eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ ای عشق بی نشان بہ خدا خسته‌ام بیا چون موسم خزان به خدا خسته‌ام بیا آخر بیــا بگـو بہ چہ اسمـی بخوانمت یا صاحب الـزمان به خدا خسته‌ام بیا @shohada_vamahdawiat
✋ با قبله گه مراد محشورم کن با روی گشاده شاد محشورم کن عمریست غلامم به در عشق رضا با پرچم یا جواد محشورم کن... (ع)💐 (ع)🌸 💐 @shohada_vamahdawiat
                 با همان صدای دردآلودش رو میکند به بهزاد: خیلی نامردی! بهزاد با همان نیشخند مسخره میگوید: میدونم. تازه این یه چشمه از نامردیمه!کنار عباس زانو میزنم. کاپشنش را از روی دوشم برمیدارم و میاندازم روی خودش. میگویم: ببخشید، تقصیر من بود. عباس سعی میکند دردش را قورت بدهد و لبخند بزند: نه... تقصیر تو نبود... به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید باید چکار کنم. اگر بنویسم که زخمش خوب شده، حتماً خوب میشود. رو میکنم به ستاره: دفتر رو بده، فقط اینطوری میتونم خوبش کنم. ستاره با بیتفاوتی شانه بالا میاندازد: چرا باید خوبش کنی؟ به نظر من همینطوری بهتره! بغض راه گلویم را میبندد و داد میزنم: من که دفتر رو دادم! خب بذار خوبش کنم، بعد دوباره بهت میدم! ستاره لبخند تمسخرآمیزی میزند: تازه کارمون با هم شروع شده! دوباره یک نگاه به ستاره میاندازم و یک نگاه به بهزاد. هردو پیروزمندانه میخندند. بهزاد به ستاره میگوید: تو دوتا دخترا رو بیار، من و حانان هم این دوتا رو میاریم! و خیره میشود به حاج حسین: خیلی با این دوتا کار دارم! صدایی از گلویم خارج نمیشود. دوست دارم جیغ بزنم؛ اما نمیتوانم. بدجور اشتباه کردم؛ به معنای واقعی کلمه گند زدم. حالا بیا و درستش کن... ضربه ای به سرم میخورد؛ لولۀ اسلحه ستاره. نهیب میزند: برو سوار شو! به بشری نگاه میکنم که اسلحه منصور روی سرش قرار گرفته. بشری پلکهایش را بر هم میگذارد. مثل این که او هم از پیدا کردن راه چاره عاجز شده. با فشار اسلحه ستاره، روی صندلی عقب ماشین مینشینم. چشمانم را میچرخانم به سمت عباس و حاج حسین. بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش به سمت ماشین. حانان دستان عباس را میبندد و لباسش را میگیرد که بلندش کند. عباس بلند میشود و همزمان ناله اش به آسمان میرود. صورتش مثل گچ دیوار شده؛ سفید و بیرمق. خونابه های عباس روی زمین میرقصند و همچنان از پایش خون میرود. بهزاد که حالا حاج حسین را در ماشین نشانده، به حانان کمک میکند عباس را برساند به ماشین.نگاهم روی خونابه های کف کوچه مانده که باران دارد آن را میشوید. هوای داخل ماشین گرم است و حالِ منِ خیس و سرمازده را بهتر میکند. امیدوارم بخاری ماشین بهزاد هم روشن باشد؛ حاج حسین و عباس هم سردشان بود. ستاره قبل از این که سوار شود، دفتر را به حانان میدهد. شاید میخواهد مطمئن شود این دفتر به هیچ وجه به دست من نمیرسد؛ حداقل فعلا ً. ستاره کنار من مینشیند و اسلحه اش را میگذاردروی شقیقه ام. میدانم میخواهد جلوی حرکات احتمالی بشری را بگیرد. اخمهای بشری بدجور رفته توی هم؛ انقدر که تمام صورتش مچاله شده. اخم کردنش هم مثل خودم است. از قیافه اش پیداست مانند یک انبار باروت، منتظر جرقه است و فقط چون اسلحه روی شقیقه من است، نمیتواند کاری انجام دهد. دستانش را مشت کرده و فشار میدهد. با خشم زل زده به چشمان ستاره؛ و ستاره هم به چشمان او. مانند دو ماده ببر زخمی به هم نگاه میکنند؛ گویا آماده اند برای حمله به هم. منصور راه میافتد و سعی دارد راهش را از میان کوچه پسکوچه ها باز کند. به ستاره میگویم: شما چی از جون من میخواید؟ -هیچی. فقط میخوایم یکم دنیا رو از دید ماها ببینی، از دید ما بنویسی. بشری پوزخند میزند. ابرو در هم میکشم: یعنی چی؟ ستاره فشار اسلحه را روی شقیقه ام کم میکند. اگر انگشتش روی ماشه بلغزد، من خواهم مُرد. مرگ چه شکلی ست؟ چقدر ناگهانی سایه انداخته روی سرم. انقدر ناگهانی که حتی فرصت ترسیدن هم نداده. من برای مُردن آماده نیستم. من دوست ندارم بمیرم؛ حیف است. جان را نباید مفت از دست داد. من میخواستم جانم را با چیزهای مهمتر معامله کنم... بگه خرت به چند من؟این همه برای نقاب ابلیس حرص خوردی و زحمت کشیدی، تهش چی شد؟ کسی حمایت￾از نوشتن برای این حکومت هیچی بهت نمیرسه. این همه عمرت رو میذاری برای نوشتن، تهش هیچکس نمیاد کرد؟ اصلا کسی فهمید؟ داری الکی استعدادت رو حروم میکنی. -خب، چه ربطی داره به خواسته شما؟ لبخند میزند: آهان! خب بیا یه بارم از دید ما بنویس. به این فکر کن که یه درصد شاید حق با ما باشه. تو همش با عینک خودت دنیا رو دیدی.بشری دیگر نمیتواند ساکت بماند: پرستوی متساوا باشی و حرف از حق بزنی... خندهداره! ستاره میغرد: تو ساکت شو! و دوباره رو به من میکند: آره، من افسر متساوام، نیروی عملیات ویژه موساد. میدونی چرا؟ چون یه دنیا تهدید علیه ما اسرائیلیها هست. چون نمیتونیم بشینیم تا بیان مثل جریان هولوکاست نابودمون کنن. باید از خودمون دفاع کنیم! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت ۳۶ سخنرانی های بصیرتی از رهبر عزیزمان حضرت آیت الله خامنه درس بزرگ امام جواد علیه السلام @shohada_vamahdawiat                 
روز آخر، روز 13 جَمادى الاُولى سال 11 هجرى قمرى در اين كتاب بر اساس "فاطميّه اوّل" يا روايت "هفتاد و پنج روز" سخن گفته ام، روايت "هفتاد و پنج روز" مى گويد: "حضرت فاطمه(س)بعد از شهادت پيامبر 75 روز در اين جهان زندگى كرد". شيخ كلينى در كتاب "كافى" روايت مهمى را نقل مى كند. "كافى" معتبرترين كتابِ شيعه مى باشد و نظرى كه در اين كتاب آمده است قوى تر مى باشد. بر اساس اين روايت، روز 13 جَمادى الاُولى روز شهادت حضرت فاطمه(س)مى باشد. لازم به ذكر است كه اقامه عزا براى حضرت فاطمه(س)در فاطميّه دوم، نيز كارى بسيار پسنديده مى باشد. 87 ـ ملاقات ممنوع گروهى از مردم مى خواهند به عيادت فاطمه(س)بيايند، امّا فاطمه(س)گفته است كه به هيچ كس، اجازه ملاقات ندهند. او مى خواهد در اين روز آخر زندگى به حال خودش باشد. 88 ـ سَلمى در كنار فاطمه(عليها السلام) سَلمى در كنار فاطمه(س) است. نمى دانم اين خانم را مى شناسى يا نه. او همسرِ ابى رافع است. اين خانم و شوهرش همواره به خاندانِ پيامبر عشق مىورزند. سَلمى در زمان پيامبر در خانه آن حضرت خدمت مى كرد، و اكنون، اين افتخار نصيب او شده كه پرستار حضرت فاطمه(س)باشد. على(ع) در كنار فاطمه(س) نشسته است، گاهى فاطمه(س) از هوش مى رود و گاه به هوش مى آيد. فرزندان فاطمه(س)در كنار مادر نشسته اند و آخرين نگاه هاى خود را به او مى كنند. 89 ـ نزديك اذان ظهر نزديك اذان ظهر است، على(ع) با فاطمه(س)خداحافظى مى كند و سوى مسجد حركت مى كند. فاطمه(س)، سَلمى را صدا مى زند و با كمك او برمى خيزد، وضو گرفته و لباسى نو به تن نموده و خود را خوشبو مى كند. فاطمه(س) مى خواهد به ديدار خدا برود. او از سَلمى مى خواهد تا چادر نماز او را بياورد. سَلمى، چادر نماز فاطمه(س) را مى آورد و به او مى دهد. هنوز تا اذان ظهر فرصت باقى است. او روى خود را به سوى قبله مى كند و چنين مى گويد: "سلام من بر جبرئيل! سلام من بر رسول خدا! بار خدايا من به سوى پيامبر تو مى آيم، من به سوى رحمت تو مى آيم" 90 ـ تنهايم بگذار! فاطمه(س) رو به قبله مى خوابد و چادر خود را بر سر مى كشد. او به سَلمى مى گويد: "مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتى، صدايم بزن، اگر جواب تو را ندادم بدان كه من نزد پدر خويش رفته ام". فاطمه(س) دست خود را زير گونه خود مى گذارد و چادر خود را بر سر مى كشد. سَلمى از اتاق بيرون مى رود. صدايى به گوش فاطمه(س)مى رسد، كسى او را صدا مى كند: "دخترم! فاطمه جانم! نزد من بيا كه منتظرت هستم...". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
2641_42392.mp3
3.14M
🎉مولا امام جواد ابن الرضا 🎙حاج محمدرضا طاهری @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فداى امامش كند. برير معلّم قرآن كوفه است. او با آنكه حدود شصت سال سن دارد، امّا دلش هنوز جوان است. او نيز، با اجازه امام به سوى ميدان مى شتابد: "من بُرَير هستم و همانند شيرى شجاع به سوى شما مى آيم و از هيچ كس نمى ترسم". او مبارز مى طلبد، چه كسى مى خواهد به جنگ او برود؟ در سپاه كوفه خبر مى پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مى طلبد. شرم در چهره آنها نشسته است. آيا به جنگ استاد خود برويم؟ صداى بُرَير در ميدان طنين انداخته است. عمرسعد فرياد مى زند: "چرا كسى به جنگ او نمى رود؟ چرا همه ايستاده اند؟". به ناچار يكى از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمى فرستد. ــ اى بُرَير! تو همواره از علىّ بن ابى طالب دفاع مى كردى؟ ــ آرى! اكنون هم بر همان عقيده ام. ــ راه تو، راه باطل و راه شيطان است. ــ آيا حاضرى داورى را به خدا بسپاريم و با هم مبارزه كنيم و از خدا بخواهيم هر كس كه گمراه است كشته و هر كس كه راستگو است پيروز شود؟ ــ آرى! من آماده ام. سكوتى عجيب بر كربلا حكم فرماست. چشم ها گاه به بُرَير نگاه مى كند و گاه به يزيد بن معقل. بُرَير دست به سوى آسمان برمى دارد و دعا مى كند كه فرد گمراه كشته شود. سپاه كوفه آرزو مى كنند كه يزيد بن معقل پيروز شود. عمرسعد دستور مى دهد تا همه لشكر براى يزيد بن معقل دعا كنند. آنها به اين فكر مى كنند كه اگر بُرَير شكست بخورد، بر حقّ بودن سپاه كوفه بر همه آشكار خواهد شد. به راستى، نتيجه چه خواهد شد؟ آيا بُرَير مى تواند حريف خود را شكست دهد؟ آرى! در واقع، اين بُرَير است كه يزيد بن معقل را به جهنم مى فرستد. صداى "الله اكبر" در لشكر حقّ، بلند است. بدين ترتيب، بر همه معلوم شد كه راه بُرَير حق است. عمرسعد بسيار عصبانى است. گروهى را براى جنگ مى فرستد. جنگ بالا مى گيرد. بدن بُرَير زخم هاى بسيارى برمى دارد. در اين گيرودار، مردى به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله مى كند و نيزه خود را بر كمر بُرَير فرو مى آورد. برير روى زمين مى افتد. (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ). روح بلند بُرَير نيز، به سوى آسمان پر مى كشد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
باب الحرم _ امیر کرمانشاهی.mp3
19.56M
|⇦•هم ثمر سلطانی .. و توسل ویژۀ ولادت حضرت جوادالائمه علیه السلام و حضرت علی اصغر سلام الله علیه_حاج امیر کرمانشاهی•ೋ ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ مـیـگم اگه «الـلـه اکـبــر» گفـتـن‌ هاتـون بالا پشت بومِ اینستا و تلگرام تموم‌ شد لطـفاً بیایـد پایـین که کلـی کـارِ مونـده، تو «چهل و سه سالگی» انقلاب داریم !! @shohada_vamahdawiat                 
💌 | 🌟فرزندانتان را با نام و تصاویر شهدا آشنا کنید... 🔻شهید حاج قاسم سلیمانی: شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه این‌ها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته‌اند. آن‌ها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همان‌گونه که هستند. فرزندانتان را با نام آن‌ها و تصاویر آن‌ها آشنا کنید. @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۳۱۰🌷 🌹وانتجبکم لنوره🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌸شهریار یک تعبیری دارد: کار گل ﺯﺍﺭ ﺷﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺁﯾﯽ... ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺩﺍﺭﺩ. ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻋﺮﺻﻪ‌ﯼ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ و ﺭﻭﻧﻖ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻭ ﻫﻮﺍﺧﻮﺍﻩ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺯﻧﺪ. 🌸ﺣﺎﻻ‌ ﮔﻞ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ و ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﮔﺮ ﻃﺮﺍﻭت و ﻟﻄﺎﻓت و ﻧﻔﺎﺳﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﮔﻞ‌ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻍ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺗﺎﺑﯿﺪﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🌺ﻧﺠﺐ یعنی ﻧﻔﺎﺳﺖ و ﻧﻔﯿﺲ ﺑﻮﺩﻥ.ﻧﺠﯿﺐ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻔﯿﺲ.می فرماید:ﺷﻤﺎ ﻧﺠﯿﺐ و ﻧﻔﯿﺲ و ﻗﯿﻤﺘﯽ و ﮔﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﺪ،ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﻪ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻮﺭ او. ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻮﺭ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺑﯿﺪﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺮ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺗﺎﺑﺪ ﻭ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺑﻮ و ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎﺑﺶ ﻧﻮﺭ ﺍﻭﺳﺖ. 🌺 ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻧﺴﺨﻪ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻟِﻨُﻮﺭِﻩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﻧﻔﺎﺳﺖ ﻭ ﻧﻔﯿﺲ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩﻥ. ﺣﺎﻻ‌ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﻪ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﺪ. 🌺ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ‌ﺯﻧﯽ. ﺣﺎﻻ‌ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﻣﯽ‌ﺁﯾﯽ ﺩﺭ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ. ﺍﯾﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﭼﺮﺍﻍ ﺩﺍﻥ این نور. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍﻍ ﺩﺍﻥ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘید. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﺪ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ... 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ دل ما شد پریشان در هوایت هوا خواه نسیم سامرایت به پا خیز ای شکوه آفرینش که برخیزد همه عالم به پایت 💔 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
         میگویم: خودتم میدونی هولوکاست دروغه! ستاره صدایش را بالا میبرد: نیست! نیست! اینهمه آدم مُردن، واقعاً مُردن. دولت یهودیه توی خون و آتیش نابود شد، ما باید دوباره بسازیمش. دولت خودمون رو، کشور خودمون رو. ما یه کشور نوپاییم، نباید امنیت خودمون رو تامین کنیم؟ بشری میخندد: هه! کشور! صورت ستاره سرخ میشود. میگویم: باشه، اصلا دارید دفاع میکنید ولی چطوری؟ با ترور و کشتار و جاسوسی دفاع میکنید از خودتون؟ مقابل مردم عادی؟ ستاره کلافه میشود. چند لحظه بیرون را نگاه میکند و نفس عمیق میکشد: باشه، اصلا ً از دید ما هم ننویس، چیزی رو بنویس که مردم دوست دارن بشنون. برای مردم مهم نیست سال هشتاد و هشت دعوا سر چی بود و مقصر کی بود، براشون مهم نیست بدونن دعوای ایران و اسرائیل چیه، اونا دوست دارن بدونن فلان بازیگر چرا از شوهرش جدا شد، دوست دارن بدونن فلان خواننده توی کنسرتش کُت چه رنگی میپوشه؟مردم دنبال حقیقت نیستن،دنبال قصه های صد من یه غاز عاشقانه ان. اگه میخوای ما میتونیم کمکت کنیم. هرجور بخوای. حتی حاضریم تغییر کنیم و بشیم شخصیتهای معمولی، برای رمانهای معمولی. خوبه؟ با خودم تکرار میکنم: آدمای معمولی... فکربدی هم نیست. رمانهایی که طرفدار دارند، راحت چاپ میشوند؛رمانهای عاشقانه معمولی. یک پسری یک دختری را میخواهد، یک دختری یک پسری را میخواهد... بعد به هر دلیلی نتوانند به هم برسند و تهش من به هم برسانمشان. مثال همین بشری و ابوالفضل، هیچکدامشان مامور امنیتی نباشند، وسط آتش فتنه هشتاد و هشت هم عاشق نشوند. اصلا ً من چرا مینویسم؟ چرا امنیتی مینویسم؟دردم چیست؟میخواهم یک چیزی بنویسم مثل بقیه؟ که چی بشود؟ نه... توی کتم نمیرود.منصور در یک خیابان فرعی میپیچد. میپرسم: الان داریم کجا میریم؟ ستاره جواب نمیدهد؛ خیره است به روبهرو. از شیشه جلو، بیرون را نگاه میکنم. صدای همهمه و آژیر میآید. حمله کرده اند به یک فروشگاه و شیشه هایش را پایین آورده اند، حالا هم دارند مواد غذاییِ داخل فروشگاه را میدزدند. امکان ندارد اینها از بدنه مردم عادی باشند؛ مردم عادی ساکنان همین شهرند. به هم رحم میکنند. ستاره لبخند پیروزمندانه ای روی لب دارد: این دفعه دیگه ردخور نداره. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. واقعاً کار رژیم تمومه. بشری بیتفاوت میگوید: سال نود و شیش هم همین رو میگفتید، چهل ساله دارید همین رو میگید! ستاره همچنان خیره است به آتش و آشوب: نه، خودتم میدونی امسال خیلی گسترده تره، کل اصفهان رو گرفته! اگه اصفهان سقوط کنه، شهرهای دیگه هم سقوط میکنن. خداحافظ حکومت آخوندی، سلام اسرائیل! وبلند قهقهه میزند. از جمله آخرش حالت تهوع میگیرم. امکان ندارد. منصور میگوید: شهرهای دیگه رو دیدی؟ همه ریختن بهم. اینبار برنامه مون بی نقص بود. فقط کافیه یه پادگان بیفته دست ما، چه شود! ستاره هم حرف منصور را ادامه میدهد؛ با لذت: یه کاری میکنیم همه خیابونا پر بشه از جنازه بسیجی و سپاهی. اسلحه اش را بیشتر روی سرم فشار میدهد: تو هم اگه میخوای زنده بمونی، بهتره بیای طرف ما. زودتر خودت رو نجات بده. میخواهم زنده بمانم یا نه؟ اگر زنده بمانم چه میشود؟باید در کشوری زندگی کنم که جمهوری اسلامی نیست؟ نه... اینطوری نمیشود زندگی کرد؛ نمی ارزد. یک چیزهایی هست که ارزشش از زندگی هم بیشتراست. دستم را روی زانوی بشری میگذارم و فشار میدهم. بشری دستم را نوازش میکند. حتماً چیزی میداند که انقدر آرام است. منصور میخواهد از میان لاستیکهای سوخته و جمعیتی که برای غارت فروشگاه آمده اند بگذرد. وضعیت مثل فیلمهای آخرالزمانی شده. صدای برخورد چیزی را با بدنه ماشین میشنوم؛ یک چیز سنگین. ستاره میگوید: صدای چی بود؟ منصور ساکت میماند؛ چون خودش هم دارد به همین فکر میکند. هنوز به نتیجه نرسیده ایم که ده، دوازده نفر به سمتمان هجوم میآورند؛ با چهره هایی که با ماسک و شال گردن پوشیده شده. دست همه شان، یا سنگ است یا چوب و یا قمه! زبانم بند میآید و خودم را در آغوش بشری میاندازم. ستاره جیغ میکشد: اینا کیان منصور؟ 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون ديگر وقت آن است كه حكايت سقّاى كربلا را برايت روايت كنم. او علمدار و جوانمرد سى و پنج ساله كربلا بود. آيا مى دانى كه چرا او را سقّاى كربلا ناميده اند؟ از روز هفتم كه آب را بر امام حسين(ع) و يارانش بستند، او بارها و بارها همراه ديگر ياران، به سوى فرات حملهور مى شد تا براى خيمه ها، آب بياورد. البته تو خود مى دانى كه دشمن، هزاران نفر را در اطراف فرات مأمور كرده است تا نگذارند كسى آب ببرد، امّا عبّاس و همراهانش هر بار كه به سوى فرات مى رفتند، با دست پر، باز مى گشتند. آرى! تا فرزندان اُم ّالبَنين زنده اند، در خيمه ها، مقدارى آب پيدا مى شود. در روايت ها آمده است كه پس از شهادت حضرت زهرا((س))، حضرت على(ع) به برادرش عقيل فرمود: "همسرى براى من پيدا كن كه از شجاع ترين طايفه عرب باشد". عقيل نيز، اُمّ البنين را معرّفى كرد. او از طايفه اى بود كه شجاعت و مردانگى آنها زبانزد روزگار بود. اكنون چهار پسر اُم ّالبَنين عبّاس، جعفر، عثمان و عبدالله در كربلا هستند. فرزندان اُمّ البنين تصميم گرفته اند كه بار ديگر براى آوردن آب به سوى فرات بروند. دشمن از هر طرف در كمين آنها بود. آنها بايد از ميان چهار هزار سرباز مى گذشتند. خبر به آنها مى رسد كه آب در خيمه ها تمام شده است و تشنگى بيداد مى كند. اين بار، عبّاس تنها با سه تن از برادران خود به سوى فرات حركت مى كند، زيرا يارانى كه پيش از اين او را همراهى مى كردند، اكنون به بهشت سفر كرده اند. آنها تصميم خود را گرفته اند. اين كار، دل شير مى خواهد. چهار نفر مى خواهند به جنگ چهار هزار نفر بروند. حماسه اى شكل مى گيرد. پسران حيدر كرّار مى آيند! آنها لشكر چهار هزار نفرى را مى شكافند و خود را به آب مى رسانند. عبّاس مشك را پر از آب مى كند و بر دوش مى گيرد و همراه برادران خود به سوى خيمه ها حركت مى كند، امّا آنها هنوز لب تشنه هستند. مسلماً راه برگشت بسيار سخت تر از راه آمدن است. اين جا بايد مواظب باشى تا تيرى به مشك اصابت نكند. مشك بر دوش عبّاس است و سه برادر همچو پروانه، دور آن مى چرخند. آنها جان خود را سپر اين مشك مى كنند تا مشك سالم به مقصد برسد. همه بچّه ها در خيمه ها، منتظر اين آب هستند. آيا اين مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ صداى "آب، آب" بچّه ها هنوز در گوش پسران اُمّ البنين است. آنها تيرها را به جان مى خرند و به سوى خيمه ها مى آيند. نمى توانم اوج حماسه را برايت به تصوير بكشم. عبّاس مشك بر دوش دارد و اشك در چشم! او وقتى از فرات بالا آمد، سه برادرش همراه او بودند. تا اينكه دشمن شروع به تيرباران كرد و جعفر روى زمين افتاد. در واقع، او همه تيرها را به جان خريد. عبّاس مى خواهد بايستد و برادر را در آغوش كشد، امّا فرصتى نمانده است. جعفر با گوشه چشم، به او اشاره مى كند كه اى عباس برو، بايد مشك را به خيمه ها برسانى. آيا مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ اشك در چشمان عبّاس حلقه زده است. آنها به راه خود ادامه مى دهند. كمى جلوتر، برادر ديگر بر زمين مى افتد. عبّاس و ديگر برادرش به سوى خيمه ها مى روند. ديگر راهى تا خيمه ها نمانده است، امّا سرانجام برادر ديگر هم روى زمين مى غلتد. همه كودكان چشم انتظارند. آنها فرياد مى زنند: "عمو آمد، سقّاى كربلا آمد"، امّا چرا او تنهاى تنها مى آيد؟ عزيزانم! بياشاميد، كه من سه برادر را براى اين آب از دست داده ام. آيا عبّاس باز هم براى آوردن آب به سوى فرات خواهد رفت؟! اكنون نزديك ظهر است و گرماى آفتاب بيداد مى كند. اين همه زن و بچّه و يك مشك آب و آفتاب گرم كربلا! ساعتى ديگر، باز صداى "آب، آب" كودكان در صحرا مى پيچد. عبّاس بايد چه كند؟ او كه ديگر سه برادر ندارد. آنها پر كشيدند و رفتند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💠 زرنگی در وقت نماز !! ✍️آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره می‌خواند مثل اين که خدا را می‌بيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا می‌کرد. بعدها در مورد نحوه‌ نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: «اشکال کار ما اينه که برای همه وقت می‌ذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع می‌خونيم و فکر می‌کنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقت‌‌ها برکت می‌ده، فقط خود خداست». 📚مسافر کربلا، ص ٣٢، شهيد علی ‌رضا کريمی @shohada_vamahdawiat                 
💖🌹🦋 میگفت: یھ‌ڪارے‌ڪن‌آقـا‌امام‌زمـان‌"؏ـج" بھت بگه تـو یڪے غصه نخور ، تـو رو قبول دارم🙃 @shohada_vamahdawiat                 
به عشق روی مهدی زنده‌ام من به خاک پای او سر می‌نهم من خدایا عشق او را بیشتر کن! وجودم را ز عشقش شعله ور کن! چنان کن تا که در عشقش دهم جان! دهم جان و به عشقش من بمیرم اگر زیبا رخش را قیمت است جان دهم جان و به حظ آن بمیرم.  --------------------------------- @shohada_vamahdawiat                 
‌🌷مهدی شناسی ۳۱۱🌷 🌹ﻭَ ﺍَﻳَّﺪَﮐُﻢْ ﺑِﺮُﻭﺣِﻪ🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🍀ِ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﮔﻞ و ﭼﻬﺎﺭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺁﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮔﻞ ﯾﮏ ﻫﻮﺍ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﺎﻻ‌. ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﮔﻞ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺮﻭ ﺩﺭ ﺳﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ. ﺁﻥ ﻧﯿﺮﻭ و ﻗﻮﻩ‌ﯼ ﻧﺒﺎﺗﯽ ﺍﺳﺖ. 🍀 ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻧﯿﺮﻭ ﻭ ﻗﻮﻩ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺭﻭﺡ.ﺍﯾﻦ گل ﯾﮏ ﺭﻭﺡ ﻧﺒﺎﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺣﺎﻻ‌ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻵ‌ﻥ ﺩﻩ ﻗﺪﻡ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﮔﻞ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺁﻥ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﺭﺍﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ گل ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🍀ﺣﺎﻻ‌ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﻗﻠﻢ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﮑﻨﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻢ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ و هیچ عکس العملی نسبت به کاغذ و قلم نشان نداده است. ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ و ﺁﻥ ﻧﯿﺮﻭ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ و ﻓﮑﺮ و ﺧﯿﺎﻝ ﺍﺳﺖ. 🍀 ﺣﺎﻻ‌ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ.ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻧﺨﻮﺩﮐﯽ ﺍﻭ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺩﻣﺪ و ﻓﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺻﻌﺐ ﺍﻟﻌﻼ‌ﺝ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﭼﺮﺍ ﺍو ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ولی دیگری ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ؟ ﭼﻮﻥ ﺍو ﯾﮏ ﺭﻭﺡ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ دیگری ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🍀 ﺣﺎﻻ‌ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻧﺨﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﺒﯿﺎ ﻣﺜﻼ‌ ﮐﻨﺎﺭ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ. ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺩﺭ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻣﺪ. ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﭼﺮﺍ؟چون ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🍀ﺣﺎﻻ‌ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﺍﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺷﺎﺭﻩ «ﻭَﺍﻧﺸَﻖَّ ﺍﻟْﻘَﻤَﺮُ» (ﻗﻤﺮ/ 1) ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﺯ ﺟﻬﺖ ﻋﻠﻤﯽ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﻢ ﻣﺎﻩ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﺳﺖ.پس ایشان ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺒﯿﺎ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.ﺍﯾﻦ ﺭﺍ می گوییم روح اعظم. 🌹و ﺭَﺿِﻴَﻜُﻢْ ﺧُﻠَﻔﺎﺀَ ﻓﻰ ﺃَﺭْﺿِهِ🌹 🔶یک ﻧﺠﺎﺭ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﻨﻪ‌ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﺨﺖ ﻣﯽ‌ﺳﺎﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﺿﺎﯾﻌﺎت و ﺩﻭﺭ ﺭﯾﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖ‌ﻫﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﺑﮑﻨﺪ،ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﻮﺩ و ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻧﻤﯽ‌ﺍﺭﺯﺩ و نمی صرفد که برای ساخت یک تخت این همه چوب ضایع شود. 🔶 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﺸﺮ ﺧﻠﯿﻔﻪ‌ﺍﯼ ﺑﺴﺎﺯﺩ. ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺴﺎﺯﺩ.ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ زیادی ﺩﺍﺭﺩ.ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ ﺁﻥ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ. 🔶ﯾﻌﻨﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ. ﯾﺰﯾﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﮏ ﻣﺮﻭﺍﻥ و... ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ.بنابراین ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ «ﻭَﺇِﺫْ ﻗَﺎﻝَ ﺭَﺑُّﻚَ ﻟِﻠْﻤَﻠَﺎﺋِﻜَﺔِ ﺇِﻧِّﻲ ﺟَﺎﻋِﻞٌ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﺧَﻠِﻴﻔَﺔً ﻗَﺎﻟُﻮﺍ ﺃَﺗَﺠْﻌَﻞُ ﻓِﻴﻬَﺎ ﻣَﻦ ﻳُﻔْﺴِﺪُ ﻓِﻴﻬَﺎ ﻭَﻳَﺴْﻔِﻚُ ﺍﻟﺪِّﻣَﺎﺀَ ﻭَﻧَﺤْﻦُ ﻧُﺴَﺒِّﺢُ ﺑِﺤَﻤْﺪِﻙَ ﻭَﻧُﻘَﺪِّﺱُ ﻟَﻚَ» (ﺑﻘﺮﻩ/ 30) ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﯾﮏ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ و ﯾﺰﯾﺪ و ﺍﺑﻦ ﺯﯾﺎﺩ و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺧﻠﯿﻔﻪ‌ﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮑﻨﯽ؟ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ و ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ﺗﺴﺒﯿﺢ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨﺰﯾﻪ ﺫﺍﺕ. ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺫﺍﺕ ﺗﻮ ﺫﺍﺕ ﭘﺎﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻘﺪﯾﺲ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ﺗﻘﺪﯾﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨﺰﯾﻪ ﻋﻤﻞ. ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ.ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ. 🔶 ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺧﻠﯿﻔﻪ‌ و ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﮑﻨﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﮑﻦ! «ﻗَﺎﻝَ ﺇِﻧِّﻲ ﺃَﻋْﻠَﻢُ ﻣَﺎ ﻟَﺎ ﺗَﻌْﻠَﻤُﻮﻥَ» (ﺑﻘﺮﻩ/ 30) ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ. ☘💐❤️☘💐❤️💐☘❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ @shohada_vamahdawiat
                    منصور باز هم ساکت است. ستاره اسلحه اش را غلاف میکند. از بیرون ماشین، مردی را میبینم که گویا سردسته بقیه است. چوبدستی اش را بالا میگیرد و میگوید: اینا مزدورهای حکومتن! بزنینشون! و همزمان با صدای فریاد مرد، یک تکه سنگ میخورد به شیشه جلو و آن را میشکند. خرده شیشه هاروی صندلی کمک راننده میریزند. منصور دستش را سپر صورتش میکند. بشری سرم را در آغوش میگیرد و پایین میآورد تا از من محافظت کند. ستاره جیغ میزند: برو منصور! برو! منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد: چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن! جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماقها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطرقیافه منصور است که اینطوری دورمان جمع شده اند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی دامنش را گرفت! از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟! دوباره صدای باز شدن در میآید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم: بشری! بشری آرام در گوشم میگوید: نترس! یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد. دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند: بیا دنبالم، نترس! از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته است طوری که اصلا ستاره را نمیبینم. اولین چیزی که میبینم، همان مردی ست که سردسته اغتشاشگرهاست! میخواهم جیغ بکشم که بشری من را میکشد عقبتر و مرد چفیه اش را از روی صورتش کنار میزند. شاخ درمیآورم؛ این که ابوالفضل است! مهلت نمیدهد چیزی بپرسم. میگوید: هیس! زود فرار کنین. ما سرشون رو گرم میکنیم. رو میکند به بشری: تو خوبی؟ بشری سرش را تکان میدهد. ابوالفضل دوباره چفیه اش را میبنددبه صورتش. شاخ درآورده ام از اینهمه خالقیت! بشری نهیب میزند: بدو!میدوم؛ اما نمیدانم به کجا و کدام سمت. میپرسم: اینا کی بودن؟ -ابوالفضل و رفیقاش. شخصیتهای داستانهای خودت؛ بیشتر شخصیتهای فرعی. -چطوری پیدامون کردن؟ بشری میخندد: همون موقع که توی دردسر افتادیم برای ابوالفضل یه پیام فرستادم. مکانیابیمون کرد. خسته شده ام از دویدن در کوچه ها و خیابانهای آشوبزده و دلهره آور. یک ساختمان سر خیابان هست که به آن حمله کرده اند. نمیتوانم تابلویش را بخوانم؛ اما فکر کنم یک اداره دولتی باشد. صدای آژیر دزدگیر ساختمان و فروشگاه کل خیابان را برداشته. میگویم: _حالا کجا بریم بشری؟ بشری میگوید: باید از طریق قدرت نوشتنت بهزاد و حانان رو مهار کنی. -ولی دفتر که پیش من نیست! -تو یکی از دفترهات رو صبح دادی به دوستت محدثه، توی اون دفتر هم اگه بنویسی جواب میده! -از کجا میدونی؟ -چون مهم اینه که توی یکی از دفترهای خودت باشه، فرقی نمیکنه کدومش. بعد بازویم را میگیرد: تندتر بدو. ستاره نباید پیدامون کنه. حین دویدن، بشری گوشی اش را درمیآورد و با کسی تماس میگیرد. چند کلمه ای میانشان رد و بدل میشود و گوشی را میدهد به من: بیا، محدثه اس! گوشی را میگیرم: الو محدثه! محدثه مثل همیشه با هیجان حرف میزند و تقریبا جیغ میکشد: فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟ -آره. کجایی الان؟ -تو خیابون! همراه آیه! یعنی میشود من و زهرا و محدثه دسته جمعی توهم زده باشیم؟ میگویم: منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن. -وای... وای... حالا چکار کنیم؟دیگر نفسم یاری نمیکند که هم بدوم و هم صحبت کنم. به بشری اشاره میکنم که بایستد. میایستیم و روی زانوانم خم میشوم. بعد از کمی نفس زدن میگویم: دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟ -کدوم؟ -ای بابا! همون دفترم که به همه میدم تا عیبهام رو داخلش بنویسن دیگه! -نه... الان هیچی همراهم نیست. کمی مکث میکند و میگوید: آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم! نفسم را بیرون میدهم. مثل این که آخرش باید برگردیم پایگاه. میگویم: محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیتهای داستانمون اتفاق میافته. من باید برم پایگاهو دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟ باز هم کمی فکر میکند و بعد میگوید: نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده! -خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه! -باشه. پایگاه میبینمت. یا علی. -یا علی. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat