eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ مَهدیِ فاطمه! برام سخته که برات گریه میکنم، برا ظهورت #دعا میکنم، اما کسی به فکرت نیست! همه غرق زندگی شدن ‌ برای #ظهور، در قنوتمان دعا کنیم تعجیل در ظهور گل نرگس صلوات #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام بر آقایی که آب می دید به فکر فرو میرفت نوزاد می دید اشک میریخت طفلان و کودکان را می دید ناله میکرد. 🏴شهادت امام سجاد(ع) تسلیت. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... آهم را در حنجره ام خفه کردم و با ضرب چای سیاه شده ی فالکسی حیدر بابا ، فرو خوردم . چقدر همون چای پررنگ و مونده و سیاه شده به منی که تشنه ی نگاه با محبت پدرانه ی حیدر بابا بودم ، مزه داد . یه ، یه ساعتی پیشش نشستم که آروم شدم و برگشتم خونه. باز دردام با دیدن دفتر خاطرات ارغوان که روی تخت بود ، یادم اومد . اینبار من دلم میخواست برم . فرار کنم . برم جایی که بتونم یه قبر واسه خودمو خاطراتم بکنم بلکه از شر همه ی این تلخی ها راحت بشم . میخواستم برم تا ارغوان راحت تر بتونه از من دیوونه ی روانی که بعد از پنج سال هنوز درمان نشده ، جدا بشه ... باید میرفتم تا الاقل پسرم در آینده کسی نشه مثل خودم با یه بیماری مزمن عصبی ، و یه مشت خاطره از یه پدر روانی... چمدونم رو بستم و تنها چیزی که با خودم بردم دفتر خاطرات ارغوان بود، چون هنوز دوستش داشتم و مثل دیوانه ها قلبم برایش میزد. یک چمدان لباس که نه ، یک چمدان غصه . غم . تنهایی با خودم بار کردم و رفتم همان ویالی رو به دریای شهر چالوس .تنها چیزی که میتوانست غصه هامو کم کنه ، همین نشستن روی شن های ساحل و زل زدن به زاللی دریا . به صدای سکوت طبیعت که گاهی با خروش موج ها شکسته میشد . توی جاده بودم که ارغوان بهم زنگ زد. نگاهم روی اسمش ماند. ارغوان . هیچ روزی مثل اونروز به زیبایی اسمش فکر نکرده بودم . اصال مگر زیبایی و معصومیت چهره اش میگذاشت که به چیزی دیگر فکر کنم. نه ...اشتباه گفتم ... من عاشق صبرو محبت بی وقفه اش شدم . واقعا چطور تونست پنج سال توی هر دعوایی و فریادی ، به روم نیاره که من کی هستم و چه خانواده ی خراب و از هم پاشیده ای دارم ؟! ... چطور تونست اینقدر بداخالقیمو ببینه و باز چشم تو چشم من بگه"رادوین جان"!!! . چطور تونست بعد داد و فریادها و توهین هام ، باز شبها توی آغوشم ، بخوابه و نگه " ازت دلخورم " . چرا نگفت واقعا ؟! ... اینهمه مدت پای کدوم حسن رفتارم ، دلشو خوش کرد؟ ....من ! منی که حتی سر زایمان ...با اونهمه دردی که میکشید ، خودخواه شدم و بخاطر دل خودم که طاقت نداشت ، دردشو ببینم ، توی گوشش زدم که درد نکشه و تمومش کنه .... اون سیلی ناحق ترین سیلی بود که زدم و عذابش تا مدت ها خواب رو از چشمام گرفت که اونم بهش نگفتم. انگار نگفته های من بیشتر از اون بود. نمیخواستم جواب تماسشو بدم تا باز دلم بلرزه ... میخواستم رها بشه ...بره و از شر من و تموم تلخی ها و کابوسهای دنباله دار زندگیم ، خودشو خالص کنه . من که حتی این اجازه رو هم پنج سال پیش بهش داده بودم . میدونستم وقتی وکالت طلاق رو بهش میدم یعنی نگفته دارم بهش میگم : برو ...هر وقت منو نخواستی برو ... تو آزادی تا راحت و " بی دغدغه زندگی کنی ." اما نشد . دلم داشت وسوسه ام میکرد که لااقل یه بار صداشو برای آخرین بار بشنوم و بُرد ... دلم این بازی رو بُرد و تماس رو وصل کردم: _الو رادوین جان ... نگرانتم ...کجایی؟ خونه نبودی آخه . جوابی ندادم . فقط میخواستم صدایش حال خرابم را ، تپش های نامنظم قلبم را درمان کند . آخ که من چقدر احمق بودم که فکر میکردم بدون او فقط یکبار ، میمیرم ...من بدون او هر ثانیه میمردم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _ رادوین ...تو رو خدا جوابمو بده ... نگرانتم ...رادین بهونتو میگیره ...اگه آروم شدی بیا دنبال من ... خونه ی مادرمم ...به رادین قول دادی میبریش اون پاساژ بازی . لحظه ای چشم بستم و یکی از پیچ های تند جاده رو با همان سرعت زیاد رد کردم که صدای بلند یک ماشین چشمم را گشود و همزمان فریاده : _خیلی خری بابا ... از راننده ای که مویی از کنار ماشینم گذشت ، از پنجره ی نیمه باز ماشین شنیده شد. _رادوین ! ... تو خیابونی؟ ... کجایی؟ جوابمو بده . باید میرفت . من نه لیاقت ارغوان رو داشتم نه لیاقت یه زندگی سالم . کسی که اصل و اساس زندگیشو با حرام بریده بودن و پاشو با حرام به دنیا باز کرده بودن ، هیچ وقت نمیتونست یه زندگی حالل داشته باشه ...نباید میذاشتم یه فرشته ، یه اسطوره ی نجابت و محبت پای من روانی دیو صفت ، بسوزه . محکم سرش فریاد زدم : _خفه شو فقط ... دیگه نمیخوام ببینمت ... فردا برو با همون وکالت طالقت ، ازم جدا شو . صدای نگرانش بلند شد و خبر نداشت نگرانیش چقدر بد مسری است . _ رادوین تو رو خدا اینجوری نگو ...چکار کردم اینو میگی ؟!... رادوین بیا باهم حرف بزنیم . _عوضی من با تو حرفی ندارم ... دارم میرم یه جایی که از دست همتون آروم بگیرم ...ولم کنید بابا . و فوری تماسو قطع کردم تا صدای لرزان حنجره ای که داشت با زلزله ای شدید ، از بغض میلرزید را نشنود. اشکم جاری شد که زیر لب گفتم : _برو لعنتی ... برو که نمیخوام آینده ی تو رو هم با خودخواهی خودم خراب کنم . ولی آروم نشدم . انگار همان چند لحظه برای من به اندازه ی گذر شش سال زندگی مشترک به طول انجامید . خاطرات داشت مرا میکشید به گذشته ی تاریکی که من اسمش را کابوس گذاشته بودم . نگاهم روی صورت ارغوان بود با ان لباس عروسی که پوشیده بود و چقدر سفیدیش با معصومیت ناب صورتش همخوانی داشت و من ...پسری که از هیچ بی بند و باری ابا نداشت ! ... قدر این معصومیت ناب را نمیدانستم تا آنروز. سرم رو با تاسف تکون دادم اما خاطره ها قصد جانم رو کردند. صبح روز ازدواجمون که بخاطرشنیدن یک کلمه ، جنون گرفتم و تا مرز کشتن ، او را کتک زدم که اگر مادر به دادش نمیرسید و حلقه ی کمربندم را از دور گلوی ارغوان باز نمیکرد و اگر ارغوان بیهوش نمیشد ، شاید امروز دیگر این عشق لعنتیش اینگونه آتشم نمیشد حالا برای فرار از عشقش ، گور خاطراتم را نمیکندم. مشتی روی فرمان زدم و در مقابل خاطرات تسلیم شدم تا چشمانم به جاده باشد و فکرم به ارغوانی که یا در فکرم میخندید یا لبخند میزد و یا با آن ناز دلبرانه ی صدایش ، مدام در خیالم زمزمه میکرد: _رادوین جان . نشد که تمام این نفرتهایی که از خودم و گذشته ام داشتم را فریاد نزنم و صدای فریادم در اتاقک ماشین پیچید : _لعنتی ... من چطور جان تو شدم وقتی همیشه بد بودم ؟ احساسی نبودم ولی داغِ رازِ همه ی روزهایی که در همان روز نحس ، فهمیده بودم ، داشت آتشم میزد. حتی خودم هم نمیدانستم چطور این قلب کوفتی را در نبود ارغوان آرام کنم . شاید هم باید میگذاشتم تا در داغ فراقش ، بایستد به تماشای جنازه ی بی روحم . لااقل تمام میکردم این قصه ی دنباله دار خشونت و بی مهری در مقابل مهر و محبت را . پس باید میگذاشتم تا حال خرابم ، کوبش تپش های قلبم را تند کند . درد سراسر قلبم را بگیرد ، بلکه بایستد و تمام شود این کابوس ناتمامی که اسمش زندگی مشترک بود . و تنها راه خرابتر شدن حالم دست یک آهنگ غمگین بود . به نام "منو رها نکن " همانی که در نبود ارغوان ، بعد از آن کتکاری وحشیانه ای که باعث سقط جنینش شد ، در تمام روزهای هفته گوش دادم. " منو به حال من ، رها نکن تو که برای من همه کسی اگه هنوزم عاشق منی چرا به داد من نمیرسی " 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين سخنان، بوى جدايى مى دهد. گويى امام تصميم سفر دارد و اين آخرين نماز او در حرم پيامبر است. آرى! او آمده است تا با جدّ خويش، خداحافظى كند. جانم فداى تو اى آقايى كه در شهر خودت هم در امان نيستى! شمشيرها، در انتظار رسيدن نامه يزيد هستند تا تو را كنار قبر جدّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شهيد كنند. يزيد مى خواهد تو را در همين شهر به قتل برساند تا صداى عدالت و آزادگى تو، به گوش مردم نرسد. او مى داند كه حركت و قيام تو سبب بيدارى جهان اسلام خواهد شد، امّا تو خود را براى اين سفر آماده كرده اى، تا دين اسلام را از خطر نابودى نجات دهى و به تمام مردم درس آزادگى و مردانگى بدهى. سفر تو، سفر بيدارى تاريخ است. سفرِ زندگى شرافتمندانه است. لحظاتى امام در سجده به خواب مى رود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را مى بيند كه آغوش خود را مى گشايد و حسينش را در آغوش مى گيرد. سپس، پيامبر ميان دو چشم او را مى بوسد و مى فرمايد: "اى حسين! خدا براى تو مقامى معيّن كرده است كه جز با شهادت به آن نمى رسى". امام از خواب بيدار مى شود، در حالى كه اشك شوق ديدار يار، بر چشمانش حلقه زده است. اكنون ديگر همه چيز معلوم شده است، سفر شهادت آغاز مى شود: "بسم الله الرحمن الرحيم". امام حسين(ع) مى خواهد از مسجد بيرون برود. خوب است همراه ايشان برويم. امام در جايى مى نشيند و دست روى خاك مى گذارد و مشغول سخن گفتن مى شود. آيا مى دانى اين جا كجاست؟ نمى دانم، تاريكى شب مانع شده است. من فقط صداى امام را مى شنوم: مادر! درست حدس زدى. امام اكنون كنار قبر مادر است و با مادر مهربانش خداحافظى مى كند و سپس به سوى قبرستان بقيع مى رود تا با برادرش امام حسن(ع) نيز، وداع كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام علی آل یس ❣بازآ، دلم ز گردش دوران شکسته است چون کشتى از تهاجم طوفان شکسته است ❣آئينه خيال نهادم به پيش روى ديدم که قلبم از غم هجران شکسته است ❣عمرى در آتشيم و ترا ناله می کنيم فريادمان به کوى و خيابان شکسته است ❣ديگر نواى ما ننوازد نى فراق اين ناله در گلوى نيستان شکسته است ❣ما تيغ غيرتيم ولى در نيام غم زنگار بی تحرک دوران شکسته است ❣پرچم فراز مهر خراسان برآمده بى تو قرار مهر خراسان شکسته است ❣ما را خيال روى تو بیتاب می کند عقد بلور اشک، به دامان شکسته است ❣درمان حسرت دل ما ديدن تو بود بازآ که بى تو شيشه درمان شکسته است ❣در رهگذار عشق گدايان حضرتيم در اين مسير کلک »پريشان« شکسته است @shohada_vamahdawiat
ݥــــَـــجݩــۅݩ أݪـځـــــُـــښینٍْ؏_۲۰۲۱_۰۸_۲۰_۲۰_۳۸_۳۷_۴۰۸.mp3
8.73M
با کلام ب لشکر زدن عمه هام دستامون بسته بود توی شهر شام شام نشد حریف منو گریه هام... حاج محمود کریمی 🎙 شهادت امام سجاد علیه السلام را تسلیت عرض می نمایم . 🖤 🤲🌷 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
بار خدايا! تو به حسين(ع) مقامى بس بزرگ عنايت كرده اى كه فهم و درك بشر نمى آيد. عقل من مبهوت مقام او است، اكنون كه من در مصيبت حسين(ع) اشك مى ريزم، از تو مى خواهم تا رحمتت را بر من نازل كنى. آرى! من براى حسين تو اشك ريخته ام و اميدوارم كه تو با مهربانى به من نظر كنى و از گناهانم درگذرى و توبه مرا قبول كنى. بار خدايا! در روز قيامت شفاعت حسين(ع) را نصيب من بگردان، آن روزى كه من تنها و بى كس خواهم بود، مرا به خاطر حسين(ع) ببخش كه تو به او مقام شفاعت داده اى. بارخدايا! مرا در سايه مولايم حسين(ع) آبرو ببخش و عزّتى ماندگار در دنيا و آخرت به من كرم كن. بار خدايا! از تو مى خواهم تا به من توفيق دهى تا در لشكر امام زمان حضور يابم و انتقام خون حسين(ع) را بگيرم. من آرزو دارم آن روز كه مهدى(ع) ظهور مى كند او را يارى نمايم، آن روز كه او با پرچمى بر خون نشسته در غم حسين(ع)مى آيد تا درد و داغ صدها ساله را التيام بخشد. روز ظهور مهدى(ع)، روز پايان همه سياهى ها و پليدى ها خواهد بود، و چه شكوهى خواهد داشت آن روز! روزى كه مهدى(ع) كنار كعبه خواهد بود تو فرشتگان زيادى را به مسجد الحرام خواهى فرستاد. آن روز مسجد الحرام پر از صف هاى طولانى فرشتگان مى شود. جبرئيل با كمال ادب خدمت امام مى رسد و سلام مى كند و مى گويد: "اى سرور و آقاى من ! اكنون دعاى شما مستجاب شده است". مهدى(ع) رو به آسمان مى كند و با تو چنين سخن مى گويد: "بار خدايا! تو را حمد و ستايش مى كنم كه به وعده خود وفا كردى و ما را وارثِ زمين قرار دادى". بعد از آن، مهدى(ع) از جاى خود برمى خيزد و ياران خود را صدا زده و مى گويد: "اى ياران من ! اى كسانى كه خدا شما را براى ظهور من ذخيره كرده است به سويم بياييد". با قدرت تو، ياران مهدى(ع) يكى بعد از ديگرى، خود را به مسجد الحرام مى رسانند. همه آنها كنار درِ كعبه دور امام جمع مى شوند... اكنون امام به كعبه، خانه تو تكيّه مى زند و اين آيه قرآن را مى خواند: (ع)بَقيَّةُ اللهِ خَيرٌ لَكُم إِن كُنتُم مُؤمِنينَ(ع). و سپس مى گويد: "من بَقيّةُ الله و حجّت خدا هستم. 🏴💖🏴💖🏴💖🏴💖🏴 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 لباس سرخ دامادی 🔹هر وقت از مرخصی میومد فورا خودشو به مسجد محل می رسوند و مشغول کارهای جهادی می شد و همیشه اصرار داشت کارهایی رو برای انجام دادن بهش بسپارم. اولین حقوقش رو که گرفت قرار بود یه شام به همه دوستانش بده ولی من راضی به این کار نبودم همش امروز و فردا می کردم تا چند روز قبل از شهادتش بهش گفتم: علی جان ان شاءالله عروسی می کنی و شام عروسیت رو می خوریم! علی که مثل سیب قرمز شده بود گفت: ای بابا، من اون روز نمی بینم.. 🔹شهید علی ضیایی از مرزبانان ناجا در ارومیه هفتم تیرماه 97 در درگیری با گروهک های تروریستی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
4_5940331256637032256.mp3
8.73M
🔳 (ع) 🌴عمریه میبارم از داغ حسین 🌴غمی کهنه دارم از داغ حسین 🎤 👌بسیار دلنشین ➥ @shohada_vamahdawiat
☫ 💌 بعضی شب‌ها که نیمه‌های شب بیدار می‌شدم می‌دیدم، محمـدرضــا با نـور موبایلش قرآن سفید ڪوچکش را در دست گرفته و در حال قــرائت قــرآن است. او با قـرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه ۳بار ختم قــرآن می‌ڪرد. با اینکه ۲۰ بهـار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش کرده بود ڪە برایش تنهـا ۵ روز روزه و ۲۰ نماز صبــح قضــا ڪنـم. 🌹 شهـــید محمـدرضـا دهقـــان @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ من رابطه‌ام با تو شکرآب شده برگرد دلم اسیر مرداب شده امروز چه فایده نباشی ، فردا بر طاقچه عکس گریه‌ام قاب شده #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... آهنگ را در گوشیم داشتم و فقط در میان آنهمه بغضی که هنوز از بعد از ظهر در گلویم بود ، همین را کم داشتم که آنرا گوش بدهم . به حد مرگ میپرستمت ولی برای عشق تو کمه خودت به من بگو بهشت تو، کجای اینهمه جهنمه شکست بغض و سکوتم با هم و فریادم با خشم گره خورد و مشت های پی در پیم روی فرمان نشست : _ لعنتی برو ... من به دردت نمیخورم ... یه حرومزاده کجا میتونه آدم بشه و خوشبختت کنه ... سرنوشت من سیاهه ...برو ارغوان . حال بدی بود . هر کلمه ی برویی که فریاد میزدم ، قلبم از درد تیر میکشید و التماس میکرد : نه . ولی دلم میخواست همین یه بار خودخواه نباشم و اجازه دهم کسی که برای من تمام زندگیم بود ، خودش تصمیم بگیرد که با آنهمه نقاط تاریک زندگی من میتواند کنار بیاید یا نه . نمیخواستم بخاطر درمانم یا هر بالیی که ممکن بود با نبودش ، سرم بیاید ، بماند. نمیخواستم بخاطر من یا التماس های مادرم یا حتی رادین ، بماند. همین یکبار میخواستم خودش بخواهد که بماند. شاید به زور و اجبار مادرم این پنج سال کنارم ماند و رازم را فاش نکرد . که قطعا همین بود . حاال میخواستم عشق ارغوان رو محک بزنم که پای یه آدم روانی میماند یا نه . شب شده بود که به ویلا رسیدم . خسته و دل شکسته از حتی نفس کشیدن . تنها ماشین را پارک کردم و سمت ساحل رفتم........ 󠀼ارغوان نگران بودم . نگاهم به امیر بود که خودش را با رادین سرگرم کرده بود . مثال با هم کشتی میگرفتند و باز هم مثال رادین او را زمین میزد .صدای خنده هایشان بی دلیل مرا بی تاب میکرد. چندین بار به گوشی رادوین پیام دادم ولی جوابم را نداد. تلفن خانه هم فقط بوق میخورد و کسی پاسخگو نبود . این کالفگی ام از نگاه امیر هم حتی دور نماند. در حینی که رادین را حواله ی مادر میکرد تا خوراکی خوشمزه ای به او بدهد ، نگاهش را به من سپرد . _چیه ؟! ... چرا اینقدر بی تابی ؟ _نگران رادوینم ... جوابمو نمیده ...عصبی بود ...عصبانیتش معموال زود فروکش میکرد و میومد دنبالم ولی امروز خالف همیشه وقتی زنگ زدم فریاد کشید دیگه نمیخوام ببینمت . _ نگران نباش اون از اولشم همین بوده . قانع نشدم .چون هیچ کسی بهتر از من رادوین را در این شش سال نشناخته بود.باز دور دیگری از تسبیح صلواتم را شروع کردم که مادر که سر رادین را به خوردن خوراکی گرم کرده بود و داشت سمت اتاق می آمد گفت : _خب برو خونه یه سر بزن . _نه ...تا آروم نشه نمیرم خونه . _خب این وقتا چطوری آروم میشه ؟ _فرق داره گاهی میره بیرون ...گاهی تو خونه میمونه ...نمیدونم. مادر هم نشست طرف دیگر مبل و گفت : _خب بیرون بره کجا میره مثال؟ کالفه از این سوال گفتم : _نمیدونم به خدا مادر جون ... و مادر عصبی جواب داد: - نمیدونم یعنی چی ...شش ساله ازدواج کردی هنوز شوهرتو نشناختی ؟! ... فکر کن ببین کجا آرومش میکنه . _ آخه خیلی وقت بود اینجوری عصبی نشده بود ... من هنوز موندم چی گفتم که این اینجوری بهم ریخته ! _ببین پنج سال پیش که دعواتون شد و یه ، یه ماهی اومدی اینجا تا وکالت طلاق و از رادوین بگیری ... اون موقع چطوری آروم شد؟ _آروم نشد دیگه تا وقتی که وکالتو بهم دادو با هم رفتیم شمال . همین جمله ی ساده که بی اراده از زبانم خارج شد ، جرقه ای در ذهنم زد: _شمال؟؟؟؟؟؟!.....خودشه ... اونوقت تو ماشین بهم گفت میرم یه جایی که آرومم کنه... امروزم که بهش گفتم کجایی ، انگار توی خیابون بود ... شایدم ...توی جاده بود ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نگاه مادر و امیر روی صورتم بود که فوری از جا برخاستم و گفتم : _من میرم . _کجا ؟! _ میرم ویلای چالوس ...حتم دارم اونجاست . _ زنگ بزن ببین هست یا نه . - جوابمو نمیده چطوری زنگ بزنم؟ مادر آه بلندی کشید که امیر اینبار پرسید: _تو چطوری میخوای االن بری ؟... شب شده ! _ آژانس میگیرم .... برام یه آژانس بگیر. _ این وقت شب! امیر گفت و من در حالیکه تند و تند لباس میپوشیدم گفتم : _آره... این موقع شب. نمیدانم از پیچ و تاب جاده ی چالوس بود یا از نگرانی بابت رادوین که حالت تهوع گرفته بودم . برای بار صدم بود که به گوشی اش زنگ میزدم و جوابم را نمیداد .تا آنروز نشده بود که رادوین بعد از عصبانیت های ناخواسته اش ، سراغم نیاید . من به تک شاخه گل های سرخش که بوی آشتی میداد ، به نگاه مشتاقش که برای همان چند ساعت سکوتم " ، روی صورتم میچرخید و برای همان تک جمله ی دلخوری هنوز ؟ " که نبودم ، تنگ شده بود . من شش سال با این مرد زندگی کرده بودم و به همه ی این رفتارهایش عادت . برای من همان بوسه های گرم شبانه اش ، قالب محکم دستانی که دور کمرم مینشست و راهی برایم نمیگذاشت که تا صبح در آغوشش بمانم کافی بود. نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم و پرسیدم : _ببخشید خیلی مونده برسیم ؟ _نه زیاد نیست ... شاید تا نیم ساعت دیگه . و نیم ساعت دیگه میشد ساعت یک نیمه شب ! آهی کشیدم و باز ذکر صلواتی که نذر کرده بودم را پیش پیش فرستادم. دیگر فکرم درگیر آیدا و حرفها و احتمالاتی که میرفت ، نبود . تمام فکرم پیش رادوینی بود که هنوز نمیدانستم علت این رفتار گنگش چیست و میترسیدم بخاطر ترک اجباری داروهایش بلائی سرخودش بیاورد. رسیدم . همانطور که راننده گفته بود ، نیم ساعت بعد ، حول و حوش ساعت یک و چند دقیقه ی بامداد به ویلا رسیدم . از راننده خواستم تا باز شدن در ویلا منتظر بماند . اول زنگ زدم با آنکه دست کلید ویلا را هم داشتم . و صدایی از آیفون نیامد . خودم را به نرده های ویلا چسباندم بلکه ماشین رادوین را در حیاط ویلا ببینم که دیدم . نفس سنگین شده ام را با خیالی اسوده از سینه بیرون دادم و پول آژانس را حساب کردم و در ویلا را باز . سمت خانه حرکت کردم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
خاطره.mp3
1.59M
💢 🎤 برادر مجید صمدیان             @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
4_5987806313298528949.mp3
4.72M
گناه یعنی چی؟! 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
💢 پلیسی که دوبار شهید شد 👆 🔹شهید کمال کشاورزی هفتم آذر 96 در سروستان استان فارس بر اثر درگیری با اشرار به شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند. چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: "از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد". يكى از آنها در جواب مى گويد: "اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى". امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند. نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: "فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن". امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: "مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم". اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟ او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(عليهم السلام) سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
میشه اینو دید و نَمُرد!؟؟؟ تورو خدا مواظب باشین😞  ‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای چاره ی درخواستگان ادرکنی ای مونس و یار بی کسان ادرکنی من بی‌کسم وخسته ومهجور وضعیف یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... ماشینش در جاده ی سنگفرش شده ی ورودی ویال پارک شده بود. صدای طبل وار قلبم در گوشم میپیچید و با هر تپش برای رویارویی با رادوینی که میترسیدم هنوز هم عصبی باشد ، سمت هانه رفتم. با کلید در خانه را باز کردم و وراد خانه شدم . تنها چراغ هالوژن های کم نور سالن روشن بود . سمت اتاق خواب رفتم و آرام و با احتیاط الی در اتاق را باز کردم . رادوین روی تخت اتاق خواب با نیم تنه ی برهنه ای که عادت قبل از خوابش بود ، به خواب رفته بود. لبخندی به لبم آمد و وارد اتاق شدم . چادر و مانتوام را در آوردم و با یه تاپ دو بنده ی نازک ، کنارش روی تخت دراز کشیدم . حتی با تکان های خفیف تخت هم متوجه ی من نشد و از خواب ، بیدار نگشت . از فاصله ی یک وجبی که با صورتش داشتم ، خیره اش شدم . غرق خواب بود. دلم نمیخواست بیدارش کنم اما همان چند ساعت دوری از او مرا هم برای آغوشش بی تاب کرده بود . خودم را جلوتر کشیدم و فاصله ی کم بینمان را به صفر رساندم و دستم را روی بازویش انداختم . نفس های گرمش توی صورتم میخورد که سرم را نزدیکتر کشیدم و گونه ام را به گونه اش چسباندم . تکانی خورد ولی چشم باز نکرد که آهسته گفتم : _دلم برات شور زد بی انصاف ... چرا نگفتی اینجایی ؟ ... البته نگفته دستت رو خوندم و اومدم ... تنها تنها میای شمال؟! شاید هنوز خواب بود و شاید هم بیدار . بوسه ای به روی لبان کشیده و نرمش زدم و باز نجوا کردم : _ رادیون چرا دِقِم میدی آخه ؟... تمام راه تا اینجا داشتم واسه تو صلوات میفرستادم که بالیی سرت نیومده باشه ... خب الاقل میگفتی اینجایی . حرکتی نداشت . یک لحظه دلم لرزید . فوری نشستم روی تخت و اولین حرکتی که کردم این بود که نبض روی گردنش را بگیرم . که میزد . پر تپش و پر قدرت . نفسم باال اومد که عصبی از این فکر وسوسه انگیز ، زیر لب آهسته غر زدم : _آخه ببین آدمو به چه کارهایی وا میداری ! یک دفعه دستش باال اومد و محکم مرا کشید سمت سینه اش . شوکه شدم . هنوز نمیخواستم باور کنم که بیدار است . محکم مرا در حصار تنگ دستانش محبوس کرد و در حالیکه سرم چسبیده به گودی گردنش بود گفت : _فقط بخواب ... این شب آخر رو بذار راحت بخوابم . _ شب آخر !! محکمتر گفت : _ بخواب ارغوان .َ " آخر " کش ندادم. و من بحث را بخاطر یه کلمه ی خسته تر از او من بودم شاید. صبح ، زودتر از رادوین از خواب بیدار شدم . اول به خودم رسیدم ، یک رژ نارنجی زدم و موهایم را باالی سرم جمع کردم. بعد سراغ میز صبحانه رفتم. از فریزر نان در آوردم و گرم کردم و چند تخم مرغ نیمرو کردم . هنوز مشغول چیدن میز بودم که صدای گرفته ی خواب آلود و جدیش از ورودی آشپزخانه برخاست: _کی اومدی؟ لیوانی چای ریختم برایش و جواب دادم : _دیشب ساعت یک نصفه شب. لیوان دیگری چای میریختم که صدایش را بلند کرد: _غلط کردی یک نصفه شب بلند شدی بیای دنبال من . یک لحظه نگاهم از لیوان رفت تا چشمانش . چقدر عصبی ! چرا هنوز آرام نشده بود؟ در همین فکر بودم که آبجوش از لیوان سرازیر شد روی دستم و نفهمیدم چرا از داغی آبجوش جیغ زدم و هم لیوان به زمین افتاد و شکست و هم دستم سوخت . اما از آن بدتر نگاه تند رادوین بود و گامهایی که سمتم برداشت و وارد آشپزخانه شد . _کوری مگه ؟ ....گمشو اونور . عقب رفتم و در حالیکه دستم را که بدجوری میسوخت ، فوت میکردم ، نگاهش کردم که شیر کتری را بست و نگاهش باز مرا توبیخ کرد : _ببینم دستت رو . از ترس عصبانیتش ، فقط دستم را سمتش دراز کردم و جلو نرفتم که فریاد زد: _واستادی فوت میکنی که چی بشه خب یه چیزی بزن روش. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
امان از دل زینب سلام الله علیها @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... و قبل از من خودش دست به کار شد و مقداری از عسل روی میز روی دستم زد. و باز برگشتیم سر نقطه ی اول: _همین امروز برمیگردی تهران . _با تو برمیگردم. _خفه شو ...میگم برمیگردی بگو چشم. بغضم گرفت . نشست پشت میز صبحانه و مشغول خوردن شد و من هم مقابلش نشستم .و زمزمه وار گفتم : _رادوین اگه خسته شدی از دست من ... اگه منو نمیخوای ...اگه ... سرش با اخم سمت من بالا آمد ولی فقط نگاهم کرد و من ادامه دادم : _من میدونم ... آیدا اومد بهم گفت ...گفت شما دوتا همو میخواید و من مزاحمم ... تو خودت وکالت طلاق بهم دادی رادوین ...خب اگه میخوای برم فقط بهم میگفتی . پوزخند چند ثانیه ای اش را دیدم و بعد صدای جدیش را شنیدم : _آره میخوام بری ... تصورش را هم نمیکردم که بخاطر عشق آیدا اینگونه با من حرف بزند . دیگه نشد که بغضم را پنهان کنم و در حالیکه زیر نگاه دقیقش میگریستم گفتم : _باشه ... باشه رادوین ... میرم ... ولی دوست داشتم لااقل خودت بهم بگی... نه اینکه آیدا رو بفرستی بیاد چشم تو چشم من ، توی خونه ی ، من جلوی منیر خانم ، بگه خیلی خنگی که هنوز نفهمیدی منو رادوین همو میخوایم و تو مزاحمی . از پشت میز برخاستم چون آتش نگاهش داشت هشدار میداد که طوفان خشمش در راه است . برگشتم به اتاق و لباس میپوشیدم و با حرص هق هق هایم را که میخواستم فریاد بزنم ، در گلو خفه میکردم که صدای پایش را شنیدم که سمت اتاق آمد و محکم با مشت به در اتاق کوبید: _آیدا غلط زیادی کرده ، زر مفت زده ... اینبار نوبت من بود پوزخند بزنم: _آره ... تو خودت الان تاییدش کردی ... خب اگه دوستم نداری به خودم میگفتی ...هیچ زنی دلش نمیخواد از رقیب عشقیش بشنوه که شوهرش دیگه دوستش نداره . باز خندید . البته عصبی . -چرت نگو ... دلیل من آیدا نیست ... تو هم خیلی خری که حرفاشو باور کردی. این حرفش چنان قلبم را آتش زد که بی توجه به عصبانیتش فریاد کشیدم : _آره خریت کردم که عاشق مردی شدم که هزار تا زن دور و برش بود ... به قول خودش هزار تا دختر روی تختش خوابیدن ... و هزار جور مدل و رنگ و عشوه بلدن. چادرم رو سرم میکردم که جلو اومد و با همون عصبانیت توی صورتم گفت : _مراقب باش دیگه خر نشی و پای زندگی باهاش نمونی . انگار در یک لحظه قلبم هزار تکه شد . دردش داشت نفسم را میگرفت . شش سال زندگی مشترک جلوی چشمم آمد و با چنگال حسرتش بیخ گلویم را محکم گرفت . اشکانم مثل گدازه های آتشفشانی بود که از داغ قلبم سرازیر شد . مقابلش ایستادم و با صدایی که بدجوری میلرزید از بغض گفتم : _آخ رادوین ... تو ... تو نمیدونی امروز چطوری نابودم کردی ...آرزوم این بود که حرفت دروغ باشه ... بگی نه ...بگی پای منو زندگیت هستی ...بگی آیدا از پیش خودش حرف زده ... به خدا اگه ، حتی به دروغم میگفتی ، کنارت میموندم ... بخاطر رادین. بخاطر زندگیمون ...ولی تو ...چشم تو چشم من میگی دوستش داری ؟!!! محکم بازوم رو چسبید: _من کی گفتم دوستش دارم هان ؟ ... در ضمن تو هم به زور پای کسی که دوستش نداری نمون ...ترحم مثل عشق نیست بالاخره دل آدمو میزنه. توی صورتش فریاد کشیدم : _ترحم ؟!!.... رادوین من بهت ترحم کردم ؟!!! ... واقعا واسه خودم متاسفم ... کاش میمردم و این حرفو بعد شش سال زندگی ازت نمیشنیدم ... من ترحم کردم ! خواستم از کنارش رد شوم که نگذاشت . خودش گفته بود برگردم ولی حالا نمیگذاشت . چرا ؟ ...حتما عذاب وجدانش مانع بود . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>