eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
*🌸ذکر. روز جمعه: اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم*. صدمرتبه
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون ابن زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين گونه خوار و حقير شود. چه كسى باور مى كرد كه ابن زياد اين گونه شكست بخورد. او خيال مى كرد با زنى مصيبت زده روبرو شده است كه كارى جز گريه و زارى نمى تواند بكند. در اين هنگام امام سجّاد(ع) را در حالى كه زنجير به دست و پايش بسته اند، وارد مجلس مى كنند. ابن زياد تعجّب مى كند. رو به نيروهاى خود مى كند و مى پرسد: "چگونه شده كه از نسل حسين، اين جوان باقى مانده است؟". عمرسعد مى گويد كه او بيمارى سختى دارد و به زودى از شدّت بيمارى مى ميرد. امام سجّاد(ع) را با آن حالت در مقابل ابن زياد نگاه مى دارند. ابن زياد از نام او سؤال مى كند، به او مى گويند كه اسم اين جوان على است. او خطاب به امام سجّاد(ع) مى گويد: ــ مگر خدا، على، پسر حسين را در كربلا نكشت؟ ــ من برادرى به نام على داشتم كه خدا او را نكشت، بلكه مردم او را كشتند. ابن زياد مى خواهد كشته شدن على اكبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهى را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقى بماند. ولى امام سجّاد(ع) با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن زياد موضع مى گيرد و واقعيّت را روشن مى سازد كه اين مردم بودند كه حسينو يارانش را شهيد كردند. جواب امام سجّاد(ع) كوتاه ولى بسيار دندان شكن است. ابن زياد عصبانى مى شود و بار ديگر خون در رگش به جوش مى آيد و فرياد مى زند: "چگونه جرأت مى كنى روى حرف من حرف بزنى". در همين حالت دستور قتل امام سجّاد(ع) را مى دهد. او مى خواهد از نسل حسين، هيچ كس در دنيا باقى نماند. ناگهان شير زن تاريخ، زينب(س) برمى خيزد و به سرعت امام سجّاد(ع) را در آغوش مى كشد و فرياد مى زند: "اگر مى خواهى پسر برادرم را بكشى بايد اوّل مرا بكشى. آيا خون هاى زيادى كه از ما ريخته اى برايت بس نيست؟". صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى شود. امام سجّاد(ع) به زينب()مى گويد: "عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم". آن گاه مى گويد: "آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه شهادت براى ما افتخار است". نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن زياد نگاهى به اطراف مى كند و درمى يابد كه كشتن زينب(س) و امام سجّاد(ع) ممكن است براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند وممكن است آشوبى بر پا كنند. از طرف ديگر، ابن زياد گمان مى كند كه امام سجّاد(ع) چند روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽❣ ❣﷽ آلودِگی‌ هَوای‌ زمین از حَد هشـدار گذَشته..! و دنیـا، منهای‌ شما برابـرشـده‌ بـا خَفگی..! ‌کجایی‌ ای‌ اڪسیژن نـابِ‌ حیات..؟! ریه‌هـای‌ جهان هم، شما را کم‌ دارد... 💔 @shohada_vamahdawiat
    ﷽ چشمام رو باز میکنم. به خاطر نور تندی که تو محیط بود و فوق العاده آزار دهنده سریع دوباره پلک هام رو روی هم میزارم. صدای نجواگر کسی رو بالای سرم میشنوم. “صدای قرآنه؟ آره . فکر کنم . اما از کجا؟ نکنه مردم ؟ ” با احساس سوزش شدیدی که تو دستم ایجاد میشه ، دوباره چشمام رو باز میکنم و قبل از اینکه فرصت کنم دلیل سوزش دستم رو جویا بشم با چشم های بارونی امیر حسین رو به رو میشم ، چشم از چشم های اشک بارش میگیرم و به کتابی که تو دستش بود خیره میشم ، و بعد چشم میدوزم به لب هاش که با آرامش خاصی آیه های قرآن رو زمزمه میکردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه. امیرحسین_ صَدَقَ اللهُ العلیُ العَظیم همزمان با چشم های امیرحسین ، کتاب عشق بسته میشه و بعد بوسه روی جلدش میشینه. چشم میدوزم به حرکات امیرحسین که گواهی دهنده عشق بودند. چشماش که باز میشه باهم چشم تو چشم میشینم ، لبخندی میزنه و برعکس دلهره ای اون موقع داشت با آرامش زمزمه میکنه _ خوبی. صداش به قدری آروم بود که تنها با لبخونی میشد متوجه شد ، به سر تکون دادن اکتفا میکنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم میکشونه ، بله. دقیقا چیزی که ازش همیشه وحشت داشتم ؛ سرم. اولین و آخرین باری که سرم زدم ، نزدیکای کنکور بود که از استرس و اضطراب کارم به بیمارستان کشید، اول که رگ دستم رو پیدا نمیکردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ کردن ، بعد هم که سِرُم رو باز کردن تا یک هفته با کوچیک ترین حرکتی حسابم با کرام الکاتبین بود . با شنیدن صدای امیرحسین دوباره درد و سوزش فراموش میشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم. امیرحسین _ درد داره؟ _ یکم ولی نه به اندازه سری قبل . امیرحسین _ راستش، چیزه ….هیچی فقط حلال کنید ….. فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟ امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل کردم گفتم حلال کنید اگه….. حرفش رو قطع میکنم _ نه نه. ممنون. من کلا تو سرم وصل کردن مکافاتگگ با صدای زنگ در از جام بلند میشم. بی حوصله به سمت پذیرایی میرم . با صدای نسبتا بلندی مامان رو صدا میکنم بعد از اینکه به نتیجه ای نمیرسم به سمت آیفون میرم. با دیدن چهره امیرحسین بعد از چند روز لبخندی مهمون لب هام میشه. در رو میزنم و گوشی اف اف رو برمیدارم. _ سلام. بفرمایید. امیرحسین_ سلام. مزاحم نمیشم. میشه یه لحظه بیاید تو حیاط فقط لطفا. _خب بفرمایید داخل. امیرحسین_ کارم کوتاهه طول نمیکشه. گوشی آیفون رو میزارم ، چادر رنگی مامان رو برمیدارم و میرم تو حیاط. با دیدن امیرحسین که چند شاخه گل رز گرفته بود جلوی صورتش ذوق میکنم ، کمی میپرم و دستام رو به هم میزنم_ وای مرررررسی. امیرحسین میخنده و گل هارو به طرفم میگیره و با لبخند میگه _ بفرمایید ، تازه متوجه حرکت ضایع خودم میشم. چشمام رو روهم فشار میدم و میگم_ ببخشید . من گل رز خیلی دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون امیرحسین_ قابل شمارو نداره. گل هارو ازش میگیرم و تعارف میکنم که بیاد تو اما قبول نمیکنه. بعد از چند ثانیه چهرش جدی میشه و میگه _ راستش ، این چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نمیخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببینم چیزی شده؟ تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش میرفتم و به خودم فحش میدادم که چرا باعث اذیت و نگرانیش شدم. _ نه. چیزی نشده ببخشید اگه باعث نگرانیتون شدم. “ای وای. اره جون خودت. چیزی نشده. همش دروغ بگو فقط ” امیرحسین_ خب خداروشکر. پس من دیگه رفع زحمت میکنم. _ اختیار دارید. ممنون که اومدید. راستش…..راستش….. امیرحسین_ راستش؟ _ هیچی امیرحسین_ هیچی؟ _ اره امیرحسین_ راستش؟ _ دلم براتون تنگ شده بود. بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب امیرحسین باشم میگم خداحافظ و با حالت دو سریع میرم تو خونه. در رو میبندم و پشت در میشینم. دستم رو میزارم رو قلبم که تند تند خودش رو به این ور و اون ور میکوبید. “وااااای داشتم گند میزدما. ” این چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. ۲۵ تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و ۵ تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس “نکنه امیرحسین باشه” دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم. _ بله؟ با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘
ومهدویت ➥ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
*🏵️ذکرروز شنبه* *🌸یا رب العالمین* *🌹ای خداوند جهانیان* *صد مرتبه*
زياد دستور مى دهد تا اسيران را كنار مسجد كوفه زندانى كنند و شب و روز عدّه اى نگهبانى دهند تا مبادا كسى براى آزاد سازى آنها اقدامى كند. سپس نامه اى براى يزيد مى فرستد تا به او خبر بدهد كه حسين كشته شده است و زنان و كودكانش اسير شده اند. او بايد چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدى يزيد برسد. آيا يزيد به كشتن اسيران فرمان خواهد داد، يا آنكه آنها را به شام خواهد طلبيد. چند روزى است كه اسيران وارد كوفه شده اند و در زندان به سر مى برند. شهر تقريباً آرام است. احساسات مردم ديگر خاموش شده است و اكنون وقت آن است كه ابن زياد همه مردم كوفه را جمع كند و پيروزى خود را به رخ آنها بكشد. او دستور مى دهد تا همه مردم براى شنيدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند. مسجد پر از جمعيّت مى شود. كسانى كه براى رسيدن به پول به كربلا رفته بودند، خوشحال اند، چرا كه امروز ابن زياد جايزه ها و سكّه هاى طلا را تقسيم خواهد كرد. آرى! امروز، روز جشن و سرور و شادمانى است. امروز، روز پول است، همان سكّه هاى طلايى كه مردم را به كشتن حسين تشويق كرد. ابن زياد وارد مسجد مى شود و به منبر مى رود و آن گاه دستى به ريش خود مى كشد و سينه خود را صاف مى كند و چنين سخن مى گويد: "سپاس خدايى را كه حقيقت را آشكار ساخت و يزيد را بر دشمنانش پيروز گرداند. ستايش خدايى را كه حسينِ دروغگو را نابود كرد". ناگهان فريادى در مسجد مى پيچد: "تو و پدرت دروغگو هستيد! آيا فرزند پيامبر را مى كشى و بر بالاى منبر مى نشينى و شكر خدا مى كنى؟". خدايا! اين كيست كه چنين جسورانه سخن مى گويد؟ چشم ها مبهوت و خيره به سوى صدا برمى گردد. پيرمردى نابينا كنار يكى از ستون هاى مسجد ايستاده است و بى پروا سخن مى گويد. آيا او را مى شناسى؟ او ابن عفيف است. سرباز حضرت على(ع)، همان كه در جنگ جَمَل در ركاب على(ع) شمشير مى زد، تا آنجا كه تير به چشم راستش خورد و در جنگ صفيّن هم چشم ديگرش را تقديم راه مولايش كرد. او نابيناست و به همين دليل نتوانسته به كربلا برود و جانش را فداى امام حسين()كند. او در اين ايّام پيرى، هر روز به مسجد كوفه مى آيد و مشغول عبادت مى شود. امروز هم او در اين مسجد مشغول نماز بود كه ناگهان با سيل جمعيّت روبرو شد و ديگر نتوانست از مسجد بيرون برود، امّا بى باكى اش به او اجازه نمى دهد كه بشنود كه به مولايش حسين(ع) اين گونه بى حرمتى مى شود. ابن زياد فرياد مى زند: ــ چه كسى بود كه سخن گفت، اين گستاخ بى پروا كه بود؟ ــ من بودم، اى دشمن خدا! فرزند رسول خدا را مى كشى و گمان دارى كه مسلمانى! آن گاه روى خود را به سوى مردم كوفه مى كند كه مسجد را پر كرده اند: "چرا انتقام حسين را از اين بى دين نمى گيريد؟". ابن زياد بر روى منبر مى ايستد. او چقدر عصبانى و غضبناك شده است. خون در رگ هاى گردن او مى جوشد و فرياد مى زند: "دستگيرش كنيد". بعد از سخنان ابن عفيف مردم بيدار شده اند. ابن عفيف مردم را به يارى خود فرا مى خواند. ناگهان، هفتصد نفر پير و جوان از جا برمى خيزند و دور ابن عفيف را مى گيرند، آرى! ابن عفيف شيخ قبيله اَزْد است، آنها جان خويش را فداى او خواهند نمود. مأموران ابن زياد نمى توانند جلو بيايند. هفتصد نفر، دور ابن عفيف حلقه زده اند و او را به سوى خانه اش مى برند. بدين ترتيب، مجلس شادمانى ابن زياد به هم مى خورد و آبروى او مى ريزد و او شكست خورده و تحقير شده و البته بسيار خشمگين، به قصر برمى گردد. او فرماندهان خود را فرا مى خواند و به آنها مى گويد: "بايد هر طورى كه شده صداى ابن عفيف را خاموش كنيد، به سوى خانه اش هجوم ببريد و او را نزد من بياوريد". سواران به سوى خانه ابن عفيف حركت مى كنند. جوانان قبيله اَزْد دور خانه او با شمشير ايستاده اند. جنگ سختى در مى گيرد، خون است و شمشير و بدن هايى كه بر روى زمين مى افتد. ياران ابن عفيف قسم خورده اند تا زنده اند، نگذارند آسيبى به ابن عفيف برسد. سربازان ابن زياد بسيارى از ياران ابن عفيف را مى كشند تا به خانه او مى رسند. آن گاه درِ خانه را مى شكنند و وارد خانه اش مى شوند. دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى گيرد: ــ دخترم، نترس، صبور باش و استوار! اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى افتد كه در ركاب حضرت على(ع) شمشير مى زد. پس بار ديگر رَجَز مى خواند: "من آن كسى هستم كه در جنگ ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ام". پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى كند: "پدر! دشمن از سمت راست آمد" و پدر شمشير به سمت راست مى زند. دختر مى گويد: "پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند" و پدر شمشير به سمت چپ مى زند. تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى گويد: "پدر! كاش مرد بودم و مى توانستم با اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را شهيد كرد
ند". دشمنان او را محاصره مى كنند و از هر طرف به سويش حمله مى برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى آورد. او را اسير مى كنند و دست هايش را با زنجير مى بندند و به سوى قصر مى برند. ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاى بسته مى آورند، نگاه مى كند و مى گويد: ــ من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى جويم و مى خواهم خدا را از خود راضى كنم! ــ بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى خرى! ــ من خدا را شكر مى كنم كه تو را خوار نمود. ــ اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است. ــ پيرمرد! كدام آرزو؟ ــ من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى رساند. ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى كند. ابن زياد فرياد مى زند: "زودتر گردنش را بزنيد" و جلاد شمشير خود را بالا مى گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى شود تا مايه عبرت ديگران باشد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‹°🕊♥️° بھش‌گفتند: میخواۍبرۍمدافعِ‌خانم‌حضرت‌زینب‌بشی؟! گفت:من‌‌ڪۍهستم‌‌ڪہ‌مدافع‌‌خانم‌بِشم! من‌‌میرم‌ڪہ‌خانم‌‌مدافع‌‌ما‌‌بشہ... 🌿! @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ ای معدن و سرچشمه نور و برکات بر ارض و سماء تو داده‌ای عزم و ثبات ای سرور و سالار جهان، آقاجان بر چهره جانبخش تو هر دم صلوات 💔 @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✨مولا جان 🌺ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺩﻭﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻣﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﺸﺎﯾﯽ 🌺ﺩﻋﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻧﻔﺴﺖ ﺧسته ﺷﺪ ﻧﺪﯾﺪﻣﺖ ﺁﺧﺮ ﺑﯿﺎ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﺥ ﺑﻨﻤﺎﯾﯽ @shohada_vamahdawiat
    ﷽ 👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖ ‍ شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟ دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟ با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟ چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام امیرحسین _ حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ _ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم. تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم. امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟ “هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. ” _ منو میبری خونه؟ امیرحسین _ اره. اره. حتما. برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی. تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نامه اى از طرف يزيد به كوفه مى رسد. او فرمان داده است تا ابن زياد اسيران را به سوى شام بفرستد. او مى خواهد در شام جشن بزرگى بر پا كند و پيروزى خود را به رخ مردم شام بكشد. اسيران را از زندان بيرون مى آورند و بر شترها سوار مى كنند. نگاه كن بر دست و گردن امام سجّاد(ع) غُلّ و زنجير بسته اند. آيا مى دانى غُلّ چيست؟ غُلّ، حلقه آهنى است كه بر گردن مى بندند تا اسير نتواند فرار كند. دست هاى زنان را با طناب بسته اند. واى بر من! بار ديگر روسرى و چادر از سر آنها برداشته اند. يزيد دستور داده است آنها را مانند اسيرانِ كفّار به سوى شام ببرند. او مى خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد و همه مردم را بترساند تا ديگر كسى جرأت نكند با حكومت بنى اُميّه مخالفت كند. يزيد مى خواهد همه مردم شهرهاى مسير كوفه تا شام ذلّت و خوارى اسيران را ببينند. آفتاب بر صورت هاى برهنه مى تابد و كودكان از ترس سربازان آرام آرام گريه مى كنند. يكى مى گويد: "عمّه جان ما را كجا مى برند؟" و ديگرى از ترس به خود مى پيچد. نگاه كن! مردم كوفه جمع شده اند. آن قدر جمعيّت آمده كه راه بندان شده است. همه آنها با ديدن غربت اسيران گريه سر داده اند. امام سجّاد(ع) بار ديگر به آنها نگاه مى كند و مى گويد: "اى مردم كوفه، شما بر ما گريه مى كنيد؟ آيا يادتان رفته است كه شما بوديد كه پدر و عزيزان ما را كشتيد". نيزه داران نيز، مى آيند. سرهاى همه شهيدان بر بالاى نيزه است. شمر دستور حركت مى دهد. سربازان، مأمور نگهبانى از اسيران هستند تا كسى خيال آزاد كردن آنها را نداشته باشد. صداى زنگ شترها، سكوت شهر را مى شكند و سفرى طولانى آغاز مى شود. چه كسى گفته كه زينب(س) اسير است. او امير صبر و شجاعت است. او مى رود تا تخت پادشاهى يزيد را ويران كند. او مى رود تا مردم شام را هم بيدار كند. سرهاى عزيزان خدا بر روى نيزه ها مقابل چشم زنان است، امّا كسى نبايد صدا به گريه بلند كند. هرگاه صداى گريه بلند مى شود سربازان با نيزه و تازيانه صدا را خاموش مى كنند. بدن اسيران از تازيانه سياه شده است. كاروان به سوى شام به پيش مى رود. شمر و همراهيان او به فكر جايزه اى بزرگ هستند. آنها با خود چنين مى گويند: "وقتى به شام برسيم يزيد به ما سكّه هاى طلاى زيادى خواهد داد. اى به قربان سكّه هاى طلاى يزيد! پس به سرعت برويد، عجله كنيد و به خستگى كودكان و زنان فكر نكنيد، فقط به فكر جايزه خود باشيد. كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مى رود. روزها و شب ها مى گذرد. روزهاى سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگى، گرسنگى، گريه كودكان، بدن هاى كبود، بغض هاى نهفته در گلو و...، همراهان اين كاروان هستند. لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است. شمر مى خواهد كارى كند كه مردم شام به چشم خوارى و ذلت به اسيران نگاه كنند. امام سجّاد(ع) در طول اين سفر با هيچ يك از سربازان سخنى نمى گويد. او غيرت خدا است. ناموسش را اين گونه مى بيند، خواهر و همسر و عمه هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاى بين راه آنها را نگاه مى كنند و همه اينها، دل امام سجّاد(ع) را به درد آورده است. به هر شهرى كه مى رسند مردم شادمانى مى كنند. آنها را بى دين مى خوانند و شكر خدا مى كنند كه دشمنان يزيد نابود شدند. واى بر من! اى قلم، ديگر ننويس. چه كسى طاقت دارد اين همه مظلوميّت خاندان پيامبر را بخواند، ديگر ننويس! روزها و شب ها مى گذرد...، كاروان به نزديك شهر شام رسيده است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌🌷مهدی شناسی ۳۳۹🌷 🌹و اتیتم الزکاة🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌸آب استخر زلال و شفاف است.ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺗﻪ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﺣﻮﺽ‌ﻫﺎ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﯿﺴتند. ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﻠﺒﮏ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ چیز بزرگ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﻧﺪﺍﺯﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﭼﺮﺍ ﺍﺳﺘﺨﺮﻫﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺯﻻ‌ﻝ ﻭ ﺷﻔﺎﻑ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ﭼﻮﻥ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﯾﮏ ﺩﺭﯾﭽﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ. ﺩﺍﺋﻢ ﺳﺮﺭﯾﺰ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺭﯾﺰ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺯﻻ‌ﻝ ﺍﺳﺖ. 🌸ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ دائم سر ريز می شوند و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺯﻻ‌ﻝ ﺷﺪﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺑﺎﻋﺚ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🌸 ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻣﯽ‌ فرماید:"ﺧﺬ ﻣﻦ ﺍﻣﻮﺍﻟﻬﻢ" (ﺗﻮﺑﻪ/103) ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﮕﯿﺮ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ؟ «ﺗُﻄَﻬِﺮُﻫُﻢ» ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ. ﺯﻻ‌ﻝ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ. 🌸ﯾﻌﻨﯽ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ،ﻣﺜﻞ ﺣﻮﺽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻨﺪﺩ. ﺷﻤﺎ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﮐﺮﯾﻤﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ، ﺑﻮﯼ ﺗﻌﻔﻦ ﻣﯽ‌ دهند. ﻭﻟﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺨﺸﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺯﮐﺎﺕ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺯﮐﺎﺕ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﮐﯽ ﺍﺳﺖ. ⬅️ﭼﺮﺍ خداوند ﺑﻪ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺯﮐﺎﺕ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ؟ ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺗو ﻣﯽ‌ﺑﺨﺸﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻻ‌ﻝ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. ⬅️ﺯﮐﺎﺕ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺑﺨﺸﺶ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﻣﺎﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﻫﻢ ﺯﮐﺎﺕ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ ﻭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﭘﺎ ﻓﺘﺎﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺯﮐﺎﺕ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﯽ‌‌ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺭﺍ ﺁﺷﺘﯽ ﺩﻫﯽ، ﺁﻥ ﻫﻢ ﺯﮐﺎﺕ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻫﻢ ﺯﮐﺎﺕ ﺍﺳﺖ. ⬅️ﻭﯾﮋﮔﯽ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ علیهم السلام ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﮐﺎﺕ ﺍﯾشان ﻓﺮﺍﮔﯿر است. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻣﺎﻝ ﻧیست، ﺟﺎﻥ ﻫﻢ هست. ﻗﺪﻡ و قلم و وقت هم هست. ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ‌ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺜﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐنند. ﻟﺬﺍ ﺯﮐﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﯾشان هستند. «ﻭَ ﺁﺗَﻴْﺘُﻢُ ﺍﻟﺰَّﻛﺎﺓ» (ﻣﺎﺋﺪﻩ/12)... ⬅️هر کدام از ائمه ی طاهرین ما در یکی از موارد زکات شاخص تر شدند.مثلا امام حسین علیه السلام جان عزیز خود و خاندان مطهرشان را در طبق اخلاص گذاشتند.امام کاظم علیه السلام آزادی خود را زکات دادند.امام زمان علیه السلام هم بیش از هزار سال عمر شریفشان را به خاطر خدا و در جهت هدایت ما تقدیم حق تعالی کردند. ◀️ﺯﮐﺎﺕ به معنای ﺭﺷﺪ ﻭ ﻓﺰﻭﻧﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ. ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺯﮐﺎﺕ،ﭼﻮﻥ ﻣﺎﯾﻪ ﺭﺷﺪ ﺍﺳﺖ.ﺷﻤﺎ ﻧﻌﻨﺎﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﭽﯿﻦ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﭽﯿﻦ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ. ﮐﻢ ﺷﺪ؟ ﻧﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺷﺎﺧﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻌﻨﺎﯾﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻌﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺒﺰﯼ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ◀️ ﺍﯾﻦ ﺑﺨﺸﺶ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺿﺎﯼ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﯾﻨﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺰﻭﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻓﺮﻣﻮﺩ: «ﻭَ ﻣﺎ ﺃَﻧْﻔَﻘْﺘُﻢْ ﻣِﻦْ ﺷَﻲْﺀٍ ﻓَﻬُﻮَ ﻳُﺨْﻠِﻔُﻪ» (ﺳﺒﺄ/39) ﻫﺮﭼﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﺪ ﺍﻭ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ. ◀️ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮔﻠﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻫﻢ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﻣﺒﻠﻎ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ با نیت الهی ﺑﺪﻫﺪ، ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ◀️خداوند از چه کسانی توقع دارد که زکات بدهند؟از کسانی که نماز اقامه می کنند و اهل ذکر هستند.به همین خاطر بعد از یقیمون الصلوة همیشه یوتون الزکاة می آورد.به همین خاطر توقع خداوند از اهل بیت علیهم السلام برای احیای زکات بیشتر است.چون آن ها هستند که اقامه کننده ی حقیقی نمازند... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ✅ تقوا مهمترین رمز فرج 🔷 امام زمان عج در توقیع شریف میفرمایند: ما در مراعات شما کوتاهی و سستی نکردیم و یاد شما را فراموش نکردیم و اگر این نبود؛ هر آینه به شما بلای سخت نازل میشد و دشمنان، شما را مستأصل میکردند، پس بپرهیزید از خداوند و تقوا پیشه کنید و ما را بر بیرون اوردنِ شما از فتنه ای که بر شما آمده است؛ یاری کنید. 🔹 این هشداری جدی است برای مهدیاران٬ که خود حضرت صاحب الامر عامل ظهور را تقوا معرفی میکند... حاسِبوا قبلَ أَن تُحاسَبوا @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ آقا جان، فرزند مولایم علی (ع) مولایِ ما هر چه زودتر بیا ... جهان در انتظارِ عدالتِ توست بعد از (ع) دنیا دیگر رنگِ عدالت به خود ندید ... منتظر توست ... @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❣روزیکه رسد امید دلها از راه ❣در سینه ی کس نیست دگر ناله و آه ❣یا فاطمه آن روز همه می آییم ❣با مهدی تو مدینه إن شاالله @shohada_vamahdawiat
    ﷽ 🌷🌷🌷🌷✔ به روایت حانیه ……… چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد . کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه….. میشه…. باهم حرف بزنیم ؟ امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم. با جدیت میگم_ همین الان. امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه. _ برید یه پارک نزدیک لطفا. امیرحسین _ چشم. حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه. امیرحسین _ میتونید بیاید. هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود. کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم. دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه. به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست. _ من ، من ، شوخی نمیکنم. امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟ یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی…..ه..م…ه چی تم…و…مه ….. رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه. چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو….ننگاه کن. چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟ سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه. مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟ هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین. _ امیرحسین. میشه….میشه…. منو ببری خونه؟ بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم. مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه. میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم. امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. _ فقط همه چی تموم شد. امیرحسین _ بعدا حرف میزنم . در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم. زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم. با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. فاطمه_ حاانیه….چی شده ؟ _…………… فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟ _ هیچی….دلم….گرفته. فاطمه_ وای حانیه. مردم . از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو. فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم. _ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟ _ وای اره. اخ جون. فاطمه_ آقاتون نمیان؟ دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو . لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
🌷 وقتی کارفرهنگی را شروع میکنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم.➡️ وقتیکه کارتان میگیرد تازه اول مبارزه است.. زیرا شیطان به سراغتان می آید🥲 پ‌ن:حواسمون‌باشه‌به‌خودمون‌مغرور‌نشیم...💢 واجباتمون‌به‌تاخیر‌نیوفته‌واسه‌کار‌فرهنگی... شهید مصطفی صدر زاده🕊️ @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
💠 امروز هشتم شوال ، سالروز تخریب و ضریح مطهر چهار امام مظلوم شیعه است. 🔰دقت شود که عکس بالایی هرچند مشهور است اما اشتباه است و ضریح اصلی قبل از تخریب ،عکس پایینی بوده @shohada_vamahdawiat                 
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 امام زین العابدین علیه السلام فرمودند : همانا مردم زمان غیبت او که به امامت ولی قائل باشند و در انتظار ظهورش به سر برند از مردم هر زمان برترند. @shohada_vamahdawiat
🌺يکي از تکاليف مردم نسبت به امام عصر (عج) صدقه دادن براي حفظ وجود مبارک آن امام عزيز، در هر وقت است. چرا که هيچ نفسي عزيز و گرامي تر از وجود امام قائم (عج) نمي باشد، حتي نفْس خود آدمي. اگر چنين نباشد در ايمان نقصان و در اعتقاد خلل و سستي است. @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ آلودگی هوا که سهل است...! آلودگی دلهایمان نیز از حد هشدار گذشته، نفس هایمان به شماره افتاده...! سالهاست زندگی مان تعطیل رسمیست...! هوای باریدن🌧نداری ؟ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✨مولا جان! 🌺خدا کند به سر این انتظارها برسد زمان مرگ خزانِ بهارها برسد 🌺نشد اگر برسم من به پای بوسی تو خدا کند که از آن سو غبارها برسد 🌺توجهی ، نظری ، گوشه چشمی ای آقا یکی به داد دل بی قرارها برسد 🌺خدا کند خبر همسفر نداشتن تو به گوش پر ز هیاهوی یارها برسد 🌺به سوی منزل و مقصد بدون یاری تو گمان نمی کنم آخر که بارها برسد 🌺غروب جمعه تو را خوانده ایم و فردا صبح دوباره هر که رود تا به کارها برسد 🌺بمان كه شاید اویسی كه وقت كم دارد برای دیدنت از این دیارها برسد 🌺سحر ندارم و باید دعا کنی که دلم به میهمانی شب زنده دارها برسد 🌺گنهکاری من را ببخش جان "حسین" همیشه رحمت شه بر ندارها برسد 🌺دلم عجیب دوباره محرمی شده آقا خدا کند که سبو بر خمارها برسد 🌺اگر که عمر وفایم نکرد، پای تو کاش! شبی چو رهگذری بر مزار ما برسد🤲 @shohada_vamahdawiat