eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
ا🌺﷽🌺 ☑️ نوشته:عذراخوئینی خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبادرکنارحیاط درست شده بودوگلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند..نفس حبس شده ام روآزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود._توپ رومیندازی یاخودم بیام!. اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود _یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟!. خندیدوگفت:_حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!.نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم وزیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم بایدبراش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه!. پشتم به دربودکه صدای زنگ اومدازهمون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجاهم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱 نگاه متعجبش روازمن گرفت وبه زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!. غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه دردمی اورد سیدکمی دورترایستاده بود وارام اشک می ریخت😔 کنارلیلانشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم _ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت وپناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبرگذاشت وازته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالاتوهمچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمواینابرگشتند.... اهسته ازپله هاپایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم سیدروی کاناپه خوابش برده بود وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خوردوپخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام بایدمقابل چشمای سیداتفاق می افتاد!!...... ادامه دارد..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
اوایل دوران دبیرســتان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها .به زورخانه حاج حسن می رفت حاج حســن توکل معــروف به حاج حســن نجار، عارفی وارســته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران .این محیط ورزشی و معنوی شد حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد. سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد. بیشتر شب ها، ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولاً یک ســوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری .در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد از جملــه کارهای مهم در این مجموعه این بود که؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رســید، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود .زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقاب، درس ایمان و اخاق .را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت فرامــوش نمی کنم، یکبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یکباره مردی سراسیمه وارد شد! بچه خردسالی را .نیز در بغل داشت بــا رنگی پریده و با صدائــی لرزان گفت: حاج حســن کمکم کن. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می ره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا .دعا کنید. تو رو خدا… بعد شروع به گریه کرد .ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض کنید و بیائید توی گود خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای .توســل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوزدل برای آن کودک دعا کرد .آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم: کجا !؟ گفت: بنده خدائی که با بچه مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشکل بچه اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه ات خوب .شده. برای همین ناهار دعوت کرده برگشــتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب .خواند کار خودش را کرده ٭٭٭ بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هائی که نه ظاهر مذهبی داشــتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شــد. آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به .مسجد و هیئت می کشاند یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشــه از خوردن مشروب و کارهای خافش می گفت! اصاً چیزی از دین نمی دانســت. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیــز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلســه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری!؟ با !تعجب پرسید: چطور، چی شده؟ 🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
💙 :) 🌱 تازه ڪار؟! مشاهدات اولیہ صحنہ جنایت... نوجوانے با موهاے ژولیده... قد، حدودا 188... شلوار جین آبے پررنگ... تے شرت لیمویے... پیراهن چهارخانہ سبز و آبے غرق خون... و رد خونے ڪہ روے زمین ڪشیده شده بود... دستڪش ها رو دستم ڪردم و رفتم بالاے سر جنازه... هنوز دل و روده ام بہم مے پیچید... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر مےڪرد... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بہم خورد... دیگه بدتر از این نمے شد... جلوے همہ... بالاے سر جنازه... افسر پلیسے ڪہ چند قدمے مون ایستاده بود... با حالت تمسخرآمیزے بہم تیڪہ انداخت... _ بہت نمے خوره تازه ڪار باشے... خوبہ توے این سن* امیدت بہ آینده رو از دست ندادے و بہ پلیس ملحق شدے... اوبران با ناراحتےبہم نگاه ڪرد... دیگہ تحمل تمسخر اونہا رو نداشتم... برگشم بالاےسر جنازه... _ چندتا از ناخن هاے دستش بر اثر سائیدگے روے زمین شڪستہ... از حالتش مشخصہ تا آخرین لحظہ براے دفاع از خودش جنگیده... و توے آخرین لحظات هم براےدرخواست ڪمڪ، روے زمین خودش رو ڪشیده... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزے، نتونسته خودش رو به جایے برسونہ... ڪسے اون رو ندیده یا نخواستہ ببینہ... _ احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانے باشہ... بین گنگ ها زیاد درگیرے پیش میاد... سرم رو آوردم بالا و محڪم توے چشمہاش نگاه ڪردم... وقت، وقت انتقام بود... _ اینجاست ڪہ تفاوت بین یہ ڪاراگاه تازه ڪار واحد جنایے با یه پلیس ڪہنہ ڪار مشخص میشہ... حتے پلیس تازه ڪارے مثل من مے دونہ وقتے یہ درگیرے توے دبیرستان پیش بیاد... اولین انگشت اتہام میره سمت گنگ هاے دبیرستانے... پس یہ مواد فروش ڪہ تیپ لباس پوشیدنش عین بچه هاے عادی، سالم و درس خونہ... روے ساعدش از این مدل خالڪوبے ها نمے ڪنہ... ڪہ از 100 متری مثل آژیر قرمز براے پلیس ها جلب توجه ڪنہ... این خالڪوبے هرچے هست... مال زندگے قبلے این بچہ است... بدون اینڪہ به حالتش توجه ڪنم... از جا بلند شدم و بین جمعیتے ڪہ جمع شده بودند، چشم چرخوندم... اوبران اومد سمتم... _ دنبال ڪے مے گردے؟... _ اینجا نیست... _ ڪے؟... مڪث ڪردم و برگشتم سمتش... _ همین الان به تمام پلیس هایے ڪہ اینجان بگو سریع ڪل دبیرستان رو... دنبال یہ دختر با رژ بنفش تیره بگردن... تمام گوشہ و ڪنارها رو... زیرزمین... انبارے یا هرگوشه ڪنارےرو... محڪم توے چشم هاش نگاه ڪردم... _ اگہ خودش قاتل نباشہ... آخرین ڪسیہ ڪہ غیر از قاتل... مقتول رو زنده دیده... *به تازگی وارد 31 سالگے شده بودم. *نوع طرح خالکوبے روے ساعد مقتول، مخصوص گنگ هاے دبیرستانی و خیابانےبود. «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همه فاميل در خانه پدر مرادى جمع شده اند، آنها خوشحال هستند كه اين افتخار بزرگ نصيب فاميل آنها شده است. مهمانى بزرگى است. امشب همه، براى شام، در اينجا هستند. آن طرف را نگاه كن! دختران فاميل سر راه مرادى ايستاده اند، اكنون ديگر همه آرزو دارند كه مرادى به خواستگارى آنها بيايد. مرادى ديگر يك جوان معمولى نيست. او به شهرت رسيده است و نماينده مردم يمن است. اين مقام بزرگى است. پدر رو به پسر مى كند و مى گويد: ــ پسرم! من به تو افتخار مى كنم. ــ ممنونم پدر! ــ وقتى به كوفه رسيدى سلام همه ما را به امام برسان و وفادارىِ همه ما را به او خبر بده. ــ به روى چشم! حتماً اين كار را مى كنم به امام مى گويم كه همه شما سراپا گوش به فرمان او هستيد و حاضريد جان خود را در راه او فدا كنيد. دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه براى بدرقه نمايندگان خود آمده اند. وقتِ حركت نزديك است. جوانان همه دور مرادى جمع شده اند. هر كس سخنى مى گويد: مرادى جان! تو را به جان مادرت قسم مى دهم وقتى امام را ديدى سلام مرا به او برسانى. رفيق! يادت نرود; ما را فراموش نكنى! مسجد كوفه را مى گويم. وقتى به آنجا رسيدى، براى من هم دو ركعت نماز بخوان. خودت مى دانى كه دو ركعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد. برادر مرادى! از قول من به امام بگو كه همه جوانان يمن گوش به فرمان تو هستند. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💚 🌿﷽🌿 محمد و میثم هم دیگه بیدار شدند. مریم مشغول تدارک ناهار بود. چشمش که به بچه ها میفته قربون صدقه شروع میشه. بچه ها چشمشون رو که باز میکنن با صدای مهربون و پر محبت مامان سر حال میان. این یه حس آرامش و امنیت کاملی رو برای بچه ها میسازه. مریم، محمد رو تازه از پوشک گرفته. هنوز عادت نکرده. تا آخرین لحظه حاضر نیست بره دستشویی. در روز چندین مرتبه خودشو خیس میکنه. البته مریم میدونه که اقتضای سن و شرایطشه. به هیچ وجه با خشونت با پسرش برخورد نمی کنه. بیشتر سعی می کنه از طریق بازی و جذابیت سازی محمد رو ببره دستشویی. تلفن خونه به صدا در اومد. مریم تو آشپزخونه مشغول بود. زیر شعله رو کم کرد. سر قابلمه رو گذاشت. بعد رفت گوشی رو برداشت. _الو. سلام. بفرمایید. _سلام مریم جون. خوبی؟ عارفه م. مشتاق دیدار عزیزم. هفت سالی میشه که عارفه ازدواج کرده. با حامد. بعد یک سال عقد، عروسی کردند و رفتند زیر یک سقف. مثل همه ی زندگی ها طی این سال ها با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کردند. همیشه هم به خدا توکل کردن و ناامید نشدند. از افراد امین و مطمئنی مثل مریم مشورت گرفتن و با توکل بر خدا و تلاش و صبر بسیاری از مشکلات رو با موفقیت پشت سر گذاشتن. _سلام عارفه خانم. خوبی عزیز؟ ما هم شکر خدا خوبیم. کم فروغ شدین؟ _آره مریم جون. یه مدتی حامد بیکار شده بود. حالا یه ماهی هست یه جا مشغول شده. صبح زود میره و نزدیکای غروب برمی گرده. _خب مبارکه ان شا الله. کی شیرینی بخوریم؟ دلم لک زده برای شیرینی زبون. _حتماً. به روی چشم. راستش زنگ زدم یه چیزی بهت بگم. در واقع اولین نفری هستی که بهت میگم. _بفرما عارفه جون. سراپا گوشم. _راستش.... نمیدونم چه جوری بگم؟ مریم خندید و گفت: _مگه چی میخوای بگی دختر؟ بگو دیگه. الانه که از کنجکاوی غش کنما. _راستش.... زنگ زدم بگم از این به بعد روز مادر به منم باید تبریک بگیدا. مریم از شدت خوشی خبری که شنیده بود یه لحظه هاج و واج موند. نفهمید از خوشحالی چی کار کنه. بی اختیار با صدای بلند گفت: _ای جانم. شکر خدا. بعد شش سال. بالاخره خدا خواست. خیلی خوشحال شدم عارفه جون. بگو ببینم دختره یا پسر؟ _صبر داشته باش. تازه یه ماهشه. _کوچولو هنوز نیومده کار باباش درست شد. اینکه میگن بچه روزیشو با خودش میاره همینه. ان شا الله پر روزی و با برکت باشه. مریم با عارفه گرم صحبت بود که زنگ در خونه به صدا در اومد. محمد دوید و در رو باز کرد. فاطمه از مدرسه برگشته بود. محمد با شیرین زبونی مخصوص یه بچه سه ساله به فاطمه سلام کرد. اما فاطمه به سردی جوابشو داد. نگاهی به این ور و اون ور اتاق انداخت. انگار پی چیزی یا کسی می گشت. کیفشو از کول درآورد و کشید روی زمین. با گردنی کج و شونه هایی افتاده و ابروهایی درهم و سیمایی که یک جور دلخوری رو داد می زد، نشست کنار دیوار. کیف مدرسه شو باز کرد و مثلاً مشغول کتاباش شد. مامان تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه دوست داشت بازم با عارفه صحبت کنه بهش گفت: _عارفه جون. ببخش. الان فاطمه اومد. منتظر منه. ان شا الله خودم بهت زنگ می زنم. از عارفه خداحافظی کرد و با عجله رفت سمت فاطمه. هر روز که فاطمه می رسه خونه و زنگ در رو میزنه مامان و محمد و حتی میثم یه ساله که تازه تاتی تاتی میره میرن استقبالش. فاطمه هم کلی خوشحال می شه و خستگی از تن و روحش در می ره. امروز که مامان و میثم نیومدن حالش گرفته شد. مامان همیشه با چهره ای گشاده و لبخندی دلنشین و کلی شوق و ذوق به استقبال بچه ها و خصوصاً سعید میره. سعیدم بهش میگه: وقتی میام خونه و چهره ی پر از لبخند و نشاط تو رو می بینم خیلی از مشکلات بیرون یادم میره. روحیه خوبت و لبخندهای خوشگلت دلم رو آروم می کنه. مریم رفت و جلوی فاطمه نشست. با لبخندی به پهنای صورت. فاطمه رو بغل کرد. بوسیدش. لبخند ملیحی به چهره ی فاطمه اومد و اونم مامانو بوسید. مریم گفت: _سلام خوشگلم، نور چشم مامان. مدرسه چه خبر؟ خوش گذشت؟ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ مخصوصاً وقتی خاله عارفه زنگ زد و یه خبر خوش داد. فاطمه صاف تر نشست و با کنجکاوی دخترانه ای پرسید: _ خبر خوش چیه؟ مامان گفت: _باید خودت حدس بزنی. _آخ جون میخوان بیان خونه مون. _نخیر. یه چیز دیگه ست. بعد مامان دست فاطمه رو گرفت و گفت : _قراره شیرینی این خبر خوشم برامون بیاره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷از قدیم در خانه عمه همین حرف بود،بحث عروسی دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد، همه میگفتند : باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ را میخواد. 🌺 میخواستم بحث را عوض کنم،گفتم:باشه ننه قبول بیا حرف خودمون را بزنیم یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و تو قصه میگفتی تنگ شده، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه هایش بهم برسند و این وصلت پا بگیرد.برای همین روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. 🌼 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده ، رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله،به نظرم شما خیلی بهم میاین،آرزومه عروسی شما دو تا را ببینم. عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود از حمید همان عکسی را داشت که قبل از رفتن به کربلا برای پاسپورتش انداخته بود. 🌹از خجالت سرخ و سفید شدم،انداختم به فاز شوخی و گفتم:آره ننه خیلی خوشگله اصلا اسمش را به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن.عکسشو بزار توی جیبت ، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس را ندوزده.همین طوری شوخی میکردیم و می‌خندیم.ولی مطمئنم بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد. 💐 هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد ، ننه گفت:من که زورم به دخترت نمیرسه خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی. 🍀پدر و مادرم با این که دوست داشتند حمید دامادشان بشود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: فرزانه من تو را بزرگ کردم ، روحیاتت را میشناسم میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی، حمید را هم مثل کف دست میشناسم، هم خواهر زاده منه، هم همکارمه،چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری میکنیم،به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین،چرا حمید را رد کردی. 🌻سعی کردم پدر را قانع کنم،گفتم: بحث من اصلا حمید آقا نیست. برای ازدواج آمادگی ندارم چه با حمید آقا چه با کسی دیگه،من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای دختر ده هفتادی هنوز خیلی زوده اجازه بدید نتیجه کنکور مشخص بشه بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چی میشه. ادامه دارد.... 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🪴 🍀 🌿﷽🌿 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً اى آزموده شده! تو را اين گونه خطاب مى كنم، زيرا امام جواد(ع)به من اين سخن را ياد داده است. بانوى من! سلام بر تو! تو همان كسى هستى كه در امتحانى كه خدا از تو گرفت، سربلند بيرون آمدى. تو بر همه سختى ها صبر كردى. خدا قبل از اين كه تو را در اين دنيا خلق كند، امتحان نمود، اين امتحان در كجا بود؟ اين جملات از چه رازى پرده برمى دارند؟ اينجاست كه من بايد با "مقام نورانيّت" و "عالَم ذَرّ" آشنا شوم، آنجا جايى است كه تو به اوج افتخار رسيدى، من بايد درباره اين دو موضوع بيشتر بدانم... * * * روزى از روزها، پيامبر رو به ياران خود كرد و چنين فرمود: "خدا نور فاطمه را قبل از آن كه آسمان ها و زمين را خلق كند، آفريد". وقتى مردم اين سخن را شنيدند به فكر فرو رفتند، يكى از آنان رو به پيامبر كرد و گفت: "اى پيامبر! اگر فاطمه قبل از خلقت آسمان ها و زمين خلق شده است، پس او ديگر انسان نيست، بلكه او حُوريه است". پيامبر در جواب چنين گفت: "فاطمه حُوريه اى انسانى است، خدا قبل از اين كه آدم را بيافريند، فاطمه را آفريد، خدا فاطمه را از نورِ عظمت خودش آفريد. نورِ فاطمه در عرش خدا بود و خدا را ستايش مى كرد و او را حمد و تسبيح مى نمود". 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 امام حسين نيز در پاسخ كسي كه پرسيد: «[راه] معرفت خدا چيست؟» فرمود: [راه] شناخت خدا [و اطاعت از او] این است که مـردم هـر زمـان ، امـام زمـان خود را ـ که اطاعتش بر آنها واجب است ـ بشناسند. اين همه تأكيد بر اعتقاد به امام و لزوم شناختن او براي اين است كه پس از پيامبر خـ دا، "امام" راه مستقيم الهي است. هر كس بخواهد به خدا ايمان داشته باشد و از او اطاعت كنـد ، بايد از امام زمانش فرمان برد و لازمه اطاعت، شناختن امام و پذيرفتن امامت اوست. امام باقرعبیه السلام مي فرمايد: لا یکون العبد مؤمناً حتی یعرف االله و رسوله و الائمۀ کلهم و امام زمانه و یرد إلیـه و یسلّم له؛ هیچ بندهاي مؤمن نیست، مگر اینکـه خـدا و رسـول او و همـه امامـان و امـام زمانش را بشناسد و [همه امور را] به او برگرداند و تسلیم [امر] او باشد. به دليل همين اهميت و لزوم معرفـت اسـت كـه اهـل بيـت سـفارش كـرده انـد كـه «معرفت» را از خدا بخواهيد: ... اللهم عرَّفنی حجتک فانک إن لم تُعرَّفنی حجتک ضللت عن دینی؛ خدایا! حجت خود را به من بشناسان که اگر او را به مـن نشناسـانی، از مسـیر دین الهی، گمراه خواهم شد. نكته مهم ديگر، اين است كه «معرفـت امـام » مثـل «ايمـان بـه خـدا »، مراتـب و درجـات مختلفي دارد و هر كس به اندازه شناخت و معرفتش از امامت امام، بهره مـي گيـرد. روشـن است كه شناخت نام و نسب امام، كافي نيست؛ بلكـه كمتـرين حـد معرفـت ، آن اسـت كـه شخص بداند امام، منصوب از طرف خداست كه بـه وسـيله پيـامبر يـا امـام پيشـين بـه مـردم معرفي ميشود. او برخودار از دانش الهي ـ و نـه بشـري ـ و معصـوم از هـر گنـاه و خطـايي است. اطاعت از او در تمام امور، واجب و به منزله اطاعت از پيامبر و خداست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                       ➥@hedye110 ⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
🪴 🌷 🌿﷽🌿 أَحْمَدُهُ کثیراً وَأَشْکرُهُ دائماً عَلَی السَّرّاءِ والضَّرّاءِ وَالشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ، وَأُومِنُ بِهِ و بِمَلائکتِهِ وکتُبِهِ وَرُسُلِهِ . أَسْمَعُ لاَِمْرِهِ وَاُطیعُ وَأُبادِرُ إِلی کلِّ مایرْضاهُ وَأَسْتَسْلِمُ لِماقَضاهُ، رَغْبَةً فی طاعَتِهِ وَ خَوْفاً مِنْ عُقُوبَتِهِ، لاَِنَّهُ الله الَّذی لایؤْمَنُ مَکرُهُ وَلایخافُ جَورُهُ .     او را ستایش فراوان و سپاس جاودانه می گویم بر شادی و رنج و بر آسایش و سختی و به او و فرشتگان و نبشته ها و فرستاده هایش ایمان داشته ، فرمان او را گردن می گذارم و اطاعت می کنم ؛ و به سوی خشنودی او می شتابم و به حکم او تسلیمم ؛ چرا که به فرمانبری او شائق و از کیفر او ترسانم . زیرا او خدایی است که کسی از مکرش در امان نبوده و از بی عدالتیش ترسان نباشد ( زیرا او را ستمی نیست )  فقط_حیدرامیرالمومنین_است ⤵️ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ⤵️⤵️ #@shohada_vamahdawiat