☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجدهعشق
#قسمتهشتم
نوشته:عذراخوئینی
_چشم باباجان هرچی توبگی.
خم شدم وصورتش روبوسیدم بالبخندگفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه.مثل خودش تکرارکردم_چشم باباجان هرچی توبگی.هردوخندمون گرفت حالاکه به مقصدنزدیک بودیم انرژیم دوبرابرشده بود..
چادرموسرم کردم بابام متعجب نگام کردبلافاصله گفتم:_هدیه محترم خانومه ازکربلااورده بودیادتون نمیاد؟.چادرای اینجاروهمه می پوشندمن دوست ندارم، بخاطرهمین باخودم اوردم.مجبورشدم اینطوری بگم که خداروشکرباورکردوپیگیرنشد.
بادل سیرزیارت کردم وحرف های که تودلم تلنبارشده بودروبه زبون اوردم بیشترازقبل احساس سبکی می کردم.
بابام باتلفن حرف میزداصلامتوجه نشدباچادرتوماشین نشستم بایکی ازهمکاراش بحث می کرد نزدیک مسجدکه شدیم تلفن روقطع کردازبس فکرش درگیرشرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت..
نفس عمیقی کشیدم وواردحیاط شدم بچه هامشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم توسینه بی قراری می کرد لرزش دستام رونمی تونستم مهارکنم لباس طلبگی تنش بودعمامه سیاه وعبای همرنگش وقبایش قهوه ای روشن بود هیچ وقت فکرنمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چندسال پیش باسارادرموردش حرف میزدیم ومی خندیدیم اماحالا فکرموبه خودش مشغول کرده بود
پسربچه ای کنارش رفت فکرکنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی ازحیاط اشاره کردکه همون موقع نگاهش به من افتادحیرت وتحسین روتوچشماش دیدم.اماخیلی زودرنگ بی تفاوتی به خودش گرفت!ای کاش می شدازعمق نگاهش به راز دلش پی برد....
اخرمجلس حال فاطمه خانم بدترشد.خوب نمی تونست نفس بکشه.یکی ازخانم هاگفت:_به اقاسیدخبربدیدبنده خداقلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست.بدون هیچ حرفی بلندشدم.
نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتررفتم تاازکسی بخوام صداش کنه._شمااینجاچی کارمی کنید!!.به عقب برگشتم حالادردوقدمی من ایستاده بود.کلایادم رفت چی می خواستم بگم .چون جلوی راه روگرفته بودم اقایی که می خواست بیرون بیادباتشرگفت:_بروکناردخترخجالت هم خوب چیزیه.باشرمساری کناررفتم.
_دلخورنشیدچون شمارواینجادیدتعجب کردمن بخاطرلحن بدشون عذرخواهی می کنم!.
شیفته همین اخلاق ورفتارش بودم بااینکه اشتباه ازمن بودولی سعی کردبه روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد!خاص ترین ادمی بودکه توعمرم می دیدم.
_درضمن چادرخیلی بهتون میاد!.
باورم نمی شدبلاخره یک باربه چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم.نگاهش کردم این بارهم سرش روپایین انداخت!حضورمن اون هم مقابل دوست واشنامعذبش کرده بود بادیدن فاطمه خانم که باکمک چندنفربه سختی راه می رفت هول کردم.این فراموش کاری ازم بعیدبود مسیرنگاهم رودنبال کرد حسابی رنگش پریدوباعجله به سمتشون رفت
کمکش کردیم توماشین نشست نمی دونستم چی کارکنم برم یانه که سیدمنوازبلاتکلیفی دراورد
_اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید.منم ازخداخواسته قبول کردم.
تواورژانس بستری شد متخصص قلب که توبخش اورژانس بود باچندتاپرستاربالاسرش حاضرشدند تودلم ازخداخواستم مشکلی پیش نیاد.
فضای بیمارستان حالم روبدمی کرد به محوطه حیاط رفتم وروی صندلی نشستم
تازه یادبابام افتادم حتماتاالان نگران شده بود شمارش روگرفتم وماجراروگفتم ادرس بیمارستان روگرفت تازودخودش روبرسونه.
کتابم روازکیفم دراوردم صفحه ای که بازکردم زیارت عاشورابود نسبت به قبل خیلی بهتربودم وکمترغلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمی دونستم قبله کدوم طرفه!یاتواین شرایط چطوری بایدبخونم
_ازجایی که نشستیدیکم به این سمت برگردیدقبله ست.
تعجب کردم اصلامتوجه نشدم کی اومدازکجافهید چه دعایی رومی خونم ؟به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کارروکردم وسرم روپایین انداختم وباصدایی اروم ولی پرسوز سجده زیارت عاشوراروخوند.
بعداون نمازی که باهم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.
بابام که اومدنیم ساعت بیشترتوبیمارستان نموندیم خداروشکرخطررفع شده بودوخیال ماهم راحت شد موقع رفتن به سیدگفت که متخصص خوبی توتهران میشناسه حتماخبرمیده تاسرفرصت فاطمه خانم روبرای مداوابیارن .کلی تشکرکردرفتارش به سردی سابق نبودولی هنوزهمون غروروحیاروداشت.
تاخواستم سواربشم بابام
🦋🦋🦋🦋🌹🦋🦋🦋🦋
↘️💖🌻🌷
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتهشتم
﷽
تقریباً سال ۱۳۵۴ بود. صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم. سه نفرغریبه
جلو آمدند و گفتند: ما از بچه های غرب تهرانیم، ابراهیم کیه!؟
بعد گفتند: بیا بازی سر ۲۰۰ تومان. دقایقی بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک
.و آن ها سه نفر بودند، ولی به ابراهیم باختند
همان روز به یکی از محله های جنوب شــهر رفتیم. ســر ۷۰۰ تومان شــرط
بستیم. بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول، ابراهیم فهمید
.آن ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند
یکدفعه ابراهیم گفت :آقا یکی بیاد تکی با من بازی کنه. اگه برنده شــد ما
پول نمی گیریم. یکی از آن ها جلو آمد و شــروع به بازی کرد. ابراهیم خیلی
!ضعیف بازی کرد. آنقدر ضعیف که حریفش برنده شد
همه آن ها خوشحال از آنجا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم به ابراهیم
:گفتم:آقا ابــرام، چرا اینجوری بازی کردی؟! باتعجــب نگاهم کرد وگفت
!می خواستم ضایع نشن! همه این ها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود
هفتــه بعد دوباره همان بچه های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشــان
.آمدند. آن ها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازی کردند
ابراهیم پاچه های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی می کرد. آنچنان به
!توپ ضربه می زد که هیچکس نمی توانست آن را جمع کند
آن روز هم ابراهیم با اختاف زیاد برنده شد
شــب با ابراهیم رفته بودیم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام می گفت. تا
:اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: پیامبر می فرماید
هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت«
و نیز فرموده اند: »کسی که لقمه ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای
.»از دست می دهد
.»چهل روز او پذیرفته نمی شود
ابراهیــم با تعجب به صحبت ها گــوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج
آقا وگفت: من امروز ســر والیبال ۵۰۰ تومان تو شــرط بندی برنده شدم. بعد
هم ماجــرا را تعریف کرد و گفت: البته این پول را به یک خانواده مســتحق
!بخشیدم
.حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندی نکن
:هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی تر، بعدگفتند
!این دفعه بازی سر هزارتومان
ابراهیم گفت: من بازی می کنم اما شــرط بندی نمی کنم. آن ها هم شــروع
کردند به مســخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند: ترسیده، می دونه
…می بازه. یکی دیگه گفت: پول نداره و
ابراهیم برگشت وگفت: شرط بندی حرومه، من هم اگه می دونستم هفته های
،قبل با شــما بازی نمی کردم، پول شما رو هم دادم به فقیر، اگر دوست دارید
.بدون شرط بندی بازی می کنیم
.که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد
دوســتش می گفت: بــا اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بســیار توصیه کرد که
شــرط بندی نکنید. امــا یکبار با بچه های محله نازی آباد بــازی کردیم و مبلغ
ســنگینی را باختیم! آخــرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شــرط بندی
.خیلی از دست ما عصبانی شد
از طرفی ما چنین مبلغی نداشــتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شــد
ابراهیم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: کســی هســت بیاد تک به تک
بزنیم؟
از بچه های نازی آباد کســی بود به نام ح.ق که عضو تیم ملی وکاپیتان تیم
برق بود. با غرور خاصی جلو آمد وگفت: سَرچی!؟
.ابراهیم گفت: اگه باختی از این بچه ها پول نگیری. او هم قبول کرد
ابراهیــم به قدری خوب بازی کرد که همه ما تعجب کردیم. او با اختاف
!زیاد حریفش را شکست داد. اما بعد ازآن حسابی با ما دعوا کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#محرم
#سلامبرحسین
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🖤🏴
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے🌱
اشڪ هایم براے تو
اوبران اومد سمتم ...
- چے شده توم؟ ... بہ چے خیره شدے؟ ...
- اون دختر رو نگاه ڪن ... همون ڪہ تل مخمل زرد با موهاے بلند قهوهاے داره ... بین تمام آدم هایے ڪہ امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها ڪسیہ ڪہ بہ خاطر ڪریس تادئو گریہ ڪرده ...
با حالتے بهم نگاه مےڪرد انگار داره بہ یہ احمق گوش مےڪنہ ...
- اما اون ڪہ رژ بنفش نزده ...
حوصلہاش رو نداشتم ... چرا باید با ڪسے حرف مےزدم ڪہ فڪر مےڪنہ یہ احمقم ... بدون توجہ بہ اوبران راه افتادم سمت اون دختر ...
تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع بہ حرڪت ڪرد ... دو مرتبہ صداش ڪردم اما با همون سرعت مےرفت و بهم بےتوجهے مےڪرد ... دویدم و از پشت ڪولہاش رو ڪشیدم ...
- نمےخواے بشنوي یا واقعا ڪرے؟ ...
توے این فاصلہ لوید هم رسید ...
- من، لوید اوبران هستم و ایشون همڪارم توماس مندیپ از واحد جنایے ... میشہ چند لحظہ با شما صحبت ڪنیم؟ ...
ڪیفش رو دوباره گذاشت روے شونہاش ... و در حالے ڪہ سعی مےڪرد صداش رو ڪنترل ڪنہ و خودش رو مسلط و بےتفاوت نشون بده ... یہ قدم عقب رفت ...
- من چیزے نمےدونم ... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمےشناختمش ... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیہ ... مےخواستم ببینم چہ خبره ... فقط همین ...
دوباره ڪیفش رو جا بہ جا ڪرد ... عصبے شده بود و اون بند ڪیف واسش نقطہ تعادل ...
- دوست بودید یا محبتت یہ طرفہ بوده؟ ...
پاش بین زمین و آسمون خشڪ شد ... و برگشت سمتم ...
- چے؟ ...
چشم هاش توے حیاط دبیرستان، دو دو مےزد ... مےترسید؟ ... یا نگران بود؟ ... حالت جدے بہ خودش گرفت ... ڪمے هم تهاجمے ... آشفتگے درونش رو بین اون حالت ها مخفے ڪرد ...
- گفتم ڪہ من اصلا اون رو نمےشناختم ...
- پس چرا بہ خاطرش گریہ ڪردے؟ ... خوب پاڪ شون نڪردے ... هنوز جاے اشڪ ها گوشہ چشمت مونده ...
جملہ تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معنادارے صورتم رو پر ڪرد ... و سرم رو جلو بردم ... تقریبا نزدیڪ گوشش ...
- بہ این چیزے ڪہ تو الان خوردے میگن گول ... و این حرڪتے ڪہ ڪردے یعنے تمام مدت، حق با من بود ... حالا جواب سوال هام رو میدے یا مےخواے یہ بار دیگہ تڪرارشون ڪنم؟ .
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#خانهمریموسعید
💚 #قسمتهشتم
🌿﷽🌿
مریم و سعید عادت دارن وقتی خونه خودشون سر سفره هستند رو به روی هم بشینند. وقتی هم که به مهمونی می روند یا مهمون دارند سعی می کنند کنار هم بشینند. بچه ها هم که مسلماً تلاش می کنند تا نزدیک ترین نقطه به مامان و بابا رو به چنگ بیارند.
مریم و سعید اهتمام زیادی هم دارند بر اینکه تو خونه همواره آراسته باشند. در واقع به ظاهر خودشون در منزل بسیار اهمیت میدند.
اون شبم که پای سفره نشسته بودند، مریم یه دامن بلند گلبهی با یه لباس صورتی ملایم پوشیده بود. آستیناش تا آرنجشو می پوشوند. قبلاً که علی کوچیکتر بود آستین کوتاه تر هم می پوشید. ولی چون داره به سن بلوغ نزدیک میشه مریم هم رعایت می کنه. میخواد یه سری معیارهای اصیل براش جا بیفته. میخواد ذهن نوجوونش پیش از موقع درگیر مباحث جنس مخالف نشه. دچار کنجکاوی بیخود و بی جهت نشه و ضرر نبینه. میخواد پسرش تو امنیت و آرامش روانی دوران بلوغ رو طی کنه و مرد بشه. پسرش باید در آینده یه تکیه گاه باشه تا یه زن بتونه با حمایتش رشد کنه. همه ی این ها می طلبه و ارزشش رو داره که پوشش مامان تو خونه نه تنها تحریک کننده نباشه که آرامش بخش باشه.
موهای مریم هم طبق معمول شونه شده و مرتب بود. لباساشم که حسابی خوشبو. معطر به همون عطری که چند وقت قبل به همراه سعید انتخاب کرده بودند. مریم و سعید معمولاً تو انتخاب لباس و عطر به تنهایی خرید نمی کنند. برای انتخاب حتماً نظر همدیگرو جویا میشند.
سعید هم یه لباس آستین کوتاه و یه شلوار سرمه ای پوشیده بود. موهاشم به زیبایی شونه کرده بود. عطری رو هم که مریم به مناسبت تولدش براش خریده بود، زده بود. علی و محمد کنار بابا نشسته بودند و فاطمه کنار مامان. میثم هم روی پای مامان در حال شیر خوردن بود. محمد رو به مریم کرد و گفت:
_مامان آب میدی؟
فاطمه بی معطلی جوابش داد:
_ محمد اگه آب بخوری باید از اول شروع کنیا.
مریم برای بچه ها یه قانون گذاشته بود. هرکی تا چهل روز بین غذا آب نخوره یه جایزه می بره. یه کتاب، بازی فکری یا چیزی شبیه اینا. اگرم کسی بعد از چند روز رعایت آب نخوردن حالا آب بخوره، چهل روز از اول شروع میشه. محمدم با یادآوری فاطمه یادش اومد تا حالا پنج روزه که آب نخورده. نمی خواست این پنج روزش از بین بره. پس صرف نظر کرد. پرسید:
_مامان الان چند روزه که من وسط غذا آب نخوردم؟
مامان لبخندی زد:
_الان پنج روزه. با امشب میشه شش روز. تا سی و چهار روز دیگه که میخوای آب نخوری میشه چهل روز.
محمد با خوشحالی به بچه ها گفت:
_آخ جون. من سی و چهار روز دیگه جایزه می گیرم.
مریم و سعید هم نگاهی به هم انداختند و لبخند رضایت روی لباشون نشست.
اون ها با استفاده از گزاره ی تربیتی "قانون، تشویق، تنبیه" در شکل گیری رفتارهای خوب فرزندانشون یا رفع رفتار اشتباه اون ها موفقیت های زیادی داشتند. البته همه ی اینها به دلیل بودن آرامش در فضای خونه و خانواده ست. مریم و سعید هم مثل همه ی همسرها در برخی مسائل، سلایق، علایق و اختلاف نظرهایی دارند؛ اما هیچ گاه به خودشون اجازه ندادن در جلوی روی بچه ها مسائل اختلافی رو با تنش مطرح یا حل و فصل کنند.
چند روز قبل، علی از پسر خاله ش یه جوک شنیده بود. خیلی خوشش اومده بود. می خواست برای مامان و بابا تعریف کنه. رو کرد به بابا و گفت:
_بابا یه جوک بگم؟
بابا با خنده جواب داد:
_بگو بابا؛ بچه ها علی میخواد جوک بگه
لبخند روی صورت علی هی داشت کش می امد و نزدیک بود با یه انفجار تبدیل بشه به یه خنده ی بلند. پس ادامه داد:
_یه روز یه آقاهه می خواست بره عربستان. بلد نبود اونجا چه جوری صحبت کنه. یکی بهش گفت: این که کاری نداره. فقط کافیه اول هر کلمه یه "ال" بذاری دیگه درست میشه. مثلاً بگو الچطوری؟ الخوبی؟ خلاصه این آقاهه رفت عربستان. گشنه ش بود رفت یه رستوران. به گارسون گفت: اللطفاً الیک الچلو و الکباب و النوشابه و السالاد البیارید. گارسونم سریع هرچی سفارش داده بود براش آورد! آقاهه خیلی از دست خودش راضی بود که اینقدر زود عربی یاد گرفته. وقتی می خواست پول غذا رو حساب کنه گارسونه اومد نزدیک گوشش یواش گفت: برو خدا رو شکر کن که من فارسی بلدم وگرنه "الکوفت" هم بهت نمی دادم!
مریم و سعید و بچه ها زدند زیر خنده. سعید که انگار خیلی خوشش اومده بود گفت:
_البیزحمت النمکدان را البدهید... و دوباره همه با هم خندیدند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#خانهمریموسعید
💚 #قسمتهشتم
🌿﷽🌿
مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش گفت:
_ بچه ها چشماتون بسته س؟
بچه ها چشماشونو بستند و منتظر بودند مامان شروع کنه. تا با دقت به قصه گوش کنند. محمد طبق معمول یواشکی چشماشو نیم باز کرد و با لبخندی دلنشین چشمای مامان رو دید زد. مریم البته سخت نمی گیره. انگاری متوجه نشده بود چشمای محمد بازه.
میثم تو اتاق پذیرایی در حال بالا رفتن از سر و کول سعید بود. سعید یادش اومد به مادرش زنگ نزده. گوشی رو برداشت. شماره منزل پدرش رو گرفت. معمولاً به جای شماره ی همراه، شماره ی منزل رو میگیره تا با بقیه اعضای خونواده هم سلام و احوالی داشته باشه.
مادر سعید گوشی رو برداشت.
بعد از سلام و احوال پرسی، مادر سعید گفت:
_ بعد از اینکه شما رفتید، دکتر گفت عزیز باید بستری بشند. تست کرونا گرفتند. براشون یه ختم قرآن نذر کردیم که ان شاالله حالشون خوب بشه. مامان جان شما و مریم چند جزء می تونید بخونید؟
سعید جواب داد:
_ من که بیشتر از یه جزء نمیتونم قول بدم. مریم هم داره برای بچه ها قصه میگه. ان شاالله ازش می پرسم و خبر میدم. ان شاالله خدا همه ی مریضا رو شفای عاجل بده و هرچه زودتر همه ی مردمو از این بلای کرونا نجات بده. راستی مامان اگه چیزی لازم داشتید یا کاری داشتید به من بگید. مرخصی میگیرم و انجام میدم.
مامان در جواب گفت:
_ نه مامان جان. داییا هستن. عزیزم که فعلاً بستری شده و تحت مراقبته. شما فقط برای همه ی مریضا دعا کنید.
_ چشم حتماً. فقط اگه ضروری بود و از خونه بیرون رفتید، حتماً ماسک بزنید. #کرونا با کسی شوخی نداره. چند روز پیش یکی از همکارای من مبتلا شد. حالش خوب نیست. خیلی اذیت شد. پیشتر هرچه بهش می گفتیم رعایت کن، ماسک بزن، با دیگران دست نده، اصلاً گوش نمی داد. الانم که گرفتار شده.
_ حتماً سعید جان. من و بابا که ماسک می زنیم و رعایت میکنیم. خیالت راحت. به همه سلام برسون.
_ چشم. بزرگی تون رو می رسونم. شما هم به بابا سلام برسونید. خدانگهدار.
ده دقیقه ای گذشته بود و هنوز بچه ها نخوابیده بودند. طبق روال هر شب، مریم یه مولودی که قبلاً دانلود کرده بود رو با صدای ملایم برای بچه ها پخش کرد. شب بخیر گفت و از اتاق بچه ها بیرون اومد.
رو به سعید گفت:
_ آقا سعید حواست به میثم هست من برم دوش بگیرم؟
_ ببخشید متوجه نشدم. چی گفتی؟
معلوم بود که سعید از خبر ابتلای عزیز، حسابی تو فکر رفته.
مریم پرسید:
_ تلفنی با کی صحبت می کردی؟
_ با مامان. سلام رسوندند. بین خودمون باشه. احتمالاً عزیز کرونا گرفته ن. تست کرونا هم داده. خیلی دعا کن. راستی مامان گفتند برای شفای همه ی مریضا یک ختم قرآن برداشته ن. پرسیدند شما چند جزء می خونید؟
صدای مولودی خوانی دلنشین و شاد حضرت علی علیه السلام با صدای یکی از مداحان ارزشی از اتاق بچه ها به گوش می رسید.
مریم با آرامش و متانت همیشگیش جواب داد:
_ خدا بزرگه. ان شاالله خوب میشن. من سه جزء میخونم ان شاالله. خودت جزء چند رو میخونی؟
_ سعید لبخندی زد و گفت من طبق معمول جزء یک رو میخونم. بعد هم خندید و چشمک زد و گفت میخوام اینقدر جزء یک رو میخونم تا حفظ بشم. مریم هم که میثم رو به آغوش گرفته بود و داشت بوس بارونش میکرد با لبخند مضاعف ادامه داد، پس منم طبق معمول سه جزء بعدش رو میخونم. آقا سعید اگه حواست به میثم هست من برم حموم؟
سعید لبخندی زد و گفت:
_ برو خیالت راحت باشه.
مداد شمعی های فاطمه گوشه اتاق افتاده بود. میثم اونا رو برداشت. روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی کرد. دیگه از سر و کول سعید بالا نمی رفت. سعید هم یک پیامک با مامان داد.
_ سلام مامان، مریم میگه سه جزء میخونه ان شاءالله. من خودم جزء یک رو میخونم و مریم هم ان شاءالله دو و سه و چهار. التماس دعا
بعد نت گوشی رو روشن کرد تا اخبار امروز مبتلایان کرونا رو بخونه. چند دقیقه ای که گذشت یه هو متوجه شد یه چیزی تو دهان میثمه. با عجله رفت سمتش. به میثم گفت:
_اخ کن بابا، اخ کن ... .
لب و دهان میثم آبی رنگ شده. سعید فهمید که مداد شمعی تو دهانش گذاشته.
میثم هم سفت دهانش رو بسته و مداد رو می جوید. هرچه سعید بهش می گفت اخ کن انگار نه انگار. روشو کرد اون ور و مداد رو بیرون نیاورد.
سعید بلند شد و چندتا دستمال کاغذی برداشت. میثم رو بغل کرد و به سینه ش چسبوند. سعی کرد به زور تکه های مداد شمعی رو از دهان میثم در بیاره. حالا میثم داد می زد و گریه میکرد. سعید اما بی توجه به او هم چنان تلاش خودش رو می کرد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#خانهمریموسعید
💚 #قسمتهشتم
🌿﷽🌿
مریم که صدای جیغ و داد میثم رو شنیده بود از راه رسید. با دیدن صحنه متوجه شد که باز سعید سرش تو گوشی بوده و حواسش به بچه نبوده. میثم رو از دست سعید گرفت و دهانشو زیر شیر ظرف شویی شست. سعید بازم سرش رفته بود تو گوشی. مریم در حالی که میثمو بغل گرفته بود برگشت اتاق پذیرایی. رو به سعید کرد و با کنایه گفت: از قدیم گفتن بچه رو با پدرش تنها نذارید. یه چیزی می دونستن که می گفتن.
مریم، سینی چای به دست وارد اتاق شد. سینی رو گذاشت روی میز تا میثم دست نزنه. بعدش میثمو بغل کرد و گذاشت روی پاش تا شیر بخوره و بخوابه. میثم هم که حسابی شیر خورده و سیر شده بود با کمی تکون تکون به خواب رفت. مریم بردش توی اتاق و سر جاش خوابوندش.
تا دو ماه پیش که سعید یک نوبت کار می کرد و اینقدر ساعت کاریش رو زیاد نکرده بود، هر شب بعد از خوابیدن بچه ها گفتگو داشتند. گوشی همراه سعید زنگ خورد. نیم نگاهی به گوشیش انداخت. یکی از دوستاش بود. گوشی رو روی حالت سکوت گذاشت و جواب نداد. این قرار بین سعید و مریمه. وقتی که در حال گفتگو هستنند همه ی توجه شون برای هم باشه. حتی گوشی همراه شونو دست نگیرند.
مریم از این حرکت سعید بسیار خوشحال شد و خوشش اومد. چون خیلی طول کشیده بود تا سعید قبول کنه وقتی در اختیار خانواده است حواسش به چیز دیگه نباشه و گوشی همراه که اصلاً دست نگیره.
با یک نگاه محبت آمیز رو به سعید کرد و گفت:
_سعید جان بهت افتخار می کنم. احساس می کنم خوشبخت ترین زن دنیا هستم.
مریم بارها در طول زندگی مشترکشون این اعتقادشو به سعید گفته. سعید هم میدونه که این فقط یه حرف از نوک زبون نیست. بلکه اعتقاد قلبی مریمه. اون عاشق این جمله ی مریمه. با شنیدنش حسابی انرژی مثبت می گیره. لبخند رضایت به لبش می شینه.
خم شد و با نهایت محبتش دست مریمو بوسید و گفت:
_منم خوشبخت ترین مرد دنیام وقتی تو کنارمی.
مثبت نگری مریم بارزترین ویژگی اونه. تو خونواده زبانزده. با نگاه مثبت به همه چیز نگاه می کنه. هیچ وقت از کلمات منفی و مایوس کننده استفاده نمی کنه. همین مثبت نگری باعث شده همیشه با روحیه ی بالا مسائل زندگیش رو حل کنه.
سعید اون روز به خاطر بردن عزیز به بیمارستان مرخصی گرفته بود و فرصت بیشتری داشت تا با مریم و بچه ها وقت بگذرونه. به یاد دو ماه پیش و قبل از اون افتاد. مثل اون شبها با انگشتاش با موهای مریم بازی می کرد. اون ها رو به این طرف و اون طرف روونه کرد.
مریم گفت:
_میثم امروز برای اولین بار گفت داداش.
سعید با ذوق خندید و گفت:
_ای جون. قربون پسرم برم. ولی بابا گفتناش خیلی عالیه.
مریم نیم نگاهی بهش کرد و با لبخندی نمکین گفت:
_خب مثل اینکه اول از همه گفت مامان. همه حرفای بچه م عالیه. نه فقط بابا گفتناش.
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتهشتم🪴
در کتاب ثواب الاعمال روایتی به نقل از قاسمبنیحیی از پدربزرگش حسنبنراشد آمده که گفته است: به امام صادق (علیهالسلام) عرض کردم: فدایت شوم آیا برای مسلمانان عید دیگری جز فطر و قربان وجود دارد؟ فرمود: ای حسن! آری، عیدی که از این دو عید شریفتر و برتر است. گفتم: آن کدام است؟ فرمود: روزی که امیرالمومنین برای مردم به عنوان نشانه هدایت برگزیده شد. پرسیدم: کدام روز هفته بوده است؟ فرمود: روزی در سالها تغییر میکند، آن روز هجدهم ذیحجه است گفتم: فدایت شوم، برای ما چه کاری شایسته است که در آن روز انجام دهیم؟ فرمود: ای حسن! آن روز را روزه بگیر و فراوان بر محمد اهلبیت او درود فرست و به پیشگاه خداوند از آنان که بر ایشان ستم کردهاند و منکر حق آنان شدهاند، بیزاری بجوی! و پیامبران گذشته به اوصیای خود سفارش میکردهاند که این روز را عید بگیرند. حسنبن راشد میگوید گفتم: برای کسی از ما که آن روز را روزه بدارد چه پاداشی است؟ فرمود: معادل شصت ماه روزهگرفتن.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#یادت_باشد
#قسمتهشتم
🌿﷽🌿
🌷به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خورده بگیرم، ته دلم گفتم:
« خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»
نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی بازم دلم راضی نشد، چون خودم را خوب میشناختم؛ این سادگیها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان بشود، برای همین گفتم:
_ من آدم عصبیای هستم، بد اخلاقم، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی.
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود، گفت:
❤️_ شما هر چقدرم که عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم.
گفتم:
_ اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟
گفت:
_ اشکال نداره. زن مثل گل میمونه، حساسه. شما هر چقدرم که حوصله نداشته باشی، مدارا میکنم.
😍خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول میکرد.
حال خودم هم عجیب بود. حس میکردم مسحور او شدهام. با متانت خاصی حرف میزد. وقتی صحبت میکرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشمهای حمید بود. یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد. با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همه زندگی. چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود. از همان روز عاشق این چشمها شدم. آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!
🌺نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب میدادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید:
_ شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید.
برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم:
_ من تازه دانشگاه قبول شدم. اگر قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سرکار برم؟
حمید گفت:
🍀_ مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه.
با شنیدن صحبتهایش گفتم:
_ مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمیپسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچهدار بشم و ثانیهای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن، قول میدم دیگه نرم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتهشتم🍀
🌿﷽🌿
صداى هياهويى به گوشم مى رسد، چه خبر شده است؟ از مسجد پيامبر به كوچه مى روم، وارد كوچه مى شوم، به خانه اى مى رسم، مى بينم كه گروه زيادى در آنجا جمع شده اند، هيزم ها را كنار درِ آن خانه قرار مى دهند.
صدايى به گوش مى رسد، يك نفر به اين سو مى آيد، شعله آتشى در دست گرفته است، او مى آيد و فرياد مى زند: "اين خانه و اهل آن را در آتش بسوزانيد".
او مى آيد و هيزم ها را آتش مى زند، آتش زبانه مى كشد.
چرا او مى خواهد اهل اين خانه را بسوزاند؟ مگر اهل اين خانه چه كرده اند كه سزايشان سوخته شدن است؟
صداى گريه بچّه ها از اين خانه به گوش مى رسد، چرا همه فقط نگاه مى كنند؟! چرا هيچ كس اعتراضى نمى كند؟
در اين ميان يكى جلو مى آيد، به آن مردى كه هيزم ها را آتش زد مى گويد:
ــ اى عُمَر! داخل اين خانه، فاطمه، حسن و حسين هستند .
ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را امروز آتش مى زنم.
خداى من! چه مى شنوم؟
اى مادر مظلومم! خانه تو را مى خواهند آتش بزنند؟
* * *
عُمَر امروز قاضى بزرگ حكومت است . او فتوا داده است كه براى حفظ حكومت ، سوزاندن اين خانه واجب است!
چقدر اين مردم بىوفايند، آنان روز غدير خُمّ با على(ع)بيعت كردند، هنوز طنين صداى پيامبر در گوش اين مردم است: "هر كس من مولاى اويم، على مولاى اوست".
به راستى چقدر زود اين مردم عهد و پيمان خود را شكسته اند و براى آتش زدن خانه تو هيزم آورده اند!
فقط هفت روز از رحلت پيامبر گذشته است، اين مردم اين قدر عوض شده اند!
آن ها بارها و بارها ديدند كه پيامبر كنار در اين خانه مى ايستاد و به تو و فرزندانت سلام مى داد.
هنوز صداى پيامبر به گوش مى رسد كه فرمود: "خانه دخترم فاطمه ، خانه من است ! هر كس حريم خانه او را نگه ندارد، حريم خدا را نگه نداشته است".
* * *
مادر! چرا مردم اين قدر بى شرم شده اند؟ چرا چنين جنايت مى كنند؟
آتش زبانه مى كشد، تو پشتِ در ايستاده اى. تو براى يارى حق و حقيقت قيام كرده اى.
درِ خانه نيم سوخته مى شود ، عُمَر جلو مى آيد، او مى داند كه تو پشتِ در ايستاده اى.
واى بر من! او لگد محكمى به در مى زند . تو بين در و ديوار قرار مى گيرى ، صداى ناله ات بلند مى شود . عُمَر در را فشار مى دهد ، صداى ناله تو بلندتر مى شود . ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه تو فرو مى رود.
تو با صورت به روى زمين مى افتى، سريع از جا برمى خيزى، صورت تو خاك آلود شده است، رو به قبر پيامبر مى كنى، صداى تو در شهر طنين مى اندازد، پدر را صدا مى زنى: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ".
على(ع) صداى تو را مى شنود، اينجا ديگر جاى صبر نيست ، او به سوى عُمَر مى رود، گريبان او را مى گيرد، عُمَر مى خواهد فرار كند، على(ع) او را محكم به زمين مى زند، مشتى به بينى و گردنِ او مى كوبد.
هيچ كس جرأت ندارد براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده اند، بعضى ها فكر مى كنند كه على(ع) ديگر عُمَر را رها نخواهد كرد و خون او را خواهد ريخت.
لحظاتى مى گذرد، على(ع) عُمَر را رها مى كند و مى گويد: "اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، هرگز تو را رها نمى كردم".
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتهشتم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
دشمنشناسی
دشمن از هر سلاحي استفاده ميكند تا از رشـد تفكـ ر مهـدويت در جامعـه، جلـوگيري
كند؛ به ويژه در اين زمـان بـا توجـه بـه تنـوع ابزارهـاي فرهنگـي ، ايـن سياسـت شـيطاني بـا
امكانات بيشتري دنبال ميشود. سايتها، وبلاگها، مجلات، كتب و حتي فيلمهـا و بـازي -
هاي كامپيوتري عرصه اي است كه دشمن بـراي تخريـب فرهنـگ مهـدويت از آنهـا بهـره
ميگيرد. معتقدان و منتظران مهدي بايد بكوشند با شناخت عميق از مهـدويت از همـين
ابزار و در جهت مقابله با ترفندهاي دشمن و خنثاسازي علميات خرابكانه مخالفان مهـدويت
بهترين بهره را ببرند.
خلاصۀ درس
شناخت امام زمان راه معرفت الهی و لازمه ایمان درست به خدا و نبوت است.
با توجه به جایگاه اصیل مهدویت، تبیین معارف مهدوي و بررسـ ی ابعـاد آن ، امـر ي مهـم و
ضروري است.
طرح مباحث مهدوي سبب امیدواري مردم در زندگی، ترویج فضـائل در جامعـه و شـناخت
امام زمان و عشق و محبت مردم به امام مهدي میشود.
دشمنان اسلام تلاش میکنند با عقیده مهدویت که راهبرد اساسی پیشـ رفت همـه جوامـع
بشري است، مقابله کنند.
از مهمترین وظائف ما، گسترش فرهنگ مهدویت و توجه به شبهات مربوط به آن است.
*
مفهوم و جایگاه امامت
پس از رحلت پيامبر گرامي اسلاممهمتـر ين بحثـ ي كـه در جامعـه نوپـا ي اسـلام ي
مطرح شد، خلافت و جانشـ يني رسـول خـدا بـود. گروهـ ي بـ ر اسـاس آرا ي بعضـ ي از
صحابه پيامبر، خلافت ابوبكر را پذيرفتند و گروه ديگر معتقد شدند كه جانشين پيـ امبر
بنابر تعيين آن حضرت، امام علي است. در زمانهاي بعد، دسته اول به عامه (اهـل سـنّت
و جماعت) و گروه دوم به خاصّه (تشيع) معروف شدند.
نكته قابل توجه اينكه اختلاف شيعه و سنّي تنها در شخص جانشـ ين پيـ امبرنيسـت ؛
بلكه در ديدگاه هر يك، «امام» معنا و مفهوم و جايگاه ويژهاي دارد كه اين دو مذهب را از
يكديگر متمايز ميكند.
براي روشن شدن موضوع، معناي امام و امامت را بررسي ميكنيم تا تفـاوت د يـ دگاههـا
آشكار شود.
«امامت» در لغت به معناي پيشوايي و رهبري است. «امام» كسي است كه سرپرستي يـ ك
گروه را در مسيري مشخص برعهده ميگيرد. در اصطلاحِ علم دين، امامـت بـه گونـه هـا ي
مختلف تفسير شده است.
به نظر اهل سنّت، امامت حاكميتي دنيوي (و نه منصبي الهي) اسـت كـه از رهگـذر آن ،
جامعه مسلمين سرپرستي و اداره ميشود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸