💎 یک روز به خودم اومدم دیدم حال خوبم وابسته شده به چند ورق قرص که از ترس، تمام روزهامو به شکل منظمی سراغشون میرم. زنگ زدم به اتابکی گفتم دیگه قرص نمی خوام، من خوب شدم. گفت نمیتونی یکهو قطع اش کنی. گفتم می تونم... الان حس می کنم بهترم. گفت نمیتونی يكدفعه دست از مصرف دارویی كه چند وقته كنترل بدن و اندام و افكارتو توی دستش گرفته برداری. بايد كمش كنی تا بتونی قطعش كنی. هيچ چيزی رو نميشه يکهو قطع كرد.
پرسیدم اگه قطعش کنم چی میشه؟
گفت اون باهات رابطشو تموم کرد چی شد؟ رسیدی به همین قرص ها. نمیتونی یکی رو دوست داشته باشی بعد یکدفعه دوستش نداشته باشی. نمیشه یکی همش باشه و بعد یکهو نباشه. شاید اگر به مرور کمرنگ می شد حضورش، دیگه برات مهم نبود اما تو چون یکهو از کنارت رفت، زمین خوردی.
«اون یکهو نرفت اتابکی. از خیلی وقت قبل رفته بود. از چشماش تو آخرین پرواز، از نگاهش به ابرا معلوم بود. از خنده هاش که زود خشک می شد تو صورتش، از لباس هایی که براش می خریدمو هی می گفت یادش رفته بپوشه. از وقتی داد میزدم و دیگه باهام نمیجنگید. از وقتی الکی می رفتو جلوشو نمی گرفتم. هربار بیشتر از قبل رفته بود. فقط من تو خواب خودم بودم و خبر نداشتم... اون یکهو نرفت، من یکهو بیدار شدم... وقتی رفته بود.»
✍ #امیرعلی_ق
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 او از غرق شدن میترسید، برای همین،
هیچ وقت شنا نمیکرد، سوار قایق نمیشد، حمام نمیکرد و به آبگیری پا نمیگذاشت!
شب و روز در خانه مینشست، در را به روی خود قفل میکرد، به پنجرهها میخ میکوبید و از ترس اینکه موجی سر برسد، مثل بید میلرزید و اشک میریخت!
عاقبت آن قدر گریه کرد، که اتاق پر شد از اشک و او را درخود، غرق کرد.
✍ #شل_سیلور_استاین
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎... در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید : "چقدر وقت دارم؟"
"بیست و چهار ساعت، شاید کمتر"
ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند.
" میخواهم دو خواهش بکنم. اول، دارویی به من بدهید تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم واز هر لحظه باقی مانده زندگیام لذت ببرم. من خیلی خستهام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کردهام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد، علاقهام را به آنها از دست دادم. " "و خواهش دوم چیست؟"
میخواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم. میخواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبودهام که بروم و از نزدیک ببینمش. میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل میفروشد، صحبت کنم. بارها از کنار هم رد شدهایم، و هیچ وقت از او نپرسیدهام حالش چطور است. و میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه گرم میپوشیدم، همیشه آنقدر از سرما خوردگی میترسیدم.
خلاصه دکتر، میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که خوشم میآید لبخند بزنم، تمام قهوههایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم.
میخواهم مادرم را ببوسم بگویم دوستش دارم در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم. احساسات من همیشه بودهاند، فقط پنهانشان میکردم.
✍ #پائولو_کوئیلو_کوئلیو
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 وای اگر پرندهای را بیازاری
پسرک بی آنکه بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت.
بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.
وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر پرندهای را بیازاری...!
✍ #عرفان_نظرآهاری
📚 #هر_قاصدکی_یک_پیامبر_است
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🦋 زندگی، قبل از هرچیز زندگیست...
گل میخواهد، موسیقی میخواهد، زیبایی میخواهد.
زندگی، حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد، خستگی درکردن میخواهد. عطر شمعدانیها را بوییدن میخواهد.
خشونت هست، قبول؛ اما خشونت، اصل که نیست؛ زایده است، انگل است، مرض است. ما باید به اصلمان برگردیم.
زخم را - که مظهر خشونت است - با زخم نمیبندند. با نوار نرم و پنبهی پاک میبندند، با محبت، با عشق...
#نادر_ابراهیمی
"آتش بدون دود "
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
24.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️سیـد شـباب اھــل بھشتــــــ
✔️اجرا شده: هیئت معظم روضة القاسم کرج
۲۸ شهریور
🔺#امام_حـسـنعلیهالسلام
🎙بانـوای :#ڪربلایـی_امیـر_بـرومنـد
މވࡄࡅߺ߳ߺࡉ މߊހތ ࡅ࡙ࡆ ܒࡅَࡅࡅَߺࡍ߭
💎یکی از همکارامون تعریف میکرد خونه ی بابام که بودم، تا داداشم از در میاومد توو، مامانم میگفت پاشو این جورابای خان داداشت رو بشور که حسابی خسته ست! اصلنم براش مهم نبود که منم آدمم و از سرِ کار اومدم و خستهم و چرا باید کارایِ شخصیِ یکی دیگه رو انجام بدم! اعتراضم که میکردم میگفت ناسلامتی مَرده داداشت! منِ دخترِ تحصیلکرده ی جامعه هم متوجه ارتباط مرد بودن داداشم و جوراب نشستنش نمیشدم اما چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم، ولی یه گوشه ی ذهنم همیشه درگیرِ این تفاوت و تبعیض بود! تا اینکه برام خواستگاری اومد که پسندِ خانواده بود و قرار شد بریم که باهاش سنگامونو برای یه عمر زندگیِ مشترک وا بکنیم. من اولین چیزی که بهش گفتم این بود که آقای محترم! از همین الان گفته باشم؛ من جوراباتو نمیشورما! اون بنده خدا هم با تمامِ تعجبی که توی رفتار و کلامش بود از شرطِ نامربوطِ من، قبول کرد! سر خونه و زندگیمون که رفتیم، دیدم مَردِ خوبیه! متوجه میشه که منم مثل خودش آدمم، جون میکَنَم برای زندگیمون... توقع نداشت کارای شخصیِ اونم من گردن بگیرم چون مَرده! اگه ظرفارو من میشستم، اون لباسارو میشُست، اگه من خونه رو جارو میکشیدم، اون غذا میپخت، و البته بخاطر حساسیت من نسبت به جوراب شستن، جورابای منم هر روز همراهِ جورابای خودش میشُست!
میگفت حالا من شانس آوردم که گیرِ یه آدم ناتو نیفتادم، ولی آدم یه وقتایی بزرگترین ضربه هارو از عزیزانش میخوره! مثل من که خانواده باهام کاری کرده بود که سطح توقعاتم از برابری با شریک زندگیم رو در حدِ جوراب نشستن پایین آورده بودم و حواسم به خیلی چیزایِ مهم تر نبود...
میگفت فرهنگ سازی باید از خانواده ها شروع بشه، نگیم پسر که ظرف نمیشوره، دختر که بیرون کار نمیکنه، مَرد که بچه داری نمیکُنه، زن که وزنه بردار نمیشه! میگفت ما خودمون باید یادِ بچه هامون بدیم که ما همهمون انسانیم و آزاد، حقوقِ برابر داریم، حق انتخاب داریم، ربطیم به زن یا مرد بودنمون نداره...
میگفت گاهی وقتا باید تغییر رو از خودمون و خونه هامون شروع کنیم؛
باید یاد بگیریم به پسرامون حس برتریِ کاذب رو القا نکنیم، به دخترامون اسیر بودن و جنس دوم بودن رو تلقین نکنیم،
اینجوریه که کم کم دنیا هم تغییر میکنه...
✍ #طاهره_اباذری_هریس
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎آدمی و گمان
مرد گمان میکرد که زن میداند.
زن گمان میکرد که مرد نمیداند.
بر پایهی این گمان، زن میپنداشت که مرد خواهد فهمید و مرد نیز.
قرار در کافهای در مرکز شهر.
مرد گمان میکرد که زن میداند کِی بیاید،
و زن میپنداشت که مرد میداند کجا بیاید.
چند ساعت بعد، راهشان از هم جدا بود و هر دو گمان میکردند که همه چیز خود به خود حل خواهد شد.
✍ #آلن_رابرتز
مترجم: میرحسین_میزائیان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 یه داستان تعریف کنم؟ داستان قشنگیه:
یه میلیاردر آمریکایی تصادف میکنه، یه چشمش رو از دست میده. میده براش یه چشم مصنوعی درست میکنن.
روز اولی که برمیگرده دفتر کارش، از منشیاش میپرسه: «حالا اگه میتونی بگو ببینم کدوم چشمم شیشهایه؟»
منشی یه لحظه بهش نیگا میکنه و میگه: «چشم چپتون قربان».
میلیاردره میگه: «عجب! از کجا فهمیدی؟»
منشی میگه: «آخه توی چشم چپتون هنوز ذرهای احساس دیده میشه.»
✍ #کورت_توخولسکی
مترجم: #محمد_حسین_عضدانلو
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎نفس بادکنک
پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد.
هی در آن میدمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک میرفت پسرک خوشحالیاش بیشتر میشد.
مادر بزرگ نیز از این که نوهاش را خوشحال میکرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت.
برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد.
پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج میگرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفسهای مادر بزرگ در آن حبس شد.
✍ #حمید_سلیمانی_رازان
مجموعه داستان: حسرتهای کوچک
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 من شیوه کارتان را خوب فهمیدهام...
شما مردم را گرسنه نگه داشتهايد و آنها را از هم جدا كردهايد تا عصيان و شورش آنها را از بين ببريد... شما آنها را ضعـيف و درمانده مىكنيد و وحشيانه نيروی آنها را مىبلعيد و اوقاتشان را مشغول مىكنيد تا از وحشت نه جوشش بكنند و نه مجالى براى جوشش داشته باشند. آنها يكجا ايستادهاند و «درجا» مىزنند... راضى باشيد! عليرغم جمعيتى كه دارند تنها هستند. من هم تنها هستم.
«همهى ما» تنها هستيم.
زيرا ديگران ترسو هستند، امّا با وجود تنهايى و اسارت، با وجود اينكه مانند آنها خوار و پست شدهام، به شـما اعلام مىكنم كه شما هيچ نيستيد. و اين كه اين قدرتى كه تا چشم كار میكند گسترش دارد و تا اعماق آسمان را به «سياهى» و «تاريكى» كشانده است چيزى نيست مگر سايه كوچكى كه به روى قطعه خاكى سنگينى میكند و بر اثر «بادیخشمگين» نابود میشود!
#آلبر_كامو (برندهی جایزه ادبی نوبل 1957 )
📚حکومت نظامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 زبان گمشده
یکبار به زبان گلها حرف زدم.
یکبار هر کلمهای که کرم ابریشم میگفت متوجه شدم.
یکبار یواشکی به حرفهای خالهزنکی سارها خندیدم، و با مگس در رختخوابم درد دل کردم.
یکبار تمام سوالهای جیرجیرکها را جواب دادم و با هر دانهی برفی که پس از بارش میمرد گریه کردم.
یکبار به زبان گلها حرف زدم ...
چرا دیگر نمیتوانم؟
چرا دیگر نمیتوانم؟
✍ #شل_سیلور_استاین
مترجم: محمدرضا مهرزاد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk