4_5875506181367139501.mp3
12.06M
#بسم_الله_الرحمان_الرحیم
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً
زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#ساعت_عاشقی
#شهداءومهدویت
#پیشنهاد_دانلود
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷 #با_شهدا 🌷
#كيد_منافقين....!!
🌷ساعت دو بعداز ظهر در آن گرما و تشنگی و حاد شدن نبرد در تعقیب و گریز، عده ما حدوداً به هفتاد نفر رسید که در محاصره گازانبری گرفتار شدیم. به زمین صاف نگاه کردیم جایی که میبایست برویم، تانک های عراقی را میدیدیم. چند نفری از جمله غلامحسین برومند به آن سو گریختند ولی در زیر آتش خصم زمینگیر شدند.
🌷....در همین بین چند تن از منافقین بچه ها را با خنده به طرفشان میخواندند و اینگونه وانمود میکردند که بچه های خودیاند ولی کیدشان برملا شد و نصیبشان آخرین گلوله آر.پی.چی یکی از رزمندگان بود.
🌷دیگر مهمات به انتها رسید و در تحیر چه کنم؟! چه کنم؟! بودیم که یکی از بچه ها به طرف من آمد و گفت: یک نارنجک دارم، میخواهم خودم را بکشم چون تحمل اسارت را ندارم. نارنجک را از دستش گرفتم و بلند فریاد زدم: اگر شهادت مقدرمان نشد، اسارت هم یکی از عوارض جنگ است که مفری از آن نیست رضاییم به رضای خدا.
🌷....هنوز سخنم تمام نشده بود از روی خاکریزها، عراقی ها سلاحهایشان را به سوی مان نشانه گرفتند. بدین سان فصل نوینی در زندگیمان گشوده شد که اسارت نام داشت.
#راوی: آزاده سرافراز علی نائیجی
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی آمین🙏🙏
شبتون بخیر
⭐️🌟🌙💫✨
@hedye110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
اَلسَّلاَمُ عَلَي بَقِيَّهِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَي عِبَادِهِ الْمُنْتَهِي إلَيْهِ مَوَارِيثُ الأَْنْبِيَاءِ وَ لَدَيْهِ مَوْجُودٌ آثَارُ الأَْصْفِيَاءِ، اَلْمُؤْتَمَنِ عَلَي السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ
💎سلام بر باقي مانده خدا در كشورهايش و حجّت او بر بندگانش، آنكه ميراث پيامبران به او رسيده، و آثار برگزيدگان نزد او سپرده است. آن امين بر راز، و ولي امر.
📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج)
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_3صلوات💚
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدودو
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے🌱
رهایت نمي كنم
هنوز گرماي نگاهش رو حس مي كردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ...
ـ براي پيدا كردن كسي اومدم ...
ـ اين همه راه رو از يه كشور ديگه؟ ...
ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش كنم ...
لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حركت آورد ...
ـ مطمئني اينجا پيداش مي كني؟ ...
نگاهم توي صحن و بين آدم هايي كه در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون كم نبود ... و معلوم نبود
چند نفر داخل هستن ...
ـ چه شكلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ...
دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر
جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ...
ـ نه ندارم ... آدم مشهور هي ... اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد
داره ...
درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سكوت دوباره بين ما حاكم شد ...
ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدي؟ ...
برق از سرم پريد ... اونقدر قوي كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه كار مي كني؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ...
ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ...
نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود كه كسي براي گذران وقت اومده
باشه ...
نه ... نميشه ...
ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ...
ـ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفي بودنش اعجاز خداست
... در حالي كه در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش
اقامه دين خداست ...
چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه كه حاضر بشي براي
پيدا كردنش دل به دريا بزني ... و اين مسير رو بياي ... اما به وجود خدايي كه منشأ وجود اون هست
ايمان نداشته باشي؟ ...
نور رو باور داري ... اما خورشيد رو نمي بيني؟ ...
نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته
باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ...
ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از
اكثر افرادي هست كه در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...
طوفان جديدي درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي كرد ... نمي تونستم چشم
هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلك بزنم ...
توي راستاي نگاهم نيب... اون جمعيت ... از دور مرتضي رو ديدم كه از درب ورودي خارج شد ... كفش
هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ...
از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا كرد ...
ـ به نظر، يكي از همراهان شماست كه منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...
از كنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمي كنم ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷🌷 #با_شهدا_🌷🌷
#زیر_باران_حسرت....
🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آنکه بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون میشد. دستم برای دومین بار بود که آسیب میدید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و اینبار در عملیات «کربلای ۵». همین طور میجنگیدم و پیش میرفتم. تا آنکه....
🌷....تا آنکه شدت درد و سنگینی لختههای خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را میخواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچههای رزمنده بود و نمیتوانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمیدانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم.
🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم میتوانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.»
#راوی: شهید معزز علیاصغر شعبانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷🌷 #با_شهدا_🌷🌷
#زیر_باران_حسرت....
🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آنکه بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون میشد. دستم برای دومین بار بود که آسیب میدید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و اینبار در عملیات «کربلای ۵». همین طور میجنگیدم و پیش میرفتم. تا آنکه....
🌷....تا آنکه شدت درد و سنگینی لختههای خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را میخواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچههای رزمنده بود و نمیتوانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمیدانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم.
🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم میتوانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.»
#راوی: شهید معزز علیاصغر شعبانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
شب است و تاريكى همه جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته اند و على(ع) بيدار است، دلش هواى آسمان ها را كرده است. اكنون او از خانه بيرون آمده و به سوى خارج از شهر مى رود.
تو نگران مى شوى، اين وقت شب، مولاى من تنهاىِ تنها كجا مى رود؟ نكند خطرى او را تهديد كند! بيا امشب همراه او برويم.
على(ع) از شهر بيرون مى رود، آنجا سياهى بزرگى به چشم مى خورد، فكر مى كنم تپه اى خاكى است. على(ع) به بالاى آن مى رود و دست هايش را رو به آسمان مى كند.
گوش مى كنى، اين صداى مناجات على(ع) است:
بار خدايا! پيامبر تو به من سفارش هاى زيادى در مورد اين امت نمود و من مى خواستم سخنان او را عملى كنم و دين تو را از انحراف ها نجات بدهم، امّا اين مردم مرا خسته نمودند، آنها ديگر مرا نمى خواهند و من هم آنها را نمى خواهم.
خدايا! پيامبر به من قول داده است كه هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو اين دعاى مرا مستجاب مى كنى. اين سخنى است كه پيامبرت به من گفته است.
خدايا! من ديگر مشتاق پرواز شده ام، مى خواهم به سوى تو بيايم...
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام بر مهربانےِ بے نهایتت...
سلام بر لبخند زیبایت...
سلام بر صبر بزرگت...
سلام بر قلب رئوفت...
سلام بر دعاے شبانگاهت...
سلام بر انتظار دیر پایت....
🌼سلام بر تو و بر همہ ے فضائلت...
سلام آرزوے قلبـم امام زمانم💖
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_صلوات
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوسه
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
سربار
نگاهش برگشت روي من ... دستش رو محكم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه مي خواي بري داخل براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برمي گردي ... من همين جا مي مونم تا
برگردي ...
دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو كمي آرام كرد ...
ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي دارن ...
محكم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ...
ـ واسم مهم نيست ... مي خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچ كس ديگه ...
مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ... براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ...
اون همه حرف و كلام شيواي اون نتونسته بود قلب من رو به حركت بياره ... كه جملات ساده اين جوان،
در وجودم طوفان به پا كرده بود ...
نمي دونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي
اين فرصت رو از دست بدم ... فرصتي رو كه شايد نه تقدير و اتفاق ... كه خداي اين جوان رقم زده بود ...
آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ...
ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم جكمران ...
ـ پس منم ميام ... اينجا صبر مي كنم، از زيارت كه برگشتي باهات همراه ميشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ... دست
هايي كه دست ديگه اش رو رها نمي كردن ...
ـ فكر مي كنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول كنن كه در يه كشور غريب، شما رو به يه فرد ناشناس
بسپارن؟ ...
بي اختيار بغض، مسير گلوم رو بست ... حس كردم هر لحظه است كه چشم هام گر بگيره ... نمي دونم
چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمي خواي همراهت باشم؟ ...
ـ اينطور نيست ...
ـ تو من رو قبول كن ... قول ميدم سربارت نباشم ..
براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ... هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نكرده بود
... هر لحظه كه مي گذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي كرد ... نكنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و
مانع بشه ... نكنه اين جوان، من رو قبول نكنه ... نكنه كه ...
نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ...
ـ ساعت 2 ... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي كنم ...
گل از گلم شكفت ... مثل اينكه روح تازه اي درونم دميده باشن ...
بدون اينكه لحظه اي فكر كنم قبول كردم ... مي ترسيدم يه ثانيه ترديد كنم و همه چيز بهم بخوره ...
به گرمي دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه اي كه از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز
بهش نگاه مي كردم ... همين كه بين جمعيت از نظرم مخفي شد، رفتم سمت مرتضي ... اون هم تا
چشمش به من افتاد، حركت كرد ...
ـ خسته كه نشدي؟ ...
با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا ... تا اينجا كه شب فوق العاده اي بود ...
با تعجب بهم نگاه مي كرد ... توي كشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور مي
تونست ساعت هاي ي ب كاري برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ...
ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ... يه مسلمان كه خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ... با هم ساعت ، 2
ورودي جنوبي مسجد جمكران قرار گذاشتيم ...
چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ... حق داشت ... شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي
شدم ... اگر اتفاقي توي كشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي
دولت من مي شدن ...
معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افكارش در حال عبوره ... اما اون آدمي نبود كه سخني رو نسنجيده و بي
فكر به زبان بياره ... داشت همه چيز رو بالا و پايين مي كرد ...
ـ فكر نمي كنم شام رو كه بخوريم ... بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ...
جمعيتي كه امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ... چطور مي خواي بين چند ميليون
آدم پيداش كني؟ ... گذشته از اين، سمت جنوبي ... 2 تا ورودي داره ... جلوي كدوم يكي قرار گذاشتيد؟
...
ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ... چند ميليون آدم؟ ... 2 تا ورودي؟ ... اون نگفت كدوم يكي ... يعني مي
خواست من رو از سر خودش باز كنه؟ ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
شهید عبدالحسین برونسی مےگفت:
خدايا!
اگر مےدانستم بامرگ من يک دختر در دامان #حجاب میرود،
حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان #حجاب بروند...
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
مولاى من! تو مشتاق ديدار خدا گشته اى و مى خواهى بروى و بشريّت را تنها بگذارى تا براى هميشه سرگردان عدالت بماند!
افسوس كه تو در زمانى ظهور كردى كه زمان تو نيست، اين مردم لياقت و شايستگى رهبرى تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا گرم است، بگذار كمى سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا سرد است، بگذار كمى گرم شود.
اگر تو بروى چه كسى در كالبد بى جان بشر، روح عدالت خواهد دميد؟
به راستى چه شد كه تو امروز آرزوى مرگ مى كنى؟ براى من باورش سخت است. مگر اين مردم با تو چه كرده اند كه از خدا مرگ خود را طلب مى كنى؟
به خدا قسم اين قلم ناتوان است كه شرح اين ماجرا را بدهد. تو كه مردِ بزرگ تاريخ هستى، چرا اين چنين آرزوى مرگ مى كنى؟ اين چه حكايتى است؟ نمى دانم.
من چگونه مى توانم شرايط سياسى و اجتماعى كوفه را درك كنم و در مورد آن بنويسم؟ تاريخ، خيلى از دردهاى تو را آشكار نكرده است.
ولى اين كلام تو، همه چيز را به من نشان مى دهد، كوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ كرده اند كه تو از عمق وجودت، آرزوى رفتن را مى كنى و به همه تاريخ پيام خود را منتقل مى كنى، مگر كوفه با اين كوه صبر چه كرد كه سرانجام او آرزوى مرگ كرد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
پویش همگانی #لحظه_طلایی
※ دعای دستهجمعی در لحظه تحویل سال
باهم در لحظه تحویل سال، دعای فرج (الهی عظم البلاء) را با نیت رفع موانع ظهور امام زمان علیهالسلام و وقوع باعجله و زودهنگام باشکوهترین حادثه تاریخ، قرائت میکنیم.
※ در انتشار این پوستر، سهیم باشید.
@hedye110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَه✋
🍃 سلام بر تو ای موعودی که خداوند وعده آمدنت را به اهل ایمان داد و خود آن را ضمانت کرده است.
🍃ماهـر روز
درانتـظارآمدنتهستیـم
وهرلحضهبیشترحسمیڪنیـم
ڪهآمدنت نزدیڪاست...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#فرج_مولاصلوات💚
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوچهار
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
تنوره درد
يه حس غم عجيبي وجودم رو پر كرده بود ... دلم مي خواست گريه كنم ... يكي دو قدم از مرتضي فاصله
گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ...
چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...
نمي تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ...
هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي كه كنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه
قدرتش رو، نه مي تونستم كلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسي غيرقابل وصف بود ...
سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشكار من، بعد از سكوتي چند لحظه اي به دلداري
تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي كرد ...
ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته مي خواستيم
زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...
كلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... مي دونستم به خاطر من
برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهي كنم ... يا هر كلمه اي رو به
زبون بيارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم
توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضي هم ساكت فقط به من نگاه مي كرد
...
نيم ساعت، يا كمي بيشتر ... مرتضي از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو
ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ...
مي خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جاي خشك نداشت ... نفس
هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...
مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متاسف بودم كه
حس خوش و زيباي اونها رو خراب كردم ... اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتي نداشتم ...
كه درونم فرياد آكنده اي از درد مي جوشید ...
ساكت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سكوتي كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ...
حس آدمي رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جاي خودش
رو به خشم داده بود ...
توي رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي كردم ...
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش كمك مي كرد ... از طرف ديگه زير چشمي
به من نگاه مي كرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ...
ـ جوجه كباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ا... گه دوست نداري يه چيز
ديگه سفارش بديم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه كردم ... مرتضي اي كه داشت زوركي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي
براي ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي كشيدم ...
ـ مشكل از غذا نيست ... مشكل از بي اشتهايي منه ...
مكث كوتاهي كرد ...
ـ شما كه نهار هم نخوردي ...
براي تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ...
پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود كه براي اون مردم، شب آرامي باشه ... براي منم همين طور ...
غوغا ... اشتياق ... درد ...
من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ... توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به
زبان بيارم ... 'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق
با توئه ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب
ماندگي ...
درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فكر كنم ... يا چطور فكر كنم ...
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ...
مرتضي بود ... در رو باز كرد و چند قدمي رو توي اون تاريكي جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ...
ـ داريم ميريم جمكران ... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حركت مي كنيم ...
در ميان سكوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگيني كه نمي
گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو كه بست ... آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌺 دستورالعمل های علمای معاصر در باب لحظه تحویل سال:
🔸 علامه آیت الله حسن زاده آملی (ره):
1⃣ قبل از سال تحویل، غسل به نیت
قرب به انسان کامل عصر انجام دهید
2⃣ وبعد مصحف شریف سوره یس را مقابل خود بگشایید .
3⃣ نوزده بسم الله الرحمن الرحیم
4⃣ چهارده صلوات
5⃣ و هفت مرتبه حمد وسه مرتبه توحید را بخوانید.
وتا لحظه تحویل سال
6⃣ دعای تحویل سال
یا مقلب القلوب....
7⃣ وبعد از سال تحویل دعای فرج الهی عظم البلا را تلاوت کنید
🔹مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی:
ایشان همیشه قبل از تحویل سال مقید بودند که ۳۶۵ مرتبه دعای «یا مقلّب القلوب» را به طور کامل بخوانند و برای اینکه این دعاها، تا لحظه تحویل سال تمام شود، از یک ساعت قبل از اعلام عید، شروع می کردند و مشغول خواندن این دعای شریف بودند.
و بعد از لحظه تحویل سال هم، مقید بودند که اوّلین چیزی که میل می کردند تربت امام حسین علیه السلام باشد.
یعنی حضرت استاد در دو روز از سال، مقید بودند که اوّلین چیزی که می خورند، تربت امام حسین علیه السلام باشد؛ یکی عید فطر بود که در ابتدای روز با تربت، افطار می کردند، و یکی هم نوروز که بعد از تحویل سال، کمی از آن را میل می کردند.
🔸 توصیه آیت الله جوادی آملی حفظه الله:
بهترین چیزها در موقع تحویل، خواندن این دعا، با توجه به معنی است: «یا مقلّب القلوب و الابصار یا مدبّر الّیل و النّهار یا محوّل الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی احسن الحال». ای خدایی که همه چیز در دست تو است، سال خوشی به همه ما عنایت فرما
در لحظه تحویل سال باید به این نکته توجه کنیم که خودمان به دور شمس دین و قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) بچرخیم، نه این که تنها به این اکتفاء کنیم که زمین به دور خورشید بچرخد؛ زیرا این امر به خودی خود بلوغ نیست.
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈