eitaa logo
شعر و قصه کودک
399 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1تولد انقلاب.mp3
4.63M
🇮🇷 تولد انقلاب 🇮🇷 🌸با اجرای نورالزینب جون نوه شهید موسی حافظی 🌸 نویسنده: مهدیه حاجی‌زاده @khesht_avval
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی بهشت شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود! از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!» یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی می‌خواد دلم آزادی می‌خواد!» نگاهی به دوستانش کرد که گوشه‌ی قفس آرام باهم بازی می‌کردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!» یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!» شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟» یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمی‌کنی؟» شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست می‌گی چه بوی خوبی میاد!» یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!» شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیک‌تر و بیشتر شد!» شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!» چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!» شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!» یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمی‌داشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!» یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!» امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند. یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست می‌کشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت می‌دید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!» یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه می‌کرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب می‌دیدم، چه خواب شیرینی بود!» یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم» (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من بچه نیستم! یاسر نگاهی به رضا کرد:«چته رضا؟ تو همی؟ نترس چیزی نمیشه!» رضا دست روی شانه‌ی یاسر گذاشت:«نگرانتم داداش اگه گیر بیفتیم اینا کوچیک و بزرگ نمی‌شناسن!» یاسر اخم‌هایش را در هم کرد اعلامیه‌ها را داخل لباسش کرد و به طرف در رفت:«من بچه‌ نیستم چهارده سالمه» رضا دیگر چیزی نگفت. بقیه‌ی اعلامیه‌ها را برداشت و همراه یاسر از خانه بیرون آمد. با اشاره‌ی رضا از هم جدا شدند. رضا در مدت پخش اعلامیه نگران یاسر بود. هنوز کارش تمام نشده، صدای سوتی بلند و بعد فریاد:«ایست... ایست » بلند شد با سرعت توی کوچه پس کوچه‌ها می‌دوید و دنبال مخفیگاهی می‌گشت. صدای چکمه‌ها و فریادها بیشتر می‌شد. نفسش به شماره افتاده بود. خودش را به کوچه‌ای رساند ولی کوچه بن‌بست بود. صداها نزدیک‌تر می‌شدند، چشمانش را بست. یک دفعه دستی روی شانه‌اش حس کرد. جرات نداشت چشمش را باز کند. دستی که روی شانه‌اش نشسته بود او را به طرف خودش کشید. چشم باز کرد باورش نمی‌شد، یاسر او را توی خانه‌ی یکی از اهالی کوچه کشانده بود. صدای مامور‌ها دور و دورتر می‌شد. یاسر کج خندید:«ها چیه باورت شد من بچه نیستم؟» ویژه نوجوان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام محمد جواد(علیه السلام) امامِ نهم ما فرزند مولا رضا (علیه السلام) امروز اومد به دنیا بخشنده بود و آقا باهمه مهربون بود ایشون امام ماشد وقتی که نوجوون بود مزارشون کاظمین یه کمی دوره از ما ما شیعیان همیشه دوسش داریم یه دنیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقاشی در دفتر خود یک گل کشیدم زیباتر از آن جایی ندیدم زیبا نوشتم در گوشه‌ی آن روزت مبارک باشد پدرجان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و نور🌟 ولادت با سعادت مولا علی علیه‌ السلام رو خدمت همه به ویژه پدران بزرگوار تبریک عرض می‌کنم🎊 این روز قشنگ رو به بابای مهربون خودم که حضورشون در کانال بزرگترین انگیزه و دلگرمی برای منه تبریک می‌گم🌸 باباجون خیلی دوستتون دارم🦋 روزت مبارک🎉❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کادو مامانی امروز خرید یه پیرهن مردونه کادو کرد و قایم کرد یه گوشه توی خونه منم کشیدم سریع یه دسته گل تو دفتر مامان جونم بهم گفت صدباریک الله دختر شب که اومد بابایی تو بغلش دویدم چه لبخند قشنگی رو لب بابا دیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«محمد مثل گل بود» «محمد مثل گل بود» پر از عطر گل یاس شبیه یک شقایق پر از خوبی و احساس «محمد مثل گل بود» گل ختمی و شب بو میان باغ دنیا گلی خندان و خوش‌رو محمد آمد و من پیامش را شنیدم و حالا شاد شادم به آرامش رسیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوه کوچک سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوه‌ها نگاه کرد. بیلچه‌اش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد. ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!» سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخه‌‌ی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچه‌ی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید. ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست می‌کنیم من از کوه بالا می‌رم و سیب را می‌چینم!» ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!» سعید بیلچه‌اش را برداشت. زمین را تندتند کند. خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاک‌ها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه» سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانه‌های سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونه‌ها رو توی چاله می‌گذاریم و بعد پرش می‌کنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه می‌شه» سعید جلو رفت. آن‌ها دانه‌های سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم»