12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رنجیست غمت که کمش بسیار است
از آسمان حال و روز ما را دریاب
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
شنبه ۶۶/۱۰/۱۹
ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد از چندی نماز صبح را هم خواندم و آماده شدیم برای صبحگاه .ساعت نزدیک ۷ به خط شدیم ودر صبحگاه داو د سلیمانی قران خواند و علی دهقان معنی کرد و بعد برادر ساسان پور صحبت کرد و درباره دیدن تلویزیون و رفتن به سینما تذکر داد و بعد از این صحبت ها آمدیم صبحانه خوردیم و من رفتم تبلیغات و مشغول پاکنویس کردن مقاله شدم و بعد دادم آقای رداعی روحانی گردان خواند و بعد سمیعی مسئول تبلیغات هم خواند و گفتند که جالب است و تا ظهر آنجا بودم و بعد آمدم ناهار خوردم و بعد رفتم حسینیه حضرت زینب (س) و آنجا را تزئین کرده بودند و آماده کرده بودند عکس شهدای کربلای ۵ را والفجر ۸را در در حسینیه گذاشته بودند . و اسلحه هایی هم چیده بودند همراه با میوه و خرما . ساعت ۲/۵مراسم شروع شد برادر مژد آرا اعلام برنامه کرد از تبلیغات لشگر هم آمده بودند برای فیلمبرداری . اول برادر سمیعی قران خیلی جالبی خواندبعد هم گروه سرود مخابرات سرود خواندن که بچه های دارالفنون بودند . برادر مصطفی غلامی سخنرانی کرد و حدود ۱/۵ ساعت درباره کربلای پنج و رشادت ها و شجاعت ها و دلاوری های بچه های گردان صحبت کرد بعد برادر مژد آرا نام مرا خواند تا مقاله ای درباره شهید بخوانم .
و رفتم و شروع کردم به خواندن .و بعد از آن پذیرایی کردند و بعد برادر رداعی صحبت کرد و بعد مرتضی فرزانه هم نوحه ای خواند و همه سینه زدند و حال و هوایی پیدا کردیم . به یاد شهدا سینه زدیم در آخر مجلس با هادی شیرازی قرار گذاشتیم که چند عکس تکی با دوربین خودش از من بگیرد .
بعد آمدیم نماز خواندیم و بعد از شام من و علی دهقان و سالاروند به سر و کول هم پریدیم ودر میان کشتی محمد گرشاسبی دستش از قسمت آرنج در رفت خلاصه تا ساعت ۱۱ بیدار بودیم و بعد از شدت خستگی خوابمان برد .
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_بهزاد_سمیعی
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر
@sharikerah
یکشنبه ۶۶/۱۰/۲۰
امروز صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد هم نماز صبح را به جماعت خواندیم بعد آماده شدیم برای صبحگاه . و رفتیم برای صبحگاه . در ضمن دو روز است که دوست علی سالاروند که برادر صداقت فرجی است آمده است و ما با همدیگر خیلی خودمانی شده ایم . بعد از صبحگاه گفتند سریع تجهیزات خود را بگذارید می خواهیم برویم صبحگاه لشگر . بعد از چندی به سینه کش کوهی رسیدیم و تمام گردان های لشگر به خط شدند حدود یک ساعت منتظر شدیم بعد قران خوانده شد فرمان نظامی داده شد و برادر علی فضلی فرمانده لشگر شروع به صحبت کرد .یادی از شهدا مخصوصا سرداران بزرگ لشگر اسلام نمود و یک اطلاعات کلی از چگونگی کار در عملیات و کربلای ۵ را گفت و چگونگی عملکرد را نیز گفت حدود یک ساعت صحبت کرد و گفت که کار خیلی نزدیک است (عملیات) به خاطر وضع بد آب و هوای منطقه است و تمام بچه ها پایشان یخ زده بود و سوز سردی هم از طرف کوه می آمد و گفت سعی کنید اردوهای چند روزه داشته باشید راهپیمایی و مخصوصا کوه پیمایی و کوهنوردی زیاد انجام بدهید و خود را با سرمای منطقه مطابقت بدهید ودر آخر چند دعا کرد و بعد در اختیار مسئولین گذاشتند .
بعد همه رفتند و گروهان عاشورا را مسئول نگه داشت و چندین مرتبه بشین و پا شو داد و بعد یک مقدار کار نظامی انجام دادیم و بعد راهمان را کج کردیم و از داخل برف وگِل آورد و پاهای بچه ها دیگر قدرت راه رفتن نداشت و آمدیم ساعت حدود ۱۰ بود که صبحانه خوردیم و من اسلحه ام را تحویل دادم و تیر بار گرفتم . بعد از نماز و ناهار با سعادت عزیزی . تورج . داود سلیمی و عباس نامینی و حسن پناهی به میدان تیر رفتیم و ۵۵ عدد تیر و نوار داشتیم و نصف کردیم و شلیک کردیم و بچه ها هم تعدادی تیر اندازی کردند گروهانی ۶م آمده بودند که آر پی جی می زدند و تیر بار بود که کار می کرد ساعت حدود ۵ بود که کم کم آماده شدیم برای نماز . بعد از نماز گفتند امشب مانور گروهان است و آماده شوید و لوازم را هم آماده کنید سر شب بود که خوابیدیم
ادامه دارد .........
@sharikerah
ساعت ۹/۵ شب بود که بیدار شدیم و شرح عملیات و کار را گفتند ساعت ۱۰/۵ به خط شدیم منتظر حرکت بودیم که خبر رسید که ساعت ۱۲/۵خواهیم رفت . برگشتیم و خوابیدیم . ساعت ۱۲/۵ بیدار شدیم و حرکت کردیم برادر علی آبادی کمی صحبت کرد و مورد کار کردن و شاید کشته شدن و زخمی شدن آن ها را را گفت و بعد چند بیتی شعر خواند و همه حالی پیدا کردیم و با یاد خدا حرکت کردیم و علی دهقان هم به حالت دل درد شدید بود . حدود دو ساعت پیاده روی کردیم و بعد به شیارها رسیدیم و از آنجا حرکت کردیم اول دسته اول به خط زدند و بعد آتش شروع شد و آرپی جی زن و تیر بار و کلاش و دوشکا و منورها همگی با هم شروع به کار کردند آتش سنگینی شروع شد و بعد ما حرکت کردیم و بعد از ما دسته ۳و تا نیمه رفتیم و پدافند کردیم دسته ۲ از ما حرکت کرد و رفت جلو تر از ما بعد عقب نشینی کرد و بعد ما حرکت کردیم و به طرف نوک قله حرکت کردیم وبا هر زحمتی بود خود را به بالا رساندیم و قله را فتح کردیم .و در آنجا پدافند کردیم و در بالای قله گروهان بعثت بود که آتش بر سر ما ریختند و خلاصه ساعت ۳/۵نیمه شب بود که کار تمام شد و به طرف مقر حرکت کردیم ساعت ۴/۵ رسیدیم به مقر وبچه ها چای آماده کرده بودن . بعد از خوردن چای خوابیدیم .
در ضمن امروز چون نزدیک عملیات است من از دیوان حافظ فال در مورد شهادت گرفتم و این شعر آمد ۳۷۷
پ.ن تنها سه روز از خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر مانده است .
هفته آخر دی ماه هفته پرواز ملکوتی شهدای عزیز عملیات بیت المقدس ۲
دانشجویانی که در ۷ آبان اعزام شدند و هرگز به کلاس برنگشتند .
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#هشت_سال_دفاع_مقدس
@sharikerah
آخرین تماس ( نا موفق )
===============≈===============
دوشنبه ۶۶/۱۰/۲۱
ساعت ۸/۴۵ دقیقه بود که از خواب بیدار سدم و بچه ها را به هر زحمتی بود بیدار کردیم و صبحانه خوردیم ساعت نزدیک ۱۰ بود که جریان را به سالاروند گفتم رفت و آمد و گفت فرماندهی خواب هستند بعد از چندی به عزیزی گفتم اگر دیر شود نمی توانیم تا شب برگردیم و رفت و بیدار کرد و برگه گرفت و من و علی دهقان به طرف شهر رفتیم در دژبانی نیم ساعت منتظر شدیم وسیله ای نبود . هوا هم سرد بود ساعت ۱۱ بود که پیاده حرکت کردیم و بعد از چندی تویوتایی آمد و عقب آن سوار شدیم نزدیک ظهر بود که در شهر پیاده شدیم و با سرعت رفتیم مخابرات و شماره دادیم و گفت ساعت ۲ تا ۳ بعد از ظهر نوبت شما است و بعد رفتیم حمام و بعد ساعت یک بود که آمدیم رفتیم ناهار ساندویچی خریدیم و خوردیم و بعد آمدیم مخابرات . ساعت ۳/۵ بود که نوبت من شد و رفتم داخل کابین و بعد از زنگ زدن دختر بچه ای گوشی را برداشت و سراغ آقای شایان را گرفتم گفت اشتباه گرفته ای شماره را گفتم گفت شماره شما درست است اما اینجا آقای شایان نداریم . قطع کردم و گفتم آقا اشتباه گرفتید و دوباره گرفت گفت شاید اشتباه می کنی و گفتم درست است بعد دوباره وصل کرد و دوباره همان دختر بچه گوشی را برداشت و گفتم شما این شماره را جدید گرفته اید گفت نه . گفت آقا شما اشتباه می گیرید . بعد قطع کردم وآمدم بیرون . گفتم آقا شماره دیگری را بگیرید گفت آقا نوبت دیگران است و نمی توانم بگیرم گفتم اشتباه است و صحبت نکردم و کار لازم دارم گفت فقط یک مرتبه شماره می گیرم .و خواهش کردم قبول نکرد گفتم به سختی آمده ام به شهر . و دیگر تا چند وقت دیگر نمی توانم بیایم . گفت ساعت ۵ تا ۶ است میخواهی بگیرم .قبول نکردم چون به مقر نمی رسیدم . آمدم بیرون و رفتم مسجد جامع نماز بخوانم . دلم خیلی شور می زد ولی نمی توانستم کاری بکنم یا باید خطر شب رسیدن را تحمل می کروم یا اینکه از تلفن زدن به شاهده منصرف می شدم . و بالاخره بعد از خواندن نماز تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده است تلفن بزنم و برگشتم شماره را دادم و آمدم با علی رفتیم قهوه خانه یک چای خوردیم و او هم ناراحت بود چون چشم مادرش خون افتاده بود و باید عمل می کردند بعد از کمی لوازم که بچه ها لازم داشتند راخریدم بعد رفتم مخابرات . ساعت نزدیک ۵ بود کمی صبر کردم تا ۵/۵شد وقتی شماره ام را گرفت هر چقدر نگه داشت کسی گوشی را برنداشت . خواست قطع کند خواهش کردم چند لحظه دیگر نگه دارد . کسی گوشی را برنداشت و قطع کرد .
بعد شماره دوم را دادم و مادرم آمد و صحبت کرد . جریان تلفن را گفتم و گفت همه صحیح و سالم هستند . و از این جهت خیالم راحت شد . گفت امروز دخترت چهل روزه شده بود . به همراه مادرش و شاهده به حمام بردیم از سعید خبری نبود . محسن هم در شلمچه است و حال اسماعیل آقا هم خوب شده و رفته تهران برای عکس گرفتن و گفت قرار است شاهده فردا برود دنبال کارش و بچه هم پیش مادر بزرگش هست ساعت ۶ بود و هوا تاریک شده بود آمدیم و یک حلقه فیلم را که انداخته بودیم دادم برای ظاهر کردن و قرار شد شنبه بیاییم و بگیریم .
با هر دلشوره ای بود خود را به میدان رساندیم ...
ادامه دارد .......
پ . ن . کاش آن روز خط روی خط نمی افتاد و داغ آخرین تماس برای همیشه در دلم نمی ماند
@sharikerah
بقیه ماجرا .....
با یک تاکسی به ترمینال آمدیم دیدیم که هیچ ماشینی نیست و با یک سواری رفتیم پلیس راه . هوا کاملا تاریک بود و سرما خیلی بی چاره می کرد بعد از نیم ساعت یک وانت آمد گفتیم ما را می بری گفت باشه . یک کرد مهابادی بود با عمامه ای بزرگ با شکل خیلی خطر ناک با تردید سوار شدیم و حرکت کرد و شروع به صحبت کردیم و گفت این کوه ها پر از گرگ است و خلاصه ساعت ۷/۵ شب بود که ما را اول خاکی پیاده کرد و ما بودیم و جاده و ۱۵ کیلو متر خاکی و سرما و برف و خطر کومله و دمکرات و گرگ و پیاده روی و خیلی چیزهای دیگر .
خلاصه با هر مکافاتی بود به راه افتادیم و بعد از کمی راهپیمایی نور ماشینی از پشت سر روشن شد و شک کردیم که نکند ضد انقلاب باشد با تردید دست بلند کردیم دیدیم که ایستاد و لندرور بود لامپ داخل ماشین را روشن کرد دیدیم که پاسدار است و از بچه های خودمان است و ما را به مقر رساند و صحبت کردیم و نصیحت کرد که دیگر دیر وقت نیاییم . آمدیم چادر ساعت ۸/۵ شب بود دیدیم که مهمان داریم و امیر بحرینی معاون دوم گروهان است . شام خوردیم و بعد صحبت شروع شد اول با عرض چند مرتبه جبهه آمدن و گفتن خاطره ودر آخر هم مشکلات گروه و گردان را مورد بررسی قرار دادیم و صحبت کردیم
یک شخص مهربان و خوش برخوردی می باشد اهل اصفهان و ساکن تهران مس باشد ودر مورد عملیات صحبت کرد که خیلی نزدیک است و ارتفاع نسبتا خیلی بلندی است و شیب خیلی زیادی دارد .ودر آنجا یک تانک و تعدادی نیرو است و به محل ارتفاعات ماووت نزدیک سلیمانیه است و کار گردان ما است و ارتفاع اصلی را هم نمی دانم که میخواهد عمل کند و خیلی صحبت های دیگر . کلی هم با هم شوخی کردیم طوری که ۵ علی کنار همدیگر قرار گرفته بودیم .
پ .ن . وقتی چند علی کنار هم نشسته بودند یکی از بچه ها می گوید قیافه این علی ها خیلی نورانی شده است و به احتمال زیاد این علی ها شهید می شوند که حرفش واقعیت پیدا می کند
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_علی_اصغر_صادقی
@sharikerah
سه شنبه ۶۶/۱۰/۲۲
صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز را خواندم و بعد از اذان صبح نماز صبح را هم خواندم و بعد آماده شدم برای صبحگاه . ساعت نزدیک ۷ بود که در صبحگاه بودیم . و هیچ کدام از فرما نده ها نبودند و فقط برادر خسرو آبادی مسئول مخابرات بود که نرفته بود برای شناسایی و او مراسم صبحگاه را انجام داد و بعد حرکت کردیم برای دویدن و برادر بحرینی رهبری را داشت و حدود نیم ساعت دویدیم .تا خارج از دژبانی و بعد کوهنوردی و بعد تا جلوی اردوگاه گردان دویدیم دربین راه صلوات و شعارهایی هم گفته شد بعد آمدیم برای صبحانه . چون من خادم الحسین بودم مقداری از ظرفها را دیشب شسته بودم و ظرف های صبح را هم شستم ساعت ۱۲/۵ناهار بچه ها را دادیم وبعد با بچه ها کلی به سر وکله هم زدیم . آماده شدیم برای نماز مغرب وعشا . ساعت ۹ شب رزم داشتیم و رفتیم بیرون . برف شدیدی آمده بود . از کوه بالا رفتیم و تا ساق پا در برف بودیم و در دشت های پر برف کارهای نظامی انجام دادیم موقع برگشت دژبانی جلوی ما را گرفت و کلی اذیت کردند بعد با هزار مکافات به مقر برگشتیم . در کوه بعضی ها بیشتر از ده بار زمین خوردند و دو مجروح داشتیم که پایشان شدید درد گرفته بود و یکی از آن ها از بالای کوه غلت خورده بودو به پایین آمده بود .
ساعت ۴ صبح بود که خوابیدیم .
پ ن . تنها یک روز از خاطرات خود نوشت شهید پیرونظر مانده است .
عملیات بیت المقدس ۲ در تاریخ ۶۶/۱۰/۲۵
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
آخرین برگ از خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر
چهارشنبه ۶۶/۱۰/۲۳
صبح ساعت ۶ بیدار شدیم ونماز را خواندیم . ولی تمام منبع های آب یخ زده بود و زمین هم پر از برف بود سرما خیلی شدید بود . و اعلام کردند که صبحگاه نداریم و ساعت ۸ بازو بند ها را آوردند و دادند و گفتند که سریعا بدوزید و لوازم را مرتب کنید تا ظهر طول کشید بعد از نماز و ناهار تیر بار را بردم بیرون و شلیک کردم اسلحه کمی گیر داشت شروع کردم به تمیز کردن اسلحه و بعد گفتند لوازم خود را در گونی بگذارید و تحویل بدهید و ان شاالله برای صبح زود خواهیم رفت . وصیت نامه ها را هم گفتند حتما بنویسید ودر ساک بگذارید . در همین موقع بود که طاهری دو نامه از خانه برایم آمده بود داد دیدم که سه عکس هم داخل نامه فرستاده شده ودر نامه دوم چیزی نوشته شده بود که در لحظات آخر عمرم ( ان شاالله ) ناراحت شدم و همه فکرم در خانه بود .
همه مشغول کاری بودند و نوشتن وصیت نامه و خداحافظی و کسی به فکر خوردن غذا و شام نبود و حال که آخرین خط ها را می نویسم ساعت ۸ شب هست و بقیه را در دفترچه یادداشت که در جیب خودم هست می نویسم ......
پ.ن،. علی آقا فردای صبح ۱۰/۲۴ همراه دیگر همرزمانش به سوی شمال سلیمانیه و ارتفاعات ماووت حرکت می کنند .
عده ای عقیده دارند روز دوم عملیات یعنی ۲۶ دی ایشان به شهادت رسیده اند اما تاریخ اعلام لشگر ۲۸ دی ماه می باشد .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها فیلمی که از تو به یادگار مانده
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و این هم یکی از صبحگاه ها .در چند کیلو متری شهر میاندوآب . جایی که دو ماه عزیزان ما در ماه دی در چادر و سوله آماده برای نبرد می شدند
@sharikerah
#شهید_علی_پیرونظر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ ارسالی به مناسبت سالگرد شهید علی پیرونظر
و اجرکم عندالله
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
به یاد شهدای کوهستان
از شانههای برفی آناهیتا
تا بلندیهای ماووت ...
ذهنت یخ می زند گاهی...
وقتی بخشهایی از خاطرات جنگ را
میشنوی که سرمای سختیاش،
سینهات را می فشرد...!
انگار خودمان بادگیر به تن کردهایم
و شال گردن و کلاه هم بسته ایم تا
در پیچوخمهای عملیات بیتالمقدس۲ ،
با پای لرزان و در سرمای ماووت راه برویم.
خودمان را پوشاندهایم شاید که سردمان نشود
اما سرمای واقعیتهای جنگ و سختی هایش
گاهی جانسوزتر از این حرف هاست!
دندان هایمان گاهی از ترس، گاهی از فشار
و گاهی از سرمای استخوان سوز بهم میخورد
شاید خیال میکنیم اندکی از حال آن روزهایِ
رزمندگانمان را درک کرده ایم
اما... سخت در اشتباهیم!
تصور بستن جنازه و بدن یخ زده شهدا
بر روی الاغ و شکستن استخوان هایشان،
چیزی نیست که قابل درک هر ذهنی باشد!...
فکر میکنیم ایکاش دروغبود این سختیهایی
که رفت بر آن همه نوجوان و جوان!...
بر آن همه مجروح و شهید ...
و بر بدنهای زیر پا مانده...!
همچون سیدالشهداء...!
لا یوم کیومک یا اباعبدالله
@mahman11
20.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلویزیون روشن بود . علی آقا داخل اتاق تکیه به پشتی داده بود و داشت زیارت امیر المومنین را می خواند . من داشتم توی آشپزخانه غذا درست می کردم. یک آن دیدم علی بلند صدا می زند شاهده بدو بیا شعری را که دوست داری تلویزیون داره میخونه . کفگیر به دست آمدم در چهار چوب در ایستادم و همچنان که شعر را گوش می دادم آهسته اشک هایم به روی گونه هایم می نشست . یک آن علی کارد میوه خوری را لای مفاتیح گذاشت تا بقیه دعا را گم نکند و از جا بر خواست که از اتاق خارج شود به روی شانه ام زد و گفت . خانمم آخر این شعر کار دستت نده ..
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر
@sharikerah
علی آقا در آخرین تماس گفته بود که ۱۵ روز دیگر بر می گردد و از آن لحظه من حتی ثانیه ها را هم می شمردم . دلم می خواست روزها دنبال هم بدوند و زود تمام شوند و من دوباره رنگ شادی را ببینم . زیادی داشتم پدر ومادرم را زحمت می دادم . شب چهاردهم ریحانه خیلی بیقراری می کرد . مدام از خواب می پرید و گریه می کرد . مادرم می گفت این بچه امشب چرا اینقدر بیقراره ؟ نیمه های شب وقتی بچه را خواباندم خودم هم کنارش به خواب رفتم . در خواب دیدم علی آمده است و ما در خانه خودمان بودیم . به پشتی تکیه داده بود و نشسته بود سرش را با باند بسته بود . رفتم روبرویش زانو زدم پرسیدم چرا سرت را بستی ؟ گفت مار سرم را گزیده . گفتم درد می کند ؟ گفت کمی . از خواب بیدار شدم . احساس می کردم قلبم نمی زند . کمی نشستم و تا صبح خوابم نبرد .
مدام با خودم می گفتم یعنی علی زخمی شده ؟ یعنی تیر به سرش خورده . ترکش خورده ؟
نمی دانستم چه کنم . حتی جرات نداشتم که خوابم را برای کسی تعریف کنم .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
سالروز عملیات بیت المقدس ۲
عملیات بیت المقدس ۲ با رمز یا زهرا (سلام الله علیها) در ساعت ۱ و ۱۵ دقیقه ۲۵ دی ماه ۱۳۶۶ برای آزاد سازی ارتفاعات غرب شهر ماووت عراق در منطقهای به وسعت ۱۳۰ کیلومتر مربع آغاز شد و این عملیات در سختترین وضعیت جوی در میان برف و سرما توسط یگانهای سپاه ادامه پیدا کرد.
این عملیات در محور ارتفاع قمیش در منطقه عملیاتی سلیمانیه عراق به صورت گسترده به فرماندهی سپاه و با حضور رزمندگان اسلام انجام شد.
این عملیات تا روز دوم بهمن سال ۶۶ در منطقه عمومی ارتفاعات قمیش و سلیمانیه با فرماندهی سپاه ادامه یافت که از نوع هجوم سپاهیان اسلام علیه دشمن بعثی بود.
#شهید_علی_اصغر_صادقی
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_بهزاد_سمیعی
@sharikerah
روز پانزدهم
از خواب دیشب خیلی کلافه بودم . اما خوابم را به کسی نگفتم . دلم خیلی شور می زد مدام از خودم پس پرسیدم مگر قرار نیست امروز علی بیاید چرا من اینقدر بیقرارم ؟ صبح نزدیک ساعت ده صدای هلی کوپتر آمد مادرم سرش را رو به آسمان کرد و گفت دیگر کدام مادر مرده ای را آورده اند . ( معمولا شهدا را با هلی کوپتر می آوردند . ومادر مرده اصطلاحی بود که خدا کند مادر نداشته باشد ) کنار گهواره ریحانه نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم که صدای زنگ خانه آمد . مادر علی بود . وارد اتاق که شد گفت این چه سر و وضعی هست پاشو موهایت را شانه بزن . لباست را عوض کن . علی بیاید تو را با این وضع ببیند ناراحت می شود . موقع رفتن گفت علی آمد شب زود بیایید من منتظر هستم . موقع بستن در دیدم آقای خوشخو از بچه های سپاه کوچه را بالا و پایین می رود تعجب کردم این اینجا چه می کند ؟ در را بستم و وارد خانه شدم . نزدیکی های ظهر مادر شوهر اعظم (خواهرم ) به خانه ما آمد . کمی نشست مادرم داشت با ریحانه بازی می کرد و او مدام می گفت خدا کند با پدر ومادر باشد . بعد وقتی فهمید ما هنوز از چیزی خبر ندارین رفت . گویی تمام شهر می دانستند علی مسافر من آمده است و فقط ما خبر نداربم . ظهر پدرم موقع ناهار گفت می گویند شهید آورده اند . قاشق از دستم افتاد . همه نگاه ها به من برگشت . چه ثانیه های سنگینی . مادرم داشت نماز می خواند زنگ خانه به صدا در آمد . اینبار دیگر خود علی هست . از جا پریدم. اما پاهایم قدرت حرکت نداشت . یک آن مادر علی سراسیمه وارد اتاق شد . گفت من را چیکار داری ، محمد آقا می گوید تو با من کار داری . من که یک ساعت پیش اینجا بودم . من که همینطور داشتم نگاهش می کردم . تا خواستم حرفی بزنم . برادرم محمد وارد شد . چشمانش قرمز شده بود . گفت مریم خانم میخوام یه چیزی بگویم اما شلوغ نکنید . بعد ادامه داد علی زخمی شده شده است . آرام نشستم . مادر علی گفت راستش را بگو . برادرم به گریه افتاد و به پیشانی خود زد و گفت شهید شده .... مادر علی خودش را به زمین انداخت و جیغ می کشید . از صدای او ریحانه از خواب پرید و شروع به گریه کرد برادرم نمی دانست چه کند مدام به مادرم می گفت نمازت را بشکن . نمازت را بشکن ...
ومن آن لحظه هیچ چیز را دیگر نشنیدم . نه صدای مادر علی و نه صدای گریه های ریحانه را . فقط صدای چکمه های علی را در برف می شنیدم که آهسته . آهسته از من دور می شد و من در میان برف ها زانو زده بودم و التماس می کردم علی برگرد ..... علی برگرد من از تنهایی می ترسم .
وقتی چشمانم را باز کردم زیر سرم در اورژانس بیمارستان مدرس بودم
ادامه دارد ...
@ sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم انتظاری تمام شد . امشب من و علی در یک شهر بودیم . اما جدا از هم . علی بی روح و بی صدا آرام خوابیده بود . در حالی که خواب را از چشمان من ربوده بود . گویی دنیا آوار شده بود و بر سرم ریخته بود . وقتی از زیر سرم بر خواستم یک تکه یخ بودم که آهسته . آهسته در حال ذوب شدن بودم . صدای خواهرم را می شنیدم که می گفت گریه کن . گریه کن ...... و من همچنان مات و مبهوت به نقطه نا معلومی می نگریستم . جلو درب خانه وقتی از ماشین پیاده شدم چشمم به حجله علی و پرچم سیاه افتاد . پاهایم سست شده بود . قدرت قدم گذاشتن در خانه علی را نداشتم . وارد خانه که شدیم گوشه ای نشستیم . چقدر احساس غربت می کردم . همسایه ها همه جمع شده بودند و قرار بود زنگ بزنند اقوام علی و ما از تهران بیایند . خواهرم ریحانه ۵۰ روزه را آورد در آغوشم گذاشت و گفت این بچه چند ساعتی هست که شیر نخورده . ریحانه را که در آغوش گرفتم . کمی قلبم آرام گرفت . یاد روزهای خوشی افتادم که با علی منتظر بدنیا آمدنش بودیم . یاد روزهایی که علی خودش را به آب و آتش می زد تا بیاید و اورا ببیند . و آن وقت بود که بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم . نه برای علی که به عرش رسیده بود برای تنهایی و غربت خودم و ریحانه ... نمی دانستم می توانم بدون علی دوام بیاورم یا نه . اما تنها چیزی که به من قوت قلب می داد وجود پاره تن علی بود .
ادامه دارد
@sharikerah
چند ساعتی نگذشته بود که زهرا احمدی نامادری علی همراه پدر علی آمدند . پدری که بیش از ۱۷ سال بود پای در خانه مادر علی نگذاشته بود و از اوضاع زندگی آن ها اطلاعی نداشت و فقط ماهانه مقداری کمی خرجی برای آن ها می فرستاد . یاد درد و دل های علی افتادم یاد لحظه هایی که می گفت و می گفت و در آخر گریه می افتاد . یاد روزی که بنا به اصرار پدرم برایشان کارت عروسی مان را بردیم و پدرش گفت من نه پسری دارم و نه عروسی . یاد روزهایی که علی جبهه بود و ما در بدترین شرایط بودیم و کسی از ما سراغی نگرفت بلافاصله پدر علی پیغام فرستاد که بچه را بیاورید می خواهم داخل حجله علی عکس بگیرم . ریحانه را در بغلم بیشتر فشردم و گفتم دوست ندارم با حجله عکس بیندازد وقتی بزرگ شود با دیدن این عکس ها اذیت می شود .
کم کم اقوام مادری علی خصوصا خاله هایش از گلپايگان و کرج آمدند و من چقدر با این جمع بیگانه بودم . فضای خانه سنگین شده بود . احساس می کردم نمی توانم نفس بکشم. ضربان قلبم تند شده بود . گویی در میدان جنگ بدون یار و یاورم . مدام در ذهنم درد های و مشکلات علی را مرور می کردم مظلومیت و تنهایی اش عذابم می داد .
اما حالا علی از همه بندها رسته بود و آسمان هو را در آغوش گرفته بود . دلم می خواست من هم می توانستم دستانم را بگشایم و آسمان مرا در آغوش گیرد اما گویی سرنوشت علی رهایی و سرنوشت من اسیری در غربت بود .
گفتند علی را فردا به خاک نمی سپارند تا برادرش که سرباز بیاید . آن شب آنقدر بیقراری کردم که برادرم وارد خانه شد و پیشانی ام را بوسید و گفت اگر علی نیست ما هستیم . و فول داد که فردا مرا به دیدار علی در معراج ببرد .
برای وضو داخل حیاط شدم . چشمم به اتاقمان افتاد . اتاقی که روزی صدای خنده هایمان تا آسمان می رفت . روزهای خوش با علی بودن تنها هشت ماه در این دوام آورد . اما شیرینی لحظه لحظه با علی بودن بهشتی در زندگی من بود و من چقدر خوشبخت بودم که همسری چون علی داشتم .
اما حالا این اتاق زیر بار سکوت چقدر شکسته شده است . و من جرات حتی باز کردن درب آن را هم نداشتم
ادامه دارد ......
شب ها ی محرم می رفت هیات و هرچه من اصرار می کردم من را نمی برد می گفت با وضعی که داری خطرناک است . یک شب بنا به اصرار من گفت باشه بیا برویم اما وقتی هیات ما وارد حسینیه شد پاشو من ببینمت و به خانه برگردیم .
علی راست می گفت با وضع و حال من نمی شد که توی حسینیه نشست . هیات علی که وارد حسینیه شد تا علی را دیدم از جا بلند شدم علی نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت . با خودم گفتم نکند علی ندیده . چند باری بلند شدم و نشستم .
موقع برگشتن دیدم علی حرفی نمی زند . انگار ناراحت است . گفتم علی آقا چیزی شده گفت نه . گفتم تو را خدا بگو چی شده . خلاصه با اصرار من گفت . شاهده جان من گفتم توی حسینیه پاشو من ببینمت نه کل هیات .........
پ . ن
این را نوشتم یه کم حال و هوای دوستان گلم و عزیزان کانال حالشون عوض بشه مدام پیام هایی بهم می رسد که می گویند با خواندن خاطرات ما کلی گریه می کنیم .
عزیزان . من نمی توانم جواب اشک های شما را اون دنیا بدهم . فقط هدف من این است که در راه همه شهدا ثابت قدم باشیم . ما مدیون تک تک شهدا هستیم
التماس دعا . شاهدِ علی
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah
عشق یعنی .بنویسی غزلی از چشمش
در همان مصرع اول قلمت گریه کند
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
روز دیدار
صبح ریحانه را به مادرم سپردم و همراه بقیه راهی معراج شدیم . از ماشین که پیاده شدم پاهایم می لرزید . قدرت حرکت نداشتم . زبانم بند آمده بود . نمی خواستم باور کنم علی الان آرام درون تابوت چوبی آرمیده است و من باید به دیدارش می رفتم . آخرین نگاه . آخرین دیدار . و آخرین فرصت
خواهرم زیر بازویم را گرفته بود آنقدر آهسته قدم بر می داشتم که گویی فلج شده ام . همه دور و بر علی بودند . وقتی وارد شدم چشمانم را بستم . رنگم پریده بود . احساس می کردم قلبم از حرکت ایستاده است . بدون آنکه به علی نگاه کنم برگشتم . هر کاری کردم جرات باز کردن چشمانم را نداشتم . خواهرم به طرفم دوید و قبل از آنکه آنجا را ترک کنم دستم را گرفت و با گریه گفت . برگرد . نگاهش کن این آخرین باره . دیگه علی را نمی بینی . کلمه آخرین بار در مغزم تداعی می شد . نه .... قرار ما این نبود . علی باید بر می گشت . او به من قول داده بود . او هنوز ۵۰ روز است که پدر شده است . پس تکلیف من و ریحانه چه می شود ؟
برگشتم گویی می خواستم دلم را خالی کنم . حرف هایم را بزنم . هیچ کس دور علی نبود . در کنارش زانو زدم . اول دستش را آرام فشردم . می دانستم علی مرد آبرو داری بود . صدایم را بلند نکردم . داد نزدم . گریه نکردم . مسئول معراج گوشه ای ایستاده بود و خواهرم هم کمی آن طرف تر . دلم می خواست صورتش را می بوسیدم اما خجالت می کشیدم . آرام دستان لرزانم را به روی ریش های خرمایی اش کشیدم . چند دقیقه ای فقط نگاهش کردم . آرام سرم را پایین آوردم ودر گوشش گفتم علی من را یادت نرود . خواستم از جا برخیزم که دیدم توان ایستادن ندارم . خواهرم زیر بغلم را گرفت تا نزدیک درب آمدم و بعد از حال رفتم . از همانجا من را به اورژانس آوردند و ساعتی زیر سرم بودم . تمام حواسم پیش ریحانه بود که الان گرسنه است . وقتی با رنگ پریده به خانه برگشتم . به مادرم گفتم ریحانه ...... مادرم گفت بهتر هست الان به او شیر ندهی . این شیر او را از بین می برد . یاد آخرین مرخصی علی افتادم که صبح قبل از رفتن چند قوطی شیر کمکی خریده بود به او گفتم . برای چی این کار را کردی . گفت شاید لازم شد . تا هستم بگذار همه چیز برایتان بخرم .
آن روز گوشه ای در مجلس نشستم زانوهایم را بغل کرده بودم . ریحانه کنارم خواب بود . صدای صوت قران فضای خانه را پر کرده بود . دختر خاله های علی در حال جمع شده بودند و صدای پچ و پچ کردنشان به گوشم می رسید . معصوم می گفت آره دیگه عاقبت دنبال خوشگلی رفتن همین است . یا در گوش بقیه چیزی می گفت و بلند می خندیدن . شماتت ها و طعنه هایشان هرگز از یادم نمی رود .
وقتی حلوا را آماده کردند لقمه ای از حلوا را برداشت و توی چشمان من نگاه کرد و گفت چقدر حلوای علی خوشمزه شده است .
توی دلم گفتم آتش دلتان به این چیزها خاموش نمی شود و یاد حرف پدر علی افتادم که می گفت من از ازدواج علی استقبال کردم که نکند تحت تاثیر مادرش قرار بگیرد و با اقوام مادری اش وصلت کند .
خانواده علی مذهبی نبودند . پسر و دختر بدون هیچ گونه حجاب با هم می گفتن و می خندیدن و من باید این چند روز را تحمل می کردم .
شب از رفتن به معراج و طعنه ها و آزارهایی که دیده بودم خیلی دیر به خواب رفتم . شب برای اولین بار خواب علی را دیدم .
وارد باغی شدم تنها بودم انتهای باغ مشخص نبود . همه جا سبز . سبز مقداری که قدم زدم دیدم که علی آقا و شهید دهقان هر دو روی تختی نشسته اند . لباس سفید و پاکیزه ای پوشیده بودند . با دیدن علی به طرفش رفتم . از جا بلند شد . دستم را گرفت و گفت شاهده صبر کن . و این کلمه را چندین بار تکرار کرد . از خواب پریدم خوابم را به هیچ کس نگفتم .
نیمه های شب برادرم محسن از جبهه می آید هر چقدر زنگ خانه را می زند کسی در را باز نمی کند . از اینکه هیچ کس خانه نیست تعجب می کند . چشمش به اعلامیه علی روی دیوار می افتد . در تاریکی شب پشت در خانه می نشیند و گریه می کند .
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر
@sharikerah
بعدها شنیدم که مسئول معراج گفته بود که هشت سال است اینجا مادران و پدران شهدا را دیده ام . همسران و فرزندان شهدا را دیده ام . اما هیچ کس مثل همسر شهید پیرونظر جگرم را آتش نزد . وقتی وارد معراج شد طوری به همسرش نگاه می کرد که هیچ کس طاقت دیدن آن صحنه را نداشت .
@sharikerah