eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت شصت و پنج ✨امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینکه آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت. 🍁جواهرات را زیر و رو کردم. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما، میان آنها بود. هیچکدام نیازی جدی به تعمیر یا صیقل نداشتند. رو به جوهر گفتم: یکی مثل ریحانه، مرتب گلیم می بافد. آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد. یکی هم مثل قنواء آنقدر طلا و جواهر دارد که نمی داند با آنها چه کند. تازه ریحانه کجا و بانویت قنواء کجا؟ جوهر لب ورچید و شانه بالا انداخت. نمی فهمید چه می گویم. به ظرف های میوه اشاره کردم و گفتم: اگر میل داری می توانی از این میوه ها بخوری. اینها برای بیست نفر هم زیاد است. لبخند زد و سر تکان داد. بدون آنکه به من فرصت عکس العملی بدهد، صندوقچه را برداشت و برد و روی سکو، میان ظرف های میوه خالی کرد. باورم نمی شد آنقدر خنگ باشد. اشاره کردم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند. سر تکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرف ها را توی صندوقچه ریخت. برای خوش خدمتی دو تا انار و چند انبه هم روی انگورها گذاشت و در صندوقچه را به زحمت بست. به من نگاه کرد. وقتی دید خشکم زده است، لبخند زد و جواهرات و زینت آلات را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت. خواستم جلویش را بگیرم، ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم دیوانه است. با عصبانیت اشاره کردم همانجا سر جایش بنشیند و تکان نخورد. ظرف را روی طاقچه خالی کرد. رفت نشست و ظرف خالی را روی پایش گذاشت. مبهوت ماندم! اگر قنواء یا مادرش در آن حال وارد اتاق می شدند، روزگارم سیاه بود. ممکن بود ما را یک راست به سیاه چال بفرستند. مانده بودم با آن دیوانه خرابکار چه کنم. به درِ اتاق اشاره کردم و فریاد زدم: برو بیرون! همین حالا! ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
| طوفان الاحرار نَصْر مِنَ اللّٰهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ یاری و پیروزی نزدیک است 🗓 به مناسبت روز جهانی قدس ➥ @shohada_vamahdawiat
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز بیست و پنجم) 🤲 خدایا مرا دوستدار اولیائت قرار ده... 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿💗 مولاجانم❣ میشود این رمضــ🌙ـان ؛ موعد فردا باشد⁉️... آخرین ماه صیام ... غم مــولا باشد⁉️ میشود در شبـــ قدرش ؛ به جهان مژده دهند❗️ که همین سال ؛ ظهور گلـــ زهرا باشد⁉️ ♥️
💢کل دارایی‌ش همین‌ها بود... وسط ضجه و اضطراب جماعت، درگوشی از همسر شهید پرسیدم: "وصیت نکرده بود چیزی بذاری کنارش موقع دفن؟" انگار از قبل آماده باشد دستم را گرفت برد سر دو تا کشو! یک شیشه آب معدنی پر از خاک، یک کیسه کوچک پر از خاک، تسبیح تربت... دلم خون شد. - اینا چیه؟ - با این دستکشا و دستمالا حرم بی‌بی زینب رو غبارروبی کرده، آخه مدافع حرم بود. گفته بذارید توی لحدم! این خاک تدفین زائر اربعینه...این خاک مسیر کربلاست...این تربتیه که تو دستاش بوده... کشو دوم هم که پر از شال عزا بود... - چرا انقدر دم دست؟ - کل دارایی‌ش همین‌ها بود... همه‌ش خاک! 🔹شهدای حادثه تروریستی راسک چابهار 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ... 🌱سلام بر گوشه‌ی روشن قبایت که آسمان را بر ما زمینگیران دوری‌ات می‌تکاند. سلام بر تو و بر ریسمان مهربان دستانت که تنها راه نزول ملکوت آسمان‌ها بر برهوت غفلت زمین‌اند... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت شصت و شش ✨دستش را از ترس، جلوی صورت گرفت. با بالا رفتن آستینش، ساعد سفیدش پیدا شد. جا داشت از حیرت، شاخ در بیاورم. عقب عقب رفتم. روی سکو نشستم و به او خیره شدم. 🍁_تو کی هستی؟ متوجه آستین بالا رفته و سفیدی دستش شد. با افسوس سر تکان داد. مشت های گره کرده اش را روی پا کوبید. با لکنت و صدایی خش دار گفت: خیلی بی احتیاطی کردم. دلم می خواست کمی تفریح کنم، ولی این کار به قیمت جانم تمام شد. داشتم می رفتم که دوباره سرگیجه بگیرم و حالم مثل روزهای قبل، خراب شود. _اینجا چه خبر است؟ تو کی هستی؟ برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم. جوهر، روی زانو به طرفم آمد. با ناله گفت: رحم کنید! امینه می گفت شما جوان مهربانی هستید. پشت در متوقف شدم. هم چنان که روی زانو ایستاده بود گفت: نام من هلال است. می بینید کرولال نیستم. نامزد امینه ام. حاکم می خواست امینه را به پسر وزیر بدهد. من هم پسر وزیر را کشتم و خودم را به این شکل درآوردم. امینه شایع کرد که هلال، شبانه از گذرگاه مخفی زیر دارالحکومه فرار کرده. پرسیدم: اگر پسر وزیر کشته شده، چرا مردم حله خبر ندارند؟ _حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش باخبر نشود. شبانه او را دفن کردند و سرِ زبان ها انداختند که پسر وزیر از ترس ازدواج با امینه، به همراه من، شبانه از راه نقب فرار کرده. _امینه که زیبا و مهربان است. ترس از ازدواج با او یعنی چه؟ _به ظاهرش نگاه نکنید. تا به حال دوتا از خواستگارهایش را با رها کردن افعی در خوابگاه شان کشته. شاید سرنوشت من هم همین باشد! امینه قسم می خورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد. به حرف زن ها نباید اطمینان کرد. می بینید که زیبا نیستم. آه! اگر مثل شما زیبا بودم، دیگر هیچ غمی نداشتم! ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
Tahdir joze26.mp3
3.99M
جزء بیست و ششم 👤با صدای استاد معتز آقایی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
هم اکنون در حال دفن شهید_قدس، سید مهدی جلادتی از همراهان شهید سرلشکر زاهدی، 😭😭