eitaa logo
کافه شعروسمـــــــــــاع
135 دنبال‌کننده
536 عکس
239 ویدیو
5 فایل
شعر پرنده‌ای معصوم است که در قلبِ شاعران متولد میشود🕊️ ارتباط باادمینای کانال @samtebaran @bambo28
مشاهده در ایتا
دانلود
همین که آینه چشم آبی ات تر شد به هر کویر که کردی نگاه بندر شد @shearhayeziba
چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو گرم شد کاتش من باز مکن تیز و برو می‌نشستم که مگر خار غم از پا بکشم داد دشنام که تقریب مینگیز و برو وحشی این دیده که گردید همه اشک امید آب حسرت کن و از دیده فرو ریز و برو @shearhayeziba
دل می‌سپاری به غربت وقتی پناهی نداری بن‌بست‌ها بی شمارند جز مرگ راهی نداری تا می‌نشینی، گذشته فرصت برای رسیدن تندیس می‌مانی آخر یخ بسته در پر کشیدن ... من هیچ وقت از محبت راهی به جایی نبردم امید پاسخ شنیدن در سینه ام ماند و مُردم @shearhayeziba
کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را بالای خود در آینهٔ چشم من ببین تا با خبر زعالم بالا کنم تو را مستانه کاش در حرم و دیر بگذری تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من چندین هزار سلسله در پا کنم تو را طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را زیبا شود به کارگه عشق کار من هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را @shearhayeziba
از گلها بیاموزیم غنچه دادن شکفته شدن عطرافشانی پژمردن تحسین ما یا ندیده گرفتن آنها برایشان بی تفاوت است در هرحال، آنها زیبا و در اوج زندگی می کنند و در اوج پژمرده می شوند @shearhayeziba منبع: کانال تلگرامی باغ آیینه و نور
فکرت از ماضی و مستقبل بود چون ازین دو رَست مشکل حل شود @shearhayeziba توجه به لحظه ی حال و غنیمت شمردن وقت جاری
ای درد! ای دردِ بی قرار من که جز من با هیچ‌کست کاری و وعده دیداری نیست روح مرا مگر با خون آزگار تو پرداختند که لحظه‌ی مرا تنها نمی‌گذاری @shearhayeziba
جز تو با کس سخن از عشق نگفتیم ای دوست کز نیستان تو در خویش شکفتیم ای دوست آتشی کز جگر شمع دل آمد به زبان شعله ای بود که در سینه نهفتیم ای دوست روز هر روز حدیث من شیدایی را با دل افروخته گفتیم و شنوفتیم ای دوست تا بنوشیم از آن جام مرصّع می ‌لعل ای بسا درّ که به نوک مژه سفتیم ای دوست مرغ حق تا نزند پرده در آوای سکوت شب همه شب چو شباویز نخفتیم ای دوست @shearhayeziba
این شعر را پیشکش میکنم به همه‌ی آنان که تابوت برایم فراهم خواهند کرد پیشانی بلند و زشتم را باز خواهند کرد و دسته گلی بر آن خواهند نهاد و من، بیگانه با قلب خود در تابوتم آرام خواهم گرفت از چهره ام پی نخواهی برد که همه‌چیز را می‌شنوم همه‌چیز را میبینم حتی در تابوت دردناک است چون همه بودن در لباسی سفید چون برف رنگی که از کودکی نفرت داشتم از آن آیا کسی هم در کنارم خواهد بود تا ابد؟ گوش کن این را قبول نمیکنم تله است این من نیستم که با تابوت زیر خاکم میگذارند میدانم همه چیز بدل به خاک خواهد شد و گور پناهی نخواهد بود بر هر آنچه که دوستش داشتم و بر آن گونه که زیستم @shearhayeziba ترجمه : احمد پوری
مطالعات اخیر دلم نشان داده ست که از کتاب جهان جاودان ترین هستید و بر اساس تمامی تجربیاتم شما برای دلم مهربان ترین هستید @shearhayeziba
دریاب صبح فیض نسیم بهار را در دیده جا ده این نفس بی غبار را با درد خود گذار من خاکسار را از روی گردباد میفشان غبار را از چشم او به یک نگه خشک قانعیم طی کرده ایم خواهش بوس و کنار را بیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی است دیوانه از خدا طلبد نوبهار را بی اختیار خون ز لب زخم می چکد نتوان ز شکوه بست دهان خمار را @shearhayeziba
‍ چنان که ابر گره خورده با گریستنش، چنان که گُل همه‌عمرش مسخّرِ شادی است، چنان که هستیِ آتش اسیرِ سوختن است، تمام پویه‌ی انسان به سوی آزادی است @shearhayeziba