eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
21 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 ای بهترین دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا همه ایل و تبار ما 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و یک ✨حدس زدم می خواهد به هر بهانه ای که شده، عصبانی ام کند. پوزخندی زدم تا نشان دهم تیرش به سنگ خورده است. 🍁_برای من مهم نیست که ریحانه گلیم می بافد و پدرش ثروتمند نیست. اگر پسر وزیر، مانند قنواء، بازیگر خوبی باشد، آن دو به درد هم می خورند. تو هم بهتر است به فکر خودت باشی، وگرنه چطور می توانی تحمل کنی که بانویت قنواء، مرد مورد علاقه ات را از چنگت درآورده؟ امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش، شمشیری را از دیوار جدا کرد. آن را از غلاف بیرون کشید. سعی کردم وحشت زده نشوم. _لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ماست. از ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرفش انداختم. خواست آن را با ضربه شمشیر، دو نیم کند، نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت. سیب به پیشانی اش خورد. ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از صندوق بود. امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد. نالیدم: اَه، باز هم نمایش! امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با بازشدن صندوق، قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد. با کمک امینه بیرون آمد و هم چنان که می خندید، شمشیر را از او گرفت. صندوق خالی بود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء به من گفت: حالا تو باید بروی توی صندوق. تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند. بدون آنکه برگردم گفتم: امینه یا پسر وزیر برای این نقش مناسب ترند. _بهتر است گوش کنی، وگرنه راهی سیاه چال می شوی. امروز به اندازه کافی حرف های زیادی زده ای! فراموش نکن کجایی و من کی هستم. فکری کردم و گفتم: اتفاقا موافقم. _موافق رفتن توی صندوق؟ _نه، اتفاقا خیلی دوست دارم سیاه چال را ببینم. اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم. امینه که دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار مخصوص و تربیت شده، گفت: چرا سیاه چال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد. سیاه چال جای وحشتناکی است. پشیمان می شوید. قنواء گفت: پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دو تا میمون و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟ به طرفشان چرخیدم. _به شرط آنکه نمایش را تعطیل کنید و من از فردا کارم را شروع کنم. قنواء شانه بالا انداخت. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 خوشحال کردن اموات 🟢 در روایات ما سفارش شده تا انسان به یاد اموات بوده و برای آنها کار خیر انجام دهد. 🔻اولین چیزی که میِّت در دیار باقی به آن احتیاج دارد، ادای واجبات است. انجام نماز و روزه قضا شده، حجِ واجب و ادای حقوق مردم از طرف میت، بهترین خدمتی است که اطرافیان می‌توانند در حق او انجام دهند. 🌺 شهدا و اموات رو یاد کنیم با فاتحه ای همراه صلوات @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ استاد عالی : مطالب خوبی فرموده در مورد حضور حضرت امام زمان (عج) در بین جامعه.☘ 🌹🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat                      
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ السَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ‏... سلام بر تو ای مولایی که آیه آیه ی قرآن به سمت تو دعوت می‌کند. سلام بر تو و بر روزی که قرآن به دستان تو احیا خواهد شد. 📚صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام. 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و دو ✨پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگه داری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. 🍁قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا بعد از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری می رویم. چطور است؟ نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همهٔ مردم حله خبردار می شدند. بدتر از همه به گوش ریحانه هم می رسید. _قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد. قنواء آهسته گفت: از قضا نمایشی در کار است. من خودم را به شکل پسری جوان در می آورم. با آن قیافه، حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. بارها این کار را کرده ام. _مردم بالاخره می فهمند. همانطور که فهمیده اند به شکل پسری فقیر درآمده ای و در بازار، دست فروشی و گدایی کرده ای. با قیافه ای غمگین گفت: اگر این کارها را نکنم، از زندگی یکنواختی که دارم، دیوانه می شوم! آنقدر خوب نقش بازی می کرد که نتوانستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند. به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود، دیدیم. قنواء هم چنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. _یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام. _پس تو و امینه، خودتان را به شکل پسرها درآورید و با هم به سواری بروید. _نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم، از پل عبور می کنیم، چهار نعل تا نخلستان های بیرون شهر می تازیم و برمی گردیم. _آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟ _داری حوصله ام را سر می بری! اطاعت کن و مزدت را بگیر! _بوی دردسر به دماغم می خورد. حس می کنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام. شاید کارم به سیاه چال بکشد. پس بهتر است قبلا آنجا را ببینم. امروز سیاه چال را می بینیم و بعد درباره سوارکاری فردا، حرف می زنیم. کوتاه آمد و گفت: پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد، ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاه چال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی! _تو می توانی بیرون بمانی. من نگاهی می اندازم و برمی گردم. از سیاه چال که نمی ترسی؟ _سیاه چال جای متعفن و خطرناکی است. بعضی از زندانی ها بیماری واگیردار دارند. آنجا موش هایی دارد که گربه ها را فراری می دهد. جای مرطوب و نفس گیری است. آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها آنجا نه مرده اند و نه زنده. _بیشتر کنجکاوم کردی! تنها به این شرط با تو به اسب سواری می روم که سیاه چال را ببینم. اگر صرف نظر کنم، فکر می کنید ترسیده ام. جمعی آنجا زندگی می کنند. چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میان شان بگذرانیم؟ ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بچه بودیم یه زمانی مادرمون دستمون رو میگرفت میبرد مزار شهدا ؛🪦 سنشون رو نگاه میکردیم میگفتیم این شهید انقدر از من بزرگتره حالا میریم میبینیم؛ شهدا چقدر از ما کوچیکترن!💔 بیاین قبول کنیم جا موندیم:)))😔 التماس دعای شهادت 🙏😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینی بی تو کم آوردم هر جا پیشم تو بودی، بُردم تو این شلوغی‌ها خودم رو به تو سپردم 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat