eitaa logo
شعر و قصه کودک
399 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
کادو مامانی امروز خرید یه پیرهن مردونه کادو کرد و قایم کرد یه گوشه توی خونه منم کشیدم سریع یه دسته گل تو دفتر مامان جونم بهم گفت صدباریک الله دختر شب که اومد بابایی تو بغلش دویدم چه لبخند قشنگی رو لب بابا دیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«محمد مثل گل بود» «محمد مثل گل بود» پر از عطر گل یاس شبیه یک شقایق پر از خوبی و احساس «محمد مثل گل بود» گل ختمی و شب بو میان باغ دنیا گلی خندان و خوش‌رو محمد آمد و من پیامش را شنیدم و حالا شاد شادم به آرامش رسیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوه کوچک سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوه‌ها نگاه کرد. بیلچه‌اش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد. ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!» سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخه‌‌ی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچه‌ی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید. ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست می‌کنیم من از کوه بالا می‌رم و سیب را می‌چینم!» ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!» سعید بیلچه‌اش را برداشت. زمین را تندتند کند. خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاک‌ها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه» سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانه‌های سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونه‌ها رو توی چاله می‌گذاریم و بعد پرش می‌کنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه می‌شه» سعید جلو رفت. آن‌ها دانه‌های سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتظار دانه‌کوچولو زیر خاک گیر افتاده بود. خاک خشک و سفت بود و دانه‌کوچولو هر روز فریاد می‌زد:«کمک، کمک یکی منو از اینجا بیاره بیرون» خاک آه می‌کشید. می‌گفت:«اروم باش یکم صبر کن کم کم بهار از راه می‌رسه بارون که بباره میری بیرون» دانه‌کوچولو مدت‌ها منتظر بهار بود. تا اینکه یک روز صدای بلند و ترسناکی شنید. از ترس جیغ کشید و پُقی باز شد! خاک خندید. در گوش دانه‌کوچولو گفت:«نترس صدای رعد و برق بود! بهار اومده... بهار اومده... می‌خواد بارون بباره!» دانه‌کوچولو خوشحال شد. چشمانش از خوشحالی برق زد. خاک کم کم خیس و نرم شد. دانه‌کوچولو چشمانش را بست و آرام آرام سبز شد. از دل خاک بالا و بالاتر رفت تا اینکه سرش را بیرون آورد. به آسمان نگاه کرد. رنگین کمان از آن بالا به روی دانه‌کوچولو لبخند زد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات مامان خوبم میگه جمعه ها روز عیده هفته دیگه تمومه به آخرش رسیده روزای جمعه یاد کن امام زمان رو زیاد با رفتار و کار خوب دل ایشون روکن شاد می رسه آخر یه روز حضرت مهدی از راه آماده باید کنیم برای ایشون سپاه وقتی بشن متحد باهم تمام خوبا میان امام زمان دنیا میشه چه زیبا بهت یه ذکر میدم یاد به خنده وا شه لبهات زیاد بگو‌ تو امروز ذکر خوب صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤩 هورا ✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده @yekiboodyekinabood
هدایت شده از یکی بود یکی نبود
هورا.mp3
9.18M
🎀 قصه های عمه نرگس ⏰ ۶:۲۲ دقیقه @yekiboodyekinabood 4⃣9⃣3⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊🎊🎊🎊🎊🎊 جشن داریم چه جشنی نیمه ی شعبان شده جشن شور و شادیه دنیا گلستان شده💐 به به چه روز خوبیست میلاد صاحب زمان❤️ اومد امروز به دنیا امید ما شیعیان باید که آماده شیم دلامونو پاک کنیم هرچی بدی تو دنیاست دور بریزیم ، خاک کنیم تا که تموم شه دوری بیان امام زمان تموم شه این انتظار زیبا بشه این جهان 🎊🎊🎊🎊🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا همچینی؟ انگار غمگینی! کاکلی از توی لانه بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. صدا زد:«قدقد،قدا آقا خروسه رفتی کجا؟ زودی بیا، دیرمیشه‌ها» آقا خروسه پشت پرچین داشت دانه می‌چید. صدای کاکلی را که شنید سریع دوید:«کاکلی جونم، مهربونم، چی دیر می‌شه؟ رفتن به بیشه؟» کاکلی خندید. خروسه‌ را دید. آرام پرسید:«کی گفت بیشه؟ امروز عیده‌ها، کو هفت سینِ ما؟» کاکلی سرش را پایین انداخت. خروسه روی سرش پر کشید:«نباشی غمگین، زودی می‌چینم، یه سفره هفت‌سین!» راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. با خودش گفت:«هفت‌سین چی می‌خواد؟ یادم نمیاد!» چشمش به سبزه‌هایی که تازه از خاک بیرون آمده بودند افتاد. کمی سبزه چید و همان‌جا نشست. کلاغه قارقارکنان روی درخت نشست:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی!» خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفت‌سین می‌خواد» کلاغه پر زد و رفت. اما زود برگشت. توی پنجه‌هایش یک سیب داشت. سیب قرمز توی هوا چرخ خورد، جلوی پای خروسه افتاد. چشمان خروسه برق زد:«ممنون از شما، لطفا بازم پیش ما بیا» کلاغه که رفت، خروسه با خودش گفت:«این شد دوتا، پنج‌تاش از کجا؟» هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی؟» خروسه به هاپو نگاه کرد و گفت:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفت‌سین می‌خواد» هاپو به سبزه و سیب نگاه کرد و گفت:«اینا شد دوتا، می‌مونه پنج‌تا، دنبالم بیا» خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یکدفعه ایستاد. کنار مزرعه یک سبد روی زمین بود. هاپو گفت:«اینم یه سین، بردار و ببین» خروسه به سبد نگاه کرد و گفت:« شد سه سین حالا، بقیه‌ش از کجا؟» هاپو سرش را خاراند و گفت:«بیا زود بریم، خیلی کار داریم» خروسه سیب و سبزه و سبد را کنار هم گذاشت و دنبال هاپو راه افتاد. کنار پله‌های کلبه، یک جعبه‌ی ابزار بود. در جعبه باز بود. تکه‌ای سیم از توی جعبه بیرون زده بود. هاپو جستی زد. سیم را برداشت و گفت:«اینم شد چهار، نزدیک شد بهار» خروسه سیم را با نوکش برداشت و کنار بقیه‌ی سین‌ها گذاشت. هاپو هاپ هاپ کرد و گفت:«اقا خروسه نخوری غصه، زودی بیا، یه سین هست اینجا» خروسه کنار هاپو ایستاد. به سم‌پاش که جلوی هاپو بود نگاه کرد. لنگه‌پا عقب پرید و گفت:«وای خطرناکه، خیلی ترسناکه!» هاپو خندید. راه افتاد و رفت. کمی جلو تر صدا زد:«اینم یه سینِ، فقط سنگینِ» خروسه به سنگ نگاه کرد. هاپو چشمانش را تیز کرد و گفت:«برو سین‌ها رو زودی بیار، روی سنگ بذار» خروسه سیب، سبزه، سبد و سیم را روی سنگ گذاشت. او حالا پنج تا سین داشت. کلاغه قارقار کنان برگشت. روی پرچین نشست. توی نوکش یک سوزن برق می‌زد. سوزن را همان‌جا گذاشت و گفت:«اینم یه سین، گذاشتم زمین، وقتی زمستون، اومد یه مهمون، جا گذاشت سوزن، مرغه داد به من» خروسه سوزن را برداشت و روی سنگ گذاشت. سین‌ها را شمرد:«یک سین کمه، تو دلم غمه» به اطراف نگاه کرد. سطل آب را کمی دورتر دید. به طرفش دوید و گفت:«هفت‌سینم جور شد، غصه‌ هم دور شد» سطل را با کمک هاپو کنار سنگ گذاشت. به لانه برگشت. پر کاکلی را گرفت و پیش هفت‌سین برد. همه کنار هم نشستند تا سال نو تحویل شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم یک دانه لوبیا مورموری همراه دوستانش به دشت می‌رفت و آواز می‌خواند:«من مورچه‌ای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته» به دشت که رسیدند به دانه‌ها نگاه کرد. مورچه‌ها تند تند دانه‌ها را برمی‌داشتند و به طرف لانه می‌بردند. مورموری دوست کوچکش ریزه‌میزه را دید. جلو رفت و پرسید:«می‌خواهی این دانه‌ی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزه‌میزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبک‌تر باشد سرعتم بیشتر می‌شود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه می‌برم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد. وقتی ریزه‌میزه برگشت تا دانه‌ی دیگری بردارد مورموری هنوز دانه‌ای انتخاب نکرده بود. ریزه‌میزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانه‌های نخود و لوبیا روی زمین ریخته می‌توانی آن‌ها را برداری؟» مورموری سینه‌اش را جلو داد. گفت:«بله که می‌توانم» و به طرف دانه‌های لوبیا و نخود رفت. یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانه‌ی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید. به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانه‌ی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمی‌رفت. چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانه‌ی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت. ریزه‌میزه از راه رسید. دانه‌ی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!» مورموری لب‌هایش را جمع کرد. دانه‌ی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری می‌کنم داخل لانه نمی‌رود» ریزه‌میزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی می‌توانی دانه را به لانه ببری» مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده می‌کنم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گردش پر دردسر صبح یک روز بهاری خانواده خرگوش‌ها برای گردش به رودخانه رفتند. رودخانه‌ی پرآب از بین درختان سبز جنگل راه باز کرده بود. خرگوشک و برفولک در کنار رودخانه بازی می‌کردند. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه مشغول آماده کردن بورانی کاهو بودند. پرکلاغی قار قار کنان از راه رسید. آنقدر تند پرواز کرده بود که وقتی رسید نفس نفس زنان گفت:« قارقار، خبر خبر، آقا خرگوشه اومدی گردش؟! خبر نداری اقاگرگه و روباه مکار خونه و زندگی‌تو تصاحب کردن»  بابا خرگوشه کاهو را توی ظرف گذاشت، جستی زد و گفت:« یعنی چی تصاحب کردن؟» پر کلاغی که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«رفتن توی خونه‌ی تو فکر نمی‌کنم دیگه بتونی بیرونشون کنی! اون‌ها زورشون زیاده! باید به فکر یه خونه‌ی جدید باشی» مامان خرگوشه زد زیر گریه، اشک ‌هایش روی لپ‌های سرخ و سفیدش جاری شد. در حالی که گوله گوله اشک می‌ریخت گفت:« حالا چه کار کنیم باباخرگوشه؟» بچه‌ها که متوجه گریه‌ی مامان خرگوشه و سروصدای پرکلاغی شدند بازی را رها کردند و خود را به مامان خرگوشه رساندند. خرگوشک خودش را توی بغل مامان خرگوشه جا داد و گفت:«یعنی دیگه خونه نداریم؟» بابا خرگوشه سرش را بالا گرفت سینه‌اش را جلو داد و گفت:«معلومه که داریم ما اون‌ها رو از خونمون بیرون می‌کنیم.» به مامان خرگوشه که هنوز گریه می‌کرد گفت:« تو و بچه‌ها همین جا بمونید من میرم پیش هدهد دانا» و همراه پرکلاغی به سمت درخت کهنسال که خانه‌ی هدهد دانا بود راه افتادند. وقتی به خانه‌ی هدهد رسیدند او در حال مطالعه بود، کتاب را بست، عینکش را جابه‌جا کرد و گفت:«چه خبر شده پرکلاغی چرا سروصدا می‌کنی؟» چشمش به بابا خرگوشه افتاد کاکلش را تکان داد و گفت:« چی شده باباخرگوشه؟ چرا رنگت پریده؟» بابا خرگوشه خواست ماجرا را تعریف کند که پرکلاغی میان حرفش پرید و گفت:« امروز وقتی بابا خرگوشه و خانواده‌اش به گردش رفته بودن دیدم که آقا گرگه و روباه مکار توی خونه‌ش رفتن ،اون‌ها خیلی طمع کارن!» بابا خرگوشه با ناراحتی سرش را پایین انداخت و در حالی که از عصبانیت می‌لرزید گفت:«من باید خونه‌مو پس بگیرم اما تنهایی نمی‌تونم ، آقا گرگه و روباه مکار قبلا خونه دوتا از همسایه‌ها رو هم به زور ازشون گرفتن!» هدهدبالی تکان داد نزدیک‌تر رفت و گفت .... ادامه دارد.....