eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 🥀صاحب عزاے ماتم کرب‌وبلا بيا تنها اميدخلق جهان يابن فاطمه 🥀بيش از هزارسال تو خون گريه ڪرده‌اے اے خـون جـگر ز قامـت زينـب بيـا بيـا 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🏴🏴🏴🏴🏴 @hedye110
🌿﷽🌿 🦋 البته قبل تر عمه به عمو و زن عمو های من هم سپرده بود که واسطه بشوند،ولی کسی جرئت نمیکرد مستقیم مطرح کند.پدرم روی دختر هایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود.همه ی فامیل میگفتند: فرزانه فعلا درگیر درس شده؛اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش مشخص بشه بعد اقدام کنید. 😔 نمی‌دانستم با مطرح کردن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد،در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمی‌توانستم از جلو چشم عمه فرار کنم. 😠 باجدیت گفت: ببین فرزانه تو دختر برادرمی،یه چیزی میگم یادت باشه نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی،نه حمید می‌تونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان میریم ولی خیلی زود برمیگردیم، ما دست بردار نیستیم. ☺️ وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده،رفتم جلو و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث میشد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی‌خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: عمه جون ناراحت نشو چیزی نشده که، این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدید من کنکورم را بدم، اصلا سری بعد حمید آقا هم بیاید تا باهم حرف بزنیم، بعد با فراق بال تصمیم بگیریم.توی این هاگیر واگیر درس و کنکور نمیشه کاری کرد. خودم هم نمی‌دانستم چه می گویم احساس میکردم با صحبت هایم دارم الکی عمه را دلخوش میکنم، چاره ای نداشتم.دوست نداشتم با ناراحتی از خونه ما بروند. 😢 تلاش من فایده نداشت،وقتی عمه به خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: دیدی چی شدمادر؟برادرم دخترش را به ما نداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگ روی یخ شدیم،من یک عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه، دل منو شکستن. 👵 ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است، ما ننه صدایش میکنیم، از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند، ننه همیشه مو های سفیدش را حنا میگذارد. هر وقت دور هم جمع می‌شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند. قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بوده که پدر بزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد، عمه آمنه ، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه‌ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل بودند. 🍎 چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه به خانه ی ما آمد. معمولاً هر وقت دلش برای ما تنگ میشد، دو سه روزی مهمان ما میشد. از همان ساعت اول به هر بهانه‌ای که میشد بحث حمید را پیش میکشید.داخل پذیرایی رو به روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: فرزانه اون روز که تو جواب رد دادی من حمید را دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد ، خیلی دوستت داره. 🤓 به شوخی گفتم: ننه باور نکن جوون های امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون می‌ره. 🤶 ننه گفت: من این مو هارا تو آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید خاطرخواهته، توی خونه اسمت را می‌بریم لپش قرمز میشه، الان که سعید نامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطان بیا پایین ، جواب بله را بده، حمید پسر خوبیه. ادامه دارد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
عشاق الحسین محب الحسین.بنی فاطمه.شب عاشورا ۱۴۰۲.mp3
15.38M
شور دیوونه میشم بی حرم ‌‌‌‌🎙حاج سید مجید بنی فاطمه تاریخ مداحی‌ ۵ مرداد ۱۴۰۲ فوق العاده عالی التماس دعا داریم از همه بزرگواران🤲 اللهم ارزقنا کربلا...😭😭😭😭😭😭😭😭 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴میدونستید شهید متولد کربلاست؟ پیشنهاد میکنم حتما این کلیپ رو ببینید خدایا بحق خودت خودت ما رو شرمنده شهداء و خانواده محترمشان نکن الهی آمین یا رب العالمین @shohada_vamahdawiat                      
setareganekarbala48227.mp3
2.35M
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 نافع بن هلال ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
enc_16284911655079221702375.mp3
4.26M
بِلاغُسلٍ‌بِلاکَفَن‌ْ،مظلوم‌من...💔
enc_162367910431127966266.mp3
6.4M
مُصیـبَةً مـا اَعْظَمَـها ؛ واویلا💔
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🥀همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 🥀تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🖤 📖 السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ...✋ 🌱سلام بر آن خورشیدی که با ظهورش روحی تازه در کالبد اهل ایمان می‌دمد و بساط کفر را برای همیشه برمی‌چیند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷از قدیم در خانه عمه همین حرف بود،بحث عروسی دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد، همه میگفتند : باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ را میخواد. 🌺 میخواستم بحث را عوض کنم،گفتم:باشه ننه قبول بیا حرف خودمون را بزنیم یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و تو قصه میگفتی تنگ شده، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه هایش بهم برسند و این وصلت پا بگیرد.برای همین روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. 🌼 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده ، رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله،به نظرم شما خیلی بهم میاین،آرزومه عروسی شما دو تا را ببینم. عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود از حمید همان عکسی را داشت که قبل از رفتن به کربلا برای پاسپورتش انداخته بود. 🌹از خجالت سرخ و سفید شدم،انداختم به فاز شوخی و گفتم:آره ننه خیلی خوشگله اصلا اسمش را به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن.عکسشو بزار توی جیبت ، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس را ندوزده.همین طوری شوخی میکردیم و می‌خندیم.ولی مطمئنم بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد. 💐 هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد ، ننه گفت:من که زورم به دخترت نمیرسه خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی. 🍀پدر و مادرم با این که دوست داشتند حمید دامادشان بشود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: فرزانه من تو را بزرگ کردم ، روحیاتت را میشناسم میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی، حمید را هم مثل کف دست میشناسم، هم خواهر زاده منه، هم همکارمه،چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری میکنیم،به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین،چرا حمید را رد کردی. 🌻سعی کردم پدر را قانع کنم،گفتم: بحث من اصلا حمید آقا نیست. برای ازدواج آمادگی ندارم چه با حمید آقا چه با کسی دیگه،من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای دختر ده هفتادی هنوز خیلی زوده اجازه بدید نتیجه کنکور مشخص بشه بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چی میشه. ادامه دارد.... 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
setareganekarbala48228.mp3
1.78M
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هفهاف بن مهند راسبی ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ✨امام حسین علیه السلام فرمودند: رستگـار نمی شوند مـردمـى که خشنـودى مخلـوق را در مقـابل غضب خـالق خریدنـد. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
عکس دست جمعی نونهالان با تصویر حاج قاسم در حاشیه آخرین شب عزاداری ایام محرم در حضور رهبر انقلاب @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماتاچندثانیه‌دیگریک‌تماس‌ازسید الشهداخواهیدداشت...!📞
603deb6420aa3fcb2d5bf8e6_4616270151545165946.mp3
5.6M
ان شاءالله اربعین میام سمت حرم...💔😭
enc_16317667055292314563932.mp3
4.39M
به‌گمانم‌که‌دل‌ازمن‌توبریدی‌،باشد(:💔
﷽❣ ❣﷽ ای واسطه فیض دو سرا آجرک الله  وی حجت حق صاحب عزا آجرک الله     با ناله زهراست عجین سوز صدایت  هم ناله ی ام النجبا آجرک الله     دریاب مرا در غم سالار شهیدان  ای منتقم خون خدا آجرک الله  ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 ❤️ چند ماه بعد از این ماجرا عمو نقی بیست و دوم خرداد از مک‌ه برگشته بود،دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه می‌داد، وقتی داشتم از پله‌های تالار بالا میرفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم.انتظار داشتم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه و دختر های عمه با من سرسنگین باشند ، ولی اصلا این طور نبود، رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. 💐روز های سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد.تیر ماه سال نود و یک آزمون را دادم. حالا بعد از یکسال درس خواندن دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می‌توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم.از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون نتیجه یکسال تلاشم را گرفته بودم پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم احساس خوبی داشتم. 🍀 هنوز شیرینی قبولی در دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگار های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود. می پرسید: چرا هیچ کدامشان را قبول نمیکنی؟ ای بلاتکلیفی اذیتم میکرد، نمی‌دانستم تکلیفم چیست. 🌷 بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتابهای درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم.بین کتاب ها چشمم به کتاب نیمه پنهان ماه افتاد. روایت زندگی شهید محمد ابراهیم همت از زبان همسرش که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود ،روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر میداد. 🌹 کتاب را که مرور میکردم به خاطر ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت علیهم السلام متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. 🌸خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم، حساب و کتاب کردم و دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است.حدس زدم احتمالا همسرشهید در زمستان چنین نذری کرده باشد. تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم، به این نیت که از این وضعیت خارج شوم. هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود. 🌺از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود حتی مادرم.هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
سِرِّ نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود کـربلا در کـربلا می ماند اگر زینب نبود چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود @shohada_vamahdawiat                      
🌷 امام زمان (علیه السلام) به ملا قاسم علی رشتی تعلیم فرمودند : 🖋 به دوستان و موالیان ما بگو در شدائد و سختی ها ما را اینگونه بخوانید ( 70 مرتبه) : 🤲 "یا محمد و یا علی و یا فاطمه ، یا صاحب الزمان  ادرکنی و لا تهلکنی " «» @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ... سلام بر تو ای مولایم، سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد! بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست و چشمهایش مشتاق دیدار تو... 💚 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می‌کردی، می‌دیدی همه گل‌ها و بوته‌های داخل باغچه دنبال سایه‌ای برای استراحت هستند. ❤️در حالی که هنوز خستگی یک‌سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت‌ها چشم‌هایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز؛ به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی‌هایش تجربه کنم. دوباره چشم‌هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل‌ها و درخت‌های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. علاقه من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود. برای اینکه تنهایی‌ها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود. 💐با صدای برادرم علی که گفت: _ «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش‌رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. 🍀مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت: _ آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت سریع داخل اتاق رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد، می‌دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه‌ای نداشتم! 🌺مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گل‌دار و قواره‌ای کرم‌ رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوال‌پرسی‌ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن‌آقا و خانمش آمده‌اند. شوهرعمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی به باغشان به روستای «سنبل‌آبادالموت» رفته بود. 🍎روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم: _ بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن. سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان‌ها رفتم و بعد از احوال‌پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه‌های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم. چند دقیقه‌ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. 🌸کم و بیش صدای صحبت‌ مهمان‌ها را ‌می‌شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد. می‌دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست‌، مرا که دید، زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده‌اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: _ فکر کنم این‌ بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت چهل و هفت(زندگینامه پیامبر) ✨بعد از غزوه اُحد به فاصله شش ماه در ماه ربیع الاول سال چهارم هجرت و به عقیده بعضی شش ماه بعد از غزوه بدر جنگ بنی نضیر اتفاق افتاد. مفسران و محدثان و ارباب تواریخ در مورد آیات سوره حشر، شان نزول مفصلی ذکر کرده اند، که فشرده آن چنین است: در سرزمین مدینه، سه گروه از یهود زندگی می کردند: بنی نَضیر، بنی قُریظه، بنی قَینُقاع، و گفته می شود که آنها اصالتا اهل حجاز نبودند، ولی چون در مکتب مذهبی خود خوانده بودند، که پیامبری از سرزمین مدینه ظهور می کند، به این سرزمین کوچ کردند، و در انتظار این ظهور بزرگ بودند. هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به مدینه هجرت فرمود، با آنها پیمان عدم تعرّض بست، ولی آنها هر زمان فرصتی یافتند، از نقض این پیمان فروگذار نکردند. 🍁از جمله اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله) روزی با چند نفر از بزرگان و یارانش به سوی قبیله بنی نضیر که در نزدیکی مدینه زندگی می کردند آمد و می خواست از آنها کمک یا وامی بگیرد، برای پرداختن دیه دو مقتول از طایفه بنی عامر که به دست عَمرو بن اُمَیَّه(یکی از مسلمانان) کشته شده بود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) در بیرون قلعه یهود بود و با کعب بن اشرف در این زمینه صحبت می کرد، در این هنگام، در میان یهودیان، بذر توطئه ای پاشیده شد و با یکدیگر گفتند: شما این مرد را در چنین شرایط مناسبی گیر نمی آورید، الآن که در کنار دیوار شما نشسته است، یک نفر پشت بام رود و سنگ عظیمی بر او بیافکند و ما را از دست او راحت کند. یکی از یهودیان به نام(عَمرو بن جِحاش بن کَعب) اعلام آمادگی کرد و به پشت بام رفت. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به وسیله وحی از تصمیم بنی نضیر آگاه شد، برخاست و به مدینه آمد، بی آنکه با یاران خود سخنی بگوید. آنها تصور می کردند پیامبر(صلی الله علیه و آله) باز می گردد، اما بعدا آگاه شدند که پیامبر(صلی الله علیه و آله) در مدینه است، آنها نیز به مدینه برگشتند و اینجا بود که پیمان شکنی یهود بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مسلّم شد، و دستور آماده باش برای جنگ، به مسلمانان داد. 🍁در بعضی روایات نیز آمده، که یکی از شعرای بنی نضیر به هجو و بدگویی پیامبر(صلی الله علیه و آله) پرداخت و این خود دلیل دیگری بر پیمان شکنی آنها بود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) برای اینکه ضربه کاری قبلا به آنها بزند، به محمد بن مَسلَمَه که با کعب اشرف بزرگ یهود، آشنایی داشت دستور داد: او را به هر نحو بتواند به قتل برساند و او با مقدماتی این کار را کرد. کشته شدن کعب بن اشرف تزلزلی در یهود ایجاد کرد، به دنبال آن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دستور داد: مسلمانان برای جنگ با این قوم پیمان شکن حرکت کنند. هنگامی که آنها با خبر شدند، به قلعه های مستحکم و دژهای نیرومند خود پناه بردند و درها را محکم بستند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستور داد: بعضی درختان نخل را که نزدیک قلعه بود بکنند، یا بسوزانند.(این کار شاید به این منظور صورت گرفت، که یهودیان را که علاقه شدیدی به اموال خود داشتند، از قلعه بیرون کشد و پیکار روردررو انجام گیرد، این احتمال نیز داده شده که این نخل ها مزاحم مانور سریع ارتش اسلام در اطراف قلعه ها بود و می بایست بریده شود.) 🍁این کار فریاد یهود را بلند کرد. گفتند: ای محمد! تو پیوسته از این گونه کارها نهی می کردی، پس این چه برنامه ای است؟ آیه پنجم سوره حشر نازل شد و به آنها پاسخ گفت که: این یک دستور خاصّ الهی بود. محاصره چند روز طول کشید و پیامبر(صلی الله علیه و آله) برای پرهیز از خونریزی، به آنها پیشنهاد کرد که: سرزمین مدینه را ترک گویند و از آن جا خارج شوند. آنها نیز پذیرفتند، مقداری از اموال خود را برداشته و بقیه را رها کردند، جمعی به سوی اذرعات شام و تعداد کمی به سوی خیبر و گروهی به حیره رفتند و باقیمانده اموال و اراضی و باغات و خانه های آنها به دست مسلمانان افتاد. هر چند تا آنجا که می توانستند، خانه های خود را به هنگام کوچ کردن تخریب کردند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا تعریف می کند : « روزی در حالی که آقا مهدی ، از خانه بیرون می رفت به او گفتم : چیزهایی را که لازم داریم بخر . گفت : بنویس . خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم ، با شتاب و هراس گفت : مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم » 🌷🌷🌷🌷🌴🌴 @shohada_vamahdawiat                      
setareganekarbala48229.mp3
2.25M
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 غلام های شهید کربلا ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
1_3720014235.mp3
3.67M
🌺🌺🌺🌺🌺 ✨سلام مولاجان،سلام پدرجان، فرزندت را ببخش😔 دلنوشته صوتی پدر بسیار زیبا ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59