eitaa logo
شعر شیعه
7.4هزار دنبال‌کننده
539 عکس
200 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
پیچیده در حرم خبر گوشواره ات دستی شده ست در به در گوشواره ات می کاشت با ملاحظه دیروزها پدر گل های بوسه دور و بر گوشواره ات گوشت کبود گشت اگر که نسیم صبح گاهی گذاشت سر به سر گوشواره ات از داغ گوش های تو در آن غروب سرخ دیدم که خم شده کمر گوشواره ات دنبال گوش، زیور و خلخال هم پرید خیلی زیاد شد ضرر گوشواره ات گوشی کشید تیر و رخی هم کبود شد افتاد هر کجا گذر گوشواره ات از بس رباب خورده غم اصغر و تو را گهواره گشته همسفر گوشواره ات از بس به سرعت آمد و از بس شدید بود در گوش رفته بیشتر گوشواره ات یک دست بر دهان تو یک دست روی گوش دعوا شده ست باز سر گوشواره ات @shia_poem
نبودی تا ببینی غصه هامو دلم میگه شدم سرباره عمه نمیشه گفت یه حرفایی رو بابا فقط باید بگم بیچاره عمه نبودی تا ببینی ریخته موهام مثه موی سرت آتیش گرفته دیگه چیزی ازم باقی نمونده با این وضعی که دشمن پیش گرفته نبودی تا ببینی گونه هامو ورم کرده شبیه زیرِ چشمت بابا اونو میبینی هی لگد زد یه وقتایی اگه میبردم اسمت نبودی تا ببینی این لبامو مثه لبهای تو خونیه بابا انگار رو صورتت رد یه مشته همش تقصیر این خولیه بابا ببین بابا ببین زخمی پاهام نبودی روی خاکها میدویدم یه بار افتادم از بالای ناقه فقط آروم خودم رو میکشیدم ببین بابا ببین دلشوره دارم همش حس میکنم شمر رو برومه بابایی معجرم خیلی قشنگ بود دیگه از من نپرس کار کدومه ببین بابا النگو هام قشنگه یه وقتی فکر نکن جای طنابه غریبی رباب ،گهواره خالی نگاه حرمله خیلی عذابه حالا که اومدی پیشم عزیزم بذار پیشونیت و آروم ببوسم باهام حرفی بزن دق کردم اخه دیگه دارم تو این غربت میپوسم لالالا گلم ای نازنیم بذار دستاتو رو لبهای بابا دیدم از روی نیزه غصه هاتو فدای زخم تو زخمهای بابا لالالا نفس های تو سینه ام غرورم با نگاهِ تو ترک خورد شدی خیلی مثه مادربزرگت شبیه اون روزایی که کتک خورد لالالا بخواب شیرین زبونم بابا شرمندته سختی کشیدی سه سال و این همه رنج و مصیبت تو از این زندگی خیری ندیدی @shia_poem
دختری درد سرای بدنش را پر کرد لاله ی خون همه ی پیرهنش را پر کرد مصحفش از قلم کعب نی آزرده شده خط کوفی همه ی لوح تنش را پر کرد گل لبخند به باغ رخ او پژمرده است ترک سرخ عقیق یمنش را پر کرد آنقدر گفت پدر با سر بی تن آمد نفحه ی سیب فضای چمنش را پر کرد چون خدا خواست که گنجینه ی پنهان باشد خاک روی بدن بی کفنش را پر کرد @shia_poem
وقتی که فراتر ز زمان است رقیه از منظر من جان جهان است رقیه مفهوم عزیزی و غریبی و شجاعت در جزء نه در سطح کلان است رقیه مانند علی اکبر و مانند اباالفضل در کرببلا یک جریان است رقیه زینب به حسینش همه ی عمر چگونه ست نسبت به اباالفضل همان است رقیه وقتی شده مهمان خرابه به قدم هاش من معتقدم گنج نهان است رقیه مانند حسین بن علی بر تن آدم جسم است اگر سوریه جان است رقیه آنجا که عمو آمده با مشک لب رود عکس وسط آب روان است رقیه من باورم این است که از خلقت عالم مقصود حسین است و بهانه ست رقیه رفته ست علی اکبر و تا لحظه ی آخر ای وای که گوشش به اذان است رقیه در مجلس تنهایی جسم علی اکبر با روضه ی سر مرثیه خوان است رقیه @shia_poem
الا ای سرّ نی در نینوایت سرت نازم، به سر دارم هوایت گلاب گریه‌ام در ساغر چشم گرفته رنگ و بوی کربلایت جدایی بین ما افتاد و هرگز نیفتادم چو اشک از چشم‌هایت در ایام جدایی در همه حال به دادم می‌رسد دستِ دعایت بلاگردان عالم! رو مگردان از این عاشق‌ترین درد آشنایت به دامن ریختم یک بوستان گل ز اشک دیده دارم رونمایت بیا بنشین و بنشان آتش دل دلم چون غنچه تنگ است از برایت «عزیزم کاسۀ چشمم سرایت میون هر دو چشمم جای پایت از آن ترسم که غافل پا نهی باز نشیند خار مژگانم به پایت» من ای گل! نکهت از بوی تو دارم شمیم از گلشن روی تو دارم... حضور قلب بر سجادۀ عشق ز محراب دو ابروی تو دارم من از بین تمام دیدنی‌ها هوای دیدن روی تو دارم به خوابم آمدی ای بخت بیدار که دیدم سر به زانوی تو دارم گل آتش کجا بودی که حیرت من از خاکستر موی تو دارم بیابان گردم و چون مرغ یاحق تمام شب هیاهوی تو دارم «به سر، شوق سَرِ کوی تو دارم به دل مهر مَهِ روی تو دارم مه من، کعبۀ من قبلۀ من تویی هر سو، نظر سوی تو دارم» تو که از هر دو عالم دل ربودی کجا بودی که پیش ما نبودی تو در جمع شهیدان خدایی یگانه شاهد بزم شهودی به سودای وصالت زنده ماندیم به اُمّیدِ سلامی و درودی ببوسم روی ماهت را که امشب ز پشت ابر غیبت رخ نمودی تو با یک جلوه و با یک تبسّم دَر جنّت به روی ما گشودی مپرس از نوگل پژمردۀ خود چرا نیلوفری رنگ و کبودی به شکر دیدن صبح جمالت بخوانم در دل شب‌ها سرودی «اگر دردم یکی بودی چه بودی اگر غم اندکی بودی چه بودی به بالینم طبیبی یا حبیبی از این دو، گر یکی بودی چه بودی» تو بودی چشم بیدار محبّت که عالم شد خریدار محبّت به سودای تماشای تو افتاد به باغ گل سر و کار محبت به امید بهار جلوۀ تو پرستو شد پرستار محبّت محبّت تا ابد خون گریه می‌کرد نمی‌شد گر غمت یار محبّت سرت نازم که از شوق شهادت کشیده دوش تو بار محبّت چه حالی داشتند آنان که دیدند سرت را بر سر دار محبّت از آن روزی که در قربانگه عشق مرا بردی به دیدار محبّت «دلی دارم خریدار محبّت کز او گرم است بازار محبّت لباسی بافتم بر قامت دل ز پود محنت و تار محبّت» به جز روی تو رؤیایی ندارم به جز نام تو نجوایی ندارم به جز گلگشت بستان خیالت سر سیر و تماشایی ندارم بسوز ای شمع و ما را هم بسوزان که من از شعله پروایی ندارم بیابان گردم و اندوهم این است که پای راه پیمایی ندارم مرا اعجاز عشقت روح بخشید به غیر از تو مسیحایی ندارم یک امشب تا سحر مهمان ما باش که من امّید فردایی ندارم «به سر غیر از تو سودایی ندارم به دل جز تو تمنّایی ندارم خدا داند که در بازار عشقت به جز جان هیچ کالایی ندارم» @shia_poem
آخر از راه می آید پدرم صبر کنید... می رسد نور دو چشمان ترم صبر کنید... خواب دیدم که به من گفت می آید پیشم من که از آمدنش با خبرم صبر کنید... عمه جان از تو خجالت زده هستم اما به خدا کم بشود درد سرم صبر کنید... ناقه آهسته برانید دگر خسته شدم به خدا درد گرفته کمرم صبر کنید... با طنابی که به دستم زده اید ای لشگر نَکِشیدم که شکسته است پرم صبر کنید... پیش چشمان عمو نیزه به کتفم زده اید من شکایت به عمویم ببرم صبر کنید... آنقدر ناله زنم یا ابتا می گویم تا خودِ حشر بماند اثرم صبر کنید... شب شد و ناقه زمینم زد و عمه هم رفت بی امان داد زدم در خطرم صبر کنید... کاش پاهای مرا هم به شتر می بستند تا نیفتد به بیابان گذرم صبر کنید... زجر نگذاشت بگویم که چرا جا ماندم گفتم اینقدر نکش موی سرم صبر کنید... گفتم ای زجر مزن من که خودم می آیم همه جا تار شده در نظرم صبر کنید ضربهء زجر مرا یاد مدینه انداخت یاد زخم فدک و پهلو و سینه انداخت #@shia_poem
لالا لالا بخواب بابا ، که معلومه چشات خسته‌س چشِ من تار می‌بینه ، یا نه چشمای تو بسته‌س ؟! بشین مثل قدیما تا ، یه کم بازی کنیم با هم بابا تو بچه‌ی من شو ، منم که مادرت میشم چشاتو روی من وا کن ، به من که دخترت هستم دیگه این بازی نیس بابا ، شبیه مادرت هستم به جون تو همین دیشب ، نگاتو آرزو کردم نسیمی رد شد از موهات ، تو رو از دور بو کردم لالا لالا نخواب بابا ، بشین یه ذره نازم کن به این دنیای بی بابا ، گره خوردم تو بازم کن تموم عمرمو میدم ، یه لحظه دستاتو میخوام یکیش رو صورتم باشه ، یکی‌شم باشه رو موهام ببین موهام پریشونه ، لباسای تنم پاره‌س رو دَس ردّ طنابه و ، رو گوشام جای گوشواره‌س تا اینجاشو خبر دارم ، که روی نیزه‌ها بودی چرا موهای تو سوخته ، مگه بابا کجا بودی ؟ خبر دارم تو رو کشتن ، خبر داری که تب کردم ؟! خبر داری کتک خوردم ، کبوده صورت زردم ؟! روشون به روی ما وا شد ، همونا که تو رو کشتن از اونجا صورتم زخمه ، همونجا که تو رو کشتن نمک نشناس ، بد می‌زد ، برای دخترت بد شد همینکه رفت از دستت ، چقدر انگشترت بد شد یه دختر اومد اینجا گفت ، ببین موهام چقد لَخته می‌خندید به سر و وضعم ، یتیم بودن چقد سخته یکی هم دست باباشو ، گرفت و نیشخندی زد بابا گوشواره مو دیدم ، تا یه ذره جلو اومد ببین که مرگمو میخوام ، شبیه مادرت زهرا بیا با هم بریم اصلا ، از این دنیای بی بابا #@shia_poem
گوشوارم را بگیر انگشترش را پس بده آه، تنها دلخوشی دخترش را پس بده موی بابا را رها کن، گیسوی من را بکش هر چه می خواهی بزن اما سرش را پس بده چشمهایش پر ز خاکستر شده، نشناختم لطف کن مژگان چشمان ترش را پس بده معجرم آتش گرفت و گیسوانم سوخته جای آن، کهنه لباس مادرش را پس بده لااقل قبل از رسیدن تا سر بازار شام تکه ای از روسری خواهرش را پس بده عاقبت جان می دهد از این پریشانی رباب جای این طعنه زدن ها اصغرش را پس بده کودکی از بام سنگی را به سویم پرت کرد داد زد خلخال پای لاغرش را پس "نده" روضه خوان مبهوت مانده در ردیف روضه ها گوشوارش را نگیر، انگشترش را پس بده... #@shia_poem
آنکس که زد نقاب حلالش نمیکنم خندید بی حساب  حلالش نمیکنم چشمم که گرم شد سپرش خورد بر سرم فریاد زد نخواب! حلالش نمیکنم از موی سر گرفت مرا و بلند کرد میبرد با شتاب حلالش نمیکنم حتی به  اسب لعنتیش خوب آب داد بر ما نداد آب حلالش نمیکنم خیلی مرا کنار رباب و سرت زده جان تو و رباب حلالش نمیکنم او زیر سایه از وسط ظهر تا غروب من  زیر آفتاب! حلالش نمیکنم مارا خرابه ای دم بازار شام برد ای خانه اش خراب!حلالش نمیکنم درسفره غریبی ما نان خشک بود برسفره اش کباب حلالش نمیکنم حرف کنیز آمد و ترسید خواهرم شد حرف انتخاب حلالش نمیکنم هرجور بود بی ادبی کرد با سرت با چوب و با شراب حلالش نمیکنم @shia_poem
روی پا آمده ای دیدن دختر مثلا تو بیا باش پسر من به تو مادر مثلا مثل شب های مدینه تو زمسجد برگرد منتظر باش که من باز کنم در مثلا فکر کن موی سرم شانه شده سوخته نیست نزده هیچ کسی دست به معجر مثلا من زبانم به دهانت نهم از سوز عطش تشنه تر از منی و من علی اکبر مثلا یعنی بابا یادمه علی اکبرو بغل کردی لب ها رو به لب های علی رسوندی بکنم روی زمین با کف دستم قبری تو مرا دفن کنی من علی اصغر مثلا دست داری مثلا غسل بده جسم مرا عمه اسما مثلا من تن مادر مثلا تا رسیدی به رخ نیلی و بازوی کبود دست بردار ز غسلم بشو حیدر مثلا میشوم من تن بی سر به زمین میفتم همچو بسمل بزنم جای تو پر پر مثلا مثلا خوابمو تو راهی میدان هستی به رخم بوسه بزن بوسه ی آخر مثلا @shia_poem
آخر از راه می آید پدرم صبر کنید... می رسد نور دو چشمان ترم صبر کنید... خواب دیدم که به من گفت می آید پیشم من که از آمدنش با خبرم صبر کنید... عمه جان از تو خجالت زده هستم اما به خدا کم بشود درد سرم صبر کنید... ناقه آهسته برانید دگر خسته شدم به خدا درد گرفته کمرم صبر کنید... با طنابی که به دستم زده اید ای لشگر نَکِشیدم که شکسته است پرم صبر کنید... پیش چشمان عمو نیزه به کتفم زده اید من شکایت به عمویم ببرم صبر کنید... آنقدر ناله زنم یا ابتا می گویم تا خودِ حشر بماند اثرم صبر کنید... شب شد و ناقه زمینم زد و عمه هم رفت بی امان داد زدم در خطرم صبر کنید... کاش پاهای مرا هم به شتر می بستند تا نیفتد به بیابان گذرم صبر کنید... زجر نگذاشت بگویم که چرا جا ماندم گفتم اینقدر نکش موی سرم صبر کنید... گفتم ای زجر مزن من که خودم می آیم همه جا تار شده در نظرم صبر کنید ضربهء زجر مرا یاد مدینه انداخت یاد زخم فدک و پهلو و سینه انداخت @shia_poem
لالا لالا بخواب بابا ، که معلومه چشات خسته‌س چشِ من تار می‌بینه ، یا نه چشمای تو بسته‌س ؟! بشین مثل قدیما تا ، یه کم بازی کنیم با هم بابا تو بچه‌ی من شو ، منم که مادرت میشم چشاتو روی من وا کن ، به من که دخترت هستم دیگه این بازی نیس بابا ، شبیه مادرت هستم به جون تو همین دیشب ، نگاتو آرزو کردم نسیمی رد شد از موهات ، تو رو از دور بو کردم لالا لالا نخواب بابا ، بشین یه ذره نازم کن به این دنیای بی بابا ، گره خوردم تو بازم کن تموم عمرمو میدم ، یه لحظه دستاتو میخوام یکیش رو صورتم باشه ، یکی‌شم باشه رو موهام ببین موهام پریشونه ، لباسای تنم پاره‌س رو دَس ردّ طنابه و ، رو گوشام جای گوشواره‌س تا اینجاشو خبر دارم ، که روی نیزه‌ها بودی چرا موهای تو سوخته ، مگه بابا کجا بودی ؟ خبر دارم تو رو کشتن ، خبر داری که تب کردم ؟! خبر داری کتک خوردم ، کبوده صورت زردم ؟! روشون به روی ما وا شد ، همونا که تو رو کشتن از اونجا صورتم زخمه ، همونجا که تو رو کشتن نمک نشناس ، بد می‌زد ، برای دخترت بد شد همینکه رفت از دستت ، چقدر انگشترت بد شد یه دختر اومد اینجا گفت ، ببین موهام چقد لَخته می‌خندید به سر و وضعم ، یتیم بودن چقد سخته یکی هم دست باباشو ، گرفت و نیشخندی زد بابا گوشواره مو دیدم ، تا یه ذره جلو اومد ببین که مرگمو میخوام ، شبیه مادرت زهرا بیا با هم بریم اصلا ، از این دنیای بی بابا @shia_poem
اومدی توي خرابه نيمه شب فهميدم تعبير روياي مني هركي هرچي كه ميخواد بذار بگه توي تشتم باشي باباي مني توی تشتم باشی بابای منی با لباس پاره هم دخترتم؟ من میخواستم که با آغوشت بیای از سرم زیاده اما سرتم بخدا خسته شدم از اينكه هي شب بلرزم و روزا تب بكنم كاش خبر ميدادي كه داري مياي يه كم اينجا رو مرتب بكنم بگو از چی بگم از کجا بگم آخه فرصت کمه و حرفا زیاد آرزوم بود مثِ مادرت بشم فكر كنم موي سفيد بهم مياد خوب نگا کن همه چی عوض شده بدنا سیاه و مو سفید شدیم کار دنیا رو میبینی باباجون رفتی و همسایه یزید شدیم نه ميتونم بخوابم نه بشينم نه که راه برم بابایی چند قدم واسه دلخوشی عمه این شبا الکی هی خودمو به خواب زدم بين هق هقم از عمه پرسيدم تو يه جايي كه پر از آدم بود غير بابام و داداشام و عموم كس ديگه اي به ما محرم بود؟ آره اونجا بود كه ما رو ميزدن دقيقا كنار نيزه، روبروت تا كه اومدم بگم عموم كجاست يكي سيلي زد و گفت: اينم عموت از مدينه ياد گرفتن همشون اهل بيتو توي كوچه ميزنن باشه اصلا همه ي ما خارجي اينا با چه ديني بچه ميزنن؟ تو خودت ديدي به چه مصيبتي از تو بازار و تو كوچه رد شدم خيلي چيزا ياد گرفتم اين روزا وضوی جبیره هم بلد شدم وقتي كه تاولا سر وا ميكنن ديگه آب وضوم آتيشه برام خشتي كه يه ماهه بالشم شده آخرش سنگ لحد ميشه برام @shia_poem
گوشوارم را بگیر انگشترش را پس بده آه، تنها دلخوشی دخترش را پس بده موی بابا را رها کن، گیسوی من را بکش هر چه می خواهی بزن اما سرش را پس بده چشمهایش پر ز خاکستر شده، نشناختم لطف کن مژگان چشمان ترش را پس بده معجرم آتش گرفت و گیسوانم سوخته جای آن، کهنه لباس مادرش را پس بده لااقل قبل از رسیدن تا سر بازار شام تکه ای از روسری خواهرش را پس بده عاقبت جان می دهد از این پریشانی رباب جای این طعنه زدن ها اصغرش را پس بده کودکی از بام سنگی را به سویم پرت کرد داد زد خلخال پای لاغرش را پس "نده" روضه خوان مبهوت مانده در ردیف روضه ها گوشوارش را نگیر، انگشترش را پس بده... @shia_poem
روی پا آمده ای دیدن دختر مثلا تو بیا باش پسر من به تو مادر مثلا مثل شب های مدینه تو زمسجد برگرد منتظر باش که من باز کنم در مثلا فکر کن موی سرم شانه شده سوخته نیست نزده هیچ کسی دست به معجر مثلا من زبانم به دهانت نهم از سوز عطش تشنه تر از منی و من علی اکبر مثلا بکنم روی زمین با کف دستم قبری تو مرا دفن کنی من علی اصغر مثلا دست داری مثلا غسل بده جسم مرا عمه اسما مثلا من تن مادر مثلا تا رسیدی به رخ نیلی و بازوی کبود دست بردار ز غسلم بشو حیدر مثلا میشوم من تن بی سر به زمین میفتم همچو بسمل بزنم جای تو پر پر مثلا مثلا خوابمو تو راهی میدان هستی به رخم بوسه بزن بوسه ی آخر مثلا @shia_poem
آنکس که زد نقاب حلالش نمیکنم خندید بی حساب  حلالش نمیکنم چشمم که گرم شد سپرش خورد بر سرم فریاد زد نخواب! حلالش نمیکنم از موی سر گرفت مرا و بلند کرد میبرد با شتاب حلالش نمیکنم حتی به  اسب لعنتیش خوب آب داد بر ما نداد آب حلالش نمیکنم خیلی مرا کنار رباب و سرت زده جان تو و رباب حلالش نمیکنم او زیر سایه از وسط ظهر تا غروب من  زیر آفتاب! حلالش نمیکنم مارا خرابه ای دم بازار شام برد ای خانه اش خراب!حلالش نمیکنم درسفره غریبی ما نان خشک بود برسفره اش کباب حلالش نمیکنم حرف کنیز آمد و ترسید خواهرم شد حرف انتخاب حلالش نمیکنم هرجور بود بی ادبی کرد با سرت با چوب و با شراب حلالش نمیکنم @shia_poem
آخر از راه می آید پدرم صبر کنید... می رسد نور دو چشمان ترم صبر کنید... خواب دیدم که به من گفت می آید پیشم من که از آمدنش با خبرم صبر کنید... عمه جان از تو خجالت زده هستم اما به خدا کم بشود درد سرم صبر کنید... ناقه آهسته برانید دگر خسته شدم به خدا درد گرفته کمرم صبر کنید... با طنابی که به دستم زده اید ای لشگر نَکِشیدم که شکسته است پرم صبر کنید... پیش چشمان عمو نیزه به کتفم زده اید من شکایت به عمویم ببرم صبر کنید... آنقدر ناله زنم یا ابتا می گویم تا خودِ حشر بماند اثرم صبر کنید... شب شد و ناقه زمینم زد و عمه هم رفت بی امان داد زدم در خطرم صبر کنید... کاش پاهای مرا هم به شتر می بستند تا نیفتد به بیابان گذرم صبر کنید... زجر نگذاشت بگویم که چرا جا ماندم گفتم اینقدر نکش موی سرم صبر کنید... گفتم ای زجر مزن من که خودم می آیم همه جا تار شده در نظرم صبر کنید ضربهء زجر مرا یاد مدینه انداخت یاد زخم فدک و پهلو و سینه انداخت @shia_poem
به زخم قلب همه عاشقان نمک زده اند که نازدانه ی ارباب را کتک زده اند یکی دو تاست مگر زخم های آبله اش چه می شد این همه سنگین نبود سلسله اش چه می شد این همه بازوی او کبود نبود دلیل قدِّ خمش کوچه ی یهود نبود چه می شد این همه از ناقه اش نمی افتاد نه ... ضربه های سنان را نمی برد از یاد در آسمان کبودش دگر ستاره نداشت چه بود قصه؟ دگر گوش و گوشواره نداشت خدا کند به زمین خورده ها نفس بدهند عقیق سرخ پدر را دوباره پس بدهند خدا کند که دگر سنگ بر جبین نخورد سه ساله ی احدی بی هوا زمین نخورد سزای دخترکی بی پناه، توهین نیست و دست هیچکسی مثل زجر سنگین نیست ### ### ### خرابه حال و هوای خزان گرفته پدر چقدر موی سرت بوی نان گرفته پدر چقدر چشم به راهت شدم ... کجا بودی؟ خدا نکرده مگر زیر دست و پا بودی چقدر وضع تنت نامرتب است پدر هنوز روی لبت رد مرکب است پدر @shia_poem
دلِ دلداده را دلبسته‌ی دلبر تصور کن کمال عشق را عشقِ پدر _دختر تصور کن دمِ صبح از سفر برگشته‌ای..،بابای عطشانم! نمِ چشم مرا سرچشمه‌ی کوثر تصور کن بیا جای طَبَق سر رویِ پای دخترت بُگذار لباسِ پاره ام را بالِشی از پَر تصور کن شبیه پیرزن ها خَم شدم..،از بس لگد خوردم بیا این دردِ پهلو دیده را مادر تصور کن رسیده هر که دستش تاری از زُلف مرا کَنده خودت این مختصر را جایِ موی سر تصور کن ببین ردِّ کبودِ گونه ام را !..،زجر بَد می زد شب و روز مرا اینگونه زجرآور تصور کن سنان از خنده غش می کرد ، تا خولی هُلَم می داد مرا بازیچه ی دستانِ مُشتی شَر تصور کن نگو آن گوشواری که خریدی کو؟!..،کشید و بُرد همین خون‌لخته‌ی گوش مرا زیور تصور کن ادای لکنتم را دختر شامی درآورده... زبانم را زمان ترس از این بدتر تصور کن شرارِ پشت بام خانه ای روی سرم می ریخت... کبوتر را درون دود و خاکستر تصور کن میان ازدحام کوچه صدها بار افتادم... گُلی را زیرِ دست و پای یک لشگر تصور کن حجاب عمّه‌ام زینب،عمو عباسِ من را کُشت... برایش آستین پاره را معجر تصور کن! چه‌ها دیدند در بزمِ شرابِ شام،دخترهات... میان مست ها بابا..،خودت دیگر تصور کن! ▪️ من از دنیای بی بابایِ فردا سخت می ترسم همین شب را برای من شبِ آخر تصور کن @shia_poem
دستی که زد بر روی زهرا عمه را زد خلخال ها را بُرد و با حرصش مرا زد سیلی به من میزد ولی بر عمه میخورد هر ضربه ای را که به من زد جابجا زد بابا غرورم بدتر از پایم شکسته آن مرد شامی بارها تهمت به ما زد دارد سیاهی می رود چشمم هنوزم نفرین به آنکه مُشت های بی هوا زد سوغات برد اما مچاله سوی شهرش آن چارقد را که عمو با گریه تا زد بیخود نشد مویم سفید آن چند ساعت نامحرمی صدبار اسمم را صدا زد شیرین زبان بودم ولی لکنت گرفتم وقتی سرت را دشمنت بر نیزه ها زد @shia_poem
دختری ماند مثل گل ز حسین چهره‌اش داغ باغ نسرین بود جایش آغوش و دامن و بر و دوش بسکه شور آفرین و شیرین بود طفل بود و یتیم گشت و اسیر جای دامان، مکان به ویران داشت ماهِ رویش نبود بی‌پروین ابرِ چشمش همیشه باران داشت... پا پُر از زخم و دست، بی‌جان بود جسم، شب‌گون و چهره، چون مهتاب می‌نشست و به روی صفحۀ خاک مشق می‌کرد، طفل، بابا، آب... چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک گشت درگیر، بغض و حنجره‌اش دوخت بر راه دیده و کم‌کم خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش گر چه ویرانه در نداشت، به شب بختِ آن طفل، حلقه بر در زد دید، دختر ز پای افتاده‌ست با سر آمد پدر به او سر زد من غذا از کسی نخواسته‌ام گر چه در پیکرم نمانده رمق شوق و امید و عاطفه، گل کرد دست، لرزید و رفت سوی طبق بینِ ناباوری و باور، ماند نکند باز خواب می‌بینم! این همان غنچۀ لب باباست؟ یا سراب است و آب می‌بینم؟... این ملاقات ماه و خورشید است ابرها سوختند و آب شدند بازدید پدر ز دختر بود آب و آیینه بی‌حساب شدند گفت نشکفته غنچه‌ام، امّا لاله در داغ‌ها سهیمم کرد دو لبم یک سخن ندارد بیش کی در این کودکی یتیمم کرد؟ چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای علّتش را نگاه من پرسید گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای... یاد داری مدینه موقع خواب دستِ تو بود بالش سر من روی دو پلکِ من دو انگشتت که، بخواب ای عزیز، دختر من... یاد داری که با همین لب‌ها بوسه دادی به روی من هر صبح دست و انگشت‌های پُر مهرت شانه می‌کرد موی من، هر صبح یاد داری که صبح و شب، هرگاه می‌شدی بر نماز، آماده دخترت می‌دوید و می‌دیدی مُهر آورده است و سجّاده... خاطراتی‌ست خواندنی امّا حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس سطر آخر خلاصه گشته، بخوان دخترت شوقِ مرگ دارد و بس... @shia_poem
به زخم قلب همه عاشقان نمک زده اند که نازدانه ی ارباب را کتک زده اند یکی دو تاست مگر زخم های آبله اش چه می شد این همه سنگین نبود سلسله اش چه می شد این همه بازوی او کبود نبود دلیل قدِّ خمش کوچه ی یهود نبود چه می شد این همه از ناقه اش نمی افتاد نه ... ضربه های سنان را نمی برد از یاد در آسمان کبودش دگر ستاره نداشت چه بود قصه؟ دگر گوش و گوشواره نداشت خدا کند به زمین خورده ها نفس بدهند عقیق سرخ پدر را دوباره پس بدهند خدا کند که دگر سنگ بر جبین نخورد سه ساله ی احدی بی هوا زمین نخورد سزای دخترکی بی پناه، توهین نیست و دست هیچکسی مثل زجر سنگین نیست ### ### ### خرابه حال و هوای خزان گرفته پدر چقدر موی سرت بوی نان گرفته پدر چقدر چشم به راهت شدم ... کجا بودی؟ خدا نکرده مگر زیر دست و پا بودی چقدر وضع تنت نامرتب است پدر هنوز روی لبت رد مرکب است پدر @shia_poem
دلِ دلداده را دلبسته‌ی دلبر تصور کن کمال عشق را عشقِ پدر _دختر تصور کن دمِ صبح از سفر برگشته‌ای..،بابای عطشانم! نمِ چشم مرا سرچشمه‌ی کوثر تصور کن بیا جای طَبَق سر رویِ پای دخترت بُگذار لباسِ پاره ام را بالِشی از پَر تصور کن شبیه پیرزن ها خَم شدم..،از بس لگد خوردم بیا این دردِ پهلو دیده را مادر تصور کن رسیده هر که دستش تاری از زُلف مرا کَنده خودت این مختصر را جایِ موی سر تصور کن ببین ردِّ کبودِ گونه ام را !..،زجر بَد می زد شب و روز مرا اینگونه زجرآور تصور کن سنان از خنده غش می کرد ، تا خولی هُلَم می داد مرا بازیچه ی دستانِ مُشتی شَر تصور کن نگو آن گوشواری که خریدی کو؟!..،کشید و بُرد همین خون‌لخته‌ی گوش مرا زیور تصور کن ادای لکنتم را دختر شامی درآورده... زبانم را زمان ترس از این بدتر تصور کن شرارِ پشت بام خانه ای روی سرم می ریخت... کبوتر را درون دود و خاکستر تصور کن میان ازدحام کوچه صدها بار افتادم... گُلی را زیرِ دست و پای یک لشگر تصور کن حجاب عمّه‌ام زینب،عمو عباسِ من را کُشت... برایش آستین پاره را معجر تصور کن! چه‌ها دیدند در بزمِ شرابِ شام،دخترهات... میان مست ها بابا..،خودت دیگر تصور کن! ▪️ من از دنیای بی بابایِ فردا سخت می ترسم همین شب را برای من شبِ آخر تصور کن @shia_poem
دستی که زد بر روی زهرا عمه را زد خلخال ها را بُرد و با حرصش مرا زد سیلی به من میزد ولی بر عمه میخورد هر ضربه ای را که به من زد جابجا زد بابا غرورم بدتر از پایم شکسته آن مرد شامی بارها تهمت به ما زد دارد سیاهی می رود چشمم هنوزم نفرین به آنکه مُشت های بی هوا زد سوغات برد اما مچاله سوی شهرش آن چارقد را که عمو با گریه تا زد بیخود نشد مویم سفید آن چند ساعت نامحرمی صدبار اسمم را صدا زد شیرین زبان بودم ولی لکنت گرفتم وقتی سرت را دشمنت بر نیزه ها زد @shia_poem
دختری ماند مثل گل ز حسین چهره‌اش داغ باغ نسرین بود جایش آغوش و دامن و بر و دوش بسکه شور آفرین و شیرین بود طفل بود و یتیم گشت و اسیر جای دامان، مکان به ویران داشت ماهِ رویش نبود بی‌پروین ابرِ چشمش همیشه باران داشت... پا پُر از زخم و دست، بی‌جان بود جسم، شب‌گون و چهره، چون مهتاب می‌نشست و به روی صفحۀ خاک مشق می‌کرد، طفل، بابا، آب... چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک گشت درگیر، بغض و حنجره‌اش دوخت بر راه دیده و کم‌کم خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش گر چه ویرانه در نداشت، به شب بختِ آن طفل، حلقه بر در زد دید، دختر ز پای افتاده‌ست با سر آمد پدر به او سر زد من غذا از کسی نخواسته‌ام گر چه در پیکرم نمانده رمق شوق و امید و عاطفه، گل کرد دست، لرزید و رفت سوی طبق بینِ ناباوری و باور، ماند نکند باز خواب می‌بینم! این همان غنچۀ لب باباست؟ یا سراب است و آب می‌بینم؟... این ملاقات ماه و خورشید است ابرها سوختند و آب شدند بازدید پدر ز دختر بود آب و آیینه بی‌حساب شدند گفت نشکفته غنچه‌ام، امّا لاله در داغ‌ها سهیمم کرد دو لبم یک سخن ندارد بیش کی در این کودکی یتیمم کرد؟ چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای علّتش را نگاه من پرسید گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای... یاد داری مدینه موقع خواب دستِ تو بود بالش سر من روی دو پلکِ من دو انگشتت که، بخواب ای عزیز، دختر من... یاد داری که با همین لب‌ها بوسه دادی به روی من هر صبح دست و انگشت‌های پُر مهرت شانه می‌کرد موی من، هر صبح یاد داری که صبح و شب، هرگاه می‌شدی بر نماز، آماده دخترت می‌دوید و می‌دیدی مُهر آورده است و سجّاده... خاطراتی‌ست خواندنی امّا حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس سطر آخر خلاصه گشته، بخوان دخترت شوقِ مرگ دارد و بس... @shia_poem
به زخم قلب همه عاشقان نمک زده اند که نازدانه ی ارباب را کتک زده اند یکی دو تاست مگر زخم های آبله اش چه می شد این همه سنگین نبود سلسله اش چه می شد این همه بازوی او کبود نبود دلیل قدِّ خمش کوچه ی یهود نبود چه می شد این همه از ناقه اش نمی افتاد نه ... ضربه های سنان را نمی برد از یاد در آسمان کبودش دگر ستاره نداشت چه بود قصه؟ دگر گوش و گوشواره نداشت خدا کند به زمین خورده ها نفس بدهند عقیق سرخ پدر را دوباره پس بدهند خدا کند که دگر سنگ بر جبین نخورد سه ساله ی احدی بی هوا زمین نخورد سزای دخترکی بی پناه، توهین نیست و دست هیچکسی مثل زجر سنگین نیست ### ### ### خرابه حال و هوای خزان گرفته پدر چقدر موی سرت بوی نان گرفته پدر چقدر چشم به راهت شدم ... کجا بودی؟ خدا نکرده مگر زیر دست و پا بودی چقدر وضع تنت نامرتب است پدر هنوز روی لبت رد مرکب است پدر @shia_poem
دلِ دلداده را دلبسته‌ی دلبر تصور کن کمال عشق را عشقِ پدر _دختر تصور کن دمِ صبح از سفر برگشته‌ای..،بابای عطشانم! نمِ چشم مرا سرچشمه‌ی کوثر تصور کن بیا جای طَبَق سر رویِ پای دخترت بُگذار لباسِ پاره ام را بالِشی از پَر تصور کن شبیه پیرزن ها خَم شدم..،از بس لگد خوردم بیا این دردِ پهلو دیده را مادر تصور کن رسیده هر که دستش تاری از زُلف مرا کَنده خودت این مختصر را جایِ موی سر تصور کن ببین ردِّ کبودِ گونه ام را !..،زجر بَد می زد شب و روز مرا اینگونه زجرآور تصور کن سنان از خنده غش می کرد ، تا خولی هُلَم می داد مرا بازیچه ی دستانِ مُشتی شَر تصور کن نگو آن گوشواری که خریدی کو؟!..،کشید و بُرد همین خون‌لخته‌ی گوش مرا زیور تصور کن ادای لکنتم را دختر شامی درآورده... زبانم را زمان ترس از این بدتر تصور کن شرارِ پشت بام خانه ای روی سرم می ریخت... کبوتر را درون دود و خاکستر تصور کن میان ازدحام کوچه صدها بار افتادم... گُلی را زیرِ دست و پای یک لشگر تصور کن حجاب عمّه‌ام زینب،عمو عباسِ من را کُشت... برایش آستین پاره را معجر تصور کن! چه‌ها دیدند در بزمِ شرابِ شام،دخترهات... میان مست ها بابا..،خودت دیگر تصور کن! ▪️ من از دنیای بی بابایِ فردا سخت می ترسم همین شب را برای من شبِ آخر تصور کن @shia_poem
دستی که زد بر روی زهرا عمه را زد خلخال ها را بُرد و با حرصش مرا زد سیلی به من میزد ولی بر عمه میخورد هر ضربه ای را که به من زد جابجا زد بابا غرورم بدتر از پایم شکسته آن مرد شامی بارها تهمت به ما زد دارد سیاهی می رود چشمم هنوزم نفرین به آنکه مُشت های بی هوا زد سوغات برد اما مچاله سوی شهرش آن چارقد را که عمو با گریه تا زد بیخود نشد مویم سفید آن چند ساعت نامحرمی صدبار اسمم را صدا زد شیرین زبان بودم ولی لکنت گرفتم وقتی سرت را دشمنت بر نیزه ها زد @shia_poem
دختری ماند مثل گل ز حسین چهره‌اش داغ باغ نسرین بود جایش آغوش و دامن و بر و دوش بسکه شور آفرین و شیرین بود طفل بود و یتیم گشت و اسیر جای دامان، مکان به ویران داشت ماهِ رویش نبود بی‌پروین ابرِ چشمش همیشه باران داشت... پا پُر از زخم و دست، بی‌جان بود جسم، شب‌گون و چهره، چون مهتاب می‌نشست و به روی صفحۀ خاک مشق می‌کرد، طفل، بابا، آب... چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک گشت درگیر، بغض و حنجره‌اش دوخت بر راه دیده و کم‌کم خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش گر چه ویرانه در نداشت، به شب بختِ آن طفل، حلقه بر در زد دید، دختر ز پای افتاده‌ست با سر آمد پدر به او سر زد من غذا از کسی نخواسته‌ام گر چه در پیکرم نمانده رمق شوق و امید و عاطفه، گل کرد دست، لرزید و رفت سوی طبق بینِ ناباوری و باور، ماند نکند باز خواب می‌بینم! این همان غنچۀ لب باباست؟ یا سراب است و آب می‌بینم؟... این ملاقات ماه و خورشید است ابرها سوختند و آب شدند بازدید پدر ز دختر بود آب و آیینه بی‌حساب شدند گفت نشکفته غنچه‌ام، امّا لاله در داغ‌ها سهیمم کرد دو لبم یک سخن ندارد بیش کی در این کودکی یتیمم کرد؟ چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای علّتش را نگاه من پرسید گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای... یاد داری مدینه موقع خواب دستِ تو بود بالش سر من روی دو پلکِ من دو انگشتت که، بخواب ای عزیز، دختر من... یاد داری که با همین لب‌ها بوسه دادی به روی من هر صبح دست و انگشت‌های پُر مهرت شانه می‌کرد موی من، هر صبح یاد داری که صبح و شب، هرگاه می‌شدی بر نماز، آماده دخترت می‌دوید و می‌دیدی مُهر آورده است و سجّاده... خاطراتی‌ست خواندنی امّا حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس سطر آخر خلاصه گشته، بخوان دخترت شوقِ مرگ دارد و بس... @shia_poem