﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ...
🌱سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
🌱بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست
و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
@hedye110
#خانهمریموسعید
💚 #قسمتهشتم
🌿﷽🌿
مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش گفت:
_ بچه ها چشماتون بسته س؟
بچه ها چشماشونو بستند و منتظر بودند مامان شروع کنه. تا با دقت به قصه گوش کنند. محمد طبق معمول یواشکی چشماشو نیم باز کرد و با لبخندی دلنشین چشمای مامان رو دید زد. مریم البته سخت نمی گیره. انگاری متوجه نشده بود چشمای محمد بازه.
میثم تو اتاق پذیرایی در حال بالا رفتن از سر و کول سعید بود. سعید یادش اومد به مادرش زنگ نزده. گوشی رو برداشت. شماره منزل پدرش رو گرفت. معمولاً به جای شماره ی همراه، شماره ی منزل رو میگیره تا با بقیه اعضای خونواده هم سلام و احوالی داشته باشه.
مادر سعید گوشی رو برداشت.
بعد از سلام و احوال پرسی، مادر سعید گفت:
_ بعد از اینکه شما رفتید، دکتر گفت عزیز باید بستری بشند. تست کرونا گرفتند. براشون یه ختم قرآن نذر کردیم که ان شاالله حالشون خوب بشه. مامان جان شما و مریم چند جزء می تونید بخونید؟
سعید جواب داد:
_ من که بیشتر از یه جزء نمیتونم قول بدم. مریم هم داره برای بچه ها قصه میگه. ان شاالله ازش می پرسم و خبر میدم. ان شاالله خدا همه ی مریضا رو شفای عاجل بده و هرچه زودتر همه ی مردمو از این بلای کرونا نجات بده. راستی مامان اگه چیزی لازم داشتید یا کاری داشتید به من بگید. مرخصی میگیرم و انجام میدم.
مامان در جواب گفت:
_ نه مامان جان. داییا هستن. عزیزم که فعلاً بستری شده و تحت مراقبته. شما فقط برای همه ی مریضا دعا کنید.
_ چشم حتماً. فقط اگه ضروری بود و از خونه بیرون رفتید، حتماً ماسک بزنید. #کرونا با کسی شوخی نداره. چند روز پیش یکی از همکارای من مبتلا شد. حالش خوب نیست. خیلی اذیت شد. پیشتر هرچه بهش می گفتیم رعایت کن، ماسک بزن، با دیگران دست نده، اصلاً گوش نمی داد. الانم که گرفتار شده.
_ حتماً سعید جان. من و بابا که ماسک می زنیم و رعایت میکنیم. خیالت راحت. به همه سلام برسون.
_ چشم. بزرگی تون رو می رسونم. شما هم به بابا سلام برسونید. خدانگهدار.
ده دقیقه ای گذشته بود و هنوز بچه ها نخوابیده بودند. طبق روال هر شب، مریم یه مولودی که قبلاً دانلود کرده بود رو با صدای ملایم برای بچه ها پخش کرد. شب بخیر گفت و از اتاق بچه ها بیرون اومد.
رو به سعید گفت:
_ آقا سعید حواست به میثم هست من برم دوش بگیرم؟
_ ببخشید متوجه نشدم. چی گفتی؟
معلوم بود که سعید از خبر ابتلای عزیز، حسابی تو فکر رفته.
مریم پرسید:
_ تلفنی با کی صحبت می کردی؟
_ با مامان. سلام رسوندند. بین خودمون باشه. احتمالاً عزیز کرونا گرفته ن. تست کرونا هم داده. خیلی دعا کن. راستی مامان گفتند برای شفای همه ی مریضا یک ختم قرآن برداشته ن. پرسیدند شما چند جزء می خونید؟
صدای مولودی خوانی دلنشین و شاد حضرت علی علیه السلام با صدای یکی از مداحان ارزشی از اتاق بچه ها به گوش می رسید.
مریم با آرامش و متانت همیشگیش جواب داد:
_ خدا بزرگه. ان شاالله خوب میشن. من سه جزء میخونم ان شاالله. خودت جزء چند رو میخونی؟
_ سعید لبخندی زد و گفت من طبق معمول جزء یک رو میخونم. بعد هم خندید و چشمک زد و گفت میخوام اینقدر جزء یک رو میخونم تا حفظ بشم. مریم هم که میثم رو به آغوش گرفته بود و داشت بوس بارونش میکرد با لبخند مضاعف ادامه داد، پس منم طبق معمول سه جزء بعدش رو میخونم. آقا سعید اگه حواست به میثم هست من برم حموم؟
سعید لبخندی زد و گفت:
_ برو خیالت راحت باشه.
مداد شمعی های فاطمه گوشه اتاق افتاده بود. میثم اونا رو برداشت. روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی کرد. دیگه از سر و کول سعید بالا نمی رفت. سعید هم یک پیامک با مامان داد.
_ سلام مامان، مریم میگه سه جزء میخونه ان شاءالله. من خودم جزء یک رو میخونم و مریم هم ان شاءالله دو و سه و چهار. التماس دعا
بعد نت گوشی رو روشن کرد تا اخبار امروز مبتلایان کرونا رو بخونه. چند دقیقه ای که گذشت یه هو متوجه شد یه چیزی تو دهان میثمه. با عجله رفت سمتش. به میثم گفت:
_اخ کن بابا، اخ کن ... .
لب و دهان میثم آبی رنگ شده. سعید فهمید که مداد شمعی تو دهانش گذاشته.
میثم هم سفت دهانش رو بسته و مداد رو می جوید. هرچه سعید بهش می گفت اخ کن انگار نه انگار. روشو کرد اون ور و مداد رو بیرون نیاورد.
سعید بلند شد و چندتا دستمال کاغذی برداشت. میثم رو بغل کرد و به سینه ش چسبوند. سعی کرد به زور تکه های مداد شمعی رو از دهان میثم در بیاره. حالا میثم داد می زد و گریه میکرد. سعید اما بی توجه به او هم چنان تلاش خودش رو می کرد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
✍امام صادق عليه السلام
هر يك از شما كه مى خواهد دعايش مستجاب شود درآمد خود را پاك كند و حقّ مردم را بپردازد . دعاى هيچ بنده اى كه مال حرامى در شكمش باشد يا مظلمه كسى به گردنش باشد ، به درگاه خدا بالا نمى رود .
📚بحار الأنوارج90 ص321
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🖤آخرین پنجشنبه خرداد است و بوی حلوای
🖤خیرات یاد آدم های رفته ...
🖤چه مهمانان بی دردسری هستند
🖤رفتگان نه به دستی
🖤ظرفی را آلوده میکنند
🖤و نه به حرفی دلی را ....
🖤بیایید برایشان دعای خیر کنیم
🖤و براشون دعاوخیرات بفرستیم🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #کــلامشهـــید
🌹شهـــید آوینی:
وای بر آن کس که در صحرای محشر سرازخاک بردارد و نشانه ای از معرکه جهاد در بدن نداشته باشد
#جهاد_تبیین
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
میسوزم
از تبی که
علاجش
خاک توست..
#یاحسین_ع....💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💚
#شب_جمعه🌙
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
#شهداءومهدویت
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
السَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ...
سلام بر تو ای مولایی که بر جن و انس امامت میکنی ...
سلام بر تو و بر روزی که عالم هستی بر امامت تو گردن می نهد ...
مولای من !
ای نسخه پایانیِ دست خداوند
هر درد درمان می شود وقتی بیایی
دل ها شده بازار سردی از عواطف
دل ها بهاران می شود وقتی بیایی ...
#او_منتظر_است
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🌱در مشكلات است كه انسانها آزمایش میشوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
#شهید_حسین_خرازی🌷
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌼عهد نامه
مولا جان!
عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم.
آمین یا رب العالمین🤲
#منتظران_هوشیار
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#منتظران_هوشیار
❣روایت چهل و سه(زندگینامه پیامبر)
✨رسول خدا(صلی الله علیه و آله) علی رغم اینکه تمایل به خروج از مدینه را نداشت، ولی در نتیجه اصرار جوانان اصحاب، تصمیم به حرکت گرفت. روز جمعه بعد از نماز جمعه و نماز عصر، داخل خانه شد و سلاح پوشید و سپس بر مالک بن عَمرو صَحابی از بنی نجّار، که در همان روز مرده بود نماز خواند و دستور داد سه پرچم ترتیب دهند. یکی را به مهاجران(به دست علی بن ابیطالب علیه السلام) و پرچمی برای قبیله اَوس(به دست اُسَید بن حُضَیر) و پرچمی به دست(حُباب بن مُنذِر) از قبیله خزرج داد و با هزار نفر از مهاجر و انصار از مدینه بیرون آمدند.
🍁پیامبر(صلی الله علیه و آله) فاصله میان مدینه و اُحد را پیاده پیمود و در طول راه، از صفوف لشکر سان دید و به دست خود صفوف لشکر را مرتب و منظم می ساخت.
در بین راه عبدالله بن اُبَیّ که با نظر او موافقت نشده بود برای ماندن در مدینه، با سیصد نفر به مدینه بازگشتند. به هر حال پیامبر(صلی الله علیه و آله) با قوای خود که هفتصد نفر بودند غروب روز جمعه به محله شیخان رسیدند و بِلال اذان گفت.
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نماز را با اصحاب خود به جای آورد و شب را در شیخان به سر برد، سحرگاه از شیخان حرکت کرد و نماز صبح را در اُحد(کوه اُحُد در یک فرسخی مدینه است.) به جای آورد و آنگاه در حالی که دو زره بر تن داشت، به صف آرائی سپاه پرداخت و کوه اُحُد را پشت سر و مدینه را پیش رو قرار داد و کوه عَینَین در طرف چپ مسلمانان قرار گرفت و عبدالله بن جُبَیر را به پنجاه نفر تیرانداز در دهانه شکاف کوه قرار داد و به آنها توصیه کرد که در هر حال از جای خود تکان نخورند و پشت سر سپاه را حفظ کنند...
🍁از آن طرف ابوسفیان خالد بن ولید را با دویست سرباز زُبده، مراقب این قسمت از کوه کرد و دستور داد: در کمین باشید تا وقتی که سربازان اسلام از این درّه کنار بکشند، آنگاه بلافاصله لشکر اسلام را از پشت سر مورد حمله قرار دهید.
دو لشکر در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده، مهیّای جنگ شدند و هر کدام به نوعی مردان خود را به جنگد تشویق می کردند.
ادامه دارد...
#منتظران_هوشیار
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃جمعـهها بهـار صلوات هست
دهانمـان را خوشبـو کنیـم
به ذکر شریـف صلـوات
بر حضـرت محمـد ﷺ
و خانـدان مطهـرش🍃🌸
(🌸)اَللّهُـمَّ
✨(🌸)صَـلِّ
🌸✨(🌸)عَـلىٰ
✨🌸✨(🌸)مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ آلِ
✨🌸✨🌸✨(🌸) مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ عَـجِّلْ
✨🌸✨(🌸)فَرَجَهُـمْ
🌸✨(🌸)وَ اَهْـلِکْ
✨(🌸)اَعْدَائَهُـمْ
(🌸)اَجْمَعِیـن
#خانهمریموسعید
💚 #قسمتهشتم
🌿﷽🌿
مریم که صدای جیغ و داد میثم رو شنیده بود از راه رسید. با دیدن صحنه متوجه شد که باز سعید سرش تو گوشی بوده و حواسش به بچه نبوده. میثم رو از دست سعید گرفت و دهانشو زیر شیر ظرف شویی شست. سعید بازم سرش رفته بود تو گوشی. مریم در حالی که میثمو بغل گرفته بود برگشت اتاق پذیرایی. رو به سعید کرد و با کنایه گفت: از قدیم گفتن بچه رو با پدرش تنها نذارید. یه چیزی می دونستن که می گفتن.
مریم، سینی چای به دست وارد اتاق شد. سینی رو گذاشت روی میز تا میثم دست نزنه. بعدش میثمو بغل کرد و گذاشت روی پاش تا شیر بخوره و بخوابه. میثم هم که حسابی شیر خورده و سیر شده بود با کمی تکون تکون به خواب رفت. مریم بردش توی اتاق و سر جاش خوابوندش.
تا دو ماه پیش که سعید یک نوبت کار می کرد و اینقدر ساعت کاریش رو زیاد نکرده بود، هر شب بعد از خوابیدن بچه ها گفتگو داشتند. گوشی همراه سعید زنگ خورد. نیم نگاهی به گوشیش انداخت. یکی از دوستاش بود. گوشی رو روی حالت سکوت گذاشت و جواب نداد. این قرار بین سعید و مریمه. وقتی که در حال گفتگو هستنند همه ی توجه شون برای هم باشه. حتی گوشی همراه شونو دست نگیرند.
مریم از این حرکت سعید بسیار خوشحال شد و خوشش اومد. چون خیلی طول کشیده بود تا سعید قبول کنه وقتی در اختیار خانواده است حواسش به چیز دیگه نباشه و گوشی همراه که اصلاً دست نگیره.
با یک نگاه محبت آمیز رو به سعید کرد و گفت:
_سعید جان بهت افتخار می کنم. احساس می کنم خوشبخت ترین زن دنیا هستم.
مریم بارها در طول زندگی مشترکشون این اعتقادشو به سعید گفته. سعید هم میدونه که این فقط یه حرف از نوک زبون نیست. بلکه اعتقاد قلبی مریمه. اون عاشق این جمله ی مریمه. با شنیدنش حسابی انرژی مثبت می گیره. لبخند رضایت به لبش می شینه.
خم شد و با نهایت محبتش دست مریمو بوسید و گفت:
_منم خوشبخت ترین مرد دنیام وقتی تو کنارمی.
مثبت نگری مریم بارزترین ویژگی اونه. تو خونواده زبانزده. با نگاه مثبت به همه چیز نگاه می کنه. هیچ وقت از کلمات منفی و مایوس کننده استفاده نمی کنه. همین مثبت نگری باعث شده همیشه با روحیه ی بالا مسائل زندگیش رو حل کنه.
سعید اون روز به خاطر بردن عزیز به بیمارستان مرخصی گرفته بود و فرصت بیشتری داشت تا با مریم و بچه ها وقت بگذرونه. به یاد دو ماه پیش و قبل از اون افتاد. مثل اون شبها با انگشتاش با موهای مریم بازی می کرد. اون ها رو به این طرف و اون طرف روونه کرد.
مریم گفت:
_میثم امروز برای اولین بار گفت داداش.
سعید با ذوق خندید و گفت:
_ای جون. قربون پسرم برم. ولی بابا گفتناش خیلی عالیه.
مریم نیم نگاهی بهش کرد و با لبخندی نمکین گفت:
_خب مثل اینکه اول از همه گفت مامان. همه حرفای بچه م عالیه. نه فقط بابا گفتناش.
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
مداحی آنلاین - چه غم اگر که نگاه همه جوابم کرد - کریمی.mp3
3.95M
⏯ #مناجات با #امام_زمان(عج)
🍃چه غم اگر که نگاه همه جوابم کرد
🍃نگاه مادرت امسال هم حسابم کردم
🎤 #محمود_کریمی
👌بسیار دلنشین
#غروب_جمعه💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#شهداءومهدویت
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
☘ مسئولیت سنگینی گرفته بودم.
🌷 یک روز شهید تهرانی مقدم پیش من آمد و گفت دوست داری کارت خوب پیش برود؟ گفتم: بله.
💠 گفت: به تمام نیروهای تحت امرت بگو بگویند خدایا ما این کار را برای تو انجام می دهیم اگر ثواب دارد آن را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
🌸 بعد از آن به صورت عجیبی کارهای ما درست می شد ...
خوبه ما هم نیت کنیم بگوییم: خدایا ما کار خوبی نداریم همین اندک کارهای خوبمان را هم تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
🌹انشاء الله کارهای ما هم وسط کارهای خیر ائمه قرار می گیرد و اجر و قرب و برکت پیدا میکند ...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شادی_روح_شهدا_صلوات 🌹
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#وقت_سلام 🤚🕗
ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی
خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی
رازی میان چشم تر و گنبد طلاست
آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی
السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا
#السلام_علیک_یاامام_رئوف💚
#یاامام_رضاجانم❤️
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...✋
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#خانهمریموسعید
💚 #قسمتنهم
🌿﷽🌿
چهار ماهی می شد که سعید دو نوبت کار می کرد.
دیگه خونه مریم و سعید مثل همیشه نبود. یعنی آروم نبود. علی رغم مخالفت مریم، سعید هم چنان اصرار داشت که ساعات بیشتری سر کار باشه و درآمد بیشتری داشته باشه. او اراده کرده بود تا پایان سال خودروشون رو تبدیل به یه مدل بالاتر کنه.
جسم و روح خسته ی سعید با روزای گرم و سوزان تابستونی دست به دست هم داده بودن تا آرامش خونه مریم و سعید رو ذوب کنند و از بین ببرند.
چند ماهی میشد سعید به خاطر فشار کاری زیاد خیلی ناآروم و عصبی شده بود.
شب ها اونقدر خسته بود که تا سرشو روی بالش می ذاشت به دیدار پادشاه هفتم می رفت.....
مریم داشت تو آشپزخونه غذا رو آماده می کرد. یه هو صدای گریه و فریاد محمد و فاطمه از اتاق بلند شد. هر دو با ناله و فریاد رفتند آشپزخونه پیش مامان.
اول فاطمه شروع کرد:
_مامان یه چیزی به علی بگو. بادکنک من و محمد رو برداشته و میخواد با سوزن بترکوندش.
بعدش محمد با عصبانیت گفت:
_مامان. علی منو زد.
بعد هم با صدای بلند زد زیر گریه.
مریم از ناآرومی ها و دعوای مدام بچه ها کلافه بود. دوست داشت یه جای خلوت پیدا کنه و یه دل سیر گریه کنه. همه ش با خودش فکر می کرد که چرا بچه ها اینقدر عصبی و پرخاشگر شده ن؟
با صدای جیغ محمد از فکر بیرون اومد. رو به بچه ها کرد و گفت:
_از صبح تا حالا این پنجمین باره که دارید دعوا می کنید. دیگه کاری باهاتون ندارم. خودتون مشکلتونو حل کنید. فقط اینو بگم اگه این دفعه همدیگرو اذیت کنید به بابا میگم که پارک نریم.
خود مریم هم به شدت مضطرب بود و زود عصبی میشد. روح و روان مریم و بچه ها به هم ریخته بود چون این روزا سعید کمتر خونه بود تا بتونه باهاشون باشه و براشون وقت بذاره. تو این مدت مریم با روش های مختلف سعی کرد سعید رو متقاعد کنه تا برای بچه ها وقت بذاره و مثل قبل باهاشون هم بازی بشه. اما سعید انگار اصلاً نمی تونست شرایط او و بچه ها رو درک کنه.
فاطمه و محمد مشغول خاله بازی بودند. فاطمه چادر گل گلی و رنگ و وارنگشو سر کرده بود. تلفن خونه زنگ خورد. همون طور چادر به سر، عروسکشو بغل گرفت و دوید سمت تلفن.
_بله. سلام. بفرمایید.
_سلام بابایی. خوبی خوشگلم؟
_بله خوبم.
_چه خبر فاطمه خانم؟ از صبح چی بازی کردید؟
فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
_از صبح؟!... اولش که صبحونه خوردیم. بعد مامان کمکمون کرد و یه کاردستی ساختیم.ممم..... بعدشم مممممم.... بعدش منچ بازی کردیم. الان الانشم داشتیم خاله بازی می کردیم که شما زنگ زدید.
_آخ قربون دختر خوشگلم بشم.
فاطمه با ناز و کمی هم خجالت گفت:
_بابا به این علی یه چیزی میگی؟ امروز چند بار من و محمد رو زده.
_خب شما چی کار کردین که اون شما رو زده؟
_هیچی. فقط کتاب داستانش رو پاره کردیم. با محمد داشتیم دنبال بازی میکردیم پامون رفت روی کتاب داستانش.
_آخ آخ آخ. خب نباید پاره می کردید بابایی. علی هم کار خوبی نکرده. حالا مامانو صدا میزنی؟
_مامان تو آشپزخونه ست. الان صداش میکنم.
بعد دوید تا گوشی رو بده به مریم و مثل همیشه داد زد:
_مامان، بابا کارت داره.
مریم میخواست کوکو سیب زمینی درست کنه و داشت سیب زمینی های آب پز شده رو از قابلمه بیرون می آورد. به فاطمه گفت بگو دست مامان بنده. تا چند دقیقه دیگه خودم تماس میگیرم. دستهاشو شست و خشک کرد و گوشی رو از دست فاطمه گرفت. یک نفس عمیق کشید شماره سعید رو گرفت. نمی خواست سعید متوجه عصبانیت و خستگی او بشه. با مهربونی و خنده گفت:
_سلام آقااااا. خدا قوت. چه خبر؟
_سلام خوشگلم. خوبی؟
_شکرخدا. صبح بعد نماز انگار سرت درد می کرد. بهتر شدی؟ میخواستم بهت زنگ بزنم.
_آره الحمدلله. خوب شد. احتمالاً به خاطر کم خوابیه.
_خب خدا رو شکر. آقا سعید قرار امشبو که فراموش نکردی؟!
سعید اما چیزی یادش نمی اومد. با تعجب پرسید:
_چه قراری؟
_امشب شب جمعه ست.
سعید کمی خندید و گفت:
_ باور کن هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چه قراری داشتیم.
_به بچه ها قول داده بودی ببریمشون پارک. آقا سعید بچه ها به این خاطر عصبیند که باباشون باهاشون بازی نکرده و اصلاً ندیدنش. سعیدجان این بچه ها گناه دارن.
_ ای وای اصلاً یادم نبود. امشب تا ساعت 10 سر کارم. حالا چه کنیم؟
_شما هیچ وقت به بچه ها بدقولی نکردی. اگه بدقولی کنی بد میشه. الان چند ماهه بیرون نرفته ن. از هفته پیش که بهشون قول دادی تا الان دارند برای پارک لحظه شماری میکنند.
_باشه. اصلا به کلی یادم رفته بود، خوب شد گفتی. سعی می کنم مرخصی بگیرم و تا عصر خودمو برسونم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
✍از سر محبت #الاغ را کول نکرده #میدان_مین است یک قدمِ اشتباهیِ این الاغ ، کل #عملیات رو مختل میکنه .
🔸ناچاریم به خاطر پیشبرد #انقلاب مان بسیاری از الاغ ها را روی سر بگذاریم و سالها کول کنیم و #محاکمه نکنیم تا مبادا فقط به خاطر یک الاغ نادان یا خائن عملیات #ظهور در این #پیچ_تاریخی بار دیگر۱۰۰۰سال #تعلیق شود!
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
✅ببخش تا ببخشه !
أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ
وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا ۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ .
عفو کنند و از مجازات درگذرند ؛ آیا دوست نمی دارید خدا شما را بیامرزد؟ [اگر دوست دارید، پس شما هم دیگران را مورد عفو و گذشت قرار دهید]؛ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است. .
📚سوره نور ، آیه ۲۲ .
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✍ آیت الله انصاری همدانی:
بالاترین مقامی که برای انسان در قرآن ذکر شده است مقام لقاء الله است و خداوند شرط وصول به این مقام را در دو چیز میدانند:
۱- عمل صالح
۲- پاک گرداندن قلب از شرک
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat