شد شروع به سینه زنی کردیم بعد برادر جولایی دوباره صحبت کرد و گفت که دیروز با مرکز تماس گرفته است و قرار شده است که هر گروه لوازم و کلاس ها و غیره را مرتب کند . و بعد به سوالات بچه ها پاسخ داد و قرار شد تا ۱۱/۷ تا اول فروردین یک ترم فشرده باشد بعد از آن ترم دوم و در مورد پایانی ما هم گفت که با گردان هماهنگ شده است و اگر آماده باش یا عملیات یا پدافندی نباشد طوری به ما پایانی بدهند که به کلا سها برسیم ودر آخر از برادران تدارکات تشکر کرد و در آخر آمدیم به چادر خودمان . فردا صبح قرار شد آقای جولایی به تهران برود و من نامه ای برای خانه (شاهده) نوشتم وآن لواشکی را با علی دهقان در مراغه خریده بودم داخل نامه پست کردم ودبعد شروع کردم به پاک نویس کردن وصیت نامه و آن را نوشتم و برای محمد فرستادم و بعد ساعت ۲/۵بود که هنوز بیدار بودم و تعدادی را هم بیدار کردمو چای درست کردیم . و داود هم شروع به خوردن چای شیرین کرد. امشب سمیعی پیشنهاد خواندن مقاله شهید را برای شنبه به من داد. @sharikerah
جمعه۶۶/۱۰/۱۸ ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد از کمی استراحت نماز صبح را خواندم ساعت ۷/۵ صبحانه خوردیم و بعد رفتم تبلیغات و به همراه سمیعی مقاله را از آقای جولایی گرفتم و آمدم شروع به پاک نویس کردن مقاله کردم . ساعت ۱۱ آقای رداعی روحانی گردان به شهر مهاباد رفت و من و سمیعی هم شیطنت کردیم و با دوربین شیرازی با لباس روحانیت عکس انداختیم و بعد با مهدی طاهری هم عکس انداختیم و نماز را هم در تبلیغات خواندم و بعد آمدم چادر خودمان . ساعت ۶ بود که نماز را خواندیم و شام آقای رداعی مهمان ما بود و بعد آقای بحرینی و علی عزیزی آمدند و صحبت در مورد انتقادات و پیشنهادات شد و من جریان مرخصی را گفتم و عده ای هم جریان شپش را گفتند و قرار شد به آن ها پایانی بدهند و بروند ساعت ۱۱/۵همه خوابیدن و من مشغول نوشتن دفترچه ام شدم و قرار شد با چند نفر از بچه ها چای درست کنیم و بعد من مقاله ای را که درباره شهید بود را تنظیم کردم و خلاصه بعد از خوردن چای ساعت ۱/۵به خواب رفتیم . @sharikerah
بسم رب الشهدا من المومنین رجال صدقو ما عاهدو الله علیه فمنهم من قضی و منهم من ینتظر و ما بدلو تبدیلا سخن از کسیکه باید رب الشرح لی صدری را گفت تا یسر لی امری واحلل عقده من لسانی را سبب شود تا بتوان از او چیزی نگاشت . کشاکش هاست در جا نم ! کِشنده کیست ؟ میدانم . دمی خواهم بیاسایم .ولیکن نیست آن امکان . به هر روزم جنون آرد . دگر باره برون آرد که من بازیچه اویم . زبا زی های او حیران .چو جامم گر بگرداند . چو ساغر گر بریزد خون . چو خمرم گر بپوشاند. چو مستم گر کند قربان . خواستم از شهید . همان که طریق کام بخشی را در ترک کام خود دانست چیزی بنگارم . همانی که صفا و مروه را زیر پا گذاشت تا صفایی خلوت خاطر آن شمع چو گل جوید . فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن گیرد . همان عاشق گلگون کفنی که ناله اش از برای وصل آن ترک پری چهره . هر گوشه چشمش زهیر او دریایی شده و ضمیر و منیر دوست را جام جهان نمایی تلقی نموده که درد و درمان عاشق پیشه ها را در آن جام نهفته می داند. همان رزمنده ای که متواضعانه به خاک فتاده و از تواضعش درخت سرو را شرمگین کرده .و خود پرنده ای کوچک دانسته و از بهر یار خویش که چون شاهدبازی از بهر شکارش می چرخد و دائم خاک ره آن یار سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست را می خواهد . تا قامتش را در چشم جهان بین خود جای دهد و زیر لب با بدنی تکه تکه شده می نالد ما در ره عشق نقض،پیمان نکنیم . گردان طلبد دریغ از جان نکنیم دنیا اگر از یزیدیان لبریز شود ما پشت به سالار شهیدان نکنیم . ودر آن حال فریاد بر می کشد که من آن شقایق سرخم به داغ دل خرسند . در این چمن که تو بینی ز خاک خود رستم .شهید ایده عالمی است که ورد زبانش آن ما انقلاب الی الموت . محبوب ترین چیزی که من اورا ملاقات خواهم کرد مرگ است و بدین سبب است که می گوید ترسم ای مرگ نیایی تو ومن پیر شوم وین قدر زنده بمانم که زجان سیر شوم شهید انسانی است که در کوی آن دوست بی همتا با خون خویش وضو گرفته تا دو رکعت نماز عشق بخواند و به یاد یار .و دیار آنچنان زار مس گرید که به یکباره از جهان راه و رسم سفر بر می اندازد و با اینکه پیمانه عمرش با شربت سرخ و گوارای شهادت پر شده باز می گوید . ساقی اگرم می ندهی می میرم ور ساغر می زکف نهی می میرم پیمانه هر که پر شود می میرد پیمانه من چو شد تهی می میرم. @sharikerah
ادامه مقاله ..... شهید کشتی عقل را شکسته . اند بهر عشق و از پس آن از قعر بحرلو لو بر آورده وچون در کمند عشق الهی جانش اسیر شده به یکباره از بند دنیا گریخت . مرغ باغ ملکوتی بود پس عجب مدار که بابال عشق بسوی آسمان رفته در نهانخانه سنگر صنمی خوش داشت کز سر زلف رخش نعل در آتش داشت همانی که در لحظات خون و شهادت دیگر نه میل لاله و نسرین . نه برگ نسترن داشت در این حالت است که باید بگویم طوفانگری و شیوه شهر آشوبی جامعه ای بوده که بر قامت او دوخته اند . عاشق آن خدایی بود که بر ماه از خط مشکین نقاب انداخته . همان خدایی که از شوق آب عارضش. شیران جبهه. تشنه لب گردیده و گردان در آب افتاده و دیده ها در طلب لعل لبش پر خون است .و هر کس در جبهه هابا شمع رخسارش . بوجهی عشق باخت و چشمش به غمزه خانه مردم خراب کرد و با چنین وصفی از آن یکتا که هر طره دردش صد هزار نافله چین ارزد . بسیجی . کی توان جانی بدر برد . حال آنکه او دائما با کمانش اندر کمین است . عاکفان کعبه جمالش که ما عبد ناک حق عبادتک دائما درد. زبانش و از زیبایی جمال خداوند ی به تحیر آنچنان منسوب گشته که ما عرفنا ک حق معرفتک به ظفر می رسد .منشور عشقبازیشان به هنگام شهادت اینچنین می نالند گر چه دوریم به یاد تو قدح می گیریم بعد منزل نبود در سفر روحانی ای شهید ترا دیدم که چگونه دنیا و لذائذش را بهر سوختن خود و نور بخشیدن به فضای ظلمانی جهل فروختی و به یکباره دیده به دریا کردی و صبر به صحرا فکندی در نظر بازیت همان بس . که بی خبران حیرانند .چرا که ترا عهدی بود با حسین که تا جان در بدن داری صفای خلوت خود را از قطره های خون خاک کربلا گیری . ای شهید . ای سوخته و عاشق پیشه هررعصر و زمانه . ای شمعی که خواستی تا افشای راز خلوتیان کنی ولیکن سر دلت در میان جبهه در زبان گرفت ....... ای شهید چون بر رخ پرچین و پر از مسئولیت لطف عرق آن خدایی که یک مژه اش خون عاشقان ریزد و شکنج گیسویش مجمع پریشانی است هویدا گردید و غنچه ثارالله شکوفا شد . اما ای برادران آنچه در مدت هجران . شهیدان کشیدند .هیات بتوان کرد به یک نامه به تحریر والسلام ۶۶/۱۰/۱۹ @sharikerah
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رنجیست غمت که کمش بسیار است از آسمان حال و روز ما را دریاب @sharikerah
شنبه ۶۶/۱۰/۱۹ ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد از چندی نماز صبح را هم خواندم و آماده شدیم برای صبحگاه .ساعت نزدیک ۷ به خط شدیم ودر صبحگاه داو د سلیمانی قران خواند و علی دهقان معنی کرد و بعد برادر ساسان پور صحبت کرد و درباره دیدن تلویزیون و رفتن به سینما تذکر داد و بعد از این صحبت ها آمدیم صبحانه خوردیم و من رفتم تبلیغات و مشغول پاکنویس کردن مقاله شدم و بعد دادم آقای رداعی روحانی گردان خواند و بعد سمیعی مسئول تبلیغات هم خواند و گفتند که جالب است و تا ظهر آنجا بودم و بعد آمدم ناهار خوردم و بعد رفتم حسینیه حضرت زینب (س) و آنجا را تزئین کرده بودند و آماده کرده بودند ‌ عکس شهدای کربلای ۵ را والفجر ۸را در در حسینیه گذاشته بودند . و اسلحه هایی هم چیده بودند همراه با میوه و خرما . ساعت ۲/۵مراسم شروع شد برادر مژد آرا اعلام برنامه کرد از تبلیغات لشگر هم آمده بودند برای فیلمبرداری . اول برادر سمیعی قران خیلی جالبی خواندبعد هم گروه سرود مخابرات سرود خواندن که بچه های دارالفنون بودند . برادر مصطفی غلامی سخنرانی کرد و حدود ۱/۵ ساعت درباره کربلای پنج و رشادت ها و شجاعت ها و دلاوری های بچه های گردان صحبت کرد بعد برادر مژد آرا نام مرا خواند تا مقاله ای درباره شهید بخوانم . و رفتم و شروع کردم به خواندن .و بعد از آن پذیرایی کردند و بعد برادر رداعی صحبت کرد و بعد مرتضی فرزانه هم نوحه ای خواند و همه سینه زدند و حال و هوایی پیدا کردیم . به یاد شهدا سینه زدیم در آخر مجلس با هادی شیرازی قرار گذاشتیم که چند عکس تکی با دوربین خودش از من بگیرد . بعد آمدیم نماز خواندیم و بعد از شام من و علی دهقان و سالاروند به سر و کول هم پریدیم ودر میان کشتی محمد گرشاسبی دستش از قسمت آرنج در رفت خلاصه تا ساعت ۱۱ بیدار بودیم و بعد از شدت خستگی خوابمان برد . @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکشنبه ۶۶/۱۰/۲۰ امروز صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد هم نماز صبح را به جماعت خواندیم بعد آماده شدیم برای صبحگاه . و رفتیم برای صبحگاه . در ضمن دو روز است که دوست علی سالاروند که برادر صداقت فرجی است آمده است و ما با همدیگر خیلی خودمانی شده ایم . بعد از صبحگاه گفتند سریع تجهیزات خود را بگذارید می خواهیم برویم صبحگاه لشگر . بعد از چندی به سینه کش کوهی رسیدیم و تمام گردان های لشگر به خط شدند حدود یک ساعت منتظر شدیم بعد قران خوانده شد فرمان نظامی داده شد و برادر علی فضلی فرمانده لشگر شروع به صحبت کرد .یادی از شهدا مخصوصا سرداران بزرگ لشگر اسلام نمود و یک اطلاعات کلی از چگونگی کار در عملیات و کربلای ۵ را گفت و چگونگی عملکرد را نیز گفت حدود یک ساعت صحبت کرد و گفت که کار خیلی نزدیک است (عملیات) به خاطر وضع بد آب و هوای منطقه است و تمام بچه ها پایشان یخ زده بود و سوز سردی هم از طرف کوه می آمد و گفت سعی کنید اردوهای چند روزه داشته باشید راهپیمایی و مخصوصا کوه پیمایی و کوهنوردی زیاد انجام بدهید و خود را با سرمای منطقه مطابقت بدهید ودر آخر چند دعا کرد و بعد در اختیار مسئولین گذاشتند . بعد همه رفتند و گروهان عاشورا را مسئول نگه داشت و چندین مرتبه بشین و پا شو داد و بعد یک مقدار کار نظامی انجام دادیم و بعد راهمان را کج کردیم و از داخل برف وگِل آورد و پاهای بچه ها دیگر قدرت راه رفتن نداشت و آمدیم ساعت حدود ۱۰ بود که صبحانه خوردیم و من اسلحه ام را تحویل دادم و تیر بار گرفتم . بعد از نماز و ناهار با سعادت عزیزی . تورج . داود سلیمی و عباس نامینی و حسن پناهی به میدان تیر رفتیم و ۵۵ عدد تیر و نوار داشتیم و نصف کردیم و شلیک کردیم و بچه ها هم تعدادی تیر اندازی کردند گروهانی ۶م آمده بودند که آر پی جی می زدند و تیر بار بود که کار می کرد ساعت حدود ۵ بود که کم کم آماده شدیم برای نماز . بعد از نماز گفتند امشب مانور گروهان است و آماده شوید و لوازم را هم آماده کنید سر شب بود که خوابیدیم ادامه دارد ......... @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت ۹/۵ شب بود که بیدار شدیم و شرح عملیات و کار را گفتند ساعت ۱۰/۵ به خط شدیم منتظر حرکت بودیم که خبر رسید که ساعت ۱۲/۵خواهیم رفت . برگشتیم و خوابیدیم . ساعت ۱۲/۵ بیدار شدیم و حرکت کردیم برادر علی آبادی کمی صحبت کرد و مورد کار کردن و شاید کشته شدن و زخمی شدن آن ها را را گفت و بعد چند بیتی شعر خواند و همه حالی پیدا کردیم و با یاد خدا حرکت کردیم و علی دهقان هم به حالت دل درد شدید بود . حدود دو ساعت پیاده روی کردیم و بعد به شیارها رسیدیم و از آنجا حرکت کردیم اول دسته اول به خط زدند و بعد آتش شروع شد و آرپی جی زن و تیر بار و کلاش و دوشکا و منورها همگی با هم شروع به کار کردند آتش سنگینی شروع شد و بعد ما حرکت کردیم و بعد از ما دسته ۳و تا نیمه رفتیم و پدافند کردیم دسته ۲ از ما حرکت کرد و رفت جلو تر از ما بعد عقب نشینی کرد و بعد ما حرکت کردیم و به طرف نوک قله حرکت کردیم وبا هر زحمتی بود خود را به بالا رساندیم و قله را فتح کردیم .و در آنجا پدافند کردیم و در بالای قله گروهان بعثت بود که آتش بر سر ما ریختند و خلاصه ساعت ۳/۵نیمه شب بود که کار تمام شد و به طرف مقر حرکت کردیم ساعت ۴/۵ رسیدیم به مقر وبچه ها چای آماده کرده بودن . بعد از خوردن چای خوابیدیم . در ضمن امروز چون نزدیک عملیات است من از دیوان حافظ فال در مورد شهادت گرفتم و این شعر آمد ۳۷۷ پ.ن تنها سه روز از خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر مانده است . هفته آخر دی ماه هفته پرواز ملکوتی شهدای عزیز عملیات بیت المقدس ۲ دانشجویانی که در ۷ آبان اعزام شدند و هرگز به کلاس برنگشتند . @sharikerah
آخرین تماس ( نا موفق ) ===============≈=============== دوشنبه ۶۶/۱۰/۲۱ ساعت ۸/۴۵ دقیقه بود که از خواب بیدار سدم و بچه ها را به هر زحمتی بود بیدار کردیم و صبحانه خوردیم ساعت نزدیک ۱۰ بود که جریان را به سالاروند گفتم رفت و آمد و گفت فرماندهی خواب هستند بعد از چندی به عزیزی گفتم اگر دیر شود نمی توانیم تا شب برگردیم و رفت و بیدار کرد و برگه گرفت و من و علی دهقان به طرف شهر رفتیم در دژبانی نیم ساعت منتظر شدیم وسیله ای نبود . هوا هم سرد بود ساعت ۱۱ بود که پیاده حرکت کردیم و بعد از چندی تویوتایی آمد و عقب آن سوار شدیم نزدیک ظهر بود که در شهر پیاده شدیم و با سرعت رفتیم مخابرات و شماره دادیم و گفت ساعت ۲ تا ۳ بعد از ظهر نوبت شما است و بعد رفتیم حمام و بعد ساعت یک بود که آمدیم رفتیم ناهار ساندویچی خریدیم و خوردیم و بعد آمدیم مخابرات . ساعت ۳/۵ بود که نوبت من شد و رفتم داخل کابین و بعد از زنگ زدن دختر بچه ای گوشی را برداشت و سراغ آقای شایان را گرفتم گفت اشتباه گرفته ای شماره را گفتم گفت شماره شما درست است اما اینجا آقای شایان نداریم . قطع کردم و گفتم آقا اشتباه گرفتید و دوباره گرفت گفت شاید اشتباه می کنی و گفتم درست است بعد دوباره وصل کرد و دوباره همان دختر بچه گوشی را برداشت و گفتم شما این شماره را جدید گرفته اید گفت نه . گفت آقا شما اشتباه می گیرید . بعد قطع کردم وآمدم بیرون . گفتم آقا شماره دیگری را بگیرید گفت آقا نوبت دیگران است و نمی توانم بگیرم گفتم اشتباه است و صحبت نکردم و کار لازم دارم گفت فقط یک مرتبه شماره می گیرم .و خواهش کردم قبول نکرد گفتم به سختی آمده ام به شهر . و دیگر تا چند وقت دیگر نمی توانم بیایم . گفت ساعت ۵ تا ۶ است میخواهی بگیرم .قبول نکردم چون به مقر نمی رسیدم . آمدم بیرون و رفتم مسجد جامع نماز بخوانم . دلم خیلی شور می زد ولی نمی توانستم کاری بکنم یا باید خطر شب رسیدن را تحمل می کروم یا اینکه از تلفن زدن به شاهده منصرف می شدم . و بالاخره بعد از خواندن نماز تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده است تلفن بزنم و برگشتم شماره را دادم و آمدم با علی رفتیم قهوه خانه یک چای خوردیم و او هم ناراحت بود چون چشم مادرش خون افتاده بود و باید عمل می کردند بعد از کمی لوازم که بچه ها لازم داشتند راخریدم بعد رفتم مخابرات . ساعت نزدیک ۵ بود کمی صبر کردم تا ۵/۵شد وقتی شماره ام را گرفت هر چقدر نگه داشت کسی گوشی را برنداشت . خواست قطع کند خواهش کردم چند لحظه دیگر نگه دارد . کسی گوشی را برنداشت و قطع کرد . بعد شماره دوم را دادم و مادرم آمد و صحبت کرد . جریان تلفن را گفتم و گفت همه صحیح و سالم هستند . و از این جهت خیالم راحت شد . گفت امروز دخترت چهل روزه شده بود . به همراه مادرش و شاهده به حمام بردیم از سعید خبری نبود . محسن هم در شلمچه است و حال اسماعیل آقا هم خوب شده و رفته تهران برای عکس گرفتن و گفت قرار است شاهده فردا برود دنبال کارش و بچه هم پیش مادر بزرگش هست ساعت ۶ بود و هوا تاریک شده بود آمدیم و یک حلقه فیلم را که انداخته بودیم دادم برای ظاهر کردن و قرار شد شنبه بیاییم و بگیریم . با هر دلشوره ای بود خود را به میدان رساندیم ...‌‌‌ ادامه دارد ....... پ . ن . کاش آن روز خط روی خط نمی افتاد و داغ آخرین تماس برای همیشه در دلم نمی ماند @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بقیه ماجرا ..... با یک تاکسی به ترمینال آمدیم دیدیم که هیچ ماشینی نیست و با یک سواری رفتیم پلیس راه . هوا کاملا تاریک بود و سرما خیلی بی چاره می کرد بعد از نیم ساعت یک وانت آمد گفتیم ما را می بری گفت باشه . یک کرد مهابادی بود با عمامه ای بزرگ با شکل خیلی خطر ناک با تردید سوار شدیم و حرکت کرد و شروع به صحبت کردیم و گفت این کوه ها پر از گرگ است و خلاصه ساعت ۷/۵ شب بود که ما را اول خاکی پیاده کرد و ما بودیم و جاده و ۱۵ کیلو متر خاکی و سرما و برف و خطر کومله و دمکرات و گرگ و پیاده روی و خیلی چیزهای دیگر . خلاصه با هر مکافاتی بود به راه افتادیم و بعد از کمی راهپیمایی نور ماشینی از پشت سر روشن شد و شک کردیم که نکند ضد انقلاب باشد با تردید دست بلند کردیم دیدیم که ایستاد و لندرور بود لامپ داخل ماشین را روشن کرد دیدیم که پاسدار است و از بچه های خودمان است و ما را به مقر رساند و صحبت کردیم و نصیحت کرد که دیگر دیر وقت نیاییم . آمدیم چادر ساعت ۸/۵ شب بود دیدیم که مهمان داریم و امیر بحرینی معاون دوم گروهان است . شام خوردیم و بعد صحبت شروع شد اول با عرض چند مرتبه جبهه آمدن و گفتن خاطره ودر آخر هم مشکلات گروه و گردان را مورد بررسی قرار دادیم و صحبت کردیم یک شخص مهربان و خوش برخوردی می باشد اهل اصفهان و ساکن تهران مس باشد ودر مورد عملیات صحبت کرد که خیلی نزدیک است و ارتفاع نسبتا خیلی بلندی است و شیب خیلی زیادی دارد .ودر آنجا یک تانک و تعدادی نیرو است و به محل ارتفاعات ماووت نزدیک سلیمانیه است و کار گردان ما است و ارتفاع اصلی را هم نمی دانم که می‌خواهد عمل کند و خیلی صحبت های دیگر . کلی هم با هم شوخی کردیم طوری که ۵ علی کنار همدیگر قرار گرفته بودیم . پ .ن . وقتی چند علی کنار هم نشسته بودند یکی از بچه ها می گوید قیافه این علی ها خیلی نورانی شده است و به احتمال زیاد این علی ها شهید می شوند که حرفش واقعیت پیدا می کند @sharikerah
سه شنبه ۶۶/۱۰/۲۲ صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز را خواندم و بعد از اذان صبح نماز صبح را هم خواندم و بعد آماده شدم برای صبحگاه . ساعت نزدیک ۷ بود که در صبحگاه بودیم . و هیچ کدام از فرما نده ها نبودند و فقط برادر خسرو آبادی مسئول مخابرات بود که نرفته بود برای شناسایی و او مراسم صبحگاه را انجام داد و بعد حرکت کردیم برای دویدن و برادر بحرینی رهبری را داشت و حدود نیم ساعت دویدیم .تا خارج از دژبانی و بعد کوهنوردی و بعد تا جلوی اردوگاه گردان دویدیم دربین راه صلوات و شعارهایی هم گفته شد بعد آمدیم برای صبحانه . چون من خادم الحسین بودم مقداری از ظرفها را دیشب شسته بودم و ظرف های صبح را هم شستم ساعت ۱۲/۵ناهار بچه ها را دادیم وبعد با بچه ها کلی به سر وکله هم زدیم . آماده شدیم برای نماز مغرب وعشا . ساعت ۹ شب رزم داشتیم و رفتیم بیرون . برف شدیدی آمده بود . از کوه بالا رفتیم و تا ساق پا در برف بودیم و در دشت های پر برف کارهای نظامی انجام دادیم موقع برگشت دژبانی جلوی ما را گرفت و کلی اذیت کردند بعد با هزار مکافات به مقر برگشتیم . در کوه بعضی ها بیشتر از ده بار زمین خوردند و دو مجروح داشتیم که پایشان شدید درد گرفته بود و یکی از آن ها از بالای کوه غلت خورده بودو به پایین آمده بود . ساعت ۴ صبح بود که خوابیدیم . پ ن . تنها یک روز از خاطرات خود نوشت شهید پیرونظر مانده است . عملیات بیت المقدس ۲ در تاریخ ۶۶/۱۰/۲۵ @sharikerah
آخرین برگ از خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر چهارشنبه ۶۶/۱۰/۲۳ صبح ساعت ۶ بیدار شدیم ونماز را خواندیم . ولی تمام منبع های آب یخ زده بود و زمین هم پر از برف بود سرما خیلی شدید بود . و اعلام کردند که صبحگاه نداریم و ساعت ۸ بازو بند ها را آوردند و دادند و گفتند که سریعا بدوزید و لوازم را مرتب کنید تا ظهر طول کشید بعد از نماز و ناهار تیر بار را بردم بیرون و شلیک کردم اسلحه کمی گیر داشت شروع کردم به تمیز کردن اسلحه و بعد گفتند لوازم خود را در گونی بگذارید و تحویل بدهید و ان شاالله برای صبح زود خواهیم رفت . وصیت نامه ها را هم گفتند حتما بنویسید ودر ساک بگذارید . در همین موقع بود که طاهری دو نامه از خانه برایم آمده بود داد دیدم که سه عکس هم داخل نامه فرستاده شده ودر نامه دوم چیزی نوشته شده بود که در لحظات آخر عمرم ( ان شاالله ) ناراحت شدم و همه فکرم در خانه بود . همه مشغول کاری بودند و نوشتن وصیت نامه و خداحافظی و کسی به فکر خوردن غذا و شام نبود و حال که آخرین خط ها را می نویسم ساعت ۸ شب هست و بقیه را در دفترچه یادداشت که در جیب خودم هست می نویسم ...... پ.ن،. علی آقا فردای صبح ۱۰/۲۴ همراه دیگر همرزمانش به سوی شمال سلیمانیه و ارتفاعات ماووت حرکت می کنند . عده ای عقیده دارند روز دوم عملیات یعنی ۲۶ دی ایشان به شهادت رسیده اند اما تاریخ اعلام لشگر ۲۸ دی ماه می باشد ‌. @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و این هم یکی از صبحگاه ها .در چند کیلو متری شهر میاندوآب . جایی که دو ماه عزیزان ما در ماه دی در چادر و سوله آماده برای نبرد می شدند @sharikerah
به یاد شهدای کوهستان از شانه‌های برفی آناهیتا تا بلندی‌های ماووت ... ذهنت یخ می زند گاهی... وقتی بخش‌هایی از خاطرات جنگ را می‌شنوی که سرمای سختی‌اش، سینه‌ات را می فشرد...! انگار خودمان بادگیر به تن کرده‌ایم و شال گردن و کلاه هم بسته ایم تا در پیچ‌وخم‌های عملیات بیت‌المقدس۲ ، با پای لرزان و در سرمای ماووت راه برویم. خودمان را پوشانده‌ایم شاید که سردمان نشود اما سرمای واقعیت‌های جنگ و سختی هایش گاهی جانسوزتر از این حرف هاست! دندان هایمان گاهی از ترس، گاهی از فشار و گاهی از سرمای استخوان سوز بهم میخورد شاید خیال می‌کنیم اندکی از حال آن روزهایِ رزمندگان‌مان را درک کرده ایم اما... سخت در اشتباهیم! تصور بستن جنازه و بدن یخ زده شهدا بر روی الاغ و شکستن استخوان هایشان، چیزی نیست که قابل درک هر ذهنی باشد!... فکر میکنیم ای‌کاش دروغ‌بود این سختی‌هایی که رفت بر آن‌ همه نوجوان و جوان!... بر آن همه مجروح و شهید ... و بر بدن‌های زیر پا مانده...‌! همچون سیدالشهداء...! لا یوم کیومک یا اباعبدالله @mahman11
20.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلویزیون روشن بود . علی آقا داخل اتاق تکیه به پشتی داده بود و داشت زیارت امیر المومنین را می خواند . من داشتم توی آشپزخانه غذا درست می کردم. یک آن دیدم علی بلند صدا می زند شاهده بدو بیا شعری را که دوست داری تلویزیون داره میخونه . کفگیر به دست آمدم در چهار چوب در ایستادم و همچنان که شعر را گوش می دادم آهسته اشک هایم به روی گونه هایم می نشست . یک آن علی کارد میوه خوری را لای مفاتیح گذاشت تا بقیه دعا را گم نکند و از جا بر خواست که از اتاق خارج شود به روی شانه ام زد و گفت . خانمم آخر این شعر کار دستت نده ..‌‌‌‌ @sharikerah
کاری زیبا از مدرسه شاهد شهید علی پیرونظر 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی آقا در آخرین تماس گفته بود که ۱۵ روز دیگر بر می گردد و از آن لحظه من حتی ثانیه ها را هم می شمردم . دلم می خواست روزها دنبال هم بدوند و زود تمام شوند و من دوباره رنگ شادی را ببینم . زیادی داشتم پدر ومادرم را زحمت می دادم . شب چهاردهم ریحانه خیلی بیقراری می کرد . مدام از خواب می پرید و گریه می کرد . مادرم می گفت این بچه امشب چرا اینقدر بیقراره ؟ نیمه های شب وقتی بچه را خواباندم خودم هم کنارش به خواب رفتم . در خواب دیدم علی آمده است و ما در خانه خودمان بودیم . به پشتی تکیه داده بود و نشسته بود سرش را با باند بسته بود . رفتم روبرویش زانو زدم پرسیدم چرا سرت را بستی ؟ گفت مار سرم را گزیده . گفتم درد می کند ؟ گفت کمی . از خواب بیدار شدم . احساس می کردم قلبم نمی زند . کمی نشستم و تا صبح خوابم نبرد . مدام با خودم می گفتم یعنی علی زخمی شده ؟ یعنی تیر به سرش خورده . ترکش خورده ؟ نمی دانستم چه کنم . حتی جرات نداشتم که خوابم را برای کسی تعریف کنم . @sharikerah
سالروز عملیات بیت المقدس ۲ عملیات‌ بیت‌ المقدس ‌۲ با رمز یا زهرا (سلام‌ الله‌ علیها) در ساعت ‌۱ و ۱۵ دقیقه‌ ۲۵ دی‌ ماه‌ ۱۳۶۶ برای‌ آزاد سازی‌ ارتفاعات‌ غرب‌ شهر ماووت‌ عراق‌ در منطقه‌ای‌ به‌ وسعت‌ ۱۳۰ کیلومتر مربع‌ آغاز شد و این عملیات در سخت‌ترین‌ وضعیت‌ جوی‌ در میان‌ برف‌ و سرما توسط‌ یگان‌های‌ سپاه‌ ادامه‌ پیدا کرد. این عملیات در محور ارتفاع قمیش در منطقه عملیاتی سلیمانیه عراق به صورت گسترده به فرماندهی سپاه و با حضور رزمندگان اسلام انجام شد. این عملیات تا روز دوم بهمن سال ۶۶ در منطقه عمومی ارتفاعات قمیش و سلیمانیه با فرماندهی سپاه ادامه یافت که از نوع هجوم سپاهیان اسلام علیه دشمن بعثی بود. @sharikerah
روز پانزدهم از خواب دیشب خیلی کلافه بودم . اما خوابم را به کسی نگفتم . دلم خیلی شور می زد مدام از خودم پس پرسیدم مگر قرار نیست امروز علی بیاید چرا من اینقدر بیقرارم ؟ صبح نزدیک ساعت ده صدای هلی کوپتر آمد مادرم سرش را رو به آسمان کرد و گفت دیگر کدام مادر مرده ای را آورده اند . ( معمولا شهدا را با هلی کوپتر می آوردند . ومادر مرده اصطلاحی بود که خدا کند مادر نداشته باشد ) کنار گهواره ریحانه نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم که صدای زنگ خانه آمد . مادر علی بود . وارد اتاق که شد گفت این چه سر و وضعی هست پاشو موهایت را شانه بزن . لباست را عوض کن . علی بیاید تو را با این وضع ببیند ناراحت می شود . موقع رفتن گفت علی آمد شب زود بیایید من منتظر هستم . موقع بستن در دیدم آقای خوشخو از بچه های سپاه کوچه را بالا و پایین می رود ‌ تعجب کردم این اینجا چه می کند ؟ در را بستم و وارد خانه شدم . نزدیکی های ظهر مادر شوهر اعظم (خواهرم ) به خانه ما آمد . کمی نشست مادرم داشت با ریحانه بازی می کرد و او مدام می گفت خدا کند با پدر ومادر باشد . بعد وقتی فهمید ما هنوز از چیزی خبر ندارین رفت . گویی تمام شهر می دانستند علی مسافر من آمده است و فقط ما خبر نداربم . ظهر پدرم موقع ناهار گفت می گویند شهید آورده اند . قاشق از دستم افتاد . همه نگاه ها به من برگشت . چه ثانیه های سنگینی . مادرم داشت نماز می خواند زنگ خانه به صدا در آمد . اینبار دیگر خود علی هست . از جا پریدم. اما پاهایم قدرت حرکت نداشت . یک آن مادر علی سراسیمه وارد اتاق شد . گفت من را چیکار داری ، محمد آقا می گوید تو با من کار داری . من که یک ساعت پیش اینجا بودم . من که همینطور داشتم نگاهش می کردم . تا خواستم حرفی بزنم . برادرم محمد وارد شد . چشمانش قرمز شده بود . گفت مریم خانم میخوام یه چیزی بگویم اما شلوغ نکنید . بعد ادامه داد علی زخمی شده شده است . آرام نشستم . مادر علی گفت راستش را بگو . برادرم به گریه افتاد و به پیشانی خود زد و گفت شهید شده .... مادر علی خودش را به زمین انداخت و جیغ می کشید . از صدای او ریحانه از خواب پرید و شروع به گریه کرد ‌ برادرم نمی دانست چه کند مدام به مادرم می گفت نمازت را بشکن . نمازت را بشکن ...‌‌‌ ومن آن لحظه هیچ چیز را دیگر نشنیدم . نه صدای مادر علی و نه صدای گریه های ریحانه را . فقط صدای چکمه های علی را در برف می شنیدم که آهسته . آهسته از من دور می شد و من در میان برف ها زانو زده بودم و التماس می کردم علی برگرد ..... علی برگرد من از تنهایی می ترسم . وقتی چشمانم را باز کردم زیر سرم در اورژانس بیمارستان مدرس بودم ادامه دارد ...‌‌ @ sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم انتظاری تمام شد . امشب من و علی در یک شهر بودیم . اما جدا از هم . علی بی روح و بی صدا آرام خوابیده بود . در حالی که خواب را از چشمان من ربوده بود . گویی دنیا آوار شده بود و بر سرم ریخته بود . وقتی از زیر سرم بر خواستم یک تکه یخ بودم که آهسته . آهسته در حال ذوب شدن بودم . صدای خواهرم را می شنیدم که می گفت گریه کن . گریه کن ...... و من همچنان مات و مبهوت به نقطه نا معلومی می نگریستم . جلو درب خانه وقتی از ماشین پیاده شدم چشمم به حجله علی و پرچم سیاه افتاد . پاهایم سست شده بود . قدرت قدم گذاشتن در خانه علی را نداشتم . وارد خانه که شدیم گوشه ای نشستیم . چقدر احساس غربت می کردم . همسایه ها همه جمع شده بودند و قرار بود زنگ بزنند اقوام علی و ما از تهران بیایند . خواهرم ریحانه ۵۰ روزه را آورد در آغوشم گذاشت و گفت این بچه چند ساعتی هست که شیر نخورده . ریحانه را که در آغوش گرفتم . کمی قلبم آرام گرفت . یاد روزهای خوشی افتادم که با علی منتظر بدنیا آمدنش بودیم . یاد روزهایی که علی خودش را به آب و آتش می زد تا بیاید و اورا ببیند . و آن وقت بود که بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم . نه برای علی که به عرش رسیده بود برای تنهایی و غربت خودم و ریحانه ... نمی دانستم می توانم بدون علی دوام بیاورم یا نه . اما تنها چیزی که به من قوت قلب می داد وجود پاره تن علی بود . ادامه دارد @sharikerah