🍃🌸ســــــلام
🍃🌸صبحتون بخير
🍃🌸در این روز مبارکــــ
🍃🌸براتون آرزو میکنم
🍃🌸با طلوع خورشید
🍃🌸 عـید سعید قربان
🍃🌸صبح سعادت شما هم بدمد
🍃🌸امروزتون پر از معجزه
🍃🌸و روزگارتون به شادکامی
🍃🌸 #عـید_سعید_قربان_مبارک
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍
غزل عید قربان
اول عشق ست ای جان ! قل هوالله احد
دف بزن ، ساغر بچرخان ، قل هوالله احد
گفتم از عشق و زبانم شعله ور شد ناگهان
آه از این مضمون سوزان ! قل هوالله احد
حضرت لیلی ! بیا در صحنه و چرخی بزن
یک غزل مجنون برقصان ، قل هوالله احد
ساغری آغوش وا کن ، یک تبسم مِی بریز
اندک اندک جمع مستان ... ، قل هوالله احد
می کنم سجاده را رنگین به می ، فتوا بده
" زهد " من را می بنوشان ، قل هوالله احد
بر سر آنم به حکم عشق ، رقص خون کنم
با دلی عاشق ، غزلخوان ، قل هوالله احد
در کمند زلف تو پیچید دل ، یا للعجب !
دید صدها عید قربان ، قل هوالله احد
زیر شمشیر غمت ، عشق ست سر دادن به شوق
دست افشان ، پایکوبان ، قل هوالله احد
من شبی تاریک تاریکم ، تبسم کن مرا
جلوه کن ای ماه تابان ! قل هوالله احد
تشنۀ وصلم ، الا یا ایهاالساقی ! وصال
اول عشق ست ای جان ! قل هوالله احد
#عید_قربان
#عید_سعید_قربان
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_سه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
از بدیهای بحثهایی که بین مامانم و عروسا پیش میومد این بود که دوتاشون خواهر بودن و هر بار باهم قهر میکردن و باهم میرفتن رفتم کنار مسلم نشستم و گفتم حالا اینجا بشینید غمبرک بزنین .... فایده ش چیه...؟ پاشید برید برشون گردونید...... مسلم گفت : اصلا غلط کردن گذاشتن رفتن... هر کی رفته خودشم برمیگرده...منکه حوصله ندارم هر چند وقت یکبار خانم قهر کنه برم دنبالش... با تعجب نگاش کردم و گفتم : مسلم....!!! خوبی تو.....؟؟؟ بجای اینکه حل و فصل کنی تو هم داری لجبازی میکنی...؟ مامانم گفت راست میگه بچم... اگه الان برن دنبال این عتیقه،ها پرو ...میشن آره پسرم نرو بذار ادب شن... انقدر تو خونه باباشون بمونن تا موهاشون عین دندوناشون سفید بشه.... تا اونا باشن احترام مادر شوهر رو نگه دارن. من اگه حرفی زدم جای مادرشون بودم. این سلیطه خانما نباید تو روی من در میومدن... اعصابم از حرفهای همشون حسابی بهم ریخت. انگار اصلا به عواقب این بحث ها و دعواها فکر نمیکردن.... حامد دید حالم بده اومد نزدیکم گفت میخوای بریم سوغاتی بابام اینارو هم بدیم.....؟ از خدا خواسته قبول کردم.... به مامانم گفتم ما میریم به مادر شوهرم اینا سر بزنینم.... مامانم گفت آره برو..... منکه مامان تو نیستم... اون مامانته.... از راه نرسیده تو هم برو... اینقدر بی حال و حوصله که به حامد گفتم فقط اصلا بریم... و جواب حرف مامانمو ندادم..... حامد اولین بار بود این جو رو تو خونمون میدید.... رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی پدرشوهرم حامد متعجب از چیزایی که تو خونمون دیده بود روش باز شده بود و تو راههی داشت به من میگفت این درستش نیست... مامانت چرا با زنداداشهات اینجوری تا میکنه...؟
ادامه درپارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#حکایت
روباهی با شتری رفاقت ڪرد. هر دو دو بچه داشتند.
شرط ڪردند، روباه صبح تا ظهر نزد بچهها بماند تا شتر به چرا برود و عصر شتر در نزد بچهها بماند و روباه به شڪار برای بچههایش رود.
شتر چون بیرون رفت، روباه پریده و شڪم یڪی از بچه شترها رو درید و خود و بچههایش خوردند.
شتر از بیابان برگشت و روباه جلوی شتر پرید و گفت: «ای شتر مهربان! من نگهبان خوبی نبودم، مرا ببخش، گرگی آمد و یڪی از بچهها راخورد.»
شتر پرسید: بچه تو یا بچه من؟
روباه گفت: «ای برادر! اول بازی صحبت من و تو ڪردی؟؟؟ چه فرقی دارد بچه من یا تو!!!»
#حکایت مرگ خوبه اما برای همسایه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_کوتاه_آموزنده
✍🏽 #داسـتـانـی_عـبـرت آمـوز!!!
»یک پزشک می گفت:
یک بار وارد اتاق مراقبتهای ویژه شدم، جوانی بیست و پنج ساله توجه من را به خودش جلب نمود، که او مبتلا به ایدز و وضعیتش وخیم بود، با نرمی با او صحبت کردم اما حرفهایی که می زد واضح نبود.
»با خانوادهاش تماس گرفتم!
مادرش به بیمارستان آمد.
»از او دربارهی پسرش پرسیدم؟
گفت: حالش خوب بود
تا آنکه با آن دختر آشنا شد.
گفتم: نماز میخواند؟
گفت: نه، اما نیت کرده بود که در پایان عمرش توبه کند و به حج برود!!
»نزدیک آن جوان بیچاره شدم
در حالی که داشت جان میداد
نزدیک گوشش گفتم:
لا اله الا الله، بگو لا الله الا الله
»متوجه من شد و نگاهم کرد
بیچاره با همهی توانش سعی میکرد و اشک از چشمانش سرازیر بود، چهرهاش داشت تیره میشد و من همچنان تکرار میکردم، بگو:
”لا اله الا الله“
»به زور شروع به حرف زدن کرد
و ناله کنان گفت:
خیلی درد دارم،مُسکن میخواهم.
»نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، میگفتم، بگو: لا اله الا الله
»لبهایش را به سختی تکان داد، خوشحال شدم، اما گفت:
نمیتوانم...نمیتوانم...
دوست دخترم را می خواهم..
مادرش گریه میکرد و پسرش را نگاه میکرد.ضربان نبض فرزندش ضعیف میشد و داشت می مُرد.
»نتوانستم خودم را کنترل کنم به شدت گریه میکردم، دستش را گرفتم و دوباره سعی کردم، گفتم خواهش میکنم، بگو: لا اله الا الله
»ولی او فقط تکرار میکرد:
نمیتوانم... نمیتوانم...
به سختی نفس نفس میزد و ناگهان، نبضش ایستاد و چهرهاش کبود شد و فوت کرد، مادرش نتوانست طاقت بیاورد و خود را به روی پسرش انداخت و شروع کرد به ناله و شیون اما دیگر شیون و غصهی او چه فایدهای دشت؟
»برادر و خواهر مسلمانم:
آن جوان به سوی پروردگارش رفت
اما نه شهوت به او سودی بخشید و نه لذتها ، زیرافریب جوانیاش را خورد، فریب اتومبیل و لباسهای زیبایش را خورد، و الان تنها اعمالی که انجام داده بوده در قبر همنشین اوست و آنچه به دست آورده بود،سودی برایش نداشت
”می خواست در پیری توبه کند“
اما به پیری نرسید!!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_چهار
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
داداشهات هم که بی غیرت نمیگن پاشن برم دنبال زن هاشون..... وقتی گفت : داداش هات بیغیرتن بهم برخورد... نگاش کردم و گفتم : داداشهای من چه بی احترامی به تو کردن که به خودت اجازه میدی اینجوری راجع بهشون حرف بزنی....؟ اینو که گفتم حامد گفت : ندیدی مگه نمیتونن زندگی شون رو جمع کنن آرامش مارو هم گرفتن..... گفتم تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی.....؟ حامد گفت : تقصیر منه که میخوام این مشکلو حل کنم اصلا اینقدر بیفتین به جون هم تا خسته بشین..... از حرفهای حامد خیلی ناراحت شدم.... دیگه حرفی نزدم...... همینکه یه جو نا آروم تو خونمون دیده بود اونو کوبیده بود تو سر من......اولین بار بود ازش همچین اخلاقی میدیدم..... رسیدیم دم خونه ی پدرشوهرم ... مادر و پدر حامد اومدن دم در..... مامانش فهمید یه چیزمون هست... گفت چیزی شده عروس...؟ گفتم نه بابا... چیزی نشده.... خسته ی راهيم...... از مامانش پنهان کردم دلم نمیخواست از جو متشنج خونمون باخبر بشه...... باباش تعارفمون کرد. رفتیم تو و نشستیم..... . سوغاتی هاشون رو در آوردم و دادم بهشون...... حامد گفت من برم کاپشنم تو ماشین جامونده بیارم... گفتم:باشه برو..... با مادر شوهرم مشغول صحبت شدیم... مادر شوهرم از کیش می پرسید.... اینکه اونجا چجوری بود و میگفت که دلش میخواد اونم بره یه سفر به کیش ..... گفتم آره جای قشنگیه..... و اگه قصد دارن برن حتما .
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨افسوس تکراری👌👌
پیری برای جمعی سخن میراند
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد
همه دیوانه وار خندیدند
بعد از لحظه ای او دوباره
همان لطیفه را گفت
و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....
او مجدد لطیفه را تکرار کرد
تا اینکه دیگر کسی در جمعیت
به آن لطیفه نخندید
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها
به لطیفه ای یکسان بخندید
پس چرا بارها و بارها به گریه
و افسوس خوردن در مورد
مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته رافراموش کنید
و به جلو نگاه کنید
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_پنج
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
یهو یادم افتاد حامد ده دقیقه ست رفته پایین کاپشن بیاره. پس چقدر طول کشید...؟ رفتم تو اتاقی که پنجره ش به سمت کوچه بود. بدون اینکه برق اتاق رو روشن کنم پرده رو آروم زدم کنار ببینم حامد کجاست و چکار میکنه . . دیدم کنار ماشین ایستاده داره با تلفن حرف میزنه..... با خودم گفتم یعنی کی میتونه باشه که حامد پایین وایستاده و نمیاد بالا باهاش صحبت کنه... ؟! تو همین فکرا بودم که دیدم حامد تلفن رو قطع کرد.... خوب به گوشی دقت کردم گوشی حامدنبود... یه گوشی دیگه ..بود. حامد بعد از خدا حافظی صفحه ی گوشی رو خاموش کرد و رفت صندوق عقب رو باز کرد و گوشی رو تو باکس زاپاس قایم کرد... هنگ کرده بودم..... . دویدم سمت در... مادر شوهر و پدر شوهرم منو دیدن که میدوم تعجب کردن اونها هم اومدن..... دم در منو حامد رسیدیم به هم ... گفتم اون گوشی کی بود...؟ حامد گفت : چی....؟ کی.....؟ کدوم گوشی...؟ راجع به چی حرف میزنی....؟ گفتم خودم با همین چشمام دیدم... خودتو نزن به اون راه..... خودم دیدم بردی کنارزاپاس ...گذاشتیش حامد گفت : من.....؟ دیوونه شدی...؟ ترانه چرا اینجوری میکنی. آبرو ریزی نکن..... همسایهها میشنون خوبیت نداره... پدر شوهرم گفت ترانه جان بابا... شکاک بودن خیلی بدها ... برای زندگی عین سم میمونه..... مادر شوهرم گفت بیا دخترم... بيا داخل .... فکر بد به سرت راه نده... گفتم بابا جان چرا اینجوری میکنید...؟ خودم دیدم.... خودم با همین چشمام...... هر چی توضیح میدادم ،براشون کسی قبول نمیکرد. پدر شوهرم یه طرفمو گرفت مادر شوهرم طرف دیگمو... منو بردن تو.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨
چندتا نکته برای داشتن یه زندگی بهتر:
🍃-بهترین راه برای رها شدن از زیاد فکر کردن ،تمرکز کردن روی یک هدفه
🍃-برای زندگی کردن به سبک خودت تاجایی که به خودت و دیگران آسیب نزنی به تایید کسی نیاز نداری پس کاری که دوست داری رو انجام بده
🍃-شجاعت و جسارتت وقتی شروع به رشد می کنه که بفهمی هیچکس جز خودت قرار نیست تورو نجات بده و به اهدافت برسونتت
🍃-وقتی که عصبانی میشی یکی از راهکار ها و تکنیک ها اینه که هیچ واکنشی نشون ندی
🍃-پولتو خرج چیزایی کن که برات نشاط آور و مفید باشه
🍃-برای تموم کردن کارات یه مهلتی تعیین کن
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
روزي دختري كه قصد ازدواج داشت، ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت : اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر كرده و او را بکشد و بعد توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت، به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است
دل چو به مهر تو مصفا شود،
دیگر از آن کینه سراغی مباد!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
※ #حرف_اول
• این قانون دنیاست!
همه میوه نمیشوند ...
آنانی میرسند که قصدِ میوه شدن داشتند!
سرشان را گذاشتند پایین،
و حواسشان به دور و برشان نبود!
گذشتند از گلبرگ و زینت و جلوه ...
تا اینکه بالغ شدند و رسیدند و میوهای شدند که قرار است بخشی از جان یک انسان باشد و به چرخهی ابد و جاودانگی برسد.
※ #حرف_دوم
• داشتم با خودم میگفتم، این انار تا اینجای راه را به سلامت رسید،
کمی که طاقت بیاورد، میرسد!
و چیده میشود!
برای رسیدن، باید طاقت داشت !
باید فقط سرگرم رسیدن بود!
همین .
※ #حرف_سوم
• و من جواب سؤالم را از این انار گرفتم!
قیمت این انار از میوه شدنش،
از موثر شدنش،
از رسیدنش به شأنی که خدا میخواست، پیداست!
این انار فرق میکند با شکوفههایی که ترجیح دادند جلوهگر بمانند تا بپوسند!
و همین برای رها کردنِ همهی زینتها کافیست.
※ #حرف_آخر
و قیمت انسان از میزان بالغ شدنش پیداست!
با قلب کثیف، کسی انار نمیشود!
آدمی گاهی فقط باید چند صبح دیگر را طاقت بیاورد،
تا بقیهی راه را نیز به سلامت برسد!
※ قیمت تو را،
و بهای خون دلی که بر تو گذشت را،
زیبایی انار درونت مشخص خواهد کرد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_شش
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
خواهر شوهرم یه لیوان آب قند آورد برام و گفت: زنداداش چیزی نیست... خودتو اذیت نکن..... . برگشتم پشت به حامد بگم اگه راست میگی منو ببر تو کوچه میخوام تو باکس زاپاس رو ،ببینم دیدم حامد پشت سرم نیست..... گفتم : کو..... کجاست...؟ مادرشوهرم گفت کی....؟ گفتم حامد دیگه... حامد کجاست...؟ از جام بلند شدم برم دنبالش که پدرشوهرم دستمو گرفت و
گفت : "دخترم حامد تو حیاطه... نرو اونجا الان دوباره داد و بیداد راه میندازین بین همسایهها آبرومون میره ..... گفتم نه بابا جان.. قول میدم هیچی نگم..... فقط برم ببینم کجاست... اینجوری که گفتم پدرشوهرم دیگه مانع رفتنم نشد... بدو بدو دویدم سمت در... درو که باز کردم دیدم حامد از دستشویی که تو حیاط بود اومد بیرون در حالی که دستها و صورتش خیس بود... گفتم کجا بودی......؟ گفت: نمیبینی مگه....؟! دستشویی.... دست و رومو شستم..... گفتم منو ببر میخوام باکس زاپاس رو ببینم... گفت : میخوای چکار......؟ گفتم : همینجوری دلم میخواد برم اونجارو ببینم..... گفت : بیا بریم.... بيا بريم ،ببین ببینم به چی میخوای برسی... حامد منو برد کنار ماشین باکس زاپاس رو باز کرد و گفت : بفرما... ببین... چه خبره این تو... ؟؟!! به همه جاش نگاه کردم... هیچی توش نبود جز یه لاستیک پنچر.... گفتم : لاستیک و کاملا بیار بیرون.. لاستیک و کلا آورد بیرون.. هیچی نبود... پس کجا بود؟ خودم دیده بودم... حامد گفت نگفتم: خیالاتی شدی.. فکر کنم زده به سرت.... پاشو بریم داخل تا بیشتر از این آبروریزی نکردی..... مات ومبهوت برگشتم تو خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
❣یکی از زیباترین شعر های فریدون مشیری تقدیم به شما...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه من بانگ برآورد
که این حرف نکوست ،
دل که تنگ است برو خانه دوست...
شانه اش جایگه گریه تو
سخنش راه گشا
بوسه اش مرهم زخم دل توست
عشق او چاره دلتنگی توست...
دل که تنگ است برو خانه دوست...
خانه اش خانه توست...
باز گفتم:
خانه دوست کجاست؟
گفت پیدایش کن
بروآنجاکه پر از مهر و صفاست
گفتمش در پاسخ:
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم ،
یادشان در دل من ،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق!
تو دلت سبز ،
لبت سرخ ،
چراغت روشن !
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ ،
تنت گرم ،
دعايت با من!
روزهايت پى هم خوش باشد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_هفت
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
حالم بد بود... خیلی بد... پدر شوهر و مادرشوهرم نشسته بودن رو مبل چپ چپ نگام میکردن... اصلا خوششون نیومده بود از کارم... بدون اینکه نگاشون کنم سرمو انداختم پایین رفتم تو اتاق حامد... رو تختش دراز کشیدم و خیره شدم به دیوار و دوباره چیزهایی که دیده بودم رو مرور کردم... آره..من یه گوشی دیگه دیدم دست حامد که برد تو باکس زاپاس قایمش ..کرد... من اشتباه ..نمیکردم ولی چرا تو باکس چیزی نبود...؟ اونشب تو هاله ای از ابهام موندم. حامد اومد تو اتاق کنارم... گفت : ببین تورو خدا با من و خودت چکارا میکنی.؟ آخه من جز تو کی رودارم....؟ آخه جز تو به کی میتونم فکر کنم؟ همه ی دار و ندار من تویی همه ی دنیای من تویی... تورو خدا با این توهمات خودتو منو داغون نكن..حامد که اینجوری گفت یه کم از عصبانیتم کمتر شد.حامد که اینجوری گفت یه کم از عصبانیتم کمتر شد... یه کم نرم شدم..... دستمو گرفت و گفت : مامانم میز شام و چیده ... زشته ما تو اتاق هستیم..... پاشو بریم شام بخوریم... دوتایی رفتیم توی پذیرایی.... پدر شوهرو مادر شوهرم باهام سرسنگین بودن... برام اهمیتی نداشت... مهم خودم بودم که هنوز خیلی سوالات تو ذهنم بود ... شامو که خوردیم چندتا بشقاب رو جمع کردم و رفتم و استادم پای ظرف شویی تا بقیه ی ظرف نشسته ها رو بیارن.... ظرف میشستم ولی یه لحظه اون صحنه هایی که حامد تلفنی حرف میزد و بعدشم تلفن رو برد قایم کرد از جلوی چشمم رد نمیشدن.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#تلنگر
فتوکپی نباشید !!!
خودتان باشید نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !
خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید !
باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید !
بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ،
بعضی ها پرحرفشان !
بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ،
بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !
بعضی ها با شیطنت دل می برند ،
بعضی با نجابت ...
جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است !
باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ...
تا می توانید ، خودتان باشید !
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_هشت
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
حالم خوب نبود... قلبم از شدت ناراحتی درد میکرد ولی حاشا کردن حامد با اون قاطعیت باعث شده بود به چیزی که دیدم شک کنم... با خودم گفتم نکنه واقعا گوشی خودش بود..... نكنه من اشتباه دیدم و چیزی رو تو باکس زاپاس نذاشته ..... تصمیم گرفتم صبر کنم اگه دوباره یه چیزی ازش دیدم اینبار دیگه به روش نیارم .... مچشو بگیرم . اون موقع دیگه با سند و مدرک میرم جلو..... بعدشم اولین کاری که میکنم میرم درخواست طلاق میدم.... هی این فکرا رو با خودم میکردم و ظرفها رو هم میشستم...... اونشبو خونه ی مادر شوهرم خوابیدم.... حامد خیلی طبیعی بود.... انگار اصلا اتفاقی نیفتاده.... اونشب بعد از چند روز دوباره رابطه داشتیم... احساس کردم به حرصی تو دلش جمع شده که میخواد از این راه خالی کنه.... ازاون به بعد دیگه همش به شکی تو دلم نسبت به حامد داشتم...... سالگرد مامان بزرگم کم کم داشت نزدیک میشد... خانواده ی حامد گفته بودن سالگرد که تموم شد شروع کنیم به انجام مقدمات عروسى... ولى من یه شک و دودلی تو دلم به وجود اومده بود و نمیخواستم به این زودی عروسی بگیریم.... بخاطر همین سالگرد مامان بزرگم که گذشت درسمو بهونه کردم و به حامد گفتم برام سخته هم دانشجو باشم هم غذا بپزم و به کارهای خونه برسم... عروسی رو بندازیم عقب تا درسم تموم بشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستانک
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلی دوست دارم
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستانک
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلی دوست دارم
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_نه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
خانواده هابا پیشنهادم موافق نبودن ولی من از حامد خواستم باهاشون صحبت کنه تا راضی بشن...بعد از اینکه عروسی رو عقب انداختیم با شش دانگ حواسم حامد رو زیر نظر گرفتم... جایی میرفت مخفیانه دنبالش میرفتم ببینم چیزی دستگیرممیشه یا نه... یا وقتایی که میرفت حموم یا توالت گوشیش رو چک میکردم..... گوشیش رمز نداشت و همیشه یه گوشه افتاده بود... زیاد هم گوشی دست نمیگرفت... هر چی میگشتم هیچی ازش پیدا نمیکردم... هربار هم گوشیشو چک میکردم هیچ پیام یا عکس مشکوکی ازش ندیدم... اونقدر همه چیز طبیعی بود که من مطمئن شدم اونشب اشتباه کردم حامد بیشتر از قبل برام حرفهای عاشقانه میزد... با مناسبت یا بی مناسبت برام کادو میگرفت.... و با این کاراش روز به روز منو بیشتر عاشق خودش میکرد از طرفی تو خونه بابام ،اینا بزرگترا واسطه شده بودن و فرناز و پریناز روی برگردونده بودن سر زندگیشون... ولی یک ماه نشده دوباره بین مامانم و عروسا و داداش هام دعوا شده بود و داداش هام گفته بودن اینبار دیگه عمرا برن دنبال فرناز و ..پریناز وقتی این حرف به گوش عروسا رسید پریناز رفت درخواست طلاق ..داد حرفشم این بود شوهری که نتونه جلوی دخالت های مادرش رو بگیره شوهر بشو نیست.... پریناز میگفت حالا که زندگی مون اینجوریه بهتره تا بچه دار نشدیم جدا بشیم..... پاشدم رفتم خونه ی باباشون و با پریناز حرف زدم تا شاید از خر شیطون بیاد پایین ولی فایده نداشت. پریناز پاشو کرده بود تو یه کفش که طلاق میخواد.... یه روز خونه بودیم که احضاریه اومد در خونمون برای رسول بود.... رسول سر تاریخی که توی احضاریه نوشته شده بود رفت دادگاه... ولی قبل از هر اقدامی برای رسول و پریناز جلسه ی مشاوره گذاشتن..... قرار شد سه جلسه برن مشاوره..... بعد اگه مشکلشون حل نشد تفاهمی جدا بشن..... این مشکلات زندگی رسول و پریناز تو زندگی فرناز و مسلم هم تاثیر گذاشته بود و اونها هم همش باهم دعوا داشتن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💕"داستان دو دوست"
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.🥀
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
امام علي (ع) 🌹
زندگي کردن با مردم اين دنيا
همچون دويدن در گله اسب است..
تا مي تازي با تو مي تازند.
زمين که خوردي،
آنهايي که جلوتر بودند.. هرگز
براي تو به عقب باز نمي گردند.
و آنهايي که عقب بودند،
به داغ روزهايي که مي تاختي
تورا لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمي که
بدنبال دنيايي هستند که روز
به روز از آن دورتر مي شوند
و غافلند از آخرتي که روز
به روز به آن نزديکتر مي شوند..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
دومین جلسه ی مشاوره که تموم شد مشاور به رسول گفت: راستش چیزی که من از شما دوتا ،فهمیدم شما دو نفر زیاد باهم اختلاف ندارید دلیل اصلی اختلافات شما مادرتون هست... رسول سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. مشاور گفت اینجا جای سکوت نیست آقا رسول ... باید حرف بزنی... تا من بتونم مشکلتون رو حل کنم..... رسول گفت : نمیدونم چی بگم... من موندم بین مامانم و زنم...
رسول به مشاور: گفت نمیدونم چی بگم... من موندم بین مامانم و زنم... پشت مامانم باشم زنم ناراحت میشه... پشت زنم باشم مامانم آه و نفرین میکنه... والا خودمم موندم چکار کنم.... مشاور به رسول گفت : نگه داشتن احترام مادر واجبه درست..... گوش کردن به حرفهای مادر خوبه درست...... ولی تا جایی که به زندگی شخصی شما آسیبی نزنه..... دخالت های بیش ازحد مادرتون حتی توی کوچکترین مسائل زندگی شما داره زندگیتون رو از هم میپاشونه.....
اون روز به توصیه ی مشاور قرار شد که رسول دیگه اجازه نده کسی توی زندگی شون دخالت کنه... مشاور به پریناز گفت: حیفه زندگی تون بخاطر یه دخالتهای اطرافیان بهم بخوره برو سر زندگیت دخترم و سعی کن زیاد به حرف کسی اهمیت ندی.... اگر هم کسی بهت حرفی زد فقط گوش کن نه جواب بده نه اجازه بده روت تاثیر منفی بذاره...... اینبار هم مشاور پریناز رو فرستاد سر خونه و زندگیش با برگشتن پریناز رابطه ی مسلم و فرناز هم کمی بهتر شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#همسرانه
🔴مجادله ممنوع حتی اگر حق با شما باشد
📝 بدلیل اینکه
در هنگام عصبانیت و خشم، موضوعی حل نمی شود
حریم بین شما شکسته می شود
فرزندان آسیب می بینند
آتش کنیه و انتقام شعله ور می شود
عیبهای شما آشکار می شود
هر وقت از رفتار همسرتان ناراحت شدید در اولین قدم خودتان را آرام کنید
هیچ اقدام عجولانه نکنید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گاهی اگر آهسته بری زودتر می رسی!
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
✅ شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیبات بخیر 🙋♀️
امیدوارم امروز و هر روز
دلتون پر از شادی باشه
وخونه هاتون پراز عشق
و سفره هاتون پراز برکت
و زندگيتون پرازصمیمیت
و عمرو عاقبتتون بخیرباشه
#صبح_بخیر
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد