eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
19.4هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
💕✨ ♥✨زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد. ♥✨حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ.ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ . ♥✨ بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ.‌ ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ . ♥✨ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد. ♥✨ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . ♥✨ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ . ♥✨ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍیی 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ،ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ.ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ . ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ . ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : "سعیﮐﻦید ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ می ﮐﻨﺪ . ♥✨ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ . ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ی ﺯنی ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎفی ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ . ♥✨ﻗﻄﺮﻩ ی ﺍشکی ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ی ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ... ♥✨گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم ! چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم ! گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم: 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان‌ زیبا💕✨ کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.» 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💕✨ صدقه دهنده.. مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت پرتغال ها چقدر است ؟ 🗯بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ... در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت،زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد: پرتغال کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ..زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود .. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ... مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ... وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...هرگونه که قرض دهی همانگونه# پس می گیری نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 وقتی مدادی رو می‌تراشی درسته که چیزهایی از اون کم میشه اما همین کم شدن، باعث میشه که بهتر و روان‌تر بنویسه مصیبت‌ها هم مثل مداد تراش هستند درسته که از ما چیزهایی رو کم میکنند اما با همین کم شدن‌ها، سبک میشیم و حرکتِ ما به سمت خدا و جای بهتر، راحت‌تر و آسونتر میشه به همین علته که قرآن کریم میفرماید: از این عسرت‌ها و سختی‌ها رنجیده خاطر مباش چون آن‌ها با خود راحتی به ارمغان می‌آورند. إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا (شرح/6) و با هر سختی البته آسانی هست. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
حالِ دلم شبیه بچه‌اییه که سر جلسه‌ی امتحان نوکِ مدادش شکسته و کسی تراشش رو بهش قرض نمی‌ده. حالِ دلم شبیه کارگریه که واسه‌ی یه قرون دو هزار مجبوره همه‌ی بددهنی‌های کارفرماش رو تحمل کنه. حالِ دلم شبیه مادر شهیدیه که حتی به دیدن یه پلاک و چهارتا استخونِ پسرش دل‌خوشه! حالِ دلم شبیه پیرمردیِ که بعدِ یه عمر کار کردن واسه بچه‌هاش و با خون و دل بزرگ کردن‌شون، گذاشتنش سالمندان و سال تا سال بهش سر نمی‌نزنن. حالِ دلم شبیه آدمیه که کل زندگیش مسیر اشتباهی رو رفته و وقتی به خودش اومده که دیر شده. حالِ دلم شبیه اعدامی‌اییه که خودش می‌دونه شب آخرشه و اما نمی‌خواد باور کنه. حالِ دلم خوب نیست، کاش با یه لبخند که فقط و فقط سهم من باشه، دل‌خوشم کنی به این زندگیِ کوفتی! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎برای تو می‌نویسم دخترم، برای دختری که هنوز ندارم، برای دختری که در بیست و چند سال پیش گمش کردم، و برای تمام دخترانی که دوست دارم این نامه به دستشان برسد. می‌نویسم از زندگی، از عشق، از امید، از شادی و آزادی که زندگی همان موهای رها در دست باد است و پاهایی که در آب می‌زنی وقتی کنار رودی نشسته‌ای و دست‌هایی که در کودکی سمت آسمان می‌گرفتی تا ابرها را لمس کنی. که حواست باشد زندگی را و خیالات و رویاها و آرزوهایت را به حساب و کتاب زندگی نبازی و خودت را با متر و معیارهای مزخرف آدم‌ها اندازه نگیری. که هیچوقت دست دخترکوچولوی قلبت را رها نکنی و نروی گم بشوی لای جمعیت آدم بزرگ‌ها، همان آدم بزرگ‌ها که عصبی و بی‌رحم و افسرده‌اند، که لبخند یادشان رفته، که زندگی را بلد نیستند. دختر برای خودت زندگی کن. برقص و آواز بخوان. هرجور دوست داشتی لباس بپوش و هرکجا دلت خواست برو. فکر نکن که فقط با موی بلند و پیراهن چین دار صورتی زیبایی! تو هرجور خودت دوست داشته باشی و دلت بخواهد باشی، زیبا و جذاب و دلپذیری. نگذار بگویند چون دختری باید فلان جور باشی و فلان جور نباشی. همان جور باش که دلت می‌خواهد. منتظر عشق نمان. دنبال نیمه‌ی گمشده‌ات نگرد. خودت را دوست بدار و بگذار عشق به موقع به قلبت سر بزند و هروقت سر راهت سبز شد برو دستش را بگیر و بگو دوستش داری. اگر هم روزی از کنارت رفت، فکر نکن دنیا به آخر رسیده. به آینه نگاه کن و بدان تو هنوز خودت را داری. تو به دنیا نیامده‌ای که دختر کسی و خواهر کسی و همسر کسی و مادر کسی باشی. تو به دنیا آمده‌ای که خودت باشی و زندگی را زیر لب مزه مزه کنی و خودت انتخاب کنی که پرنده‌ی دلت در آسمان چه کسی پرواز کند. دخترم تو مال کسی نیستی جز خودت. اختیار تو دست هیچکسی نیست جز خودت. و اگر روزی به دنیای اطرافت نگاه کردی و دیدی زن‌ها عادت کرده‌اند جور دیگری زندگی کنند، بدان که مجبور نیستی تو هم مثل همه تسلیم شوی و همرنگ جماعت بشوی‌. تو می‌توانی ماهی سیاه کوچولویی باشی که یاغی است و راه دل خودش را می‌رود. دخترم تو یک بار فرصت زندگی داری پس نگذار آن را از دست‌ تو بگیرند و حرامش کنند. زندگی کن. خودت باش. و خودت را دوست بدار. و بدان که من هرجور که باشی تو را دوست دارم❤ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎شیطون بازار به محمود گفتم این یکی خوبه ها .محمود به پراید رنگ و رو رفته که از در ورودی شیطون بازار آمده بود تو، نگاهی کرد و گفت بریم ببینیم. طرف ی کارمند با کفش هایی کهنه بود که سالم نگهشون داشته بود ، کت و شلوارش هم خیلی تمیز بود ولی معلوم بود خیلی کار کرده . یه جورایی به تنش بزرگ شده بود . ماشین از اول زیر پای خودش بوده . آفتاب رنگ ماشین رو عوض کرده بود. می گفت که اداره شون و خونشون پارکینگ نداشتن محله شون هم هیچوقت سایه نداشته. محمود دقیق داشت ماشین رو چک می کرد. به ترک های پیشانی و موهای ریخته طرف نگاه کردم آدم دقیقی بود . تلفنش زنگ زد، یه ارباب رجوع بود . شمارش رو داده بود که اگر مرخصی باشه کار مردم رو زمین نمونه. خوب با وجدان بود . جواب طرف رو داد و عینکش رو زد به چشمش . میخواست شماره رو ذخیره کنه. گفت خوندن پرونده‌ها چشم ضعیف کرده. محمود حسابی داشت زیر و روی ماشین رو معاینه می کرد. دو سه تا دلال اومدن سراغ ماشین. صاحب ماشین به دلالا گفت اگه این آقا نخواست با شما صحبت می کنم. تو صدای دلالا که هر کدوم یه عیب روی ماشین میذاشتن و محمود رو میخواستن منصرف کنن گفتم چرا میخوای بفروشی؟ گفت ماشین سالم خوبیه ولی دارم بازنشست میشم ، بعد یه بغض کوچیک کرد و ساکت شد . من دلیلشو نفهمیدم. به محمود گفتم همینو میخوام . با تعجب گفت پسر جان، ندیده و چک نکرده؟؟؟ گفتم فکر کنم موتور سالمه، توی ماشین هم سالمه ، سرویس هاش هم حتما انجام شده . به نظرم ایرادی نداره. یکم رنگ و روش رفته که یه دست میکشم روش درست میشه. گفت ؛ همه چی درسته ولی چه جوری فهمیدی ؟ گفتم خیلی از دارایی آدما وقتی خیلی زمان با یه آدم باشند اون ها هم شبیه صاحبش میشن. گفتم مثل سگ همسایه مون که دیگه کلاسش به خوردن آشغال غذا نمیخوره ، مثل میز مدیرمون که هی داره خوشگل تر و بزرگتر میشه و فضای اتاق و فقط الکی محدود میکنه . مثل خودکار قرمز معلم کلاس چهارم که همیشه بد خط بود. مثل خودکار قرمز معلم کلاس پنجم که همیشه خوش خط بود... مثل خودم که همیشه دور و برم پر از لباس های رنگ به رنگه . پر از گل های سروحال ، مثل ماشینم که حالا رنگ و روش هم مثل موتورش سالم سالمه و پشت آیینه ش یه قلب قرمز و روی داشبوردش یه ساعت دقیق همیشه حضور داره ...... ✏ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎هرروز و هرساعت ما توی صفحات مجازی با متن‌ها و ویدیوهایی روبرو میشیم که به طور شدیدا کلیشه‌ای تمام زن‌ها رو در یک قالب شبیه به هم جا میدن و افاضات میکنن که زن‌ها این طور هستن و آن طور نیستن و منظور یک زن از فلان حرف بیساره و با یک زن باید چطور رفتار کرد و چطور رفتار نکرد و از طرفی شبیه همین حرف‌ها درمورد مردها هم گفته میشه که اونم همینقدر غیرواقعیه! که البته این برنامه‌ی امروز و دیروز نیست و از گذشته این کلیشه‌ها توی فرهنگ ما بوده و تو جمع‌های مختلف مشابه همین حرفا همیشه به گوش میخورده و میخوره. یه روزی یه جایی هرکدوم ما باید جلوی بازنشر این کلیشه‌ها رو بگیریم و باورشون نکنیم و بگیم نه! اینطور نیست. همونطور که زن‌های سراسر دنیا از هر رنگ و نژاد و فرهنگی و با بدن‌ها و چهره‌ها و پوشش‌های متفاوت هستن و این تفاوت‌ها چیزی از زنانگی اون‌ها کم نمی‌کنه، از جهت شخصیت و خلق و خو هم هر زنی، درواقع هر انسانی شبیه خودشه و اشتباه‌ترین کار اینه که آدما رو از روی جنسیت روانشناسی کنیم و برچسب بزنیم و حتی بگیم اگر کسی اینطور نیست حتما زنانگی نداره!!! باید بدونیم و بپذیریم و به همه بگیم که هر زنی موی بلند دوست نداره و اگر موهاشو کوتاه کرد الزاما شکست عشقی نخورده!! که هر زنی طلا و جواهر دوست نداره! که همه زن‌ها با خرید کردن حالشون خوب نمیشه! که تمام زن‌ها موجودات فوق احساسی نیستن و این توقع خیلی بیجاییه که ما از همه زن‌ها داریم که خیلی گوگولی و رمانتیک باشن. چرا پذیرش این تفاوت‌ها مهمه؟ برای اینکه تو روابطمون آدما رو مجبور نکنیم که تو قالب خاصی بگنجن و اگر نگجیدن بهشون نگیم که تو زن نیستی تو مرد نیستی یا بقیه زن‌ها فلان جورن تو یکی این مدلی‌ای و باید فرق کنی!!! هرچقدر بیشتر از تفاوت‌ها حرف بزنیم و نشونشون بدیم به پذیرش بیشترش کمک میکنیم و این فشار و اجبارِ شبیه همه‌ی زن‌های دیگه بودن رو از روی زن‌ها برمیداریم. پس چرا این کارو نکنیم؟ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎دیشب قبل از اینکه بخوابم داشتم به تک تک رویاهایی که یه شبایی با فکرشون میخوابیدم و بعدا که بهشون رسیدم، برام عادی شدن، فکر میکردم. مثلا یادم افتاد وقتی دوازده سالم بود شبا به رویای داشتن گوشی موبایل فکر میکردم و کلی نقشه تو سرم میکشیدم که اگه گوشی بخرم چقدر خوب میشه! یا قبل اینکه پول جمع کنم و دوربینمو بخرم چقدر رویای عکاسی و عکسای قشنگو تو سرم ساخته بودم. یاد اون زمانایی که رویای تموم شدن درس و کار کردن میبافتم از فکر اینکه دستم تو جیب خودم بره و مستقل بشم، قلبم پر از شوق میشد. قبل خریدن سازام که اصلا خیالاتمو میگرفتم و میرفتم جلو و یه چیزی فراتر از رویا توی قلبم میجوشید. دیشب هزارتا از این رویاهایی که خاطره شدن اومد تو سرم و غصه‌م گرفت از اینکه چرا بعد رسیدن به چیزایی که بی‌اندازه میخواستمشون، حس اینکه الان رویامه که تو دستمه و میشه باهاش به همه خیالای قشنگم برسم نداشتم؟ به این فکر کردم که وقتی یه چیزی برات رویا میشه، رسیدن بهش اینقدراام نباید عادی و تکراری بشه. و حتی نگران شدم نکنه رسیدن به کسی که دوسش داری هم همینجوریه و رویاها یهو آب میشن و از لای انگشتات میریزن زمین و گم میشن لا به لای خاک؟ واسه‌م سوال شد که چرا نرسیدن اینقدر قشنگ‌تره از رسیدن؟ دلیلش ماییم که وقتی میرسیم یادمون میره چقدر تشنه‌ی رسیدن بودیم یا دلیلش اون رویاهان که اونقدرا که ما خیال میکردیم بزرگ نیستن؟ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 در زمان خلافت امام على (ع) در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندى در نزد یک مرد مسیحى پیدا شد. على (ع) او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد که این زره از آن من است، نه آن را فروخته‏‌ام و نه به کسى بخشیده‏‌ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته‏‌ام. قاضى به مسیحى گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مى‏‌گویى؟ او گفت: این زره مال خود من است و درعین‌حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمى‏‌کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضى رو کرد به على (ع) و گفت: تو مدعى هستى و این شخص منکر است، علی‌هذا بر تو است که شاهد بر مدعاى خود بیاورى. على (ع) خندید و فرمود: قاضى راست مى‌‏گوید، اکنون مى‌‏بایست که من شاهد بیاورم، ولى من شاهد ندارم. قاضى روى این اصل که مدعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد. مرد مسیحى که خود بهتر مى‏‌دانست که زره مال کیست، پس‌ازآنکه چند گامى پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از على (ع) است. طولى نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم على (ع) در جنگ نهروان مى‏‌جنگد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚✨ نماز شب همسرم زندگی مرا نجات داد... ♥✨دوماه از ازدواج من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم، من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ... ♥✨کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم .. 😐به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت . ♥✨دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ... دعواهایمان شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم و حتی بچه ها را کتک می زدم ... ♥✨تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب بیدار می شد و نماز می خواند .. یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ... یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ... سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم و از او معذرت خواهی کردم ... ♥✨از آن موقع به بعد زندگی خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود. ♥✨او دیگر فرشته زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب همسرم هستم. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃راستش از باز شدن مدرسه خیلی میترسیدم از این که دوستام با حرفاشون یا رفتاراشون به ایمانم لطمه بزنند شبا وقتی بیدار میشدم واسه استغفار و نماز بشدت از الله میخواستم که یه دوست دینی بهم بده در مدرسه... تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شدن تقریبا نصف مدرسه منو میشناختن و زخم زبان ها شروع شد همه میپرسیدن چیشد اینجوری شد و از کی باحجاب شدی.... ولی من به کسی گوش نمیدادم بلکه به خودم میکردم وقتی جمعه ها خانوادگی میرفتیم مسجد... وقتی دخترا و خانومای چادری رو میدیدم بدون اختیار اشک تو چشام حلقه میزد و تو دلم میگفتم خدایا کن... 😔 اوایلش با اینکه باحجاب بودم اما کمی ارایش میکردم اما کم کم ارایش کردن رو هم کردم و سادگی حجابو احساس میکردم... 🌸🍃اما مهم تر از همه تقریبا 5 ماه از باز شدن مدرسه میگذشت که یکی از روز ها کلیپی از بهترین داعی این دین مبارک«ماموستا سوران عبدالکریم» را شنیدم که از حرف میزد ماجرای چند نفر از خواهرا و برادرای دینی رو تعریف کردن که چقدر برکت تو زندگیشون داشته و تاثیرات مثبت و خوبی داشته بعد از دیدن این کلیپ تصمیم گرفتم منم شروع کنم به ...✨ استغفرالله...✨ استغفرالله و اتوب الیه...✨ سه روز گذشت و من تو خونه کار میکردم استغفرالله میگفتم تو مدرسه استغفرالله میگفتم. ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk