AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🎄🌷🎄🌷🎄🌷🎄🌷🎄🌷
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_15😍✋️
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم_پیاده شو رسیدیم!
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن
پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کامل روشن کرده بود...امیر علی زودتر
ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستادو با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوارپارچه ای
خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از
چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حاال که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم !
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد... همون عطری
که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حاال تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید
مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی ر و,و دستش که روی
زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای
سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق
بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق
خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های
زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم
فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی
فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی!
صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد!
احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه
احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو
اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو , مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه
بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من
هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم!
صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها
رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که
تو ماشین به من دادی!
اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار
رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
🎄🌷🎄🌷🎄🌷🎄🌷🎄🌷
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#رازحوشنودیخدا
#ادامهصفحهپانزدهم
بسيارى از مردم مدينه خود را براى اعتكاف در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آماده مى كردند. البتّه عدّه اى هم از اطراف براى انجام مراسم اعتكاف خود را به مدينه رسانده بودند.
در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بودم كه ديدم امام حسن(ع) به مسجد آمدند و در گوشه اى از مسجد اعتكاف خود را شروع كردند.
من بسيار خوشحال شدم كه امسال مى توانم در اين مراسم در كنار امام حسن(ع) باشم و از فيض حضور آن امام همام استفاده كنم.
براى همين خود را كنار امام رساندم و خدمت آن حضرت عرض سلام و ادب نمودم و با كسب اجازه در جوار ايشان معتكف شدم.
حال و هواى امام(ع) در موقع دعا و نماز براى من بسيار دلنشين بود و روح من همواره غرق در عظمتى بود كه در كنار ايشان حضور داشتم.
امام(ع) همواره مشغول دعا و راز و نياز با خدا بودند و براى تك تك لحظه هاى خود برنامه داشتند.
آن مرد كيست كه سراغ امام حسن(ع) را از همه مى گيرد؟ او چرا اين قدر نگران و مضطرب است؟
او به كنار امام(ع) آمد و گفت: اى پسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)! چند ماه قبل پولى را از فردى قرض گرفتم و به او قول دادم كه سر موعد پول را به او برگردانم، امّا چند روز از موعد گذشته است و من نمى توانم قرضم را ادا كنم براى همين آن فرد تصميم گرفته است مرا زندان نمايد، آيا مى شود شما بياييد با او سخن بگويد تا او به من چند روزى مهلت دهد تا بتوانم آن پول را فراهم نمايم.
امام با شنيدن سخن آن مرد از جا برخاست و به سوى در مسجد حركت كرد.
چون شخص معتكف جز براى انجام كارهاى ضرورى نبايد از مسجد خارج شود و اين كار هم كار چندان ضرورى نبود براى همين خيال كردم كه امام(ع) فراموش كرده است كه در حال اعتكاف است، پس به سوى ايشان رفتم و گفتم: اى پسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)! آيا شما فراموش كرده ايد كه در حال اعتكاف هستيد؟
امام(ع) نگاهى به من كرد و فرمودند: نه فراموش نكرده ام، امّا من از پدرم شنيدم كه از جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)روايت كرد كه هر كس براى رفع مشكل برادر دينى خود قدم بردارد مثل اين است كه خدا را نُه، هزار سال عبادت كرده باشد، آن هم عبادتى كه شب ها تا به صبح در حال نماز و روزها روزه دار باشد.
بعد امام(ع) با سرعت از مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) خارج شد تا مشكل آن بنده خدا را برطرف كند.
من در مسجد ماندم و فكر كردم كه در اين اعتكاف سه روز، روزه مى گيرم و نماز مى خوانم امّا اگر يك حاجت برادر مؤمن را ادا مى كردم به اندازه هزار سال عبادت نزد خدا ثواب داشتم.
بايك حساب سرانگشتى به اين نتيجه رسيدم كه اگر مشكلى از برادر مؤمن خود برطرف مى كردم به فرموده رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) ثواب من 118 هزار برابر بيشتر از سه روز اعتكاف بود.
💖💖💖💖🌹💖💖💖💖
#رازخشنودیخدا
#میخواهمخداراخشنودکنم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالشهداءومهدویت
#نویسندهمهدیخدامیان
#نشرحداکثری
#التماسدعا
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✨﷽✨
🔹ابلیس و نوحنبی🔹
✍وقتی که نوح نبی علیه السلام قوم خود را نفرین کرد و هلاکت آنها را از خدا خواست و طوفان همه را در هم کوبید، ابلیس نزد او آمد و گفت: تو حقی برگردن من داری که من می خواهم آن را تلافی کنم!!!
حضرت نوح در تعجب کرد و گفت: بسیار بر من گران است که حقی بر تو داشته باشم ، چه حقی؟ ابلیس ملعون گفت همان نفرینی که درباره قومت کردی و آنها را غرق نمودی و احدی باقی نماند که من او را گمراه سازم ، من تا مدتی راحتم ، تا زمانی که نسلی دیگر بپاخیزند و من به گمراه ساختن آنها مشغول شوم
حضرت نوح نبی علیه السلام با این که حداکثر کوشش را برای هدایت قومش کرده بود، با این حال ناراحت شد و به ابلیس فرمود:
حالا چگونه می خواهی این حق را جبران کنی؟ابلیس گفت: در سه موقع به یاد من باش! که من نزدیکترین فاصله را به بندگان در این سه موقع دارم:
1⃣هنگامی که خشم تو را فرا می گیرد به یاد من باش!
2⃣هنگامی که میان دو نفر قضاوت می کنی به یاد من باش!
3⃣ و هنگامی که با زن بیگانه تنها هستی و هیچکس در آنجا نیست باز به یاد من باش!
📚بحارالانوار، ج۱۱، صفحات ۲۸۸ و۲۹۳
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
یک سجده از من بپذیر
بگذار کـه رو بر روی خاک تـو گذارم
با هر دمم از چشمه خورشید دمد گل
یک آه اگر در غمت از سینه برآرم
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حسین آغاز زندگیه
🔻 با نوای
حاج مهدی رسولی
#توسل
#کلیپ
#امام_زمان
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪ غیبت، فرصتی است برای بزرگشدن حدقهی #چشم_امام_بین ما، جهت مشاهده و درک حقیقت آن انسانی که تمام عالم به دست او اداره میشود...
#استاد_همایون
#معرفت_امام
#آزمون_غیبت
#رجعت
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌻🍂🌻🍂
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_16😍✋️
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند
دندون نمایی میزد!
عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا!
_باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید _خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال
پرست ...بعدشم بدذات خودتی!
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت
بعضی وقتها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!بحث رو عوض کردم.
_راستی آقا امیر محمد و نفیسه جون نمیان؟
عطیه پشت چشمی نازک کرد_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه
خواهر شوهر حرف بزنین!؟!
اخم مصنوعی کردم_لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته
ندیدم شب عاشورا هم که نبودن!
پوفی کردو احساس کردم صورتش درهم شد _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه
عمو اکبر نمیان!
نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه_چرا آخه؟
بی فکرو بی مقدمه گفت: چون عمو یک غساله!
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم
فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر
با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل
برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی
دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بودو باالخره
میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال !
به نتیجه نمیرسیدم... حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخورباشن و
کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که
حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که
چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های
درخواستیم از خدا میافتم!
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
امام طلایی ها- @Aminikhaah(2).mp3
6.19M
✨✨ امامِ طلاییها✨✨
#استاد_امینی_خواه
#معرفت_امام
#تلنگر_مهدوی
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
🌷با نشر مطالب،مهدیار باشید👇👇
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هر صبح ڪہ بلند مےشوم.....
آراستہ روے قبلہ مےایستم و میگویم:
"السلام علیڪ یا اباصالح المهدے"
وقتے بہ این فڪر میڪنم ڪہ خدا
جواب سلام را واجب ڪرده است،
قلبم از ذوق اینڪہ شما بہ اندازه ے
یڪ جواب سلام بہ من نگاه مےڪنے
از جا ڪنده مےشود.
آقاجانم! دوستت دارم❤️
✋سلام اے آفتاب پشت ابر 🌤
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌹🍃🌺🍃🌼🍃🌷🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_17😍✋️
_چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟
از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم _ممنون سلام رسوندن خدمتتون
با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم
_ممنون نمی خورم!
فاطمه خانوم
_چرا مادر تازه دمه بفرمایین
_ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم!
فاطمه خانوم
_آب جوش برات بیارم دخترم؟
لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش _نه ممنون .
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم
رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش!
_ به سالمتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو!
نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خواست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم
_بله انشاءالله از بهمن کلاسهام شروع میشه.
فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست
_ان شاءالله به سلامتی... موفق باشی
با خجالت لبخند زدم
_ممنون
عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید
_حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟
اینبار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد.
_ ریاضی ...درست میگم بابا؟
چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ...حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی!
لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد
_ بله درسته.
نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و
دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم
قلبم ریخت ...این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعد
از اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد
بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب !
نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو
احمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون !
بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم ... امیر علی سریع سر چرخوند و
نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت!
لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم
که نیستم هستم؟
بازم اخم کردو با دلخوری گفت: محیا
حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دستهامون... آرزو داشتم
این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب ترکردم...
🌸🍃🌻🍃🌸🌻🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزای بی [تــ♡ـو] چه غمگیــنه.... 🍂🥀
محمد حسین پویانفر 🎙️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻❤️
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
چادر برای زن یک حریمه🌱
یک قلعه و یک پشتیبان است...😇
از این حریم خوب نگهبانی کنید...
همیشه میگفت:✨
به حجاب♥️
احترام بگذارید که حفظ آرامش
و بهترین امر به معروف برای شماست...🌱
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزق_روزانه👣✨
یکی از مهمترین علائم ظهور
اگر به دنبال زمان ظهور هستید، به این علامت نگاه کنید!
🎤|#استاد_پناهیان🗣
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
•••🙌🏽🕌•••
بعضۍوقتا🤞••
نہمداحۍآرومتمیڪنہ💔••
نہروضـہ؛😔••
نہعڪسِڪربلا🖤••
بعضۍوقتایہ"حسین"ڪمدارۍ !♡••
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشۍ(:"💔
•[دربغلحرمتوفقطآراممارباب]•🙃
#ڪربلآ💔|••
#میفهمیدچےمیگمدیگھ؟🙂🥀
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#رازحوشنودیخدا
#صفحهشانزدهم
همه دوستان و آشنايان گرد من جمع شده اند و براى من گريه مى كنند!
جنازه مرا براى غسل و كفن مى برند و بعد از آن مرا داخل تابوتى مى گذارند و تشييع جنازه شروع مى شود.
يكى فرياد مى زند بلند بگو: "لا اله الا الله".
همه با هم اين ذكر را مى گويند و آرام آرام مرا به سوى قبر مى برند.
از شما چه پنهان ترس عجيبى تمام وجودم را فرا گرفته است!
آخر چگونه دلشان مى آيد كه مرا داخل اين قبر تنگ و تاريك قرار دهند و بر روى من خاك بريزند!
هر چه التماس مى كنم، كسى صداى مرا نمى شنود!
در نزديكى هاى قبر، سه بار تابوت مرا به زمين مى گذارند و بعد بلند مى كنند و كنار قبر مى گذارند.
اكنون صدايى به گوشم مى خورد و بر وحشتم افزوده مى شود، گويا فقط من اين صدا را مى شنوم و كسى ديگر اين صدا را نمى شنود!
اين صدا صداى قبر من است كه فرياد مى زند: "من خانه تاريكى ام، من خانه وحشتم".
يك نفر وارد قبر مى شود و جنازه مرا مى گيرد و داخل قبر مى گذارد!
بعد از لحظاتى سنگ هاى لحد را روى من مى چينند!
وقتى آخرين سنگ را مى گذارند، قبر من تاريك تاريك مى شود!
خدايا من در اين تاريكى چه كنم؟ صداى ريختن خاك را بر روى قبرم مى شنوم.
بعد از لحظاتى سر و صداها تمام مى شود و هر كسى به خانه خود مى رود، حتّى صميمى ترين دوستانم مرا در دل خاك، تنهاى تنها رها مى كنند و مى روند!
در اين ميان در سمت راست قبرم درى از نور گشوده مى شود!
يك جوان زيبارو، وارد قبرم مى شود و به من سلام مى كند.
تا نگاهم به اين جوان مى خورد، غم و غصّه ها از دلم مى رود!
او در حالى كه لبخند به لب دارد به من سلام مى كند.
نمى دانم در اين سلام چه بود كه چنين در دل من اثر كرد و مرا آرام نمود، آرى نفس او نفس خدايى بود كه اين چنين باعث آرامش قلب من شد.
دوست من! آيا شما اين جوان را مى شناسيد؟ خوب است كه از خود او سوال كنم: تو كيستى كه با مهربانى با من برخورد كردى؟
آن جوان زيبا، رو به من مى كند و مى گويد: "يادت هست در دنيا، برادران مؤمن خود را شاد نمودى! من همان شادمانى اى هستم كه در دل آن مؤمنان، ايجاد كردى! من آمده ام تا در اين لحظه تنهايى و غربت مونس تو باشم. آمده ام تا در موقع سؤال و جواب نكير و منكر، تو را يارى كنم تا تو بتوانى به خوبى به سؤال هاى آنها جواب بدهى. آن موقعى كه سر از قبر بردارى و وارد صحراى قيامت شوى همه جا همراه تو خواهم بود و تو را يارى خواهم كرد تا آنجا كه از پل صراط بگذرى و وارد بهشت شوى".
اين جا بود كه من خدا را شكر كردم و با خيال راحت منتظر آمدن نكير و منكر شدم و ديگر هيچ ترسى نداشتم، چرا كه اين جوان زيبا، در كنار من مايه قوّت قلبم بود.
دوست من! اين داستانى كه براى شما نقل كردم برگرفته از حديث امام صادق(ع) مى باشد.
بيا تا زنده هستيم و فرصت داريم به كمك دوستان مؤمن خود بشتابيم; مشكل آنها را برطرف ساخته، سعى كنيم تا شادمانى را به آنان هديه كنيم، باشد كه در داخل قبر، همان جوان زيبا، شادى و آرامش را به ما ارزانى بدارد.
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#رازخشنودیخدا
#میخواهمخداراخشنودکنم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالشهداءومهدویت
#نویسندهمهدیخدامیان
#نشرحداکثری
#التماسدعا
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59