eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون بخیر التماس دعای فرج ❤️💐🌻🌟✨🌙🌻💐❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ رنج فراق هست و ... امید وصال نیست این"هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود ...!♥️ @shohada_vamahdawiat
کلید را در قفل میچرخانم. در باز میشود. حیاطی نسبتاً بزرگ پر از باغچه و گلدان گلهای رز و ساناز و شبرنگ صورتی و سفید؛ با دوتا درخت انگور، یک درخت گیلاس و یک درخت انجیر. این که حیاط خانه مادربزرگ است! به ساختمان خانه نگاه میکنم. طبقه اولش دقیقاً شبیه خانه مادربزرگ است. به چهره بشری و ابوالفضل و عباس نگاه میکنم: این که خونه مادربزرگمه! هرسه تا لبخند میزنند. عباس میگوید: نه دقیقاً. ولی شبیه شه. صدایی دخترانه و آشنا از پشت سرم میگوید: این خونهایه که وقتی بچه بودی آرزوش رو داشتی. ترکیب خونه خودتون و مادربزرگ. نه؟ برمیگردم به سمت صدا. خودم را میبینم که کنار دوستم زهرا ایستاده ام. زهرا اینجا چکار میکند؟ آن یکی که شبیه خودم است کیست؟ قبل از این که بپرسم، دختری که شبیه خودم است به حرف میآید: من حورام. مگه بشری برات توضیح نداد؟ ما همهمون مثل توایم. اریحا هم مثل توئه دقیقاً.نگاهی به بشری میکنم و نگاهی به حورا. واقعا هردو کپی برابر اصل من اند. حورا روسری گلبهی سرش کرده و چادر رنگی. نگاه میچرخانم به سمت زهرا و میپرسم: زهرا تو هم میبینی؟ باورم نمیشه! زهرا میخندد؛همه میخندند. میگوید: من که زهرا نیستم! من شخصیت رمان دوستتم. همونطور که شخصیتهای دخترِ رمانِ تو، شبیه تو شدن، منم شبیه مادرم شدم. اسمم نورا ست، یادته درباره من باهات حرف زد؟ یادم هست؛ یکی دو هفته پیش بود. از خیلی وقت پیش دارم تلاش میکنم محدثه و زهرا را برای نوشتن آماده کنم. استعداد نویسندگی دارند و جسارتش را نداشتند. یکی دو ماهی میشود که به طور جدی شروع کرده‌اند به نوشتن رمانشان و هر روز و هرشب داریم درباره رمانهایمان با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فقط خودم در جریان رماننویسی انقلابی تنها باشم؛ هدفم جریانسازی بود تا اگر یک روز من هم نبودم و نتوانستم بنویسم، کسانی بهتر از من این مسیر را ادامه بدهند. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ جانم به فدايت! اجازه مى دهى تا من نيز سخنى با اين مردم بگويم؟ ــ اى زُهير! برو، شايد بتوانى در دل سياه آنها، روزنه اى بگشايى. زُهير جلو مى رود و خطاب به سپاه كوفه مى گويد: "فرداى قيامت چه جوابى به پيامبر خواهيد داد؟ مگر شما نامه ننوشتيد كه حسين به سوى شما بيايد؟ رسم شما اين است كه از مهمان با شمشير پذيرايى كنيد؟" عمرسعد نگران است از اينكه سخن زُهير در دل مردم اثر كند. به شمر اشاره مى كند تا اجازه ندهد زُهير سخن خود را تمام كند. شمر تيرى در كمان مى گذارد و به سوى زُهير پرتاب مى كند و فرياد مى زند: "ساكت شو! با سخن خود ما را خسته كردى. مگر نمى دانى كه تا لحظاتى ديگر، همراه با امام خود كشته خواهى شد". خدا را شكر كه تير خطا مى رود. زُهير خطاب به شمر مى گويد: "مرا از مرگ مى ترسانى؟ به خدا قسم شهادت در راه حسين(ع) نزد من از همه چيز بهتر است". آن گاه زُهير فرياد برمى آورد: "اى مردم، آگاه باشيد تا فريب شمر را نخوريد و بدانيد كه هر كس در ريختن خون حسين(ع) شريك باشد، روز قيامت از شفاعت پيامبرمحروم خواهد بود". اين جاست كه امام به زُهير مى فرمايد: "تو وظيفه خود را نسبت به اين مردم انجام دادى. خدا به تو جزاى خير دهد".325 امام بُرَير را مى طلبد و از او مى خواهد تا با اين مردم سخن بگويد، شايد سخن او را قبول كنند. مردم كوفه بُرَير را به خوبى مى شناسند. او بهترين معلّم قرآن كوفه بود. بسيارى از آنها خواندن قرآن را از او ياد گرفته اند. شايد به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند. گوش كن! اين صداى بُرَير است كه در دشت كربلا طنين انداخته است: "واى بر شما كه خاندان پيامبر را به شهر خود دعوت مى كنيد و اكنون كه ايشان نزد شما آمده اند با شمشير به استقبالشان مى آييد". عمرسعد، دستور مى دهد كه سخن بُرَير را با تير جواب دهند. اگر چه تير بار ديگر به خطا مى رود، امّا سخن بُرَيرناتمام مى ماند. آرى! امام براى اتمامِ حجّت با مردم كوفه، به برخى از ياران خود اجازه مى دهد تا با كوفيان سخن بگويند، امّا هيچ سخنى در دل آنها اثر نمى كند. اكنون خود امام مقابل آنها مى رود و مى فرمايد: "شما مردم، سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است". آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردم است. عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى امام به گوش كسى نرسد. او مى ترسد كه سخن امام در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى شود و همه سربازان فرياد مى زنند. آرى! صداى امام ديگر به جايى نمى رسد. كوفيان نمى خواهند سخن حق را بشنوند و براى همين، راهى براى اصلاح خود باقى نمى گذارند. امام دست به دعا برمى دارد و با خداى خود چنين مى گويد: "بار خدايا! باران رحمتت را از اين مردم دريغ كن و انتقام من و يارانم را از اين مردم بگير كه اينان به ما دروغ گفتند و ما را تنها گذاشتند". سى و سه هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى كنند. آنها به فكر جايزه هايى هستند كه ابن زياد به آنها وعده داده بود. سكّه هاى طلا، چشم آنها را كور كرده است. كسى كه عاشق دنيا شده، ديگر سخن حق در او اثر نمى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نورا نگاه میکنم و میپرسم: خب تو اینجا چکار میکنی؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! قبل از این که جواب بگیرم، صدای در زدن میآید. کسی در حیاط را میکوبد. ابوالفضل انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش. همه سر جای خودمان منجمد میشویم. بشری به ابوالفضل نگاه میکند و سر تکان میدهد. ابوالفضل شانه بالا میاندازد. عباس دستش را میبردزیر کاپشنش و با قدمهایی بیصدا به سمت در میرود. با دست به من و بشری اشاره میکند که بروید کنار. بشری من را میکشد عقب؛ طوری که اگر در باز شد، نه در دیدرس باشم و نه در تیررس. حورا و نورا همانجا ایستاده اند و خیره‌اند به در. ابوالفضل سمت دیگردر میایستد و اسلحه میکشد. دوباره صدای در میآید و بعد، صدایی گرم و مردانه: منم، حسین. تنهام. ابوالفض و عباس لبخند میزنند و عباس در را باز میکند. مردی حدوداً پنجاه ساله، با مو و ریش جوگندمی و صورتی تقریباً شکسته اما خندان وارد حیاط میشودو سریع در را پشت سرش میبندد. آشناست و میتوانم حدس بزنم شخصیت رمانم است. من را که میبیند، لبخندش عمیقتر میشود و میگوید: سلام مادر، حاج حسینم. مداحیان. یادته؟ مادر؟ این مرد سن پدر من را دارد، آن وقت به من میگوید مادر؟ باید به من بگوید دخترم! خنده و خشمم قاطی شده. حاج حسین میگوید: میدونم یکم یه جوریه؛ ولی تو برای ما حکم مادر داری. مثل این که باید با این قضیه کنار بیایم. میگویم: سلام! عباس از حاج حسین میپرسد: چی شد؟ کسی دنبالتون نبود؟فعال که نه. ولی بعید نیست اینجا رو هم پیدا کنه. بعد کیسه هایی که دستش است را بالا میگیرد و میگوید: یکم نون و خوراکی خریدم که یه چیزی بخوریم دور هم. هوا سرده، بریم تو. تازه یادم میافتد ناهار نخورده ام. وارد خانه میشوم و حورا راهنمایی‌ام میکند به سمت طبقه بالای خانه. طبقه بالا، دقیقاً شبیه خانه ی روزهای کودکی ام است. بچه که بودم دوست داشتم ما هم با مادربزرگ و پدربزرگ زندگی کنیم؛ در یک خانه. هنوز هم دوست دارم. از دیدن خانه قدیمیمان به وجد میآیم؛ همه چیزهمانطور است که بود. دیوارهای گچی و رنگ نخورده. درها و کمدهای چوبیِ رنگ نخورده. موکت قهوهایِ کهنه، فرشهای نو با طرحهای سپید و قهوه‌ای ملایم و سبز کمرنگ، اپن سنگی و کابینتهای قهوه‌ای، فرش قرمز کهنه کف آشپزخانه... همه چیز مثل گذشته است. خانه‌ای که شاید خیلی کاستیها داشت؛ اما من دوستش داشتم و دارم؛ بخاطر پنجرههایش. در اتاق کار پدر مثل همیشه نیمه‌باز است. چقدر این اتاق اسرارآمیز را دوست داشتم؛ اتاقی که خیلی کم پیش میآمد داخلش بروم؛ چون نباید مزاحم پدر میشدم. همیشه دور این اتاق را هاله‌ای از ابهت گرفته بود. یک اتاق ساده با میز کار سفید پدر و کامپیوتر قدیمی‌اش. اتاقی که وقتی نیمه شبها بیدار میشدم، میدیدم چراغش روشن است و آرامش میگرفتم که بابا بیدار است. قدم تند میکنم به سمت اتاق خودم. کوچکترین و در عین حال پرنورترین اتاق خانه. در اتاق را باز میکنم. تخت و کمد چوبی‌ام و اسباب‌بازیهایم همه سر جای خودشان هستند. از پنجره بزرگ و سرتاسری اتاق، درختان توی حیاط را میبینم. چقدر دلم برای چنین پنجرهای تنگ شده بود! عاشق پنجره بزرگ این اتاق هستم و هنوز آرزویش را دارم. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ ای بیقرار یار، دعای فرج بخوان با چشم اشکبار، دعای فرج بخوان عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو پنهان و آشکار دعای فرج بخوان... @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارفتنت‌سردارهمه‌یه‌زحمتی‌به‌خودشون‌دادن‌وباامدن‌به‌خیابانها‌بیعتی‌تازه‌کردند....✋✋✋✋مردمیدان @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سخنان نورانى امام حسين(ع) در قلب برادرم اثر نكرد. آيا ممكن است كه او سخن مراقبول كند؟ عَمْرو بن قَرَظَه با خود اين چنين مى گويد و تصميم مى گيرد كه براى آخرين بار برادر خود، على را ببيند. او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و برادرش على را صدا مى زند. على، خيال مى كند كه عَمْرو آمده است تا به سپاه كوفه بپيوندد. براى همين، خيلى خوشحال مى شود و به استقبالش مى رود: ــ اى عمرو! خوش آمدى. به تو گفته بودم كه دست از حسين بردار چرا كه سرانجام با حسين بودن كشته شدن است. خوب كردى كه آمدى! ــ چه خيالِ باطلى! من نيامده ام كه از حسين(ع) جدا شوم. آمده ام تا تو را با خود ببرم. ــ من همراه تو به قتلگاه بيايم! هرگز، مگر ديوانه شده ام! ــ برادر! مى دانى حسين كيست. او كليد بهشت است. حيف است كه در ميان سپاه كفر باشى. ما خاندان همواره طرفدار اهل بيت(عليهم السلام)بوده ايم. آيا مى دانى چرا پدر نام تو را على گذاشت؟ به خاطر عشقى كه به اين خاندان داشت. عمرو همچنان با برادر سخن مى گويد تا شايد او از خواب غفلت بيدار شود، امّا فايده اى ندارد، او هم مثل ديگران عاشق دنيا شده است. على آخرين سخن خود را به عمرو مى گويد: "عشق به حسين، عقل و هوش تو را ربوده است". او مهار اسب خود را مى چرخاند و به سوى سپاه كوفه باز مى گردد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢ماشین بیت المال 🔹یک روز صبح که رضا به خانه آمد، دخترم ناخوش و احوال بود. رضا که سرخ و سفید شده بود گفت: «هرکاری داشتین به من بگین» و خودش به اتاقش رفت. بعداز چندین ساعت که متوجه شدم باید هرچه زودتر دخترم را بیمارستان بستری کنیم، رضا را صدا کردم و به او گفتم تاماشین را آماده کند. رضا بدون گفتن هیچ حرفی بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و به ما کمک کرد تا بیرون برویم. جلوی در خشکم زد. یک آژانس جلوی درایستاده بود. بانگاهی پرسشگر به رضا نگاه کردم. رضا درحالیکه پیشانی خواهرش را به آرامی می بوسید گفت: «مادرجان این ماشین شمارا دربست تا بیمارستان می برد» و بعد درحالیکه ساک و کریر نوزاد را درماشین می گذاشت، دستهای مرا دردستان مردانه خودش فشرد، به لبانش نزدیک کرد و به آرامی گفت: «مادرجان با ماشین بیت المال نمی شد ببرمتون». ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹یکی ازجمعه ها 🌸او خواهد آمد 🌹به درد عشق 🌸درمان خواهد آمد 🌹غبارازخانه های دل 🌸بگیریدکه بر این خانه 🌹مهمان خواهد آمد 🌸به امید ظهور مولایمان 🌹اللهم عجل لولیک الفرج @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ 💫سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خدا که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!! 💫و سلام بر تو ای حکم‌ فرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد ... ✨یا فارس الحجاز یا صاحب الزمان ادرکنی✨ @shohada_vamahdawiat
قدم به اتاق میگذارم. عروسکهایم، وسایل آشپزی‌ام، ماشینهایم و کتابهایم؛ همه هستند. میروم به سمت کمدی که در آن، کتابهای ادبیات کهن ایران را ردیف چیده‌ام: گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، قصه های نظامی. شاهنامه را برمیدارم؛ شاهنامه به زبان ساده. عاشق شاهنامه بودم و قصه هایش؛ عاشق گُردآفرید. صدایی از پشت سرم میآید: پس مامانِ من اینجا بزرگ شده! برمیگردم. عباس است که تکیه زده به چارچوب در. از این که به من میگوید مادر احساس پیری میکنم. به کتابِ توی دستم اشاره میکند: شاهنامه ست؟کتاب را باز میکنم: آره. بچه که بودم مامانم خیلی اینو برام میخوند. اصلا ً به نظرم هر ایرانیای باید شاهنامه رو خونده باشه... اگه خودم یه روزی بچه دار شدم، حتماً براش شاهنامه میخونم. -چیزایی که بعداً قراره بنویسی هم کم از شاهنامه نداره. شخصیتهات همونقدر قهرمانن که رستم بود. نمونه‌اش همین حاج حسین. دوست دارم بپرسم خودت کدام شخصیت شاهنامه‌ای؟ اما نمیپرسم. من تعیین میکنم او کدام شخصیت شاهنامه باشد. میپرسد: کدوم داستانش رو دوست داشتی؟ کمی فکر میکنم و کتاب را ورق میزنم: گُردآفرید... و هفت خان رستم. لبخند میزند: پس برای همین هفت تا خان جلوی پای من گذاشتی؟ گنگ نگاهش میکنم. میخندد: هنوز رمانم رو ننوشتی؛ ولی حسابی پوستم کنده شد تا شهید شدم. همون هفت خان رستم بود. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عبدالله بن زُهير يكى از فرماندهان سپاه كوفه است. نگاه كن! چرا او اين قدر مضطرب و نگران است؟ حتماً مى گويى چرا؟ او و پدرش با هم به اين جا آمده اند. او به پدرش بسيار علاقه دارد و هميشه مواظبش بود، امّا حالا از پدرش بى خبر است و او را نمى يابد. ديشب، پدرش در خيمه او بوده و در آنجا استراحت مى كرده است، امّا نيمه شب كه براى خوردن آب بيدار شد، پدرش را نديد. فكر پيدا كردن پدر لحظه اى او را آرام نمى گذارد. او بايد چند هزار سرباز را فرماندهى كند. آيا شما مى دانيد پدر فرمانده، كجا رفته است؟ خدا كند هر چه زودتر پدر پيدا شود تا او بتواند به كارش برسد. دو لشكر در مقابل هم به صف ايستاده اند. يكى از سربازان كوفى، آن طرف را نگاه مى كند و با تعجّب فرياد مى زند خداى من! چه مى بينم؟ آن پيرمرد را ببينيد! ــ كدام پيرمرد؟ ــ همان كه نزديك حسين(ع) ايستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست. سرباز با شتاب نزد فرمانده خود مى رود: ــ جناب فرمانده! من پدر شما را پيدا كردم. ــ كو؟ كجاست؟ ــ آنجا. سرباز با دست به سوى لشكر امام حسين(ع) اشاره مى كند. فرمانده باور نمى كند. به چشم هاى خود دستى مى كشد و دقيق تر نگاه مى كند. واى! پدرم آنجا چه مى كند؟ غافل از اينكه پدر آن طرف در پناه خورشيد مهربانى ايستاده است. آرى! او حسينى شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسين(ع) گردد. او با اشاره با پسر سخن مى گويد: "تو هم بيا اين طرف، بهشت اين طرف است"، ولى امان از رياست دنيا و عشق پول! پسر عاشق پول و رياست است. او نمى تواند از دنيا دل بكند. پدر و پسر روبروى هم ايستاده اند. تا دقايقى ديگر پدر با شمشيرِ سربازانِ پسر، به خاك و خون كشيده خواهد شد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
1_813004599.mp3
6.38M
🌸 (س) 💐مستم ولی دلم آرومه 💐شیدایی از نگام معلومه 🎤 👏 👌فوق زیبا درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا بی تو دل از خدا محرومه بی تو زمین به غم محکومه من مادری شدم آی مردم از بس که فاطمه خانومه مستم ولی دلم آرومه شیدایی از نگام معلومه درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه اسمت به درد ما تسکینه دنیا با عشق تو شیرینه تنها با پرچم یا زهرا امنیت جهان تأمینه اسمت به درد ما تسکینه دنیا با عشق تو شیرینه تنها با پرچم یا زهرا امنیت همه تأمینه مستم ولی دلم آرومه شیدایی از نگام معلومه درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه بی طاقته زمین وقتی که بی نور فاطمه تاریکه امید شیعه هایی مادر ایشاالله که فرج مادر نزدیکه مستم ولی دلم آرومه شیدایی از نگام معلومه درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه بی تو دل از خدا محرومه بی تو زمین به غم محکومه من مادری شدم آی مردم از بس که فاطمه خانومه مستم ولی دلم آرومه شیدایی از نگام معلومه درهای رحمت امشب بازه از بس که فاطمه خانومه @shohada_vamahdawiat                 
💌 🌹شهـــید محمد همت: دلگیر نباش! دلت که گیر باشد رها نمیشوی. یادت باشد؛ خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته‌اند می‌آزماید. @shohada_vamahdawiat                 
‌🌷مهدی شناسی ۲۹۶🌷 🌹اشهد انکم الائمة الراشدون المهدیون🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ✅اعضای بدن هر کدام برای خودشان ﯾﮏ ﺍﺋﻤﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﯾﮏ ﺍﻣامان و ﭘﯿﺸﻮﺍﯾﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻢ از ائمه ی خودشان ﺧﻮﺏ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ✅ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻋﻀﺎ ﺣﻮﺍﺱ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺳﺖ. ﺣﺲ ﭼﺸﺎﯾﯽ،ﺑﻮیایی،ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ،ﺷﻨﻮﺍﯾﯽ،ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻋﻀﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﻭَﺍﻟْﺤَﻮﺍﺱُّ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻷ‌ﻋْﻀﺎﺀِ" ✅ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ؛ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ‌ﺍﯼ ﯾﮏ ﺑﻮ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ و ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺳﻮﺧﺖ! ﻣﺜﻞ ﻓﻨﺮ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺩ ﻣﯽ‌ﺩﻭﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ.ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻋﻀﺎ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ؟ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻣﺖ و ﭘﯿﺸﻮﺍﯾﯽ کﺮﺩ و ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ، ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﺮﺩ. ✅ﻃﺮﻑ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪ ﺑﺎﺩﯼ ﻭﺯﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﺑﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺒﺮﺩ. ﺣﺲ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩ. ✅ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯼ ﺻﺪﺍ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺍﺳﺖ. ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯽ‌ﺩﻭﯼ ﭼﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ آمدن اعضا شد؟آن حس شنوایی. ✅امام علی علیه السلام می فرمایند:ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺣﻮﺍﺱ قلب ها ﻫﺴﺘﻨﺪ "ﻭَﺍﻟْﻘُﻠُﻮﺏُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟْﺤَﻮﺍﺱِ"ّ ﺩﻝ‌ﻫﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﻞ‌ﻫﺎ و ﺗﻤﺎﯾﻼ‌ﺕ.ﺷﻤﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﻞ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ و ﺗﻮﺳﻂ ﻧﺴﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ، ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯽ.ﭼﻪ ﺷﺪ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻭ ﻓﻌﺎﻝ ﺷﺪ؟ﺁﻥ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ. ✅ﺣﺎﻻ‌ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ‌ﻫﺎ و ﺗﻤﺎﯾﻼ‌ﺕ،ﺍﺋﻤﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ."ﻭَ ﺍﻷ‌ﻓْﻜﺎﺭُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟْﻘُﻠُﻮﺏ"ِ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻞ ﻭ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ.ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ:" ﯾﺎ ﺑُﻨَﯽ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕُ ﺍﻟﺪّﻧﯿﺎ ﺯﺍﺋﻠﻪ ﻭ ﺍﻟﻨّﺎﺱُ ﻣﻦ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ ﺭﺍﺣِﻠَﻪٌ" ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪﯾﻢ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ✅ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺋﻤﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ:" ﺍَﻟْﻌُﻘُﻮﻝُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻷ‌َﻓْﻜﺎﺭِ" ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻋﻘﻞ‌ﻫﺎ ﺍﺳﺖ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﻌﻘﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﻘﻞ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻟﺬﺍ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺭﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ." ﺍَﻟْﻌُﻘُﻮﻝُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻷ‌َﻓْﻜﺎﺭِ، ﻭَ ﺍﻷ‌ﻓْﻜﺎﺭُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟْﻘُﻠُﻮﺏِ، ﻭَﺍﻟْﻘُﻠُﻮﺏُ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻟْﺤَﻮﺍﺱِّ ﻭَﺍﻟْﺤَﻮﺍﺱُّ ﺍَﺋِﻤَّﺔُ ﺍﻷ‌ﻋْﻀﺎﺀ"ِ (ﺑﺤﺎﺭﺍﻻ‌ﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 1، ﺹ 96) ✅اميرالمومنین می فرماید:اعضا،ﺣﻮﺍﺱ،ﺍﻣﯿﺎﻝ و ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺗﻮ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ.ﺁﯾﺎ ﻋﻘﻮﻝ ﺗﻮ ﺍﻣﺎﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ بفرماید ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﻪ شخصیتی ﻫﺴﺘﯿﻢ... 💐☘❤️🌻💐☘❤️🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق جہــاڹ انتظار قدومت را می کشد چشمماڹ را بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ اے روشڹ تر از هر روشنایی @shohada_vamahdawiat
با خودم حرفش را ادامه میدهم که حتماً خودت هم رستمی... بیخیال. میخواهم از اتاق خارج شوم که عباس میگوید: تو هم خیلی شبیه گُردآفرید هستی مامان. ناخودآگاه لبخند میزنم و برای این که پررو نشود، اخم هم میکنم. همه انگار منتظر من بودند. ابوالفضل میگوید: خب من گرسنمه. ناهار چی بخوریم؟ همه به من نگاه میکنند؛ من هم به آنها. چندثانیه طول میکشد تا منظور نگاهشان را بفهمم. یعنی من مادر این خانه ام و باید ناهارشان را هم بدهم؟! خنده‌ام میگیرد. یک مادر جوان با چندتا بچه بزرگتر از خودش که باید مدیریتشان کند. وارد آشپزخانه میشوم و در یخچال قدیمی مادرم را باز میکنم. همانی که مال جهازش بود و خیلی وقت پیش فروختیمش. داخل یخچال، نان و تخم مرغها و گوجه هایی که حاج حسین خریده را میبینم. مثل این که از قبل گزینه املت را در نظر داشته. خیلی خب، باشد. گوجه ها را از یخچال درمیآورم و میشویم. حس همان وقتی را دارم که اولین بار مادر یادم داد املت بپزم. شش، هفت سالم بود؛ در همین آشپزخانه. آن موقع همه چیز را بزرگ میدیدم چون خودم کوچک بودم؛ اما حالا خودم بزرگ شده‌ام و آشپزخانه را کوچک میبینم. دارم گوجه خرد میکنم و بچه‌هایم)!( با هم حرف میزنند. نورا میآید داخل آشپزخانه: کمک نمیخواید؟نگاهش میکنم. دقیقاً عین خود زهراست؛ هم صورتش هم صدایش و حتی همین اخلاق مهربان و کاری‌اش. میپرسم: ببینم، تو چرا اومدی پیش من؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! من اصلا نمیفهمم چه خبره. نورا شانه بالا میاندازد: ما هم دقیق نمیدونیم؛ ولی یه خبراییه و فهمیدیم تو و زهرا و محدثه در خطرید؛ از همه بیشتر هم خودِ تو. برای همین تصمیم گرفتیم بهتون کمک کنیم. -چه خطری؟ -دقیق نمیدونم. راستش من نگران زهرام. -مگه کجاست؟ ماهیتابه را میگذارم روی گاز و زیرش را روشن میکنم. گوجه‌ها را میریزم داخل روغن داغ ماهیتابه. کاسهای￾نمیدون‌‌‌م. برمیدارمو تخم مرغها را داخلش میشکنم و هم میزنم. ابوالفضل و حاج حسین نشسته‌اند پای تلوزیون قدیمیمان و دارند سعی میکنند خبری بگیرند از اوضاع خیابان. بشری و حورا هردو دارند تلفنی با کسی صحبت میکنند و عباس یک نگاهش به صفحه گوشی‌اش است و یک نگاهش به پنجره. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat