«بابا منو لوس می کنه
پیشونی مو بوس می کنه»
دست می کشه روی سرم
باهم میریم سمت حرم
می ریم پیش سقاخونه
دیگه غمی نمی مونه
می گم سلام امام رضا
من اومدم پیش شما
من اومدم دعا کنم
دردِ دلامو وا کنم
میشه یه روز امامْ زمان
بیاد میونِ شیعیان
دشمن ایمانِ ما رو
اسرائیل و آمریکا رو
آقا بیاد دور بکنه
دنیا رو پرنور بکنه
بیت المقدس رو آقا
پس بگیره از دشمنا
یکهو میاد یک کبوتر
مقابلم می زنه پر
میشینه روبروی من
میخنده اون به روی من
#باران
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
لانه ات را بساز✌️
صدای گلوله همه جا را پر کرده بود. سنگ، آرام گوشهٔ خرابه افتاده بود و پرواز کبوتر را نگاه میکرد.
کبوتر که دور شد سنگ رویش را به سمت ساختمان چرخاند.
صدایی شنید:«حیف شد ساختمان زیبایی بود»
به طرف صدا برگشت. کبوتر را دید که کنارش نشسته. سنگ آرام تکانی خورد، آهی کشید گفت:«بله خیلی زیبا بود قبلا خانهٔ من بود. وقتی خرابش کردند افتادم اینجا»
کبوتر بالش را باز و بسته کرد:«من هم روی بامش لانه داشتم، جوجه داشتم زندگی داشتم»
سنگ لبهای سنگیاش را جمع کرد و پرسید:«لانه و جوجههایت الان کجا هستند؟»
کبوتر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. چشمان پر اشکش را به زمین دوخت. سنگ سرش را بالا گرفت و گفت:«دوباره بساز! یک لانهٔ خوب و راحت و زیبا بساز»
کبوتر با چشمان گرد به سنگ نگاه کرد و گفت:«کجا؟ میبینی که همه جا خراب شده، کجا لانه بسازم؟ اصلا اگر بسازم دوباره خرابش میکنند»
سنگ چشمانش را بست و گفت:«من و دوستانم هر روز همراه بچههای شهر به جنگ با دشمن میرویم مطمئن باش ما پیروز میشویم و دشمن را از این شهر دور میکنیم»
سنگ تکان محکمی خورد سریع چشمانش را باز کرد. خودش را توی دستان پسرکی دید کبوتر توی آسمان پرواز میکرد. سنگ بلند گفت:«لانهات را بساز ما پیروزیم»
#روز_قدس
#باران
ورشکست
رویا آسمان نقاشیاش را آبی کرد. دفترش را بالا آورد و خوب به نقاشی نگاه کرد. بلند شد. به صورت بابا خیره شد. موهای سیاه و لخت بابا روی پیشانیِ بلندش ریخته بود؛ رو به بابا گفت:«نقاشیم قشنگ شده؟ دوسش داری؟»
آهی کشید. دست روی عکس کشید آرام گفت:«کاش پیشم بودی بابایی»
مادر دست روی کمرش گذاشته بود، از اتاق بیرون آمد. کنار رویا ایستاد و گفت:«چیه دخترم دلت برای بابا تنگ شده؟»
رویا دفترش را به مادر نشان داد:«دلم میخواست نقاشیم رو به بابایی نشون بدم» سرش را پایین انداخت و گفت:«کاش کارگاه بابا ورشکست نشده بود!»
مادر روی زانو نشست. موهای لخت و مشکی رویا را از روی پیشانی بلندش کنار زد و گفت:«قربون دخترم برم که اینقدر شبیه باباشه» ریزخندید و ادامه داد:«اینبار که رفتیم ملاقات بابا نقاشیت رو بهش نشون بده»
رویا با لبهای لرزان گفت:«نه من دوست ندارم بابا رو تو زندان ببینم»
خودش را توی بغل مادر جا کرد.
مادر اشکهای رویا را پاک کرد. رویا به چشمان خیس مادر نگاه کرد و گفت:«بابا کی از زندان آزاد میشه؟»
مادر گونههای خیس رویا را بوسید و گفت:«یکم طول میکشه تا بتونم بدهیهای کارگاه رو بدم و بابا بیاد خونه»
به سختی لبخند زد. بلند شد. رو به رویا کرد و گفت:«پاشو دخترم برو یه نقاشی خوشگل دیگه بکش منم برم بقیهٔ لباسها رو بدوزم، پاشو دختر قشنگم»
رویا سری تکان داد و گفت:«چشم»
دفترش را روی زمین گذاشت. مدادرنگیهایش را آورد. بابا را کشید با لباس آبی و خطهای سیاه، نقاشیاش را نگاه کرد. أین نقاشی را دوست نداشت. دفتر را ورق زد. توی صفحهٔ سفید بابا را با کت و شلوار کشید. خودش و مادر را کنار بابا کشید. لبهای مادر را خندان کشید، از آن خندهها که فقط وقتی بابا بود روی صورتش مینشست.
به نقاشی نگاه کرد. چقدر این نقاشی را دوست داشت. نقاشیاش را با دقت رنگ کرد. تبلتش را آورد و از نقاشی عکس گرفت. نقاشی را برای معلمش فرستاد. خانم معلم نقاشی را که دید با چشمان گرد نوشت:«خودت کشیدی دخترم؟»
رویا جواب داد:«بله خودم تنهایی کشیدمش»
خانم معلم برایش نوشت:«افرین خیلی زیبا کشیدی عزیزم، راستی بابا آزاد شده؟»
رویا با دستان لرزان نوشت:«نه هنوز، مامان میگن طول میکشه تا بابا بیاد خونه»
خانم معلم اشکش را پاک کرد و نوشت:«میشه از نقاشیهای دیگهت برام عکس بفرستی؟»
رویا نوشت:«چشم»
از تک تک نقاشیهایش عکس گرفت. توی دفترش پر بود از نقاشی هایی که به عشق بابا کشیده بود.
خانم معلم نقاشیها را برای همکارانش فرستاد و نوشت:«اینهانقاشیهای رویا کوچولوست، رویا آرزو داره پدرش زودتر از زندان آزاد بشه. پدر رویا بخاطر ورشکست شدن کارگاه تولیدیش بدهکار و حالا توی زندانه، رویا یه دختر هنرمنده و این نقاشیها خیلی با ارزشن من میخوام این نقاشیها رو برای رویا بفروشم تا با پولشون پدر رویا رو از زندان نجات بدیم»
هنوز ده دقیقه از ارسال این پیام نگذشته بود که خانم معلمی یکی از نقاشیها را انتخاب کرد و نوشت:«من این نقاشی را به اندازهٔ نصف حقوق این ماهم به اضافه مبلغ کمی که پس انداز دارم میخرم»
آقای معلمی یکی دیگر از نقاشیها را با مبلغ بیشتری خرید.
خیلی زود تمام نقاشیهای رویا فروخته شد. خانم معلم به رویا پیام داد:«رویای عزیزم دختر هنرمندم بابا به زودی به خونه برمیگرده»
#باران
#قصه
بسم الله الرحمن الرحیم
پرپرو همراه دوستانش بالای شهر پرواز میکردند. هوا گرم بود و خورشید وسط آسمان بود. پرپرو به خانهی خدا نگاه کرد و رو به دوستانش گفت:«من خیلی خانهی خدا را دوست دارم»
پرپرو همراه بقیهی پرستوها دور خانهی خدا میگشتند و آواز میخواندند.
یک دفعه چشمش به سیاهی روی زمین افتاد که از دور به طرف خانهی خدا میآمد.
پرپرو به طرف سیاهی پرواز کرد. هرچه جلوتر میرفت سیاهی بزرگتر میشد. کم کم متوجه شد سیاهی آدمهایی هستند که سوار فیل به طرف کعبه میایند. پرپرو جلوتر رفت. مردان سواربر فیل اخم کرده بودند و فیلها پاهایشان را محکم روی زمین میکوبیدند. پرپرو گوش تیز کرد. یکی از مردها که جلوتر از همه حرکت میکرد فریاد میزد:«زود باشید تندتنر حرکت کنید امروز باید خانهی خدا را خراب کنیم کار کعبه تمام است»
رنگ پرپرو با شنیدن حرفهای مرد، پرید. تند بال زد و به طرف خانهی خدا پرواز کرد. دوستانش هنوز بالای کعبه این طرف و آن طرف میرفتند. جلو رفت. نفس زنان گفت:«دوستان، دوستان» همه به پرپرو خیره شدند. ادامه داد:«کعبه، فیلها، مردِ عصبانی، کمک، کمک»
قویبال جلو رفت و گفت:«ارام باش درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده»
پرپرو نفس محکمی کشید و جواب داد:«تعداد زیادی آدم سوار فیل دارند به اینجا میآیند میخواهند خانهی خدا را خراب کنند»
قویبال با چشمان گرد گفت:«چرا؟ از کجا فهمیدی؟»
پرپرو ماجرا را برای قویبال تعریف کردو گفت:«دشمنان خدا، آنها آدمهای بدی هستند» قویبال گفت:«بروید همه پرستوها را خبر کنید بگویید همه بیایند روی کوهِ قرار همیشگی.»
خیلی نگذشته بود که همه پرستوها بالای کوه نشستند. قویبال گفت:«ادمهای بد میخواهد خانهی خدا را خراب کنند. باید کاری کنیم»
همهمه بین پرستوها افتاد. هرکس پیشنهادی داشت. بعضی از پرستوها هم میگفتند:«ما خیلی کوچکیم فیلها و آدمهاقوی و بزرگند کاری ا ما برنمیآید»
قویبال همه را آرام کرد و گفت:«ساکت... آرام باشید»
کمی فکر کرد و ادامه داد:«درست است ما کوچکیم اما زیادیم»
به اطراف نگاه کرد. سنگ کوچکی با پنجهی پایش برداشت و گفت:«میتوانیم کارهای بزرگی کنیم!»
پرستوها به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
پرپرو فساد زنان به پرستوها نزدیک شد و گفت:«زود باشید زودباشید دارند میرسند»
قویبال از زمین بلند شد و بلند گفت:«دوستان آماده باشید... حالا»
آسمان یک دفعه سیاه شد. پرستوها دسته دسته در آسمان پرواز میکردند. فیلها و ادمها به آسمان نگاه کردند. از آسمان سنگ میبارید. همه ترسیده بودند و فرار میکردند. پرستوها سنگها را با نوک و پنجههایشان میآوردند و بر سر فیلها و آدمهایی که میخواستند خانهی خدا را خراب کنند میریختند.
خیلی زود آدمهای بد از خانهی خدا دور شدند.
پرپرو و دوستانش به طرف خانهی خدا پرواز کردند و دور خانهی خدا گشتند.
#باران
خانهی کلاغ
من یک درخت سیب دارم
رویش کلاغی خانه دارد
او جوجههای کوچکش را
روی درختم میگذارد
او با صدای قارقارش
مادربزرگ را خسته کرده
تازه کلاغ دیگری هم
آنجا نشسته روی نرده
باید برای او بسازم
یک خانه ای در جای دیگر
مادربزرگم تا نیفتد
در زحمت و در رنج بیشتر
#باران
🦆 چرا همچینی؟ انگار غمگینی!
✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده
@yekiboodyekinabood
چرا همچینی؟ انگار غمگینی!!.mp3
8.38M
🎀 قصه های خاله پونه
#چرا_همچینی_انگار_غمگینی
🕰 ۸:۴۳ دقیقه
@yekiboodyekinabood
5⃣1⃣1⃣
یک اسم زیبا
امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گلهای دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....»
مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش میکرد و زیر لب ذکر میگفت.
امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده»
مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش»
تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش میکرد.
امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟»
مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ »
امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچهها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت»
مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.»
دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده»
امیرعلی دستهایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو »
مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکمتر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« میشه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید.
امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.»
#باران
#میلاد_حضرت_معصومه(سلام الله علیها)
بهشت
مادر کیف را به مهدیه داد و گفت:«بیا دخترم وسایلش را خالی کن فقط کیف پول و تک کلید اتاق را بردار»
مهدیه کیف را گرفت و تمام وسایل را روی میز گذاشت.
گوشی اخم کرد و گفت:«می دانستم ما را با خود نمی برند»
دستبند مرواریدهایش را جمع کرد و گفت:«من را بگو که دلم را خوش کرده بودم»
تسبیح مهره های آبی اش را تکان داد گفت:«عجله نکنید شاید ما را هم بردند»
گوشی رویش را برگرداند گفت:«مگر نشنیدی گفت فقط کلید اتاق و کیف پول»
کیف پول لبخند زد گفت:«ناراحت نباشید من همه چیز را بعد از اینکه برگشتم برایتان تعریف میکنم»
مهدیه کیف پول را برداشت و توی کیف گذاشت. کلید اتاق را از روی میز برداشت نگاهی به وسایل روی میز کرد و گفت:«مادر من آماده ام»
مادر کنار مهدیه ایستاد گفت:«چادرت را سر کن دخترم که دیر شد»
مهدیه دست مادر را گرفت و از اتاق بیرون رفت.
گوشی صفحه اش را خاموش و روشن کرد گفت:«دیدی تسبیح؟ دیدی ما را نبردند، دیدی...»
هنوز حرف گوشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد مهدیه تسبیح فیروزه ای را برداشت و گفت:«تو هم باید بیایی»
سریع از اتاق خارج شد در را قفل کرد، پله ها را دو تا یکی پایین رفت.
مادر چادرش را مرتب کرد و گفت:«خوب شد یادت افتاد تسبیح را فراموش کرده بودم»
صدای اذان که امد به حرم رسیده بودند. توی صحن باب الجواد نماز را خواندند. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده می شد. مهدیه کبوترهای رنگی را نگاه می کرد و توی دلش می گفت:«کاش من هم پرواز می کردم می رفتم آن بالا روی گنبد می نشستم»
نزدیک در ورودی که رسیدند مادر تسبیح فیروزه ای را از توی کیف بیرون آورد مهدیه گفت:«مادر می شود تسبیح را من بیاورم؟»
مادر کمی فکر کرد در حالی که تسبیح را دور دست مهدیه می پیچید گفت:«خیلی مواظبش باش اینجوری گم نمی شود»
مهدیه خندید و گفت:«مثل دستبند شد»
مادر دست مهدیه را گرفت و به سمت ضریح حرکت کرد.
رو به روی ضریح ایستاد دست بر سینه گذاشت با چشمانی پر اشک زیر لب چیزهایی گفت، مهدیه هم آرام دست روی سینه گذاشت گفت:«سلام امام رضا » و به اطراف نگاه کرد زن ها و بچه های زیادی ان جا بودند. مادر گفت:«برویم یک زیارت نامه بخوانیم دخترم»
گوشه ای رو به ضریح ایستادند مادر مشغول خواندن زیارت نامه شد. مهدیه که حوصله اش سر رفته بود تسبیح را از روی مچ دستش باز کرد، روی سنگ نشست و با ان شکل های مختلف درست کرد. تسبیح از خوشحالی آبی تر و زیباتر شده بود. مادر دعایش تمام شد دست مهدیه را گرفت گفت:«بیا تا دور ضریح شلوغ نشده هم زیارت کنیم هم تسبیح را تبرک کنیم»
مهدیه فرصت نکرد تسبیح را دور دستش بپیچد دنبال مادر رفت نزدیک ضریح مادر گفت:«الان نسبت به همیشه خلوت تر است اما، دست من را رها نکن»
آرام آرام از بین جمعیت جلو رفتند، تسبیح با خودش گفت:«کاش می شد برای همیشه همین جا می ماندم، کنار همین ضریح توی دست زائران»
مهدیه تسبیح را محکم گرفته بود و همراه مادر جلو می رفت، به ضریح که رسیدند فشار جمعیت بیشتر شد مهدیه به سختی دست به ضریح کشید تسبیح را جلو آورد تا به ضریح بزند اما تسبیح از دستش رها شد و روی زمین افتاد مهدیه خواست تسبیح را بردارد اما نمی شد خم شود بلند گفت:«مادر تسبیح افتاد» اما آن جا آنقدر شلوغ بود که مادر صدای مهدیه را نشنید.
دست مهدیه را کشید از بین جمعیت بیرون برد.
تسبیح زیر پای زائران این طرف و ان طرف می رفت تا اینکه زنی او را دید و از زمین برداشت. و توی قفسه ی مهر ها گذاشت.
تسبیح به آرزویش رسیده بود و خودش را توی بهشت می دید.
#باران
سلاااااام سلاااااام ❤️
داریم میرسیم به یه روز قشنگ و خاص😍
روزی که هدیه دادن توش بشدت توصیه شده😌🌺
خب الان میگم چه روزی🧐
عید غدیر خم😍😍👏👏👏👏
بدویید تا از قافله هدیه دهنده ها جا نمونید😎
ثبت سفارشات عید غدیر تا الان👇👇
عروسک فرشته پونزده سانتی
تعداد صد عدد،سفارش دوست عزیزم مشتری همیشگی از جنوب کشور قشنگمون🌺
عروسک فرشته پونزده سانتی
پنجاه عدد،سفارش موسسه خوب مهر فرشته ها،موسسه دوستدار جمعیت،این موسسه هم مشتری وفادار و خوبمون هستن🌺😍
عروسک سرچرخشی
دو عدد سفارش مشتری عزیزمون🌺🌺
اگه برای عید با عظمت غدیر دنبال یه هدیه ی خاص هستید من اینجام🙏❤️
@aroosakmohajabe
آخ جون
ریحانه کنار مادر نشست. پولهایش را جلو برد و گفت:«مامان من میخوام پولهای قلکم رو برای غذایی که میخواید روز عید غدیر برای نیازمندان بپزید بدم»
مادر به چشمان سیاه ریحانه نگاه کرد و گفت:«ولی تو میخواستی با پولهات ساعت بخری»
ریحانه لبخند زد و گفت:«پولهام رو دوباره جمع میکنم و میخرم، بابا میگفت خدا غذا دادن به دیگران تو روز عید غدیر رو خیلی دوست داره»
مادر پیشانی ریحانه را بوسید، پولها را گرفت و گفت:«قبول باشه دخترمهربونم»
ریحانه با صدای در به طرف حیاط دوید. در را برای پدر باز کرد خودش را توی بغلش جا کرد و گفت:«سلام بابایی خسته نباشید»
پدر ریحانه را بوسید و گفت:«سلام دخترنازم، مونده نباشی عزیزم»
بستهی کوچکی توی دستان پدر بود. روی زانو نشست. موهای روی پیشانی ریحانه را کنار زد. بسته را توی دستان ریحانه گذاشت و گفت:«عید دخترم مبارک باشه»
چشمان ریحانه از خوشحالی برق زد. بسته را گرفت و گفت:«هنوز که عید غدیر نشده!»
پدر بلند شد و گفت:«عید قربانه دخترم» به طرف حوض رفت. ریحانه کنار پدر که داشت دستانش را میشست ایستاد. بسته را آرام باز کرد. بالا و پایین پرید و گفت:«اخ جون همون ساعت صورتی که دوست داشتم»
#باران