eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزها که می‌گذرد هر روز احساس می‌کنم که کسی در باد فریاد می‌زند احساس می‌کنم که مرا از عمق جاده‌های مه آلود یک آشنای دور صدا می‌زند آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آن روز ناگزیر که می‌آید روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد ای روز آفتابی ای مثل چشم‌های خدا آبی ای روزِ آمدن ای مثل روز، آمدنت روشن این روزها که می‌گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم اما با من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟ 🌹💖🦋🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
در آخرین سفر محمد به کردستان، برای بد رقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی می خواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پایین انداخته بود. این کار او مایه تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به یکی از دوستانش گفته بود وقتی مادرم می خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. می ترسیدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم، چرا که این بار حتماً شهید خواهم شد... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🖤مولا جان،یابن الحسن(عج) آجرک الله فی مصیبه جد مظلومتان امام محمد باقر(ع) شبي ميان همين روضه ها قبولم کن به حرمت غم آل عبا قبولم کن🙏 درون سينه ي من حبّ مرتضي جاريست به حق فاطمه و مرتضي قبولم کن🙏 براي اينکه به وصل تو دلربا برسم گذاشتم همه را زير پا، قبولم کن🙏 ز لطف بي حدت آقا که کم نمي آيد بيا کرم کن و اين دفعه را قبولم کن🙏 گناه کرده ام آقا، ببخش، شرمنده😔 قبول، من بدم امّا شما قبولم کن🙏 سلام منتقم کشته هاي دشت منا به غربت شهداي منا، قبولم کن🙏 به حق آن شهدايي که تشنه جان دادند شبيه تشنه لب کربلا، قبولم کن🙏 به ناله هاي جگر سوز حضرت باقر به روضه خوان غم نينوا قبولم کن🙏 به لحظه هاي پر از ماجراي کوفه و شام به رأس رفته روي نيزه ها قبولم کن🙏 @shohada_vamahdawiat
اى حسين! يزيد از همان لحظه اوّلى كه به خلافت رسيد، مى خواست خون تو را بريزد و تو را در شهر مدينه به قتل برساند. يزيد مى دانست كه تو هرگز خلافت او را قبول نخواهى كرد، براى همين اين نامه را به فرماندار مدينه (وليد بن عُتبه) نوشت: "آگاه باش كه پدرم، معاويه از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست".83 يزيد به خيال خود مى خواست تو را غافلگير كند و تو را در همان مدينه به قتل برساند، امّا خواست خدا چيز ديگرى بود، تو بايد به كربلا بيايى و پيام تو اين گونه به تمام جهانيان برسد. من يزيد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه فرمان قتل تو را داد، اين واقعيّت تاريخ است و هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند. اى حسين! امروز عاشوراست، و اينجا ايستاده ام و بر مظلوميّت تو اشك مى ريزم. بايد به آينده بروم، وقتى كه سر تو را براى يزيد به شام مى برند. چه مى بينم، اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر تو را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذارند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان تو مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: لَعِبَت هاشم بالمُلكِ فَلا***خبرٌ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است! كاش پدرانم كه در جنگ بَدر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم! همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد. امّا مگر شمشير على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر(ع) را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا تو حاضر نشدى با يزيد بيعت كنى. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجّه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد! 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀 🍁 _سرتو ماساژ بدم ؟ با تکان سرش در حالیکه چشماشو بسته بود حرفمو تایید کرد. کنارش نشستم و گفتم : _سرتو بذار روی پاهام. اطاعت کرد و من بسم اللهی گفتم و سر پنجه های دستم رو روی سرش گذاشتم و آهسته حرکت دادم. چند ثانیه بعد صداش رو شنیدم. آرامتر از قبل. _حساب اون کثافت آشغالو میرسم. نجواکنان گفتم : _لطفا بهش فکر نکن.... نفس عمیق بکش... به چیزای خوب فکر کن. با حرص گفت : _من چیز خوبی تو زندگیم ندارم... یه شبم اومدم خوش باشم که اون عوضی گند زد به حالم. صدایم از حد نجوا هم پایین تر رفت. _یعنی... من یه اتفاق خوب تو زندگیت... نیستم ؟!. نشنید که اگر میشنید عکس العملی نشون میداد و من باز با ذکر " یا لطیف " به کارم ادامه دادم که یکدفعه سر بلند کرد و نشست مقابلم. نگاهش جدی بود و همراه همیشگی اون نگاه ، همان اخمی بود که توی صورتش آمده بود. چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت : _چکار میکنی واقعا ؟! متعجب نگاهش کردم. اونقدر جدی پرسید که شوکه شدم : _هیچی به خدا... فقط ماساژ دادم. _لعنتی چکار میکنی که آروم میشم ؟! اونقدر شوکه شدم که آب گلویم رو به زحمت قورت دادم ولی اتصال نگاهمو ازش نگرفتم و گفتم : _چند تا ذکر گفتم فقط. چشماشو تنگ کرد و خیره ام شد. زوم کرده بود روی صورتم که گفت : _فقط ذکر بلدی ؟ منظورشو نفهمیدم. _ یعنی چی ؟ _یعنی فقط با یه ذکر و ماساژ میتونی شوهرتو آروم کنی ؟ لبخند روی لبام نم نمک شکفت. گونه هام سرخ شد و آهسته گفتم : _نه خب... همان " نه خب " را شنید و بی درنگ کامل چرخید سمتم. _آرومم کن ارغوان... شاید این جمله برای من ارزشش از هزار بار گفتن دوستت دارمی که از او میشنیدم ، بیشتر بود. این اولین درخواست همسرم بود. و شاید اولین باری که بدون تنش و عصبانیت ، نامم را صدا زد. بعد از آن دفاع جانانه ی مهمانی ، دلم خواست جبران کنم. خودم را جلو کشیدم به سمتش و به هزار زحمت گفتم: _با یه روش همسرانه... نه ؟ چشم بستم تا شرم مانعم نشود. لبانم را مهمان بوسه ای کردم که حلال بود و آنشب طعم خوش شیرینی داشت. برخلاف همیشه سرد نبود. عصبی نبود. حتی وحشیانه لبانم را شکار نکرد. این آرامشش ، اشتیاق را در وجودم به شعله کشید. اگر چه یک هفته از حادثه ی تلخ اولین رابطه مان میگذشت ، اما انگار اینبار... با دفعه ی قبل فرق داشت. ترس مبهمی که از دفعه ی قبل در وجودم ریشه کرده بود ، با آرامش رادوین ، از یادم رفت. محدودیت ها رفت. ممنوعه ها رفت. من هم به این آرامش نیاز داشتم به اندازه ی آغوشی که اینبار سخت مرا در خود جای داد و نوازشی که آرام آرام جای کبودی های بنفش شده ی روی تنم نشست و کلماتی که اولین بار بود میشنیدم. اولین های قشنگی که مدت ها برایش بغض کردم. صبر کردم و حالا به گوش جان میشنیدم. " میدونی چقدر تو فکرمی ؟ " " چشمات مستم میکنه " " تو چی داری دختر ؟ که... " و نگفت راز مبهمی را که مبهم ماند و من اصراری برای فاش شدنش نکردم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
همه جا روشن شد و از دور درخشید مهتاب! نکند آمده‌ای؟ بی‌خبرم! برخیزم! نکند آمده‌ای منتظَرم؟! من منتظِرم!! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشی دارند✨ از جنس خدا✨ پروردگارت همواره با تو همراه است✨ امشب از همان شب‌هایی‌ست که برایت یک شب بخیر✨ خدایی آرزو کردم✨ شبتون بخیر✨ 💖🌹🌟✨🌷🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ صدها گله پيش يار بردن عشق است با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است ❤️ای قلب تپنده جهان، مولا جان يکبار تو را دیدن و مردن عشق است #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 زير قطرات ریز دوش آب گرم ، داشتم از ذوق با خودم حرف میزدم. مگه من چی می‌خواستم از زندگی ؟ زندگی که اسمش شده بود قصاصم ، و ظاهرش زندگی زناشویی! ... چه انتظاری ازش می‌رفت ؟ اما من داشتم در ازای تک‌تک لحظه‌هایی که گریه‌ام رو توی بالشت زیر سرم خفه کرده بودم و به بغض خاموش توی سینه‌ام مدام یادآوری می‌کردم که " این سختیا حقمه... قصاصمه... خون یه آدم رو ریختم " ، اشک شوق می‌ریختم و مدام کلمات رادوین که شاید فقط لفظی بود بدون روح پر تپش قلبی که در آن جاری شود ، زمزمه می‌کردم : _ گفت ارغوانم ؟ ... گفت چشمام مستش میکنه ؟ ... با من بود ؟! زیر کفی که از سر و صورتم سرازیر شده بود و موجب بستن چشمام شده بود ، تمام دردام رو شستم... با غسلی که واجب بود و با انجامش طهارت ، مثل وضویی که برای نماز می‌گرفتم ، بر جسم و روحم ، اثر می‌گذاشت. هنوز چشمام بسته بود که حس سرمایی عجیب زیر دوش آب گرمِ حمام به تنم نشست! صورتم رو شستم و چشم گشودم... رادوین توی چهارچوب شیشه‌ای حمام ، دست به سینه داشت نگاهم می‌کرد. اونقدر از دیدنش غافلگیر شدم که جیغ کوتاهی کشیدم و گرمای شرم و حیا هم به داغی قطرات ریز دوش آب گرم اضافه شد. پوزخندی زد و گفت : _با خودت حرف می‌زنی ؟! لبام توی حالت سکوت و جواب جمع شد که خنده‌ی بی‌صدایی کرد. این اولین خنده‌ای بود که به لبانش می‌دیدم! زیر نگاهش تند و تند دوش گرفتم و حوله‌‌ام را پوشیدم و در حالیکه با شرم بی‌منطقی درگیر بودم و سرم را عمدا ولی به بهانه بستن کمربند حوله‌ی لباسی‌ام پایین گرفته بودم ، مقابلش ایست کردم. _می‌خوای یه چایی بیارم بخوری ؟ _نه همون شربت پرتقال رو... فوری سرم بالا اومد و گفتم : _نه... اون نه... دیگه گرم شده... خواستم از کنارش رد بشم که نگذاشت. عمدا راهم رو بست و آهسته ، کلمه به کلمه نجوا کرد: _باز... حالت بد شده ؟ حال من!! مگر می‌شد حال من با توجه او بد میشد...!! _نه... خوبم . سر پایین جواب دادم و باز خواستم رد شوم که نگذاشت و سرش را عمدا جلوی صورتم پایین کشید : _فکر کنم اینهمه حیا هم دیگه افراط باشه... نه ؟ سرم پایین بود که با لبخندی که داشت به خنده تبدیل میشد ، جواب دادم : 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 _نه... من ازت خجالت نمی‌کشم. با خنده گفت : _کی بود زیر دوش ، تا منو دید ، جیغ زد و دستاشو سپر بدنش کرد!!! آب شدم از شرم و با همون سر پایین گفتم : _برم یه چایی بیارم. انگار نمیخواست بذاره من از اون در شیشه‌ای حمام بیرون برم! سر بلند کردم و نگاهم توی چشماش یه دور زد... این طرز دقیق نگاهش حالمو بدجوری بهم می‌ریخت. نه اینکه بترسم ، نه... ضربان می‌گرفت قلبی که همیشه آروم می‌زد ! گرما می‌گرفت تنی که سرد بود و لبخند به لبی می‌نشست که همیشه غمگین بود. لباش آروم بهم خورد : _از اون بوسه‌های آرامش بخشت که امشب خوب اثر داشت ، یکی بهم بده... در ازای قرصی که از مامان نگرفتم. خنده ام بلند شد و اشتیاقم به درجه آخر رسید...باز ملتهب کرد قلبم را. بوسه‌ای هدیه‌اش کردم. رادوین انگار اونشب خودش نبود! حتی شک کردم که عقلش سر جاش باشد... شایدم مست بود و من بی‌خبر. بالاخره از آن در شیشه‌ای که قفلش با بوسه‌ای باز شد ، گذشتم و لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوت فرو رفته بود که چایساز را روشن کردم و دو لیوان چای با شیرینی روی سینی گذاشتم و برگشتم به اتاق. تا سینی رو روی پاتختی گذاشتم ، لیوان شربت رو دست رادوین دیدم. شاید چند جرعه‌ای نوشیده بود که فوری لیوان رو از میان حلقه‌ی دستش بیرون کشیدم و گفتم : _اینو نخور چایی آوردم. و بعد فوری محتوای لیوانو توی روشویی حمام خالی کردم و با خیال راحت لیوان خالی شده را روی میز آرایش گذاشتم. رادوین هنوز از این حرکتم ، در شوک بود که برای رفع این حالتش ، سینی را روی تخت گذاشتم و رو در رویش نشستم و گفتم : _این چایی خوش عطر، تقدیم به آقای خوش خُلق امشب . تکیه زد به بالشت پشت سرش. _پس همیشه بد خلقم ؟... آره ؟ خراب کردم باز. _نه خب انگار امشب یکی دیگه شدی... توی مهمونی وقتی اونطوری جلوی همه فریاد زدی " دور زنم جمع نشید " یه لحظه قند توی دلم آب شد... من عاشق اون میم مالکیت آخر کلامتم. با یه نیشخند پرسید : _زنم رو میگی ؟ ... یعنی یه میم ساده اینقدر ذوق داره!!! نگاهم رو وقف چشماش کردم : _نداره ؟ ... مگه زنا از شوهراشون چی می‌خوان ؟ ... همون میم ساده‌ی توی کلامشون که یعنی حمایت ، یعنی پناه ، یعنی مالکیت بی چون و چرا. اخمی توی صورتش اومد... من که حرف بدی نزدم! چرا ناراحت شد ؟! ترجیح دادم سکوت کنم تا باز با حرفی دلخور یا عصبیش کنم. لیوان چایمان را در سکوت خوردیم و بعد رادوین بی تشکر یا شب بخیر پشتش را به من کرد و خوابید ! اما من... نه. مادر می‌گفت مردا موقع خواب از همیشه گوششون شنواتره. کنارش دراز کشیدم و آهسته پنجه‌ی دست راستمو توی موهاش فرو کردم و در حینی که نوازشش می‌کردم ، زمزمه کردم : _رادوین جان... واسه امشب ازت ممنونم... از اون حمایت توی مهمونی گرفته تا... و نمیشد بعد تا را دقیق بگویم... مکثی کردم و ادامه دادم : _وجود امشبت برای من سرشار از آرامش بود. و بعد، آخر جمله‌ام رو وصل کردم به بوسه‌ای روی پیشانیش و گرمای تب دارش رو به جون لبهام خریدم و خودم رو به کمرش چسب زدم و سرم رو بین دو کتفش گذاشتم و اهسته گفتم : _همیشه حامی من باش... پناهم باش... آرامش من باش. و چشمانم را، در لطافت محض آرامشی عمیق به دست خواب سپردم که اونشب بیداری من ، تعبیر رویای صادقه‌ای بود که هنوز باورش نکرده بودم! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
در بند معصیت باز ، آقا ببین اسیرم فکری به حال من کن، حالا که سر به زیرم آقا قبول دارم، دردسرم برایت اما ردم نکن که، بیچاره وفقیرم میترسم ازشبی که ، توبه نکرده باشم در حین ارتکاب، جرم و خطا بمیرم محتاج یک نگاهم ، درمانده بین راهم ای کاش که بیافتد ، تنها به تو مسیرم فرقی نکرده اینجا ، بد یا که خوب باشم در خانه راه دادی ، گفتی که می پذیرم حالا که از فراقت ، اشکم دوباره جاریست پاکم کن وببخشم ، ای سرور و امیرم با اذن مادر تو، در روضه ها نشستم تا باز هم براتِ ، کرببلا بگیرم @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
به راستى چه كسى يزيد را به عنوان رهبر مسلمانان انتخاب نمود؟ چه كسى او را به عنوان خليفه معرّفى كرد؟ اين كار، كارِ معاويه بود، معاويه قبل از مرگ خويش براى يزيد از مردم بيعت گرفت و او را خليفه بعد از خود معرّفى كرد. معاويه تلاش زيادى نمود و به بزرگان جهان اسلام پول و وعده هاى زيادى داد و كارى كرد كه آنان با يزيد بيعت كردند. معاويه پايه گذار همه ظلم هايى كه يزيد انجام داد. معاويه از پذيرفتن حكم على(ع) سرباز زد و با على(ع) جنگ نمود و خون هاى زيادى از مسلمان را ريخت، او با نقشه خود امام حسن(ع) را مسموم نمود و حجر بن عدى را (كه يكى از ياران باوفاى على(ع) بود) مظلومانه شهيد كرد و باعث كشته شدن عمّار در جنگ "صفّين" شد، او دستور داد تا بر همه منبرها على(ع) را ناسزا بگويند... من يزيد و پدرش معاويه را شناختم. من از آنان بيزار هستم، اكنون مى خواهم ابوسفيان را بشناسم. ابوسفيان، پدرِ معاويه است، او پدربزرگِ يزيد است. ابوسفيان كسى است كه پيامبر بارها و بارها او را لعنت كرده است، زيرا او براى نابودى اسلام تلاش زيادى نمود. او در سال دوم هجرى با سپاهى به جنگ پيامبر آمد و جنگ بدر واقع شد و خدا سپاه اسلام را يارى نمود. در سال سوم هجرى نيز فرمانده سپاه كفر در جنگ احد بود. صداى او در احد پيچيده بود كه از بت ها به بزرگى ياد مى كرد، او تصميم داشت تا آن روز، هر طور كه هست پيامبر را به قتل برساند، امّا خدا پيامبرش را حفظ نمود. در سال پنجم هجرى هم ابوسفيان، جنگ احزاب را فرماندهى مى كرد، او با قبيله ها و يهوديان حجاز سخن گفت و آنان را براى جنگ با پيامبر تشويق نمود و سپاه بزرگى با فرماندهى او به سوى مدينه هجوم بردند كه اين بار هم موفّق نشدند كارى از پيش ببرند. در سال هشتم، پيامبر شهر مكّه را فتح نمود و ابوسفيان مسلمان شد، امّا او هرگز دست از كينه و دشمنى با پيامبر برنداشت. او حتّى يك بار با دوستان خود تصميم گرفت تا پيامبر را به قتل برساند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔻سال‌هاي 58 و 59 معمولا نهار را در محل کار مي خورديم. قبل از ظهر، يکي از همکاران نهار را از آشپزخانه‌ي سپاه مي‌آورد. بعد از اقامه‌ي نماز سفره را پهن مي کرديم. دور سفره مي نشستيم و نهار مي خورديم. يک روز که طبق معمول سفره را انداختيم، محمد بلند شد. گمان کردم مثل هميشه روزه است. نهار خورديم و مشغول کار شديم. کمي بعد يکي از دوستان با سيني چاي وارد اتاق شد و آن را روي ميز گذاشت. محمد به طرف ميز رفت و استکان چاي را برداشت. با تعجب پرسيدم: « مگر روزه نيستي ؟!»      پاسخ داد: « نه، نيستم.» گفتم : « چرا نهار نخوردي؟ » سکوت کرد.  🔻من هم اصرار کردم. وقتي متوجه شد دست بردار نيستم، گفت: « قانوناً نهار سپاه را افرادي مي خورند که از صبح تا بعد از ظهر يکسره کار مي کنند.» گفتم: « تو هم از صبح در محل کار بودي.» گفت: « بله، بودم .ولي امروز مدتي درگير مسائل شخصي و خانوادگي شدم . بنابراين تمام وقت براي سپاه کار نکردم و نمي توانم نهار سپاه را بخورم!  🌷 ●ولادت : ۱۳۳۳/۳/۳۰ کرمان ●شهادت : ۱۳۵۹/۹/۱۳ مهاباد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم ایام فاطمیه لباس مشکی تنم کنم (حتی تابستون)  و کسی حق ندارد به من بگوید تو همش در غم و ماتم به سر می بری! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم محرم که می شود زنگ تلفن همراه خودم را مداحی بگذارم  و کسی حق ندارد به من بگوید تو انسان افسرده ای هستی! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم عکس شهید را به عنوان پس زمینه گوشی ام انتخاب کنم  و کسی حق ندارد با دیدن عکس شهید به من پوزخند بزند! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم به جای سینما رفتن شبهای جمعه گلزار بروم  و کسی حق ندارد به تمسخر بگوید که شماها را فقط باید در قبرستان پیدا کرد! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم که دوست نداشته باشم اسم بازیگرهای هالیوودی  و فوتبالیست ها ی خارجی را بدانم  و کسی حق ندارند من را انسان عقب افتاده ای بداند! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم هر کجا عکس رهبرم را دیدم به او ابراز ارادت کنم   و اشکهایم جاری بشود به خاطر مظلومیت های آقا  و کسی حق ندارد چپ چپ به من نگاه کند! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم توی خط واحد بجای گوش دادن اندی و ….، مداحی حاج منصور گوش بدم  و حق دارم وقتی راه میرم بجای اینکه زل بزنم تو صورت پسرای مردم سرم پایین باشه  و کسی حق ندارد به من بگوید ” چقدر املی “! من یک دختر مذهبی هستم … من معنای لذت بردن از زندگی را می دانم… من یک دختر مذهبی هستم … من معنای شادی و خنده را می دانم… من یک دختر مذهبی هستم … من انسان غمگین و افسره ای نیستم… من یک دختر مذهبی هستم … من از زندگی به شیوه خودم لذت می برم… 🦋💖🌹🌻❤️ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 شهیدی که شهره ایران شد 🔹پاسدار گل میرزا بختیاری کسی که در عملیات به هلاکت رساندن موسی خیابانی مرد شماره دو سازمان مجاهدان خلق نقش بسزایی داشت. 🔹شهید بختیاری در آن عملیات به بهانه کار بنایی وارد منزل موسی خیابانی می‌شود، پس از یک روز و نیم خیابانی به منزل باز می‌گردد، وی توسط اسلحه‌ای که در کیسه بنایی خود جاسازی کرده بود به سوی این منافق شلیک می‌کند و از ناحیه دست او را مجروح می‌کند و سرانجام این ملعون با خوردن سیانور به هلاکت می رسد. 🔹 این عملیات بقدری مهم بود که خبر کشته شدن خیابانی توسط این دلیر مرد دلفانی تیتر نخست روزنامه‌های آن دوران شد. منافقین کوردل تا مدت‌ها برای انتقام از وی کمین می‌کردند اما شگردهای شهید بختیاری مانع رسیدن منافقین به اهداف پلیدشان می‌شد. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 چقدر خوب میشد آدم ها همیشه در بهترین ساعت های عمرشان ، محکوم به حبس ابد میشدند! یا اصلا همان ثانیه های عزیزشان را در جعبه ی شیشه ای عمرشان جاری میکردند تا مدام تکرار شود... تکرار شود... اما نه... گاهی همین تکرارها هم دل آدم را میزند. انگار چاره ای نیست ، که بهترین ها و بدترین ها با هم جمع شوند در جعبه ای به اسم خاطرات. آنشب به یاد ماندنی هم نماند و به صبحی دگر ختم شد. اما من انگار ، همیشه همان بودم ، همان ارغوان صبور که چه رادوین بهترین میشد یا نه ، با شوق یا تلقین ، قصاصم را زندگی میکردم. پاییز بود و سرما. بعد از انشبی که برایم شروع یک رویا بود ، حس تلخ سختی ها ، کمی از زهرش کاست. اما به ثبات نرسید. چند وقتی رادوین به مهمانی ها نرفت. اما ایران خانم ترتیب یک مهمانی خانوادگی را داد و انگار این سخت تر از پذیرش مهمانی دوستانه ی رادوین بود. تحمل وجود کسی مثل آیدا برایم سخت تر از تحمل کنایه های ایران خانم بود. نمیدانم چطور متوجه شد که قرص هایی که گاهی در شربت رادوین میریخت ، دیگر به او نمیدهم. البته شاید ، دانستنش سخت نبود . چون روزی نبود که صدای رادوین بلند شود که : _ارغوان.... سرم درد میکنه. و این یعنی مرا میطلبید تا با فشار سر پنجه های دستم ، آرامش کنم که موفق هم بودم ولی انگار اینکارم اصلا به مذاق ایران خانم خوش نمیامد. برای مهمانی خانوادگی که مهمانانش فقط توران ، خاله ی رادوین بود و آیدا دختر خاله اش ، با کمک شیرین خانم ، غذا درست کردم. از کوفته گرفته تا سوپ جو و فسنجان. وقتی همه ی کارها تمام شد به اتاق برگشتم تا دوش بگیرم و لباس عوض کنم. چهلم رامش تازه تمام شده بود و بساط مشکی پوشی جمع شده بود ، به همین خاطر بعد از یک دوش آب گرم ، یه بلوز دکمه دار آبی فیروزه ای با شلوار جین مشکی ام پوشیدم و موهایم که هیچ رنگی به خود نداشت ، دم اسبی بستم. سرمه ای کشیدم و رژی زدم که در اتاق باز شد. ایران خانم بود. نگاه تیزی بهم انداخت و جلوتر آمد . _چرا کاری که بهت گفتمو انجام ندادی ؟ چرخیدم مقابلش. _کدوم کار ؟ _چرا قرصای رادوینو بهش نمیدی ؟ مکثی کردم و مصمم گفتم : _من اینکارو نمیکنم... تا ندونم برای چی باید اون قرصا رو بخوره... بهش قرص نمیدم. در کمتر از آنی ، یک طرف صورتم سوخت. _دختره ی پرو... به تو نیومده واسه من تعیین تکلیف کنی... من میگم باید قرصاشو بخوره بگو چشم. سرم رو پایین گرفتم و باز گفتم : _شرمنده... من نمیتونم. فریادی سرم کشید که از شدتش چشمام بسته شد : _تو هم دیوونه شدی انگار... میگم رادوین مریضه... باید قرصاشو بخوره... چرا متوجه نمیشی ؟! سر بلند کردم و گفتم : _مریضیش چیه ؟ به من بگید... بهش چیزی نمیگم. عصبی تر شد و باز با همان فریاد جواب داد : _لازم نیست تو چیزی بدونی... همون موقع در اتاق باز شد و رادوین در چهارچوب در ایستاد. _من چی ؟ ... من چی نباید بدونم ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌻🦋💖 بهارهای شگفتی در راهند فردا، گلی می‌شکفد که بادها را پرپر می‌کند @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️نجوای زیبای شبانه❤️🍃 🍃💙بسیار دوستت دارد ؛ دوستش بدار. 💐🌷شبتون بخیر 💐☘ 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ از فڪرگنـاه پـاڪ بودن عشـق است ازهجرتو سینه چاڪ بودن عشق است آن لحظہ ڪہ راه می‌روی آقــا جـان زیر قــدم تو خاڪ بودن عشـق است #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
تو بیایی غم دل وا بشود  غصه‌ها پر بِکِشَند دور شوند بروند از بر من تو بیایی دلم آرام بگیرد نفسم رام شود نتپد تندتر از سرعت باد تو بیایی خانه‌ام نور گیرد غم دل مستور شود کودکم رشد کند در فضای نفست می‌شود خواهشم را رد نکنی می‌شود دستت را بکشی بر سر من  بر سر کودک من ما همه منتظریم! سروَرِ من تو بیایی چِقَدَر خوب شود زندگی ناب شود ناب‌تر از عطر گلاب کاشان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... رادوین پشت سر مادرش در را بست و نگاهم کرد. جلوتر آمد و نگاهش توی صورت من چرخید. دستانم سمت دکمه های پیراهنش رفت و در همان حین گفتم : _سالم عزیزم... خسته نباشی. عطرش از آن فاصله ی به صفر رسیده ، مشامم رو پر کرده بود که گفت : _مامان چی رو میگفت تو نباید بدونی ؟ _چیزی نیست... همین اختالفات جزئی مادرشوهر و عروس. دکمه های پیراهنش تک تک باز شده بودند که پرسیدم : _یه بلوز دیگه میپوشی یا تیشرت ؟ سمت حمام رفت و گفت : _اون تیشرت بنفشه رو برام بذار. چشم کشیده ای گفتم که در حمام بسته شد. نگاهم توی آینه نشست. یک طرف صورتم قرمز بود و مطمئنا رادوین دیده بود. کاش باز میپرسید . کاش اصرار میکرد تا کمی در غالب مبهم کلمات ، درد دلم را رو میکردم. ولی... تیشرت و یک شلوار ورزشی برایش روی تخت گذاشتم. در حمام باز شد. با کاله حوله ی لباسی اش موهایش را خشک میکرد که جلو رفتم و با دلبری که میخواستم تحت تاثیرش قرار دهم گفتم : _میشه یه هدیه ی گران بها به این دلباخته تون ، ارزانی بدارید سرورم. کالهش را از روی سرش انداخت و با پوزخند نگاهم کرد که سر انگشت اشاره ام روی لبش زدم و گفتم : _اینقدر ارزشمند ... پوزخندش تبدیل شد به لبخندی تمام که خود اجازه ای بود برای برداشتن هدیه ام اما نه با دست بلکه با لبانم که هدیه اش را خیلی شیرین گرفت . سرم را که عقب کشیدم ، حس کردم نفسهای حبس شده اش چگونه یکدفعه آزاد شد. حوله اش را آویز حمام کردم و برگشتم. دست برده بود سمت تیشرت بنفشی که روی تخت گذاشته بودم که فوری آنرا از میان دستش کشیدم و گفتم : _دستا باال... شما در محاصره ی عاشقانه ی همسرتون گیر افتادید. اطاعت کرد. دستانش را باال برد که با یک حرکت تیشرت را بر تنش کشیدم و خودم از این حرکت خندیدم که یک آن دستانش دورم احاطه شد و با حرص توی صورتم گفت: _چی میخوای از من که این اداها رو در میاری ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... نه به آن دستان محکمی که مرا احاطه کرده بود ، میخورد که عصبی باشد نه به آن الفاظ کالمش ، اما رنگ عصبی چشمانش بدجوری مرا ترساند. اما این هشدار را جدی نگرفتم که محکم سرم فریاد کشید : _چه نقشه ای تو سرته ؟ ... میخوای فکر کنم دوستم داری و بعد زهر خانواده تو سرم خالی کنی ؟ شوکه شدم. این تناقض دستانش با فریادش ، هر کسی را شوکه میکرد. زهر شد دلبری که تاثیر نگذاشت : _رادوین!... _رادوین و مرگ... تو به اسم همسر نیومدی تو این خونه که حاال واسم ادا میریزی. و انگار شکسته شد تمام حس خوب روزهایی که فکر کردم همه چیز عوض شده. نگاهم در حلقه های چشمانش میچرخید. چرا عصبی شد یکدفعه ؟ من که حرفی نزده بودم. _اونجوری نگام نکن... شما زنا همتون سر و ته یه کرباسید... با این دلبریا فقط قصد مکر و حیله دارید... حاال چی از جون من میخوای ؟ بغضم گرفت از اینکه بعد از نزدیک یک ماه ، با انهمه صبر ، با انهمه بغضی که فرو خوردم ، با انهمه دردی که کشیدم و خم به ابرو نیاوردم ، هنوز ذره ای اطمینان به من نداشت. سوالش را بی جواب رها کردم و خواستم ازش دور شوم که بازویم را چنگ زد : _واستا ببینم... کجا ؟...جواب منو بده. بغضم رو شد ولی گریه ام نه. _ولم کن رادوین... هنوز منو نشناختی وگرنه منو با اون زنای هرزه ای که قبال توی زندگیت دیدی ، مقایسه نمیکردی . محکم منو کشید مقابل خودش و با خشم توی صورتم گفت: _میخوای باور کنم در عرض یه ماه عاشق من شدی ؟! ... عاشق یه پسری که هیچ تعهد اخالقی توی زندگیش نداره.... نمازاتو باور کنم یا این عشق ضد و نقیضت رو... نباید سرش فریاد میزدم ولی یکدفعه تمام صبرم رفت. کجا رفت انهمه سکوتی که این یک ماه حفظش کرده بودم ؟ _چشمای کورتو وا کن... من دختریم که اهل دورغم ؟! ... اهل مکر و حیله ام ؟! ... چی ازت خواستم مگه ؟! ... نه پول نه حتی محبت... خواستم فقط درک کنی که من... پای قصاصم هستم . طرف دیگر صورتم ، هم سوخت. انگار قرار شده بود انشب رژگونه ام طبیعی تر از همیشه باشد. اما با جای دست رادوین و مادرش. سرم آهسته برگشت سمت صورتش. اولین بار بود که مقابل نگاهش ، چشم در چشمش ، بعد از یک فریاد ، حرفم را زدم و پاسخی جانانه گرفتم و اشک در مقابل نگاهش روی صورتم نشست.چند ثانیه ای از پشت حلقه های زلال اشک نگاهش کردم و دستم را از چنگالش بیرون کشیدم. و دویدم از اتاق بیرون. حالا انگار هوای کل خانه سنگین بود برای نفس کشیدنم. از در بالکن اشپزخانه ، به حیاط پشتی رفتم و در خلوت حیاط صدای گریه ام بلندتر شد.تکیه به دیوار سرد حیاط زدم و اشکانم تند و تند سرازیر شد. مهارش سخت بود. آنقدر که قلبم ، دل نمیکند از آنهمه دردی که انگار یکدفعه رو شده بود. ثانیه های تنهایی ام را در آن پاتوق خلوت همیشگی ، با اشک سپری کردم و کمی بعد برگشتم به خانه. خاله توران و آیدا آمده بودند. ایران خانم میزبانشان بود و شیرین خانم در حال پذیرایی.... و رادوین روی کاناپه لم داده و جدا از جمع بقیه. با یک سلام سمت آشپزخانه رفتم و شیرینی ها را درون دیس چیدم . و تمام حواسم را معطوف کردم به چیدن منظم انها و نه رادوین و نه ان طرف صورتی که میسوخت و نه قلبی که هنوز آزرده بود. شیرین خانم وارد اشپزخانه شد و کنار گوشم گفت : _قربان خانم برم... زحمت این شیرینی ها رو خودت بکش... من کمر ندارم خم بشم. _چشم. و بعد همراه دیس سمت پذیرایی رفتم. تا به جمع ایران خانم و خواهرش رسیدم ، ایران خانم بلند گفت : _رادوین... بیا اینجا ...واسه چی تک نشستی؟ و جواب شنید : _راحتم. خم شدم سمت خاله توران. _بفرمایید. با دقت نگاهم کرد. از رنگ موهایم گرفته تا بلوزم و حتی شاید تعداد دکمه های باز بالای بلوزم را هم شمرد. _ممنون. و بعد ایدا که با بی اعتنایی شیرینی برداشت و بی تشکر بلند گفت : _بمیرم برات پسر خاله ، چقدر لاغر شدی ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بہ‌سوریہ‌کہ‌اعزام‌شده‌بود بعضۍ‌شب‌ها‌با‌هــم‌در‌فضای مجازۍ‌چٺ‌میکردیم بیشتر‌حرفهایماݩ‌احوالپرسۍ‌بود او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم و‌اندڪ‌ آبۍ‌میریختیم‌بر‌آتش دلتنگۍ‌ماݩ... روزهای آخر ماموریتش بود گوشۍ‌تلفن‌همراهم‌را‌ڪہ روشن‌کردم دیدم‌عباس‌برایم‌کلۍپیام فرستاده‌است...! وقتۍ‌دیده‌بود‌ڪه‌من‌آنلاین نیستم نوشتہ‌بود: آمدم‌نبودۍ؛‌وعده‌ۍ‌ما‌بهشت.. بہ‌روایت‌همسرشهید 🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خدایا معرفتم ده تا حسینی شوم.... وحسینی قربانی ات... اللهم الرزقنا توفیق الشهاده 🌹💖🦋