eitaa logo
شعر شیعه
6.5هزار دنبال‌کننده
387 عکس
158 ویدیو
14 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را و سر دادند بی‌تو تارها آهنگ هجران را نبی را بر فراز کوه نور احساس می‌کردم دمی که می‌شنیدم از لبت آیات قرآن را همان‌هایی که ما را متهم بر کفر می‌کردند پس از این آیه‌ها، با اشک فهمیدند جریان را و هجده آینه بر نیزه می‌دیدیم، اما آه هجوم سنگ‌ها برچید این آیینه‌بندان را شکوه موج‌های سهمگینِ خطبه‌های من برای صخره معنا کرد دریای خروشان را بدن‌ها بر زمین، سرها به نیزه، کاروان در بند فقط در «کوفه» دعوت می‌کنند این‌گونه مهمان را!... @shia_poem
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال... من از نواحی «اللهُ نور» می‌آیم من از زیارت سر در تنور می‌آیم من از مشاهدهٔ مسجدالحرام وفا من از طواف حریم حضور می‌آیم درون سینه‌ام، اشراق وادی سیناست من از مجاورت کوه طور می‌آیم سفیر گلشن قدسم، همای اوج شرف شکسته بال و پر، اما صبور می‌آیم هزار مرتبه نزدیک بود جان بدهم اگرچه زنده ز آفاق دور می‌آیم ضمیر روشنم آیینهٔ فریبایی‌ست و نقش خاطر من آنچه هست، زیبایی‌ست سرود درد به احوال خسته می‌خوانم نماز نافله‌ام را، نشسته می‌خوانم... ز باغ با خود، عطر شکوفه آوردم پیام خون و شرف را به کوفه آوردم سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند میان آن همه خاکستر فراموشی صدای زنگ جرس‌ها، گرفت خاموشی چو من به مردم پیمان‌شکن، سخن گفتم صدا صدای علی بود، من سخن گفتم ... :: هلا جماعت نیرنگ‌باز، گریه کنید چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید اگر به عرش برآید خروشِ خشم شما خداکند نشود خشک، اشک چشم شما شما که دامن حق را ز کف رها کردید شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید شما که سبزهٔ روییده روی مُردابید شما که دشمن بیداری و گران‌خوابید شما ز چشمهٔ خورشید دور می‌مانید شما به نقرهٔ آذین گور می‌مانید شما که روبروی داغ لاله اِستادید چه تحفه‌ای پی فردای خود فرستادید؟ شما که سست نهادید و زشت رفتارید به شعله شعلهٔ خشم خدا گرفتارید عذاب و لعنت جاوید مستحَقّ شماست به‌جای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید شما که دامن خود را به ننگ آلودید دریغ، این شب حسرت سحر نمی‌گردد به جوی، آبروی رفته برنمی‌گردد به خون نشست دل از ظلم بی‌دریغ شما شکست نخل نبوت به دست و تیغ شما شما که سید اهل بهشت را کشتید چراغ صاعقهٔ سرنوشت را کشتید گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله... به جای سود ز سودای خود زیان بُردید امید و عاطفه را نیز از میان بردید شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خورده‌ست کجا شمیم وفا بر مشامتان خورده‌ست؟ شما که در چمن وحی آتش افروزید در آتشی که بر افروختید می‌سوزید چه ظلم‌ها که در آن دشتِ لاله‌گون کردید چه نازنین جگری از رسول، خون کردید چه غنچه‌ها که دل آزرده در حجاب شدند به جرم پرده‌نشینی ز شرم آب شدند از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون فضا اگر چه پر از ناله‌های زارِ شماست شکنجه‌های الهی در انتظار شماست مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد کسی به یاری‌تان، قد علم نخواهد کرد شمیم رحمت حق بر مشامتان مَرِساد و قال عَزَّوَجَل: رَبّکُم لَبِالمِرصادِ :: سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد کبوتر دلم از شوق دیدنش پر زد هلال یک شبه‌ام را به من نشان دادند دوباره نور به این چشم خون‌فشان دادند... به کاروان شقایق به یاس‌های کبود نسیم عاطفه از یار مهربان دادند دوباره در رگ من خون تازه جاری شد دوباره قلب صبور مرا تکان دادند دوباره عشق به تاراج هوشم آمده بود صدای قاری قرآن به گوشم آمده بود به شوق آن‌که به باغ بنفشه سر بزند دوباره همسفر گل‌فروشم آمده بود صدای روح‌نوازش غم از دلم می‌برد اگرچه کوه غمی روی دوشم آمده بود دلم چو محمل من روشن است می‌دانم صدا صدای حسین من است، می‌دانم هلال یک‌شبهٔ من که روبروی منی! که آگه از دل تنگ و بهانه‌جوی منی!... خوش است گرد ملال از رخ تو پاک کنم خدا نکرده گریبان صبر چاک کنم بیا که چهرهٔ ماهت غم از دلم بِبَرد ز موج‌خیز حوادث به ساحلم بِبَرد... شبی که خواهر تو در نماز نافله بود تو باز، گوشهٔ چشمت به سوی قافله بود چو خار، با گل یاسین سَرِ مقابله داشت سه‌ساله دختر تو پایِ پُر ز آبله داشت... امام آینه‌ها طوقِ گُل به گردن داشت امیـر قافـلهٔ نور غُل به گردن داشت مصیبتی که دلِ «سَهلِ ساعدی» خون شد ز غصه نخل وفا مثل بید مجنون شد برای دیدن ما صف نمی‌زدند ای کاش میان گریهٔ ما کف نمی‌زدند ای کاش... کویر، نورِ تو را دید و دشت زر گردید سر تو آینه‌گردانِ طشت زر گردید الا مسافر کُنج تنور و دِیْر بیا مُصاحب دل زینب! سفر بخیر بیا اگر چه آیتی از دلبری‌ست گیسویت چه روی داده که خاکستری‌ست گیسویت؟ سکوت در رَبَذه از ابی‌ذران هیهات لب و تلاوت قرآن و خیزران هیهات خدا کند پس از این آفتاب شرم کند عطش بنوشد و از روی آب شرم کند ستاره‌ای پس از این اتفاق سر نزند «شفق» نتابد و ماه از محاق سر نزند @shia_poem
چه پای آبله خیزی، چه مرکبی و چه راهی مهار ناقه نیفتد به دست شمر الهی به خفتگان همه رو نیزه می‌زدند که برخیز دریغ و درد، چه راه بلند و شام سیاهی به غیر سایۀ سرنیزه ها و خار مغیلان برای طفل سه ساله نبود پشت و پناهی اسیر بود امامی که کائنات اسیرش اسیر بود چنان که به سینه، سلسله آهی به پاره پاره‌ی معجر، مخدرات مکدر خدا کند که ندوزند اهل شام نگاهی به چوب خشک، لبی را یزید بست که از خاک محال بود نروید پی دعاش گیاهی بدا به شعر که می‌خواند فی البداهه و می‌ریخت شراب بر سر پاک بلند مرتبه شاهی @shia_poem
از روی نیزه بر من غمگین نظاره ای حرفی کنایه ای سخنی یا اشاره ای پلکی بزن که حال حرم روبه راه نیست کافی است بزم سوختگان را شراره ای سوسو بزن به سوی من ای سوی دیده ام در آسمان به جز تو ندارم ستاره ای دستم نمی رسد به سر نیزه ات اگر در دست زینب است گریبان پاره ای یک قتلگاه رفتی و صد قتلگاه من... گشتم به هر دیار حسین دوباره ای چشمم کبود گشت و جدا از سرت نشد از بحر بر کنار نگردد کناره ای با هر تکان نیزه تکان می خورد سرت جانا به گوش نیزه مگر گوشواره ای پیشانی ات شکست که پیشانی ام شکست آیینه بی خبر نشود از نظاره ای جایش به روی صورت من درد می گرفت میخورد تا که بر رخ تو سنگ خاره ای بی پوشیه به پیش نگاه حرامیان جز آستین پاره نداریم چاره ای @shia_poem
با سنگ های تیز بهم خورده روی تو جا خوش نموده نیزه چرا در گلوی تو تا باز شد لبان تو ،قاریِّ محترم پرتاب شد زهر طرفی سنگ سوی تو من تار ، تار، موی تو را شانه می زدم حالا ز چوبِ نیزه کنم جمع موی تو یک بخش ِصورت تو میان تنور سوخت از آن به بعد گشته عوض رنگ و بوی تو خیلی عوض شدی زصدا می شِناسَمَت هربار محملم برِسَد روبروی تو هرروز خونِ تازه می آید ز حنجرت از بس ترک ترک شده شکلِ سبویِ تو قرآن بخوان زحرمتِ زینب دفاع کن بازی نموده شایعه با آبروی تو رجاله ها به صورت تو سنگ می زدند برپرده های محمل ما چنگ می زدند @shia_poem
سوخت مرا آه، خط به خطِ مقاتل چشم تر آورده ام، دو شاهدِ عادل! شام اسارت کجا و شمسۀ عصمت شاه عوالم کجا و بند سلاسل روضۀ پوشیده را مخواه کنم باز ناقۀ عریان و منزل از پی منزل پس چه شد آن دست‌ها که طفل سه ساله با مدد او نشسته بود به محمل ناقۀ زینب به دست کیست مهارش؟ لال شوی ای زبان و خون شوی ای دل! پای همان نیزه‌ای که رأس حسین است ذبح کنیدم که خواند آیۀ بسمل سرزده‌است از تنور خانۀ خولی «یار من و شمع جمع و شاه قبایل» ریخت بر آن سر یزیدِ مست، شرابی بشکند آن دست‌های نامتعادل آه از آن بازه‌ای که زادۀ نیرنگ صفحۀ شطرنج را گذاشت مقابل جام تهی بود کاش ساغرِ جسمم از چه نمردیم ما ز بزم اراذل از چه نمردیم ما که پیش ابالفضل حرف کنیزی زدند، ای دل غافل! سر زند از شام تیره صبح سپیدی منتقمِ قوم بسته است حمایل تا نشده دیرتر بخواه فرج را پیک اجل چون رسد چه جای وعجّل @shia_poem
سفر کردن بدون تو ! گمانم خواب می بینم من از بس بر تو می گریم جهان را آب می بینم سفر کردن بدون تو ! برای ما خطر دارد که این راهِ چهل روزه هزاران درد سر دارد سفر کردن بدون تو ! عجب فرجام و تقدیری میان خواب هم دیگر سراغم را نمی گیری سفر کردن بدون تو ! به رویِ ناقه ی عریان امان از هسفرهایم دعایم کن برادر جان سفر کردن بدون تو ! پر از زخم است احساسم چقدر این روزها در قافله محتاج عباسم تو رفتی شانه هایت رفت دیگر تکیه گاهی نیست برای خواهرت جز سوختن جز صبر راهی نیست شبیه سرو بر پا هستم و نستوه می مانم میان گردبادِ غم شبیه کوه می مانم به راهت لحظه لحظه با تمامِ خویش می جنگم ندارم شِکوه ای آخر، فقط بسیار دلتنگم نه تو هستی نه عباسم نه قاسم نه علی اکبر صدایم کن ز روی نی صدایم کن بگو: خواهر! طلوعت را به نی دیدم تو سِرِّ مَطلَعُ الفَجری عجب تعبیرِ جانکاهی عجب تفسیرِ پُر زجری به لبخند تو عادت داشتم، بر نِی تبسم کن تبسم گر میسر نیست با قرآن تکلم کن بخوان قرآن و رفع اتهام از آل عصمت کن به اثبات مسلمان بودنت قرآن تلاوت کن! به حال کودکانِ تو ندارد هیچ کس رحمی نه از آب و نه از نان نیست ما را اندکی سهمی نمی دانم که شمر آخر چه می خواهد در این عرصه کنارِ ناقه ها با تازیانه می زند پَرسه یتیمانت ز روی ناقه ها صد بار افتادند به ضرب نیزه و کعبِ نیِ اشرار افتادند پس از آنکه به نعلین تو دستان جسارت رفت لباس و کفشِ پای کودکانت هم به غارت رفت اسیران پا برهنه آمدند و غم مفصّل شد کف پای یتیمانت پر از گلهای تاول شد نشسته نافله خواندم ، برادر گریه ها کردم ولی آرام و پنهان زیر معجر گریه ها کردم چنان در راه بر ما ظلم کافی می کند دشمن تو گویی جنگ خیبر را تلافی می کند دشمن کجا بودم کجا هستم ببین بازیِ دنیا را به عرض تسلیت، نیزه تسلّی می دهد ما را نخواهد رفت از یادم جسارت های خصمانه نخواهد رفت از یادم جفای اِبنِ مرجانه در آن مجلس به حسرت هستی ام را خوب می دیدم گل و گلزخم هایش را به زیر چوب می دیدم کشیدم زاده ی مرجانه را در بند رسوایی اگر چه این مصائب را ندیدم غیر زیبایی هزار و یک مصیبت تا مدینه پیشِ رو دارم دعایم کن حسین من ، گرفتارم گرفتارم @shia_poem
سه روز است آب و غذایی نخوردیم نشستیم و جای کبودی شمردیم سه روز است ما جای خوابی نداریم به جز آستین ها حجابی نداریم دعا کن کسی بین معبر نباشد اگر هست از مردم شر نباشد ببین باز کردند دروازه هارا دعا کن من و  بچه هارا... نگارا! عجب ازدحامی عجب پست هایی عجب لات هایی عجب مست هایی عجب جای تنگی عجب طبل جنگی عجب دستهایی عجب چوب و سنگی دل شام ازینکه اسیریم شاد است دلم سوخت.. رقاصه دورم زیاد است بگو نیزه دارت نخندد به دردم قرار است تا کی به کوچه بگردم؟! کسی نیزه میزد به پهلوم در راه.. کسی درمیاورد ادای مرا آه.. امان از اسیری امان از غریبی روی صورتم چنگ زد نانجیبی چه میشد درآن کوچه دیگر نبودی که من هو شدم بین مشتی یهودی خودت کور کن چشم آن ساربان را خودت لال کن آن زن بد دهان را ابالفضلِ ما بود و خشمی خروشان که رفتیم بازار برده فروشان.. من از دخترانت خجالت کشیدم چگونه بگویم چه حرفی شنیدم @shia_poem
به شیعه ابرو داده وجود زینب کبری یقین و صبر بوده تار و پود زینب کبری اگر خالی ست جایش در کسا اما خدا بگذاشت نماد پنج تن را در وجود زینب کبری حسین از یاد ها می رفت و پرچم ها زمین می خورد نبود از عشق ردی در نبود زینب کبری کسی که هستی اش را داد تا که  معجرش باشد نمی داند قلم حد و حدود زینب کبری شهادت خواستگاه کربلا بود و حسین اما اسارت شد عروج بی فرود زینب کبری اسارت رفت اما معنی اش ذلت نمی باشد اسارت را خدا کرده صعود زینب کبری چه محکم ما رایت الا جمیلا ضربه زد انجا به گوش دشمن کور و حسود زینب کبری چنان کوهی که از طوفان نیاید خم بر ابرویش حرم را تکیه گاه امن بوده زینب کبری طنین خطبه اش را کوفه فهمیده است یعنی چه هراسان شد دل شام از ورود زینب کبری به اشک شرم می شوید به نی خورشید چشمش را ببیند هر زمان چشم کبود زینب کبری @shia_poem
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟ در دل دریای دشمن بی‌محابا ایستاده؟ لرزه می‌افتد به جان خیل دشمن از خروشش وز نهیبش قلب هستی، نبض دنیا ایستاده می‌گذارد پای بر فرق شط از دریادلی‌ها وه چه بشکوه و تماشایی‌ست دریا، ایستاده! گر چه زینب زیر بار داغ‌ها از پا نشسته تکیه کرده بر عمود خیمه‌ها، تا ایستاده او که دارد فطرتی نازک‌تر از آیینه حتی در مصاف خصم چون کوهی ز خارا، ایستاده با غریو «ما رأیتُ  فِی البَلا  اِلا جَمیلا» پیش روی آن همه زشتی، چه زیبا ایستاده! از قیام کربلا این درس را آموخت باید: ظلم را نتوان ز پا انداخت، الا ایستاده این پیام تک سوار ظهر عاشوراست یاران: مرگ در فرهنگ ما زیباست، اما ایستاده! @shia_poem
دختر مرد دوعالم آنکه گاهِ خشم خویش رَعشه بر این چارمام و هفت باب انداخته این همان بانوست که از نطق و بیان همچون علی انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته @shia_poem