eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ چہ میشود ڪہ بگوید خدا به جبرائیل بگو بہ حضرت مهـدی رسیده نوبٺ ٺو تمام خواست ما ازخدا فقط این است ظهور یا فـرج عاجل و سلامـت تو @shohada_vamahdawiat
بشری گوشیاش را درمیآورد و میگوید: بگو رفتی خونه یکی از دوستات؛ یعنی ما. موبایلش را به سمت من دراز میکند: بگیرزنگ بزن بهشون، برای این که الزم بشه خودم باهاشون صحبت میکنم￾شما رو نمیشناسه. که مطمئن بشن. با مادر تماس میگیرم و توضیح میدهم که اتفاقی یکی از دوستانم را دیدهام و میتوانم به خانه شان بروم، چون بازگشت در این شرایط به خانه ممکن نیست. پدر کمی شک دارد و میخواهد از قابل اعتماد بودن خانواده دوستم مطمئن شود. بشری خودش با پدر صحبت میکند تا خیال پدر راحت باشد. با این وجود پدر آدرس خانه و شماره تلفنش را میگیرد و می‌سپارد هربار با خانه تماس بگیرم. گوشیِ بشری زنگ میخورد. بشری زمزمه میکند: اریحاست! و پاسخ میدهد: الو اریحا کجایی؟ . ...- -ما خودمونم گیرافتادیم. نمیتونیم کاری بکنیم. . ...- -بهتره نری بیمارستان، اگه میتونی برگرد خونه. . ...- -مامان هم الان پیش ماست. فعلا جاش امنه. خیلی مواظب باش!خداحافظ. . ...- قطع میکند و میگوید: اریحا توی خیابون گیر کرده. داشته میرفته بیمارستان، شوهرش انگار توی این شلوغیا￾باشه؛ زخمی شده. قبل از این که درباره اریحا بپرسم، خودش جواب میدهد: اریحا هم شخصیت رمانته. همون که ایده‌ش چند وقت پیش به ذهنت رسید.ابوالفضل در هر خیابان اصلی ای که میپیچد، به بنبست میخورد. واقعاً تمام شهر قفل است. زیرلب میگویم: چرا اینطوری شده؟ عباس شانه بالا میاندازد: چون مردم عصبانین، حق هم دارن. آخه یکی اومده قاه قاه خندیده و گفته من خودم صبح جمعه فهمیدم! این دردش از بنزین سه هزارتومنی بیشتره! سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. خسته‌ام؛ هم روحم خسته است هم جسمم. چشمانم را میبندم و میگویم: کجا داریم میریم؟ صدای بشری را میشنوم: بذار فعالً بهت نگیم. واقعاً احمقانه است که در ماشینِ شخصیتهای داستانم نشسته ام و دارم میروم جایی که نمیدانم کجاست. ماشین تکان میخورد؛ مثل گهواره. بالاخره ابوالفضل از میان کوچه پس کوچه ها راهی باز میکند و جلوی در خانه‌ای میایستد. چشمانم را باز میکنم؛ یک خانه با در سبزرنگ تیره. چقدر آشناست! میپرسم: این خونه کیه؟ بشری با شیطنت میخندد. ابوالفضل قفل بچه را غیرفعال میکند و پیاده میشود، عباس هم. با تردید پیاده میشوم. یک خانه حیاطدارِ دوطبقه که برگهای درخت مو از پشت دیوارهایش تا کوچه سرک کشیده. بشری یک کلید میدهد دستم: در رو باز کن! ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
♡ 💌 🌷شهــید حســین خــرازی: هرچه ڪه می‌ڪشیم و هرچه ڪه بر ســرمان می‌آید از خداست و همه‌ در عـــدم رعــایت حــلال و حــرام خدا دارد. 👌 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شمر باز مى گردد و خبر مى دهد كه ديگر نمى توان از چهار طرف حمله كرد. عمرسعد با تغيير در شيوه حمله، پرچم سپاه را به غلام خود مى دهد. طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند. اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!". لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر امام مى ايستد. امام حسين(ع) رو به سپاه كوفه مى فرمايد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم". نفس ها در سينه حبس مى شود و همه منتظر شنيدن سخن امام هستند: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من فرزند دختر پيامبر نيستم؟". سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه افكنده است. هيچ كس جوابى نمى دهد. امام ادامه مى دهد: "آيا در اين هم شك داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم؟ به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنيا را بگرديد، غير از من كسى را نخواهيد يافت كه پسر دختر پيامبر باشد. آيا من، خونِ كسى را ريخته ام كه مى خواهيد اين گونه قصاص كنيد؟ آيا مالى را از شما تباه كرده ام؟ بگوييد من چه كرده ام؟". سكوت مرگ بار سپاه كوفه، ادامه پيدا مى كند. امام حسين(ع) فرماندهان سپاه كوفه را مى شناسد، آنها شَبَث بن رِبْعى، حَجّار بن اَبْجَر، قَيْس بن اَشْعَث هستند، اكنون آنها را با نام صدا مى زند و مى فرمايد: "آيا شما نبوديد كه برايم نامه نوشتيد و مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد؟ آيا شما نبوديد كه به من وعده داديد كه اگر كوفه بيايم مرا يارى خواهيد نمود؟" همسفرم! به راستى كه اين مردم، چقدر نامرد هستند. آنها امام حسين(ع) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون در مقابلش شمشير كشيده اند! عمرسعد نگاهى به قَيْس بن اَشْعَث مى كند و با اشاره از او مى خواهد كه جواب امام را بدهد. او فرياد مى زند: "اى حسين! ما نمى دانيم تو از چه سخن مى گويى، امّا اگر بيعت با يزيد را بپذيرى روزگار خوب و خوشى خواهى داشت". امام در جواب مى گويد: "من هرگز با كسى كه به خدا ايمان ندارد، بيعت نمى كنم". امام با اين سخن، چهره واقعى يزيد را به همه نشان مى دهد. 💜 عمرسعد به نيروهاى خود نگاه مى كند. بسيارى از آنها سرشان را پايين انداخته اند. اكنون وجدان آنها بيدار شده و از خود مى پرسند: به راستى، ما مى خواهيم چه كنيم؟ مگر حسين چه گناهى كرده است؟ عمرسعد نگران مى شود. براى همين، يكى از نيروهاى خود به نام ابن حَوْزَه را صدا مى زند و با او خصوصى مطلبى را در ميان مى گذارد. من نزديك مى روم تا ببينم آنها درباره چه سخن مى گويند. تا همين حد متوجه مى شوم كه عمرسعد به او وعده پول زيادى مى دهد و او پيشنهاد عمرسعد را قبول مى كند. او سوار بر اسب مى شود و با سرعت به سوى سپاه امام مى رود و فرياد مى زند: "حسين كجاست؟ با او سخنى دارم". ياران، امام را به او نشان مى دهند و از او مى خواهند سخن خود را بگويد. امام هم نگاه خود را به سوى آن مرد مى كند و منتظر شنيدن سخن او مى شود. همه نگاه هاى دو لشكر به اين مرد است. به راستى، او چه مى خواهد بگويد؟ ابن حوزه فرياد مى زند: "اى حسين، تو را به آتش جهنّم بشارت مى دهم". زخم زبان از زخم شمشير نيز، دردناك تر است. نمى دانم اين سخن با قلب امام چه كرد؟ دل ياران امام با شنيدن اين گستاخى به درد مى آيد. سپاه كوفه با شنيدن اين سخن شادى و هلهله مى كنند. بار ديگر شيطان در وجود آنها فرياد مى زند: " حسين از دين پيامبر خويش خارج شده، چون او از بيعت با خليفه مسلمانان خوددارى كرده است". امام سكوت مى كند و فقط دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته و با خداى خويش سخنى مى گويد. آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهه مستانه اش فضا را پر كرده است، امّا يك مرتبه اسب او رَم مى كند و مهار اسب از دستش خارج مى شود و از روى اسب بر زمين مى افتد، گويا پايش در ركاب اسب گير كرده است. اسب به سوى خندق پر از آتش مى تازد و ابن حَوزه كه چنين جسارتى به امام كرد در آتش گرفتار مى شود و به سزاى عملش مى رسد. به هرحال با پيش آمدن اين صحنه عدّه اى از سپاهيان عمرسعد از جنگ كردن با امام حسين(ع) پشيمان مى شوند و دشت كربلا را ترك مى كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌🌷مهدی شناسی ۲۹۵🌷 🌹ﻭَ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻜُﻢُ ﺍﻟْﺄَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟﺮَّﺍﺷِﺪُﻭﻥَ ﺍﻟْﻤَﻬْﺪِﻳُّﻮﻥ🌹 🔸َ زیارت جامعه کبیره🔸 🌸ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ. ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ و ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ.ﻣﺜﻞ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ. ﺟﻤﻌﯽ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﻧﺸﯿﻨﻨﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ.ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻤﻊ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﻧﺸﯿﻨﻨﺪ و ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🌸 ﻭﻟﯽ ﺑﻌﻀﯽ از ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺫﺍﺗﯽ ﺍﺳﺖ. ﻣﺜﻞ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﮕﯿﺮﺩ.ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻓﻼ‌ﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﺫﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺭﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ. 🌸ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻣﺜﻞ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺫﺍﺗﯽ ﺍﺳﺖ. ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ و ﺭﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ.بنابراین ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺩﺳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ و می فرماید این ﺍﻋﻼ‌ﻡ ﺍﺯ ﻧﺎﺣﯿﻪ‌ﯼ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺫﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺭﺯﺵ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ. ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻨﺸﯿﻨﻨﺪ و ﺭﺍﯼ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾن ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!ﺍﺻﻼ‌ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ. 🌸 ﺣﺎﻻ‌ ﺁﻥ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﻣﯽ‌ فرماید:ﺍﯾشان ﮐﺴﺎﻧیند ﮐﻪ ﺭﺍﺷﺪﻭﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺟﻤﻊ ﺭﺍﺷﺪ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﻪ‌ﯼ ﺭﺷد. ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺭﺳﯿﺪﻩ «‌ ﻳَﻬْﺪِﻱ ﺇِﻟَﻰ ﺍﻟﺮُّﺷْﺪِ» (ﺟﻦ/ 2) ﻗﺮﺁﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﺪ.ایشان ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ که ﺑﻪ ﻫﺪﻑ رسیده اند. 🔶اهل بیت علیهم السلام ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ که ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺭﺳﯿﺪﻩ اند و رشد کرده اند. رشد ﻧﻘﻄﻪ‌ﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﻮﺍﯾﺖ است. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺪﻑ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻥ.ﮐﺴﯽ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺑﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﺪ.ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻧﻘﻄﻪ‌ﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺿﻼ‌ﻟﺖ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻥ. 🔶ﺍﯾشان ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ که ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺍﯾشان ﻫﺴﺘﻨﺪ که ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ.ﺍﯾشان ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﻧﺪ. 🔶فرض کنید که چند ﻣﯿﻮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻝ داری. ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫی ﺑﺮﺳﺪ، ﭼﻨﺪ ﻣﯿﻮﻩ‌ﯼ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻗﺎﻃﯽ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ.ماﻣﺜﻞ ﻣﯿﻮﻩ‌ﻫﺎﯼ ﮐﺎﻝ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﯿم ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿم ﭘﺨﺘﻪ ﺷﻮﯾم، ﻃﻌم و ﻣﺰﻩ‌ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﮑﻨﯿم، ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ امام ﺑﺎﺷﯿم... 🦋🌹💖🦋🌹💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شبتون بخیر التماس دعای فرج ❤️💐🌻🌟✨🌙🌻💐❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ رنج فراق هست و ... امید وصال نیست این"هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود ...!♥️ @shohada_vamahdawiat
کلید را در قفل میچرخانم. در باز میشود. حیاطی نسبتاً بزرگ پر از باغچه و گلدان گلهای رز و ساناز و شبرنگ صورتی و سفید؛ با دوتا درخت انگور، یک درخت گیلاس و یک درخت انجیر. این که حیاط خانه مادربزرگ است! به ساختمان خانه نگاه میکنم. طبقه اولش دقیقاً شبیه خانه مادربزرگ است. به چهره بشری و ابوالفضل و عباس نگاه میکنم: این که خونه مادربزرگمه! هرسه تا لبخند میزنند. عباس میگوید: نه دقیقاً. ولی شبیه شه. صدایی دخترانه و آشنا از پشت سرم میگوید: این خونهایه که وقتی بچه بودی آرزوش رو داشتی. ترکیب خونه خودتون و مادربزرگ. نه؟ برمیگردم به سمت صدا. خودم را میبینم که کنار دوستم زهرا ایستاده ام. زهرا اینجا چکار میکند؟ آن یکی که شبیه خودم است کیست؟ قبل از این که بپرسم، دختری که شبیه خودم است به حرف میآید: من حورام. مگه بشری برات توضیح نداد؟ ما همهمون مثل توایم. اریحا هم مثل توئه دقیقاً.نگاهی به بشری میکنم و نگاهی به حورا. واقعا هردو کپی برابر اصل من اند. حورا روسری گلبهی سرش کرده و چادر رنگی. نگاه میچرخانم به سمت زهرا و میپرسم: زهرا تو هم میبینی؟ باورم نمیشه! زهرا میخندد؛همه میخندند. میگوید: من که زهرا نیستم! من شخصیت رمان دوستتم. همونطور که شخصیتهای دخترِ رمانِ تو، شبیه تو شدن، منم شبیه مادرم شدم. اسمم نورا ست، یادته درباره من باهات حرف زد؟ یادم هست؛ یکی دو هفته پیش بود. از خیلی وقت پیش دارم تلاش میکنم محدثه و زهرا را برای نوشتن آماده کنم. استعداد نویسندگی دارند و جسارتش را نداشتند. یکی دو ماهی میشود که به طور جدی شروع کرده‌اند به نوشتن رمانشان و هر روز و هرشب داریم درباره رمانهایمان با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فقط خودم در جریان رماننویسی انقلابی تنها باشم؛ هدفم جریانسازی بود تا اگر یک روز من هم نبودم و نتوانستم بنویسم، کسانی بهتر از من این مسیر را ادامه بدهند. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat