﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
انگار تورا کنارخود کم دارم
چشمان تر از بارش شبنم دارم
برگرد بیا که تا نفس تازه کنم
هر روز به تو نیاز مبرم دارم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#نیمهیتاریک
#پارتسیسوم
بشری حرف ستاره را نیمه تمام میگذارد: خودت انتخاب کردی اینطوری باشی! خودتم از بد بودنت خوشحالی!
ستاره بیتوجه به بشری، قدمی جلو میگذارد و به چشمانم خیره میشود. اینبار در نگاهش عجز را میخوانم: من
نمیخواستم اعدام بشم! منصور هم نمیخواست! بهزاد هم دلش نمیخواست سوخت بره و بمیره!
بهزاد حرف ستاره را تکمیل میکند: اگه حاج حسینی نبود که منو شناسایی کنه، اگه عباسی نبود که عوامل منو
دستگیر کنه، من زنده میموندم. اصلا ً شاید اگه رفیقام بیشتر بهم محل میذاشتن، پام به کمپ اشرف باز نمیشد.
تو میتونستی منو توی جنگ شهید کنی،ولی نکردی!
بالاخره قفل زبانم را باز میکنم: و... ولی تو... تو خودت خواستی!عصبی میخندد: تو منو اینطور نوشتی. تو نوشتی که من جاه طلبم، نوشتی من بیرحمم.
بعد انگشت اشاره اش را میگیرد به سمتم: گوش کن؛ تو به اندازه حاج حسین دلسوزی، به اندازه بشری شجاعی،
به اندازه اریحا محکمی؛ اما یادت باشه به اندازه من جاه طلبی! به اندازه ستاره متکبری! و به اندازه منصور منافقی!
کلماتش مثل سوزن در مغزم فرو میروند. سرم درد میگیرد. از مثل آنها بودن میترسم. نه... من به اندازه آنها بد نیستم! عقب میروم و صدایم را بالا میبرم: نه! من انقدری که تو میگی بد نیستم! من منافق نیستم! من آدمکُش نیستم!
منصور میخندد و بالاخره به زبان میآید: چرا، میتونی باشی! یه نگاه به ما بکن! ماها بهت نشون میدیم تو اگه
بخوای تا کجا میتونی پیش بری!
نگاه عاجزانه ای به عباس و بشری میاندازم و مینالم: اینا چی میگن؟
عباس سر تکان میدهد: متاسفانه راست میگن؛ ولی این تویی که انتخاب میکنی کدوم ما باشی! همونقدر که
میتونی مثل اونا بشی، میتونی مثل من و کمیل و خانم صابری هم باشی! تو اگه بخوای میتونی به خوبیِ یه شهید باشی.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهارم
همسفرم! آيا عابِس را مى شناسى؟
عابس نامه رسان مسلم بن عقيل بود. مسلم او را به مكّه فرستاد تا نامه مهمى را به امام حسين(ع) برساند.
كسانى كه به امام حسين(ع) نامه نوشتند شمشير در دست دارند و به خونش تشنه شده اند. عابِس نيز همچون ديگر دلاوران طاقت اين همه نامردى و نيرنگ را ندارد. خدمت امام مى رسد: "مولاى من! در روى اين زمين هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چيزى عزيزتر از جان مى داشتم آن را فدايت مى كردم".
امام نگاهى به او مى اندازد. آرى! خدا چه ياران با وفايى به حسين داده است! عابِس، اجازه ميدان مى گيرد و مى خواهد حركت كند. پس با نگاهى ديگر به محبوب خود از اوخداحافظى مى كند.
عابِس، شمشير به دست وارد ميدان مى شود و خشمگين و بى پروا به سوى دشمن مى تازد. رَبيع كسى است كه در يكى از جنگ ها هم رزم او بوده است، امّا اكنون به خاطر مال دنيا در سپاه كوفه است.
او فرياد مى زند: "اى مردم! اين عابس است كه به ميدان آمده، من او را مى شناسم. اين شير شيران است. به نبرد او نرويد كه به خدا قسم هر كس مقابل او بايستد كشته خواهد شد".
عابس در وسط ميدان ايستاده است و مبارز مى طلبد: "آيا يك مرد در ميان شما نيست كه به جنگ من بيايد؟". هيچ كس جواب نمى دهد. ترس وجود همه را فرا گرفته است. عمرسعد عصبانى است. چرا يك نفر جواب نمى دهد؟ همه مى ترسند، شير شيران به ميدان آمده است. باز اين صدا در دشت كربلا مى پيچد: "آيا يك نفر هست كه با من مبارزه كند؟".
عمرسعد اين صحنه را مى بيند كه چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سايه افكنده است. او به هر كسى كه دستور مى دهد به ميدان برود، كسى قبول نمى كند. پس با عصبانيت فرياد برمى آورد: "او را سنگ باران كنيد".
سنگ از هر طرف مى بارد، امّا هيچ مبارزى به ميدان نمى آيد.
نامردها! چرا سنگ مى زنيد. مگر شما براى جنگ نيامده ايد، پس چرا به ميدان نمى آييد؟ آرى! شما حقير هستيد و بايد حقيرتر بشويد.
نگاه كن! حماسه اى در حال شكل گيرى است.
عابس لباس رزم از بدن بيرون مى آورد و به گوشه اى پرتاب مى كند و فرياد مى زند: "اكنون به جنگم بياييد!".
همه از كار عابس متعجّب مى شوند و عابس به سوى سپاه كوفه حمله مى برد.
به هر سو كه هجوم مى برد، همه فرار مى كنند. عدّه زيادى را به خاك سياه مى نشاند.
دشمن فرياد مى زند: "محاصره اش كنيد، تير بارانش كنيد". و به يكباره باران تير و سنگ شروع به باريدن مى كند و حلقه محاصره تنگ تر مى شود.
او همه تيرها را به جان و دل مى خرد. از سر تا پاى او خون مى چكد. اكنون او با پيكرى خونين در آغوش فرشتگان است!
آرى! او به آرزويش كه شهادت است، مى رسد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 پاداشی که به نمازشبخوان داده میشود...
✅ حالا میل خودتان است، بخوانید یا نخوانید...
🎙 استاد انصاریان
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چگونه هرروز یاد امام زمانم باشم؟!
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ عظمت این انقلاب به چیست ؟
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حوادثفاطميه
#برگبیستدوم
78 ـ گريه در بقيع
فاطمه(س) را از گريه كردن منع كردند، او ديگر نبايد به كنار قبر پيامبر بيايد و گريه كند. او اوّلِ صبح، از خانه بيرون مى رود و به سوى قبرستان بقيع مى رود. حسن و حسين (عليهما السلام) نيز همراه او هستند. او در گوشه اى از قبرستان مى نشيند و شروع به گريه مى كند. آنجا درخت كوچكى هست، فاطمه(س) زير سايه درخت مى نشيند و به گريه خود ادامه مى دهد.
چند نفر با تبر به سوى بقيع مى روند و آن درخت را قطع مى كنند.
فردا صبح، فاطمه(س) با حسن و حسين (عليهما السلام) به سوى بقيع مى آيد. آفتاب بالا آمده است، امّا اينجا ديگر درختى نيست تا فاطمه(س) زير سايه اش بنشيند.
79 ـ بناىِ بيت الأحزان
على(ع) براى ديدن فاطمه(س)آمده است. او مى بيند كه فاطمه(س) در آفتاب نشسته است، على(ع) براى او بَيتُ الاَحزان (خانه غم ها) مى سازد. سايبانى كوچك براى گريه كردن فاطمه(س).
80 ـ زنان مدينه به عيادت مى آيند
خبرى در شهر مى پيچد: "بيمارى فاطمه(س)شديد شده است، او ديگر نمى تواند از خانه بيرون بيايد". عدّه اى از زنان مدينه به عيادت او مى آيند.
آنها در كنار فاطمه(س) مى نشينند و حال او را مى پرسند.
فاطمه(س) رو به آنان مى كند و مى گويد: "بدانيد كه من از شوهرانِ شما ناراضى هستم، زيرا آنها ما را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاى خود رفتند. عذاب بسيار سختى در انتظار آنها مى باشد، واى بر كسانى كه دشمن ما را يارى كردند".
زنان مدينه با شنيدن سخنان فاطمه(س) به گريه مى افتند.
81 ـ عذر بدتر از گناه
زنان مدينه نزد شوهران خود مى روند و به آنها مى گويند كه فاطمه(س)از دست شما ناراضى است. بزرگان اين شهر به سوى خانه فاطمه(س)مى آيند. آنها مى خواهند از فاطمه(س)عذر خواهى كنند.
آنها به فاطمه(س) چنين مى گويند: "اى سرور زنان! اگر على زودتر از بقيّه به سقيفه مى آمد ما با او بيعت مى كرديم ولى ما چه كنيم؟ على به سقيفه نيامد و ما ناچار شديم با ابوبكر بيعت كنيم".
فاطمه(س) رو به آنها مى كند و مى گويد: "از پيش من برويد، من نمى خواهم شما را ببينم". همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند.
82 ـ عيادت ابوبكر و عُمَر از فاطمه(عليها السلام)
ابوبكر و عُمَر وارد خانه فاطمه(س) مى شوند... فاطمه روى خود را برمى گرداند، ابوبكر مى گويد: "اى دختر پيامبر!آيا مى شود ما را ببخشى؟".
فاطمه(س) همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: "آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم؟"
سپس فاطمه(س) به آنان مى گويد:
ــ آيا شما از پيامبر اين سخن را نشنيديد: "فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟"
ــ آرى، اى دختر پيامبر! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم.
فاطمه(س) دست هاى ناتوان خود را جانب بلند مى كند و روى خود را به سوى آسمان مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: "بار خدايا! تو شاهد باش، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم".
آنگاه رو به آنها مى كند و مى گويد: "به خدا قسم! هرگز از شما راضى نمى شوم، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و نزد او از شما شكايت كنم. من در هر نماز، شما را نفرين مى كنم".
83 ـ ترس ابوبكر از نفرين فاطمه(عليها السلام)
خليفه به سوى مسجد مى رود، امّا هنوز گريه مى كند، مردم نمى دانند چه كنند!
چگونه خليفه خود را آرام كنند!
آنها نمى دانند كه سياستِ ابوبكر است و او واقعاً از كار خود پشيمان نيست، گويا ابوبكر با اين گريه مى خواهد كارى كند كه مردم، گريه فاطمه(س) را از ياد ببرند.
سرانجام تصميم گرفته مى شود تا عدّه اى نزد خليفه بروند و به او چنين بگويند: "اى خليفه، اگر تو از مقام خود، كناره گيرى كنى اسلام نابود خواهد شد، امروز بقاى اسلام به خلافت توست، هيچ كس نمى تواند جاى تو را بگيرد". اين گونه است كه خليفه آرام مى شود.
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷💚🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🕊️چادری شدن دختران توسط خواهر شهید ابراهیم هادی و مادر شهید بهروز صبوری
🧡☘️
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
من کیستم؟ گدای تو یا صاحب الزمان
شرمنده عطای تو یا صاحب الزمان
هرگز نمیروم برِ بیگانگان به عجز
چون هستم آشنای تو یا صاحب الزمان
#نوای_دلتنگی💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#نیمهیتاریک
#پارتسیچهارم
دستانم میلرزند؛ میدانم از سرما نیست که از ترس است. از خودم بدم میآید؛ از این که میتوانم تا این حد بد
بشوم. از خودم میترسم. بشری شانه هایم را تکان میدهد: همین که از اونا بدت میاد خیلی خوبه. اگه ازشون بدت
بیاد ضعیف میشن.
حانان دوباره صدایش را میبرد بالا: چرا باید از ما بدش بیاد؟بخاطر کارایی که طبق نوشته های خودش انجام دادیم؟
باز هم دلم میلرزد. اصلا بد بودن آنها تقصیر من است. دلم برایشان میسوزد. ستاره میگوید: خیلی سخته که
شخصیت منفی باشی و همه ازت متنفر باشن. خیلی سخته که همه اریحا رو دوست داشته باشن و هر شب با خوندن
رمانت آرزو کنن نجات پیدا کنه؛ اما همزمان دعا کنن تو گیربیفتی و بمیری.
حانان با تاسف سر تکان میدهد. منصور نیشخند میزند: محبوبیتش برای اوناست، تف و لعنتش برای ما! وقتی ما
میمیریم همه خوشحال میشن؛ولی وقتی اونا بمیرن همه غصه میخورن و گریه میکنن.
نمیدانم چرا؛ اما یک حسی ته دلم میگوید آنها هم نیاز به دلجویی دارند. شاید در حقشان زیاده روی کرده ام.
اصلا ً من در عاقبت بد آنها مقصرم. لبانم میلرزند و به سختی میگویم: خب... خب چی میخواید شماها؟بهزاد لبخندی از سر رضایت میزند: ده بار گفتیم دیگه، دفترت رو میخوایم!
-دفتر رو میخواید چکار؟
-میخوایم عاقبتمون رو عوض کنیم، همین.
کیفم را باز میکنم و دفتر را در میآورم. عباس با چشمان گرد شده برمیگردد به سمتم: تو که نمیخوای دفتر رو
بهشون بدی؟
سوالش هزاران بار در سرم پژواک میشود. نمیدانم چه جوابی بدهم. دفتر را میان دستانم میگیرم و نگاه میکنم.
عباس سوالش را تکرار میکند: دفتر رو بهشون نمیدی مگه نه؟
به عباس نگاه میکنم: عاقبت بدی که داشتن تقصیر منه! میخوام کمکشون کنم!
بشری مچم را میگیرد: تقصیر خودشونه! این کار رو نکن!
نگاهم را از بشری میکشانم به سمت بهزاد: خب بگید دوست دارید عاقبتتون چطوری باشه، خودم مینویسم.
ستاره جلو میآید. عباس اسلحه اش را به سمت ستاره میگیرد: وایسا نیا جلو!
با تردید به عباس میگویم: نه اشکال نداره. بذار بیاد.
عباس با بهت سلاحش را پایین میآورد: این کار رو نکن مامان! داری قویترشون میکنی!
خودم هم میترسم؛ اما شاید این یک راه برای رها شدن از این اهریمن درونم باشد. نگاهی به حاج حسین میاندازم
که خیس شده است؛ سر تا پایش. الان سرما میخورد. با نگرانی نگاهم میکند. مقابل ستاره میایستم و میگویم:
قول بده وقتی سرنوشتتون رو تغییر دادم، حاج حسین رو آزاد کنی و دست از سرم برداری.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
•
همہ هستی من حضرت ارباب سلام
اۍ دلیلِ طپشِ این دلِ بیتاب سلام..
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله..♥️
#صباحڪمحسینۍ💛
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدپنجم
او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفارى كه بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسين(ع) بوده است.
او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سياه مى باشد. امام كه دايماً اطراف اردوگاه را بررسى مى كند، اين بار كنار ميدان ايستاده است. جَوْن جلو مى آيد و مى گويد:
ــ مولاى من، آيا اجازه مى دهيد به ميدان بروم. مى خواهم جانم را فداى شما كنم.
ــ اى جَوْن! خدا پاداش خيرت دهد. تو با ما آمدى، رنج اين سفر را پذيرفتى، همراه و همدل ما بودى و سختى هاى زيادى نيز، كشيدى، امّا اكنون به تو رخصت بازگشت مى دهم. تو مى توانى بروى.
اشك در چشم جَون حلقه مى زند. شانه هايش مى لرزد و با صدايى لرزان مى گويد: "آقا، عزيز پيامبر، در شادى ها با شما بودم و اكنون در اوج سختى شما را تنها بگذارم!".
امام شانه هاى او را مى نوازد و با لبخندى پر از محبّت اجازه ميدان به او مى دهد.
جَوْن رو به امام مى كند و مى گويد: "آقا، دعا كن پس از شهادت، سپيدرو و خوشبو شوم".
نمى دانم چه شده است كه جَون اين خواسته را از امام طلب مى كند، امّا هر چه هست اين تنها خواسته اوست.
جَون به ميدان مى رود. شمشير مى زند و چنين مى خواند: "به زودى مى بينيد كه غلامِ سياهِ حسين، چگونه مى جنگد و از فرزند پيامبر دفاع مى كند".
دستور مى رسد تا او را محاصره كنند. سپاه كوفه به پيش مى تازد و او شمشير مى زند.
گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روى خاك افتاده است. آخرين لحظه هاى عمر اوست. چشم هاى خود را بر هم مى نهد. او به ياد دارد كه امام حسين(ع) بالاى سر شهدا مى رفت. با خود مى گويد آيا آقايم به بالين من نيز، خواهد آمد؟ نه، من لايق نيستم. من تنها غلامى سياه هستم. حسين به بالين كسانى مى رود كه از بزرگان و عزيزان هستند. منِ سياه كجا و آنها كجا!
ناگهان صدايى آشنا مى شنود. دستى مهربان سر او را از زمين بلند مى كند. خداى من، اين دست مهربان كيست كه سر مرا به سينه گرفته است؟ بوى مولايم به مشامم مى رسد. يعنى مولايم آمده است؟!
جَون با زحمت چشمانش را باز مى كند و مولايش حسين را مى بيند. خداى من! چه مى بينم؟ مولايم حسين آمده است.
او مات و مبهوت است. مى خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاى خود بنشيند، امّا نمى تواند. مى خواهد سخن بگويد، امّا نمى تواند. با چشم با مولايش سخن مى گويد. بعد از لحظاتى چشم فرو مى بندد و روحش پر مى كشد.
امام در اين جا به ياد خواسته او مى افتد. براى همين، دست به دعا برمى دارد: "بار خدايا! رويش را سفيد، بويش را خوش و با خوبان محشورش نما".
آرى! خداوند دعاى امام حسين(ع) را مستجاب مى كند و پس از چند روز وقتى بنى اسد براى دفن كردن شهدا به كربلا مى آيند، بدن او را مى يابند در حالى كه خوشبوتر از همه گل هاست.
او در بهشت، همنشين امام خواهد بود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ بسیار زیبای #دهه_فجر
ای ایران ای مهد عاشقان 🌺
سرزمین صاحب الزمان 🌺
#دهه_فجر
✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حوادثفاطميه
#برگبیستسوم
شب آخر، شب سيزدهم جَمادى الاُولى سال 11 هجرى قمرى
84 ـ خواب فاطمه(عليها السلام)
فاطمه(س) چشمان خود را باز مى كند، على(ع) را در كنار خود مى بيند، رو به او مى كند و مى گويد:
ــ على جان! من الآن، خوابى ديدم.
ــ در خواب چه ديده اى، اى عزيز دلم؟
ــ در خواب، پدرم را ديدم، او در قصر سفيدى نشسته بود، وقتى با او روبرو شدم به من گفت: "دخترم! تو به زودى مهمان من خواهى بود".
اكنون فاطمه(س) رو به على(ع) مى كند و مى گويد: "پسر عمو، نگاه كن، جبرئيل به ديدن من آمده است، الآن او به من سلام كرد و من جواب او را دادم، او به من خبر داد كه امشب، شب آخر زندگى من است و من فردا به اوج آسمان ها پرواز مى كنم".142
85 ـ وصيّت هاى فاطمه(عليها السلام)
اكنون فاطمه(س) وصيّت هاى خود را براى على(ع) بيان مى كند:
1 - على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى.
2 - على جان! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم، مهربانى بيشترى داشته باشى.
3 - بعد از من با دختر خواهرم، اَمامه، ازدواج كن، زيرا او با فرزندان من مهربان است.
4 - بدنم را شب غسل بده، شب به خاك بسپار، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آنهايى كه بر من ظلم كردند بر سر جنازه من حاضر شوند، آنهايى كه مرا با تازيانه زدند; محسن(ع)مرا كشتند نبايد بر پيكر من نماز بخوانند.
5 - على جان! من مى خواهم قبرم مخفى باشد.
6 - على جان! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نمايى و در قبر بگذارى! على جان! وقتى بدن مرا دفن كردى، كنار قبرم بنشين و قرآن و دعا بخوان، تو كه مى دانى من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شيداى صداى دلنشين تو هستم! على جان! بر سر قبرم بيا، چرا كه دل من به تو انس دارد.
86 ـ گريه فاطمه(عليها السلام)
على(ع) نگاه مى كند، مى بيند فاطمه(س) اشك مى ريزد، على(ع)به اشك چشم همسرش خيره مى ماند.
لحظاتى مى گذرد، ديگر وقت آن است كه على(ع) سوال خود را از همسرش بپرسد:
ــ فاطمه جان! چرا گريه مى كنى؟
ــ من براى غربت و مظلوميّت تو گريه مى كنم، مى دانم كه بعد از من با سختى ها و بلاهاى زيادى روبرو خواهى شد.
ــ فاطمه جان! گريه نكن، من در راه خدا بر همه آن سختى ها صبر خواهم نمود...
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: اثرات عجیب سوره مبارکه واقعه در شب جمعه
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
آقا بیا تصویر دنیا را عوض کن
یا چشم های خسته ی ما را عوض کن...
خیلی عوض کردند دنیا را پس از تو
برگرد و این تغییر بیجا را عوض کن...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#نیمهیتاریک
#پارتسیپنجم
حانان که دست به سینه، به ماشین تکیه زده، یک دستش را بالا میآورد و میگوید: خیالت راحت.
دوباره رو به ستاره میکنم: خب بگو چی بنویسم؟
ستاره با چشم به دفتر اشاره میکند: صفحه شخصیت پردازی منو بیار تا بهت بگم.
زیادی نزدیک شده است؛ نزدیکتر از شعاع حریم امن، یعنی کمتر از شصت سانتیمتر. میتوانم بوی ادکلنش را
حس کنم؛ یک چیزی شبیه بوی عود؛ عجیب و ناآشنا. میترسم؛ نمیدانم از خودم، ستاره یا کاری که میخواهم
بکنم؟صفحه مربوط به ستاره را میآورم. چادرم را بالای صفحات دفتر میگیرم تا از قطرات باران در امان بماند. با این
وجود، یک قطره باران میافتد روی دفتر؛ روی دو کلمۀمتکبر و متساوا. جوهر کلمه متساواو متکبر پخش میشود؛
اما حذف نه. هنوز هستند و میشود آنها را خواند. صدای برخورد قطرات باران با کاپشن عباس تندتر شده است.
قطره ها روی پالتوی چرمی ستاره سُرمیخورند. همین که میخواهم دهان باز کنم و از ستاره بپرسم چه بنویسم، مچ
دستم در دستش گرفتار میشودو قبل از این که واکنشی نشان بدهم، دفتر را گرفته است. ضربه ای به سینه ام میزند
که چند قدم عقب میروم و به سختی خودم را حفظ میکنم که زمین نخورم. به خودم میآیم و میبینم دفتر در
دستم نیست!
جیغ میکشم: چکار میکنی؟
ستاره نیشخند میزند؛ این بار نگاهش ترسناکتر و شیطانی تراست. دفتر را بالا میگیردو میگوید: نه، به تو زحمت
نمیدم! خودم مینویسم!
عباس خیزمیگیردبه سمت ستاره و میخواهد به سمتش برود؛ اما ناگاه صدای شلیک تیر گوشهایم را کر میکند.
از دور بود یا نزدیک؟ حاج حسین داد میزند: عباس!
عباس را میبینم که افتاده روی زمین و از ساق پایش یک جوی خون راه افتاده. باران دارد خونها را میشوید و
باز هم خون تازه جایگزینش میشود. عباس دستش را گذاشته روی پایش و از ته دل ناله میکند. به بهزاد و اسلحۀ
در دستش نگاه میکنم. بهزاد هم پوزخند میزند و سر تکان میدهد: تقصیر خودش بود؛ هرچند خیلی وقته دلم
میخواد یه بالیی سرش بیارم.
ستاره مستانه قهقهه میزند و دستش را دور گردن حانان میاندازد: این داداش من خیلی شارلاتانتر از چیزیه که
فکرشو بکنی. شیطونم درس میده!
چشمان حانان برق میزنند. حالا معنای آن لبخند مرموز و شیطانی اش را میفهمم. میدوم به سمت عباس که دارد
از درد به خودش میپیچد. تیر به پشت ساق پایش خورده. بشری اخم کرده و دارد دندانهایش را روی هم فشار
میدهد. احتماالً میداند نباید کاری بکند که عاقبتش مثل عباس بشود. خون همچنان دارد از پای عباس بیرون
میریزد و رنگ عباس سفید و سفیدتر میشود.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat