https://eltemas-2a.ir/z/1522
ختم صلوات به نیت سلامتی پدر عزیزمون آقای فضل الله حاجیزاده 🌸🌸🌸
انا لله و انا علیه راجعون🥀🥀🥀
پدر عزیزم از دستم رفت😭😭😭
فاتحه ای هدیه کنید ممنونتون میشم🖤
سلام و ادب
نماز شب اول قبر برای فضل الله فرزند فتح الله اگر بخونید من رو مدیون خودتون کردید🙏😭😭😭
پدرم مداح اهل بیت،قاری قرآن ،معلم قرآن
فرزند شهید، جانباز و رزمنده دفاع مقدس بودند😭😭😭
https://eltemas-2a.ir/q/527
ختم قرآن به نیت شادی روح پدر عزیزمون فضل الله حاجیزاده
خرید کتاب راستکی و ماستکی؛
(به صورت فایل pdf)
آموزش احکام به کودکان 🤩
با قالب شعر و تصویرگری👌
کتاب راستکی و ماستکی با هدف،
آموزش احکام به کودکان با اشعار
صمیمی و دلچسب توسط موسسه
فرهنگی جامعة الاحکام ارائه گشته
است.
🎁 همراه با جوایز ویژه 🏆
👇خرید این کتاب آموزشی👇
| کلیک کنید |
May 11
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روزهی کله شیری 👶
(#قصه_احکام مخصوص کودکان) 😍
👈 بچهها میدونید وارد چه ماه بزرگی شدیم؟
🥰 بله آفرین. ماه مبارک رمضان 🌙 🤲
😇 میدونید ما بچهها میتونیم توی این
ماه مبارک مثل بزرگترها روزه بگیریم و تو
مهمونی بزرگ خدا شرکت کنیم؟
👦 محمد قصهی ما هم دلش میخواست
روزه بگیره اما ...👈خیلی خوب. بیاین بقیه
ماجرا رو با هم ببینیم و گوش کنیم.
◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک زندگی اسلامی
🆔 @jameatolahkam
🌐 http://jameatolahkam.ir
https://eltemas-2a.ir/z/1580
ختم صلوات به نیت شفای همه بیماران به ویژه مریض منظوره🙏
🐧 خاله و طوطی سخنگو
✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده
🎨 تصویرگر: سمینه خوبی
💦 انتشارات: مجله شاپرک
@yekiboodyekinabood
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀 قصه های خاله سمیرا
#خاله_و_طوطی_سخنگو
⏰ ۳:۱۸ دقیقه
@yekiboodyekinabood
5⃣9⃣9⃣
دینگ دینگ
صبح جمعه بود. به سختی از روی تخت بلند شدم. خوابی که دیده بودم گنگ و مبهم از مقابل چشمانم گذاشت. چیزهای زیادی از خواب یادم نبود. حرم، کبوتر، دوچرخه سواری...
پنجره را باز کردم و هوای بهاری را محکم نفس کشیدم. عطر گلهای محمدی توی حیاط حالم را حسابی جا آورد. به دو از اتاق بیرون دویدم. مادر مشغول پخت ناهار بود. بلند سلام کردم. با لبخند جواب داد و برایم چای ریخت. سر میز صبحانه پرسیدم: «مامان میاین امروز بریم حرم؟» جواب داد: «خیلی دلم میخواد بیام اما امروز ناهار مهمون داریم، یادت رفته؟ دایی قراره بیان!»
رفتم توی فکر. چاییام را سر کشیدم و گفتم: «اگه با من کاری ندارین من خودم تنها برم و زود برگردم.»
قابلمه را هم زد و جواب داد: «کاری ندارم عزیزم فقط تا ناهار برگرد.»
چشمی گفتم و به اتاق برگشتم. لباسهایم را عوض کردم و جلوی آینه ایستادم.
به جوش جدیدم نگاه کردم. ابروهایم را توی هم کردم و گفتم: «شما کی قراره دست از سر کچل من بردارید؟ جا قحطیه آخه دقیقا روی دماغ باید بیای بیرون؟»
کاریش نمیشد کرد. از اتاق زدم بیرون.
با مادر خداحافظی کردم و به دو خودم را به دوچرخه سبزم رساندم. زنگ کوچکش را آرام فشار دادم. با صدای زنگ دوچرخه دلم قنج رفت.
توی کوچه عماد را دیدم. صدا زد: «چطوری داش رضا؟» دست تکان دادم: «خوبم دارم میرم حرم!»
هیچ دستی دوچرخه را به طرفش بردم. با اینکار تواناییام را حسابی به رخش کشیدم. برایم کف زد و گفت: «حیف داریم میریم مهمونی وگرنه بات میومدم!»
دست روی شانهاش گذاشتم: «آره میومدی بیشتر خوش میگذشت. راستی چه خبر از مسابقه طنابکشی؟»
زنگ کوچک دوچرخهام را فشار داد. دینگ دینگ صدایش توی کوچه پیچید: «هیچی دیگه تیم ما آمادست فردا هم قراره بریم برای تمرین، خیالت تخت ما برندهایم.»
کمی در مورد تیم و تمرین گپ زدیم.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: «من برم دیر شد باید تا ناهار برگردم.»
خداحافظی کردم از کوچه خلوتمان آمدم بیرون.
دو سه تا کوچه را رد کرده بودم که دیدم پسر چهار، پنج سالهای کنار دیوار نشسته و گریه میکند. کنارش ایستادم زنگ کوچک دوچرخهام را فشار دادم. دینگ دینگ صدای زنگ توی کوچه پیچید. پسر بلند شد، سرش را بالا گرفت. رد اشک روی صورتش مانده بود. ساکت شد به من نگاه کرد. خیلی زود دوباره شروع کرد به گریه کردن.
پرسیدم: «چرا گریه میکنی کوچولو؟»
گریهاش بلندتر شد: «من توچولو نیشتم!»
خندهام گرفته بود؛ به زحمت خودم را کنترل کردم: «بله بله ببخشید، حالا بگو چرا گریه میکنی؟»
دماغش را بالا کشید: «هیش کی باهام بازی نمیتُنه.»
رفتم توی فکر. هنوز بغض داشت. به دوچرخهام نگاه کرد و جلو آمد: «منو سَوال دوچرخه میتُنی؟»
به ترک دوچرخه اشاره کردم: «میتونی بشینی اینجا؟»
چشمانش برق زد: «آله میتونم.»
کمکش کردم تا سوار شد. چند دور توی کوچه چرخیدیم. صدای خندهاش توی کوچه پیچیده بود. خوشحال بودم که دلش را شاد کرده بودم. یاد حرف پدر افتادم که میگفت: «پیامبر فرمودند هرکس دل کودکان را شاد کند به جایی در بهشت میرود که دارالفرح نام دارد!»
دلم قنج رفت. به ساعتم نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. سریع ایستادم: «خب دیگه برو خونه منم باید برم حرم.» آرام پیاده شد. دلش میخواست باز هم سواری کند اما مقاومت نکرد.
#ادامه_دارد...
دینگ دینگ
صبح جمعه بود. به سختی از روی تخت بلند شدم. خوابی که دیده بودم گنگ و مبهم از مقابل چشمانم گذاشت. چیزهای زیادی از خواب یادم نبود. حرم، کبوتر، دوچرخه سواری...
پنجره را باز کردم و هوای بهاری را محکم نفس کشیدم. عطر گلهای محمدی توی حیاط حالم را حسابی جا آورد. به دو از اتاق بیرون دویدم. مادر مشغول پخت ناهار بود. بلند سلام کردم. با لبخند جواب داد و برایم چای ریخت. سر میز صبحانه پرسیدم: «مامان میاین امروز بریم حرم؟» جواب داد: «خیلی دلم میخواد بیام اما امروز ناهار مهمون داریم، یادت رفته؟ دایی قراره بیان!»
رفتم توی فکر. چاییام را سر کشیدم و گفتم: «اگه با من کاری ندارین من خودم تنها برم و زود برگردم.»
قابلمه را هم زد و جواب داد: «کاری ندارم عزیزم فقط تا ناهار برگرد.»
چشمی گفتم و به اتاق برگشتم. لباسهایم را عوض کردم و جلوی آینه ایستادم.
به جوش جدیدم نگاه کردم. ابروهایم را توی هم کردم و گفتم: «شما کی قراره دست از سر کچل من بردارید؟ جا قحطیه آخه دقیقا روی دماغ باید بیای بیرون؟»
کاریش نمیشد کرد. از اتاق زدم بیرون.
با مادر خداحافظی کردم و به دو خودم را به دوچرخه سبزم رساندم. زنگ کوچکش را آرام فشار دادم. با صدای زنگ دوچرخه دلم قنج رفت.
توی کوچه عماد را دیدم. صدا زد: «چطوری داش رضا؟» دست تکان دادم: «خوبم دارم میرم حرم!»
هیچ دستی دوچرخه را به طرفش بردم. با اینکار تواناییام را حسابی به رخش کشیدم. برایم کف زد و گفت: «حیف داریم میریم مهمونی وگرنه بات میومدم!»
دست روی شانهاش گذاشتم: «آره میومدی بیشتر خوش میگذشت. راستی چه خبر از مسابقه طنابکشی؟»
زنگ کوچک دوچرخهام را فشار داد. دینگ دینگ صدایش توی کوچه پیچید: «هیچی دیگه تیم ما آمادست فردا هم قراره بریم برای تمرین، خیالت تخت ما برندهایم.»
کمی در مورد تیم و تمرین گپ زدیم.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: «من برم دیر شد باید تا ناهار برگردم.»
خداحافظی کردم از کوچه خلوتمان آمدم بیرون.
دو سه تا کوچه را رد کرده بودم که دیدم پسر چهار، پنج سالهای کنار دیوار نشسته و گریه میکند. کنارش ایستادم زنگ کوچک دوچرخهام را فشار دادم. دینگ دینگ صدای زنگ توی کوچه پیچید. پسر بلند شد، سرش را بالا گرفت. رد اشک روی صورتش مانده بود. ساکت شد به من نگاه کرد. خیلی زود دوباره شروع کرد به گریه کردن.
پرسیدم: «چرا گریه میکنی کوچولو؟»
گریهاش بلندتر شد: «من توچولو نیشتم!»
خندهام گرفته بود؛ به زحمت خودم را کنترل کردم: «بله بله ببخشید، حالا بگو چرا گریه میکنی؟»
دماغش را بالا کشید: «هیش کی باهام بازی نمیتُنه.»
رفتم توی فکر. هنوز بغض داشت. به دوچرخهام نگاه کرد و جلو آمد: «منو سَوال دوچرخه میتُنی؟»
به ترک دوچرخه اشاره کردم: «میتونی بشینی اینجا؟»
چشمانش برق زد: «آله میتونم.»
کمکش کردم تا سوار شد. چند دور توی کوچه چرخیدیم. صدای خندهاش توی کوچه پیچیده بود. خوشحال بودم که دلش را شاد کرده بودم. یاد حرف پدر افتادم که میگفت: «پیامبر فرمودند هرکس دل کودکان را شاد کند به جایی در بهشت میرود که دارالفرح نام دارد!»
دلم قنج رفت. به ساعتم نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. سریع ایستادم: «خب دیگه برو خونه منم باید برم حرم.» آرام پیاده شد. دلش میخواست باز هم سواری کند اما مقاومت نکرد.
#باران
#داستان_نوجوان
#ولادت_امام_رضا (علیه السلام)
عیدتون مبارک ❤️
سلام و عرض ادب و احترام
تا دقایقی دیگر یکی از #رمان های جذاب گروه رمان نویسی سدره المبتدا رونمایی خواهد شد.
اسم رمان و نویسنده ؟
میگم خدمت تون
داستان رمزی | حسین مجاهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
May 11
🚩 گالان سرگذشت کودک قهرمانیست که ایستادگی در سختیها را به کودکان سرزمینمان میآموزد.
نویسنده: مهدیه حاجیزاده
سال انتشار: ۱۴۰۲
تعداد صفحهها: ۱۸۴ صفحه
انتشارات: باغ گردو
این رمان نوجوان را به #نوجوانان مظلوم و مقتدر #غزه و تمام #فلسطین و نوجوانان اهل #مقاومت تقدیم میکنیم.
لینک کتاب رمان از طاقچه 👇
https://taaghche.com/book/193425
#معرفی_کتاب
#کارگروه_ادبی_خیمه
📚 خیمه کتاب
@KheymehBook
خیمه بانوان هنرمند هیأتی
@Kheymeh_Art
🌐 وبگاه | ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام
مطالعه کتاب «گالان» در فراکتاب:
www.faraketab.ir/b/190585?u=152412
گالان، نوجوانی ست با دنیایی از سختی ها و مشکلات. چالش هایی که او نمی خواهد در آنها بازنده باشد. گالان نوجوانی ست که ...
-1327948029_2103769724.pdf
1.35M
گردش پردردسر
داستانی با موضوع مظلوم و ایستادگی در مقابل ظالم