eitaa logo
شهید علی پیرونظر
340 دنبال‌کننده
958 عکس
355 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
کردلو و صدری از شناسایی برگشتند و گفتند که اینجا را زیر آتش گرفته اند و نمی شود جلوتر رفت و هر چه سریع تر این منطقه را ترک کنید تویوتا ها از زیر درختان بیرون آمدند و بچه ها با تمام سرعت سوار شدند و ماشین ها با تمام قدرت از آن منطقه دور شدند و هنوز ۱۰۰ متر دور نشده بودیم که یک هلی کوپتر درست همان جای ما را به راکت بست و اگر چند دقیقه دیرتر حرکت کرده بودیم همگی کشته و زخمی می شدیم ساعت ۱۲ به مقر برگشتیم و رفتیم کنار رودخانه با رود بارانی وضو گرفتیم وقتی می خواستیم برگردیم بالا . آمبولانس آمد و من و رود بارانی به کمک مجروحان رفتیم بعد از فرستادن آن ها به پشت خط به مقر برگشتیم و نماز خواندیم و بعد از ظهر مزدوران عراقی تپه روبروی ما را گرفته اند و چون از کنار جاده می گذشت حدودا ۸۰ کاتیوشا به آن منطقه کوبیده . در همان حین یک روحانی و چند پاسدار و یک لباس شخصی آمدند و دیدیم همه بچه ها دیده بوسی می کنند پرسیدم گفتن حجت الاسلام جواد محدثی مسئول روابط عمومی منطقه یک است بعد از نماز که به جماعت خوانده شد کمی از احکام و اعمال بعد از مرگ گفت مثل ایستگاه های بازرسی و کارت . مثلا ایستگاه زبان . گوش .نماز . مال و .....‌‌‌‌بعد از شام اکثرا خسته بودند و خوابیدند و ده نفر بیدار بودیم که حاجی پیشنهاد کرد برایتان داستان بگویم و داستان جالبی گفت و محمدی گفت اگر می شود چند بیتی شعر بخوانید و شاهدش حمله محرم پارسال بود گفت شعر بسیجی را همه بلد هستید و خوانده اید شعر جدیدی هست برایتان می خوانم ونامش نجوای شب است و چندین بیت آن را خواند و با صلوات مجلس ختم شد . @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت ۲ بعد از ظهر روز پنجشنبه مورخ ۶۲/۸/۱۹ برادر الهی آمد وگفت قله کله قندی را عراقی ها عقب نشینی کرده اند و جنازه های آن ها دو سه روزی هست که آنجا مانده حالا که بچه های ما رفته اند مستقر شده اند اذیت می شوند حدود ۲۰ یا ۳۰ نفر نیرو می خواهم آن ها را به خاک بسپارند من و عباس و فلاحی و نیک فلک هم گفتیم ما می آییم آقای الهی گفت محور یک چون هنوز خط نرفته اند آن ها می روند و کس دیگر نمی رود در آن لحظه من و دیگران آماده بودیم آقای صدری گفت یک نفر می خواهم که یک شهید را از خط بیاورد خلاصه من جلو افتادم و با دو قاطر حرکت کردیم به طرف خط . از میان کوه ها و دره ها عبور کردیم . بعد از دو ساعت به خط رسیدیم و خمپاره بود که بر سر ما و دیگران می کوبید خلاصه دولا . دولا و گاهی سینه خیز حرکت کردیم و از شانس ما هلی کوپترهای به طرف ما آمدند و چهار تا راکت زدند و بعد از رفتن آن ها دوباره حرکت کردیم در خط عده اس را دیدیم که در سنگرها نشسته بودند بعد از آدرس گرفتن دوباره حرکت کردیم گفتند این تپه دید دارد با سرعت عبور کنید و تا عبور کردیم خمپاره بود که بر سر ما ریخت و قاطر هادر آن سر و صدا راه نمی رفتند و خلاصه به نوک مقدم ترین تپه رسیدیم . از آن بالا ما را می دیدند و ممکن بود تک تیر انداز ما را بزند کمی پایین تر قاطر ها را بستیم و برای دیدن شیار به نوک رفتیم و شناسایی کامل شد خواستیم یکی از قاطر ها را پایین ببریم و شهید را بالا بیاوریم یکی از بچه های گردان روح الله گفت اگر شما بروید ما را می بینند و شناسایی می کنند و زیر آتش می گیرند قرار شد دونفر به کمک ما بیایند و با برانکاردبه ته شیار برویم .
خلاصه تا وسط شیار رفتیم وبا سرعت هر چه تمام و به حالت دویدن رفتیم و بعد آقای صدری جلو رفت . گفتم هر وقت پیدا کردی ما را صدا کن . بعد از چند دقیقه ای صدای صدری آمد که شهید را پیدا کردم . با تمام نیرو و سرعت شهید را که یک پسر ۱۶الی ۱۷ ساله بود را بالا آوردیم .بعد از سه روز شهید بوی عطر خاصی می داد وباعث تعجب ما و دیگران شده بود خلاصه بعد از آماده شدن به راه افتادیم و دوباره به همان تپه رسیدیم وچون زمین بازی بود تا وسط های آن رفتیم و دوباره دیدند و شناسایی کردند و صدای سوت خمپاره بود که پشت سر هم دیگر می آمد و با هر سوت ما نمی خوابیدیم فقط کمی خم می شدیم و هر خمپاره حدود ۵ الی ۲۵ متری مامی افتا د و ترکش ها بود که با ویز کردن از کنار ما می گذشت و چند تایی کنار پای من خورد و چند مرتبه گفتم که دیگر تمام شد و تکه تکه شدم ولی خداوند نخواست و بعد از گذشتن از تپه باز هم پشت سر ما می کوبید تا حدود ۵۰۰ متر بعد از آن تپه هم باز به طرف ما خمپاره می زد بعد از نیم ساعت که به عقب آمدیم تویوتایی آمد و شهید را داخل آن گذاشتیم و خودمان با قاطر دونفری به مقر برگشتیم ساعت ۷/۵ شب بود و همه نگران ما بودند @sharikerah
ويژگى هاى مسلمانى فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لَا يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلَّا بِمَا يَجِبُ مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دست او آزارى نبينند، مگر آنجا كه حق باشد، و آزار مسلمان روا نيست جز در آنچه كه واجب باشد. خطبه ١۶٧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دبیرستان می رفتم و زندگی ائمه را می خوندم . با خودم می گفتم چه لذتی می بردن اطرافیانشان که با این انسان ها زندگی کردند و در کنارشان بودند . زمانی که با علی آقا ازدواج کردم و حدود هشت ماهی با شهید زندگی مشترک داشتم . وقتی به چهره زیبا و نورانی اش نگاه می کردم . وقتی رفتار ش را با خانواده و احساس مسئولیتش را در قبال زن و فرزند می دیدم . وقتی ایمان و اخلاص و اعتقادش را می دیدم با خودم می گفتم وقتی یک انسان معمولی می تونه اینقدر خوب باشه . اینقدر دوست داشتنی باشه . این قدر عزیز باشه پس ائمه و امامان چقدر دوست داشتنی بودند . علی آقا ی عزیز امروز روز شهداست . خوشا به حالت . چقدر خوب بودی . کاش کمی از مردانگی . اخلاص . ایمان . محبت و پاکی ات را برای امروز جامعه ما جا می گذاشتی . کاش زمین مثل شهدا را بیشتر داشت . شهدایی که اخلاص داشتند . رحم داشتند . ایمان داشتند @sharikerah
هنوز یکماه نشده بود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم . چند دقیقه ای به تحویل سال مانده بود . آنقدر احساس آرامش و خوشبختی می کردم که حاضر نبودم حالم را با هیچ چیز عوض کنم . با شور و شوقی سفره هفت سین را گوشه اتاق چیدم و تنگ ماهی را که در آن دو ماهی بیقرار می چرخیدن . کنار آن گذاشتم . لباس نو پوشیدم . با صدای تحویل سال نو هر دو به هم نگاه کردیم تا اولین چیزی که در سال جدید می بینیم برق نگاه پر مهر یکدیگر باشد . سال نو تحویل شد . اولین و آخرین سال نو در کنار هم . اما خوشی های ما به انتهای سال نکشید . از آن سال به بعد هر سال نو . من کنار مزار علی آقا بودم .اما این بار دیگر موقع سال تحویل تنها قاب عکس علی آقا بود که با لبخند نگاهم می کرد و چهره من پر از بغض و گریه بود . چقدر زود گذشت اولین و آخرین بهار زندگیمان کنار هم . کاش آن روز زمان از حرکت می ایستاد ومن هرگز این روزهای تلخ را تجربه نمی کردم @sharikerah
عصر روز جمعه مورخ ۶۲/۸/۲۰ من و عباس و نیک فلک و آقای فلاحی برای گردش به کوه های اطراف رفتیم موقع برگشتن هم تعدادی ترکش برداشتیم بعد از آمدن مشغول جمع کردن چوب برای شب بودیم که دیدیم یک تویوتا آمد و بچه ها دور آن جمع شدند عباس با سرو صدا لقاء را صدا کرد بعد از چندی یکی از بچه ها آمد دیدیم تعدادی شهید آورده اند از قضا دو تا از شهدا اهل ساوه بودند که اسامی آن ها ماشاالله تاریخی و ابوالفضل میر گلو بیات بود .من هم به آن ها پیوستم و طی بازدید از جیب یکی از آن ها که همان تاریخی بود کارت شناسایی و تعدادی عکس که از خودش با حاجی حیدر وکافی و بعضی از بچه ها بو همراه قران و ساعت و چیزهای دیگر درون پاکتی گذاشتیم و بعد آن را داخل جیب لباسش گذاشتیم .بعد از نماز و شام خوابیدیم . @sharikerah
یک چیزی که یادم رفته بود این که بعد از ظهر وقتی داخل ایوان عده ای از بچه ها و مسئولین جمع بودیم صحبت از مرخصی شد و گفتند که وقتی این حمله هم اجرا شد لشگر ما به عقب بر می گردد و به همه یل مرخصی می دهند یا پایانی .یکی از بچه ها گفت که برای قاطرها دو تا کامیون یونجه آورده اند مثل اینکه تا تمام نشود مرخصی نمی دهند .و برادر گودرزی هم بدون درنگ گفت اگر مرخصی به این یونجه هاست من و آقای رمضانی هر دو تا صبح تمام این یونجه ها را می خوریم .خلاصه آن روز کلی خندیدیم و خوش،گذشت . @sharikerah
به اصرار علی آقا بعد از عقد به کلاس های هلال احمر رفتم برای آموزش تایپ . مدام بهش می گفتم آخه به چه دردم میخوره . می گفت ضرر نداره . حالا برو یاد بگیر . هر روز من را به کلاس می رساند و قتی دنبالم می آمد برای برگشتن . سر راهش یک شاخه میخک می خرید و دستش می گرفت و می آمد . بچه های کلاس از پنجره نگاه می کردند و کلی اذیتم می کردند . هر روز هم یک رنگ می خرید . یک روز که با دوچرخه کورسی قرمزش آمده بود دنبالم . بچه ها که از پنجره دیده بودند گفتن امروز مجنون چرا گل نیاورده . چیزی نگفتم . چون اصلا قید و بند این چیزها نبودم . کلاس تعطیل شد . همه از کلاس بیرون آمدیم . به علی آقا که رسیدم سلام کردم . زیپ لباس ورزشی اش را پایین کشید از داخل سینه اش یک دسته گل بزرگ بیرون آورد . تمام بچه ها صوت و هورا کشیدند . و علی اونروز چقدر خجالت کشید . یک دسته گل پر از گل های رز صورتی و قرمز .......... پ . ن .علی آقا عاشق گل بود خصوصا میخک و رز صورتی پ . ن . تایپ هم یه روزی به دردم خورد و در زمانی که نمی توانستم بروم روستا درس بدهم . مامور در اداره شدم @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در رویای دیدار توام بیقرار توام مرغ غم زده حالم قوت پر و بالم وا بکن گره از این پای بسته @sharikerah
عصر روز ۶۲/۸/۲۸ شنبه بود که عده ای از بچه ها در حال خواندن قرآن بودند . ما از چند روز قبل می دانستیم یک عملیات خیلی بزرگی قرار است انجام شود ما فکر می کردیم روز جمعه انجام می شود اما روز جمعه دیدیم خبری نشد بعد از سوال کردن فهمیدیم امشب است بعد از تمام شدن کلاس قران دیگر غروب شده بود آماده شدیم برای نماز و به امامت برادر شکارچی نماز را خواندیم و بعد از آن هم دعا کردیم برادر شکارچی هم کمی صحبت کرد در مورد مقام شهید و کار مهم ما و خیلی چیزهای دیگر . بعد از شام عده ای خسته بودند و خوابیدن . و من یک کتاب بود به نام شهادت در نهج البلاغه را مشغول خواندن شدم قرار بود عملیات ساعت ده شب شروع شود . لقاء هم نواری از برادر خورشیدی گذاشت و مشغول گوش دادن بود و توی حال خودش بود . و عده ای مثل عباس و رود بارانی و ...... حالی پیدا کرده بودنتان اینکه رود بارانی رفت بیرون و بعد از آمدن گفت درگیری شروع شده و ساعت را پرسیدم گفت ده و خورده ای هست گفت بیرون خیلی منور می زنند با اینکه ماه ۱۴ بود هوا صاف صاف بود ولی منور ها قطع نمی شد و صدای تیر بار و کاتیوشا و لحظه ای قطع نمی شد آمدم سراغ عباس گفتم پاشو بیا ببین چه خبر است و رفتیم دیدیم که ادامه دارد . رفتیم روی بسته های یونجه نشستیم و هر یک از بچه ها چیزی می گفتند بعضی ها صلوات . بعضی ها دعا ی امام زمان و دعای فرج و .........بعضی در فکر و بعضی در حال گریه و بعضی در حال هیجان و یک نفر از ساختمان های بالا امام زمان عج را صدا می زد و خدا را قسم می داد که رزمندگان موفق باشند و نصرت یابند و به سلامت برگردند و دشمنان اسلام و صدام را نابود کند @sharikerah
دلم تنگ شده ....... برای خانه ای که با تو زیر سقفش زندگی می کردیم . برای خنده های از ته دلمان . برای غروب ها که سفره افطار را پهن می کردم تا بیایی و خودم روبرویت می نشستم و نگاهت می کردم . دلم تنگ شده برا صوت قران نیمه شب هایت . برای ایستادن به نمازت . برای قدم زدن هایمان در مسیر خانه . برای خرید کردن هایمان . دلم تنگ شده برای درد و دل هایت . برای آن همه مهر ومحبتی که داشتی . برای آن همه صبر و امیدت . برای آن همه نشاط و شکرت . برای علی گفتن هایم و از ته دل جواب دادن هایت . دلم تنگ شده برای همه آن آرزوهایی که با تو رفتن . برای خیال های خوشمان . برای تمام مسیرهایی که با تو صدها بار رفتیم و آمدیم . دلم تنگ شده برای آن خانه . ..... برای تو ....برای همه آن لحظه ها ..... برای آن جمع سه نفره که فقط پنج روز بود . اما هنوز یادم نرفته آن پنج روز چقدر خوشبخت بودم . خیلی دلم تنگه ...... @sharikerah
صبح یکشنبه مورخ۶۲/۸/۲۹ بعد از صبحانه برادر الهی گفت یکی از بچه های مخابرات همراه بیسیم بیاید ویکی هم به بالای پشت بام برود عباس همراه او رفت بعدداز کمی مشاجره آقای فلاحی به پشت بام رفت و بعد از ساعتی آمد وگفت ارتباط قطع شده و بعد هر دو به طرف پایین دره . اورژانس رفتیم بعد آقای کاظمی را دیدم از شهیدان تاریخی و میر گلو بیات پرسیدم گفت تا جمعه تشیع نکرده اند بعد عده ای از برادران ساوه ای گردان موسی بن جعفر را دیدم از قبیل صدیف و دیگران . صدیف زخمی شده بود و معلوم شد شهدای ساوه ۸ الی ۹نفر بودند بعد از خداحافظی به مقر برگشتم دیدم الهی . عباس و طلوعی و کرد و تعداد دیگری برای شناسایی رفتن و من پشت بیسیم بودم و مدام با عباس در تماس بودم . در آخرین صحبت بود که صدای هواپیماها بیشتر شد . و من و علی شایان و فلاحی از محور یک به داخل شیاری که در بالای ساختمان های محور یک بود رفتیم بعد از چند لحظه صدای خیلی عجیبی به گوش رسید که علی گفت دستم سوخت وقتی نگاه کردم دیدیم که بالای سر ما درست لب شیار یک تکه ترکش بزرگ افتاده و علی دستش را روی ترکش گذاشته بود و بعد صدای یکی از بچه ها از داخل ایوان آمد که موج انفجار او را به زمین زده بود .بعد تعدادی عراقی آوردند که زخمی شده بودند بچه ها گفتند این ها سالم بودند در راه بر اثر حمله هوایی زخمی شدند . در همان لحظه لقاء گفت ۴ نفر بروند بالاو فورا من و عباس و نیک فلک و فلاحی سوار ماشین شدیم و با یک ماشین دیگر از محورهای دیگر به خط قبلی رسیدیم @sharikerah
میلاد با سعادت کریم اهل بیت . امام حسن مجتبی علیه السلام بر همگان مبارک باد @sharikerah
به ستون حرکت کردیم و بعد برادران کردلو و طلوعی و صدری و تعدادی نیرو آمدند و از تپه ها گذشتیم به میدان مین رسیدیم بعد از هزار درد سر از مین ها گذشتیم و تا نوک تپه رفتیم دیدیم بچه ها آنجا هستند و تعدادی از شهدا هم بودند خلاصه پنج شهید را از بالای تپه پایین آوردیم ساعت ۲ بود که کردلو و صدری و طلوعی رفتند نیرو بیاورند همه خسته شده بودیم نیروها آمدند در آن لحظه من تب و لرز شدیدی گرفته بودم و رنگم پریده بود . خلاصه هر دونفر یک شهید را آوردیم وقتی به آمبولانس رسیدیم شهدا را داخل ماشین گذاشتیم . در آن لحظه صدای یک خمپاره ۶۰ آمد . عده ای برای آوردن بقیه شهدا رفتند در همان لحظه دوباره صدای انفجار آمد یکی از بچه ها گفت زخمی شدم . دیدم ترکش به سرش خورده با آمبولانس او را فرستادیم رفت . خمپاره . پشت خمپاره می آمد من و عباس و نیک فلک کنار جوی کم عمقی رفتیم و خوابیدیم ۳ الی ۴ تا کنار ما کوبیدن و ما جای خود را عوض کردیم ودرست سر جای قبلی ما را کوبید دوباره جایمان را عوض کردیم در اطراف ما در سنگر چند سپاهی و ارتشی بودند در آن لحظه یک خمپاره در دو متری ما درست بالای سرمان خورد که صدای عده ای بلند شد که ۸ نفر مجروح و سه نفر شهید شدند و من در همانجا موج انفجار گرفتم . سرم گیج می رفت دوباره یک خمپاره آمد سریع زخمی ها را داخل آمبولانس گذاشتند و با سرعت دور شدند . من و عباس و نیک فلک به طرف تپه روبرو رفتیم و من دیگر حال خودم را نمی دانستم و گیج می خوردم . @sharikerah
یک جیپ ارتشی می خواست زخمی ها را عقب ببرد من هم سوار شدم و عباس را هم صدا زدم که او هم دستش را پانسمان کند جیپ با سرعت از تپه ها گذشت و به طرف اورژانس در حال حرکت بود دشمن مدام منطقه را می کوبید تا اینکه چند دقیقه ای از آنجا دور شدیم به چند سر بالایی رسیدیم در پشت ماشین چند مجروح بود من و عباس جلو نشسته بودیم در بین راه من گیج می زدم بعدها عباس گفت چند مرتبه بهت گفتم که چرت و پرت نگو . مثلا می گفتم خدا عوضت بده یواش برو . یا علی ..‌ یا علی خلاصه تا چند دقیقه از محل دور شده بودیم که در سرازیری پیچ یک تویوتا آمد رد شد و پشت سرش یک تویوتا آمد سبقت بگیر که با ما شاخ به شاخ شد سر من و عباس شکست و باد کردو بینی یکی از زخمی ها هم به صندلی خورد و شکست .و از تویوتا یک پیرمرد دماغش خونی شده بود . حالا بیشتر زخمی شده بودیم به اورژانس رسیدیم و پیاده شدیم زخمی ها را با برانکارد آوردند من و عباس را هم به داخل بردند تخت خالی نبود عباس دستش را پانسمان کرد و ترکش را هم در نیاورد و همانجا ماند آمدیم بیرون علی شوشتری و عده ای دیگر آنجا بودن . رنگ من پریده بود و سرم گیج می رفت انصاریان را دیدیم و با او به مقر برگشتیم من زیر چندین پتو می لرزیدم و سرم همچنان گیج می رفت برادر صدری من را به اورژانس برد . دکتر تا من را دید یک سرم بهم وصل کرد و گفت تخت خالی نداریم باید برود عقب . من به داروخانه رفتم و چند برگ مسکن و تب بر و چیزهای دیگر گرفتم گفت برو صبح بیا . به مقر برگشتیم . _پیرونظر_شوشتری_صدری
🔸طبق روایات، بعد از قبور ائمۀ هدی(ع) و انبیا، مقتل شهدا مقدس‌ترین مکان است و حتی مساجد، بعد از آن قرار دارند. (امام صادق(ع): إِنَّ اللَّهَ اخْتَارَ مِنْ بِقَاعِ الْأَرْضِ سِتَّةً الْبَيْتَ الْحَرَامَ وَ الْحَرَمَ وَ مَقَابِرَ الْأَنْبِيَاءِ وَ مَقَابِرَ الْأَوْصِيَاءِ وَ مَقَاتِلَ الشُّهَدَاءِ وَ الْمَسَاجِدَ الَّتِي يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّه‏؛ کامل‌الزیارات/۱۲۵) 🔸، اگر از یاد شهیدان کوتاه بیاییم خون این شهیدان مظلوم را پایمال کرده‌ایم و دیگر باید منتظر رواج فجایع باشیم. @sharikerah
شب قدر بود . علی آقا من را به خانه مادرم برد و با برادرم به مسجد رفتند . ساعت از نیمه گذشته بود . وضعیت جسمی خوبی نداشتم . هنوز چند ماهی برای بدنیا آمدن دخترمان مانده بود . علی آقا ازم خواست مسیر تا خانه را پیاده برویم . قبول کردم .کمی بالاتر از حسینیه شهدا که رسیدیم برق ها رفت . هوا خیلی تاریک بود . زیر پایم را نمی دیدم . علی آقا داشت مراسم را تعریف می کرد . از کنار یک ساختمان نیمه کاره رد شدیم . نمی دانم چطور زیر پایم خالی شد و روی تیر آهن های کنار خیابون افتادم . علی آقا خیلی ترسیده بود و مدام می گفت بچه مان ..‌‌‌‌... من گریه می کردم . اونقدر ترسیده بودم که گویی زبانم بند آمده بود . علی آقا مدام می پرسید چرا گریه می کنی ؟ کجات درد می کنه ؟ خودش را مقصر می دانست و سرزنش می کرد . و من بیشتر گریه می کردم . به خانه رسیدیم دوید و یک لیوان آب قند درست کرد .اما من هنوز گریه می کردم . علی فکر می کرد من از درد یا ترس گریه می کنم . اما من فقط برای اینکه علی به خودش بد و بیراه می گفت گریه می کردم . در اولین فرصت مرا پیش دکتر برد و دکتر گفت الحمدالله فرزندتان سالم هست . خدا بهتون خیلی رحم کرده . البته چند ماهی طول کشید تا کبودی های بدنم رفت . @sharikerah
💢 امام صادق «ع» میفرمایند: تعیین مقدرات در شب 19 رمضان,تأیید ان در شب 21 و امضای ان در شب 23 انجام میشود. @sharikerah
همه دور من جمع شده بودند . سرم گیج می رفت هر کس برایم کاری می کرد یکی آب می آورد قرص بخورم یکی کمپوت باز می کردعباس و انصاریان و فلاحی و دیگران هم بالای سرم بودند بعد از شام همه خوابیدن من تا خود صبح نشسته بودم و هر وقت لقا پا می شد و می گفت علی هنوز بیداری ؟ و می خوابید وقتی صدای خمپاره و کاتیوشا می آمد مثل اینکه با پتک می زدند توی سر من صبح دوشنبه ۶۲/۸/۳۰ بود بعد از نماز و صبحانه همراه آقای فلاحی به اورژانس رفتیم و آب گرمی بود سرمان را شستیم . نزدیک غروب برادر کردلو گفت اینطوری نمیشه شما باید اعزام شوید با این حال بمانید هم کاری نمی توانید بکنید با برادر الهی صحبت کرد و گفت فردا پایانی بگیر. مسئول تعاون لشگر در ۶۲/۹/۱ نامه من را به مضمون موج گرفتگی به تعاون و از آنجا به پرسنلی نوشت و من همراه ۴ نفر دیگر خداحافظی کردیم و آمدیم . خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در اولین اعزام به جبهه و مجروح شدن پ.ن . بعد از این مرحله یکبار در سال ۶۴ و در پایان سال ۶۶ آخرین اعزام به جبهه و شهادت .....‌‌‌‌
علی راهی بیمارستان می شود . برای مدتی خانواده از او بی اطلاع بودند . بعد از کمی بهبودی آمبولانس اورا به درب خانواده اش می برد . مادرش در اولین لحظه او را نمی شناسد .................. بعد از چند هفته ای حالش بهتر می شود اما هیچ وقت دنبال ثبت مدارک برای درجه مجروحیت و جانبازی نمی رود . در والفجر ۴ . بهترین دوستانش صفر علی لقاء . صدری . نیک فلک به شهادت می رسند و علی شایان مجروح می شود . @sharikerah
چهارشنبه ها. غروب که می شد . شام را آماده می کردم . لباس مرتب می پوشیدم و می آمدم توی حیاط روی آخرین پله می نشستم . چشم می دوختم به در . کفش های علی را که از زیر درب می دیدم سریع می دویدم و قبل از آنکه دستش به زنگ بخورد درب را باز می کردم . گاهی خنده اش می گرفت و می گفت تو با اون وضع چطوری می دوی و درب را باز می کنی ؟ انتظار های آن زمان چقدر شیرین بود ......‌ پ . ن . هشت ماه زندگی در بهشت @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا