eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ از نسل گل و بهار و آيينه تويی منظومه‌ی انتظارِ ديرينه تويی ما منتظرانِ وعده‌ی ديداريم خورشيدِ زلالِ روزِ آدينه تويی 💔 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 🦋🌹💖
💌 💗 توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... . اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... . حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... . سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... . 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ 🕊️ آهای کوه غیرت 🗻 صدامون رو داری ؟ 🙂💔 هوامون خرابه 😞 هوامونو داری ؟ )) @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
『☀️| 』 دنیا با تمام فراز و نشیب هایش با تمام سختی هایش مبدا همان راهے است، که در آن می‌شود به خدا رسید... با خوب بودن و دنیایے سرشار از بهترین ها ساختن، می‌توان به خداۍ خوبۍ هارسید... ⦅شھیدمحمدرضادهقان‌امیرے⦆ @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ذکر مصائب حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه اللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪ‌الفَرَج @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
یهو‌میومد‌میگفت: چرا‌شماها‌بیکارید؟! میگفتیم:حاجی‌نمی‌بینید‌اسلحہ دستمونه؟!یامأموریت‌هستیمو مشغولیم؟!میگفت:نہ...بیکار‌نباش! زبونت‌به‌ذکر‌خدا‌بچرخه♥️☝🏽 همینطور‌که‌نشستی،هرکاری‌که‌میکنی‌ ذکر‌هم‌بگو...:)🌱 دلتنگتیم سردار @shohada_vamahdawiat
43 ـ ورود به خانه فاطمه(س) به كنار ديوار پناه مى برد. عُمَر و يارانش وارد خانه مى شوند، خالدبنوليد شمشير را از غلاف بيرون مى كشد و مى خواهد فاطمه(س)را به قتل برساند. ناگهان على(ع) با شمشيرش جلو مى آيد. درست است پيامبر على(ع)را مأمور كرده تا در بلاها صبر كند، امّا اينجا ديگر جاى صبر نيست. خالد تا برقِ شمشير على(ع)را مى بيند شمشيرش را رها مى كند. على(ع) به سوى عُمَر مى رود، گريبان او را مى گيرد، عُمَر مى خواهد فرار كند، على(ع) او را محكم به زمين مى زند، مشتى به بينى و گردنِ او مى كوبد. هيچ كس جرأت ندارد براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده اند. 44 ـ ياد پيمان آسمانى على(ع)عُمَر را رها مى كند و مى گويد: "اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در مثل چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، تو هرگز جرأت نمى كردى وارد اين خانه شوى". اگر على(ع) عُمَر را به قتل برساند، جنگ داخلى روى خواهد داد و بعد از آن، دشمنان به مدينه حمله خواهند كرد، على(ع)مى خواهد براى رضايت خدا صبر كند. 45 ـ ريسمان بر گردن على(عليه السلام) هواداران خليفه به سراغ على(ع) مى روند. تعداد آنها زياد است، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند، على(ع) تك و تنهاست. آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند. هر كارى مى كنند نمى توانند او را از جاى خود حركت بدهند. عُمَر دستور مى دهد تا ريسمانى بياورند، ريسمان را بر گردن على(ع)مى اندازند، عمر فرياد مى زند: "الله اكبر، الله اكبر"، همه جمعيّت با او هم صدا مى شوند، آنها مى خواهند على(ع) را به سوى مسجد ببرند تا با خليفه بيعت كند. 46 ـ فاطمه(عليها السلام) به ميدان مى آيد آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند، فاطمه(س) از جا برمى خيزد، و در چهارچوبه درِ خانه مى ايستد، او راه را مى بندد تا نتوانند على(ع) را ببرند. عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند، قُنفُذ با غلافِ شمشير فاطمه(س) را مى زند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند... 47 ـ شهادت محسن(عليه السلام) عُمَر لگد محكمى به فاطمه(س) مى زند، اينجاست كه صداى فاطمه(س)بلند مى شود، او خدمتكار خود را صدا مى زند: "اى فِضّه مرا درياب! به خدا محسن(ع)مرا كشتند". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
『♥️』 کوتاه ترین دعا برای بزرگترین آرزو اللهم عجل لولیک الفرج💚🍃 شبتون مهدوی 💫⭐️🌟✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان روشنای دل من حضرت خورشید سلام 💔 @shohada_vamahdawiat
💌 💗 🌼 از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
48 ـ اجبار به بيعت با خليفه ابوبكر به مسجد آمده است. او منتظر است تا على(ع)را براى بيعت بياورند. على(ع)را وارد مسجد مى كنند، در اطراف ابوبكر عدّه اى با شمشير ايستاده اند، عُمَر شمشير خود را بالاى سر على(ع)مى گيرد. ابوبكر به على(ع) مى گويد: "من خليفه پيامبر هستم، تو چاره اى ندارى، بايد با من بيعت كنى". همه منتظرند كه عل(ع) چه جواب خواهد داد! على(ع) در پاسخ مى گويد: "تو مردم را به دليل خويشاوندى خويش با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى، اكنون، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم! تو مى دانى من به پيامبر از همه شما نزديك تر هستم". 49 ـ تهديد به قتل على(عليه السلام) ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد. عُمَر از جا بلند مى شود و رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: "چرا بالاى منبر نشسته اى و هيچ نمى گويى؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟". شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد. عُمَر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "تو هيچ چاره اى ندارى، تو حتماً بايد با خليفه بيعت كنى". على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: "شيرِ خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است، به خدا قسم، حرصِ امروز تو، براى رياست فرداست". آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: "اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد". 50 ـ دفاع اُمّ سَلَمه و امّ اَيمَن امّ سَلَمه، همسر پيامبر و امّ اَيمَن وارد مسجد مى شوند و به عُمَر مى گويند: "چقدر زود حسد خود را نسبت به آل محمّد نشان داديد؟" عُمر فرياد مى زند: "ما چه كار به سخن زنان داريم؟"، او دستور مى دهد تا آنها را از مسجد بيرون كنند. 51 ـ فرياد فاطمه(عليها السلام) در مسجد ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: "اى على! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم". به راستى چه خواهد شد؟ آيا على(ع) بيعت خواهد كرد؟ شمشير را بالاى سر على(ع) نگاه داشته اند، همه منتظر دستور خليفه اند. ناگهان فريادى بلند مى شود: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد". اين فاطمه(س) است كه (با بدن زخمى و پهلوى شكسته) به يارى على(ع) آمده است! او بار ديگر فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، گيسوان خود را پريشان مى كنم، پيراهنِ پيامبر را بر سر مى افكنم و شما را نفرين مى كنم...". 52 ـ فاطمه(عليها السلام) آماده نفرين است لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، گويا زلزله اى در راه است، همه نگران مى شوند، نكند فاطمه(س) نفرين كند!! خليفه و هواداران او مى فهمند كه اينجا ديگر فاطمه(س) صبر نخواهد كرد، فاطمه(س) آماده است تا نفرين كند، ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مانده است كه چگونه به لرزه در آمده اند! عذاب خدا نزديك است. 53 ـ سخن سلمان فارسى(رضي الله عنه) سلمان (به دستور على(ع)) به سوى فاطمه(س) مى دود تا با او سخن بگويد، او مى بيند كه فاطمه(س)دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته است و مى خواهد نفرين كند، سلمان با فاطمه(س)سخن مى گويد: "بانوى من! پدر تو براى مردم، مايه رحمت و مهربانى بود...". فاطمه(س) به ياد مهربانى هاى پدر مى افتد و دست هاى خود را پايين مى آورد، لرزش ستون هاى مسجد تمام مى شود، همه جا آرام مى شود. 54 ـ رها كردن على(عليه السلام) خليفه با ترس و دلهره دستور مى دهد كه على(ع) را رها كنند، اكنون آنان شمشير از سر على(ع)برمى دارند و ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. على(ع)مى تواند به خانه خود برود. آرى، تا زمانى كه فاطمه(س)هست، نمى توان از على(ع) بيعت گرفت! 55 ـ رفتن فاطمه(عليها السلام) به زيارت حمزه(عليه السلام) روزهاى دوشنبه و جمعه كه فرا مى رسد، فاطمه(س) از مدينه به سوى قبرستان اُحُد مى رود. فاصله بين مدينه تا آنجا تقريباً شش كيلومتر است، او با پاى پياده و آرام آرام اين مسافت را طى مى كند تا به زيارت قبر حمزه(ع)برود. حمزه(ع)عموى پيامبر بود و همواره پيامبر را يارى مى كرد. در جنگ اُحد كه در سال سوم هجرى روى داد او مظلومانه شهيد شد. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
49.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢فرمانده ایرانشهر 🔹شهید غلامحسین جعفری شاهرودی فرزند محمد مردی از دیار زابل در مورخ 1339/06/01 به دنیا آمد. در جوانی به استخدام ژاندارمری درآمد و با تشکیل ناجا با اینکه می توانست از کار نظامی فاصله بگیرد به عشق به نظام و رهبری وارد ناجا شد. شهید مدافع وطن غلامحسین جعفری شاهرودی از افسران و فرماندهان دلیر نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران در تاریخ 1385/10/13 در منطقه آذرآبادقريه کهورسوخته شهرستان ایرانشهر بعداز دستگیری یکی از اشرار منطقه درحین درگیری با همدستان شرور با اصابت گلوله به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۸۹🌷 🌹ﻭَ ﺻِﺮَﺍﻃِﻪِ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 ☘ ﻫﺮ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﯾﮏ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﺶ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﮑﻨﯿﻢ.ﺍﮔﺮ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ.ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍﻩ ﮔﻔﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﻣﻞ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺭﺍﻩ و ﺟﺎﺩﻩ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ. ﺗﺎ ﺟﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ. ما ﻫﺮﮔﺰ ﺣﻖ ﻧﺪﺍریم ﺑﺎ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﮑﻨیم. ☘ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ‌ﯼ ﭼﺎﻟﻮﺱ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ و ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯽ ﺗﺎ ﻧﻔﻬﻤﻢ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺩﻩ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﺑﺎﻻ‌ ﻧﻤﯽ‌ﺭﻭﻡ!ﺗﺎ ﻧﻔﻬﻤﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﭘﯿﭽﯿﺪ من نمی پیچم!اگر تفکرت این باشد یا توقف می کنی و یا تصادف.هر دو جلوی پیشرفتت را می گیرد. ☘ﺍﮔﺮ ﭘﯿﭻ ﺧﻮﺭﺩﻩ و ﺑﺎﻻ‌ ﺭﻓﺘﻪ،ﺣﮑﻤﺖ ﺩﺍﺭﺩ.ﭼﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﯽ و ﭼﻪ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﮑﻨﯽ. ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﮐﻮﻩ، ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﻮﻩ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎﺑﻊ ﻣﺤﺾ ﺑﺎﺷﯽ. ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺧﺘﯽ. ﻭﻟﻮ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﺍﮔﺮ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﻧﮑﻨﯽ،ﺑﺎﺧﺘﯽ ﻭﻟﻮ ﺳﺎﻋﺖ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺗﺎﺑﻊ ﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻮﺩﯼ. ☘ﺍمام ﻣﯽ‌ فرماید ﻣن ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﻘﺶ ﺻﺮﺍﻁ ﻭ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭم.ﺑﺎ ﻣن ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﻧﮑﻦ.ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﮕﻮ ﭼﺸﻢ. ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣن ﺑﺴﭙﺎﺭ.ﺯﻣﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣن ﺑﺪﻩ. ﺑﻪ ﻣن ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ و ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺑﮑﻦ.ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﻧﮑﻦ،ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﺎﺩﻩ‌ﯼ ﭼﺎﻟﻮﺱ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯽ. ما امامان ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺣﮑﻤﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ. 🍃ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎ ﺩﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ.ﺑﻌﻀﯽ ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﮐﻢ ﻋﺮﺽ ﺍﻧﺪ. ﺑﻌﻀﯽ ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎ ﭘﺮ ﭘﻬﻨﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﻋﺮﺏ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻓﺮﻋﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺳﺒﯿﻞ.ﺑﻪ ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎﯼ ﻋﺮﯾﺾ ﻭ ﭘﺮ ﭘﻬﻨﺎ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ ﻭﺳﯿﻊ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺻﺮﺍﻁ. 🍃ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍﻩ. ﻫﺮ ﺑﺰﺭﮒ راه و ﺷﺎﻩ ﺭﺍﻫﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﺑﺸﻮﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎﯼ ﻓﺮﻋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺻﺮﺍﻁ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺳﺒﯿﻞ ﺑﮕﺬﺭﯼ. 🍃 ﺍمامان ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﺻﺮﺍﻁ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﺷﻤﺎ هستیم. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺒﯿﻞ‌ﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﺑﮑﻨﯽ.ﺳﺒﯿﻞ، ﺍﺧﻼ‌ﻗﯿﺎﺕ ﺍﺳﺖ.ﺍﺧﻼ‌ﻗﯿﺎﺕ ﺳﺒﯿﻠﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﻁ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ. 🍃ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎ امام مهدی عجل الله فرجه ﮔﺮﻩ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﺭﺍﻫﯽ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺧﻼ‌ﻕ ﻭ ﺍﺩﺏ ﻭ ﺣﺮﻣﺖ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺑﮑﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺳﺖ ﮐﻪ ما ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧیم ﺑﺎ ایشان ﮔﺮﻩ ﻭ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺨﻮﺭیم. 🍃ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯽ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﯿﺪ ﭘﯿﻮﺳﺘﻦ ﻭ ﭘﯿﻮﺳﺘﮕﯽ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍمام ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺭ ﺑﮑﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﺮﺍﻁ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ شاهراه هم دورتر خواهد شد... eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕊🕊 خوشا آنان که بر بال ملائک نشستندو صفا کردند و رفتند 🕊🕊🕊 🥀 لحظه شهادت ، بر حاج قاسم سلیمانی چگونه گذشت؟ سوالی که در عالم خواب(یا مکاشفه) از حاج قاسم پرسیده شد و ایشان اینگونه پاسخ دادند. ناقل:حجت الاسلام امینی خواه ✅امام خامنه ای: به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنید!! با چشم یک مکتب،یک راه، یک مدرسه درس آموز نگاه کنید🍀 @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『♥️』 کوتاه ترین دعا برای بزرگترین آرزو اللهم عجل لولیک الفرج💚🍃 شبتون مهدوی 💫⭐️🌟✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ ای جان جهان، عیان تو را باید دید؛ با دیده خون‌فشان تو را باید دید.. در مسجد سهله از فرج باید گفت؛ در مسجد جمکران تو را باید دید.. 💚 @shohada_vamahdawiat
💌 💗 🌼 اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... . با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... . صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... . ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... . کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ... به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... . همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... . سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... . 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌸ای آفتاب زهرا عَجّل علی ظهورک تنهای شهر و صحرا، عجّل علی ظهورک 🌸گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی در دیده و دل ما، عجّل علی ظهورک 🌸بی تو غریب، قرآن، بی تو اسیر، عترت بی تو علی است، تنها، عجّل علی ظهورک 🌸نه طاقتی نه صبری، تا چند پشت ابری؟ ای مهر عالم آرا عجّل علی ظهورک 🌸دنیا در انتظار است، خون قلب روزگار است پا در رکاب بنما، عجّل علی ظهورک 🌸حیدر کند دعایت، زهرا زند صدایت الغوث یابن زهرا! عجّل علی ظهورک 🌸زخمِ به خون نشسته، پیشانیِ شکسته دارند با تو نجوا، عجّل علی ظهورک 🌸خون دو دیده گوید، دست بریده گوید بر انتقام بازآ، عجّل علی ظهورک 🌸هم عمّه ها پریشان، هم جدّ توست عطشان هم چشم ماست دریا، عجّل علی ظهورک 🌸بر "نوکرت" نگاهی، از لطف گاه گاهی ای چشم حق تعالی! عجّل علی ظهورک @shohada_vamahdawiat