eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ نوشته:عذراخوئینی موقع رفتن پکربودم سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموندباماخداحافظی کنه!تودلم گفتم شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کردبالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطوربودپس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید.انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم! لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بودیاددیشب افتادم که نمی تونستم چادررونگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد _داداشم تازگی هاحواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم. ای کاش می گفتم جداازحواس پرتی نامردهم هست حتماازقصد رفت تاباماروبرونشه ،ولی درکل توقعم بی موردبودزندگی واعتقادات مازمین تااسمون باهم فرق می کرد دنیایی داشتندکه برام غریبه بود به این سن رسیدم نمازنخونده بودم یااصلاتوفکرزیارت نبودم! تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم می گفت این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه می کنید به جاش بریدمشهد،قم ،بذاریدبرکت بیادتوزندگیتون.مامانم توجواب بالبخندمی گفت:ایشالابه وقتش!.ولی اگه می دونستم یه زیارت تااین حد حس وحالم روخوب می کنه زودترراضیشون می کردم بیایم یک شب بیشترکناراین خانواده نبودیم ولی خوب فهمیدم چقدرباایمان وصبورندبااینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمی شدازدنیادست بکشند خداتواین خانواده سهم بزرگی داشت وکم رنگ نمی شدبه خودمون فکرکردم خداکجای زندگیمون بود؟!...... باباماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت سوتی کشیدم چقدرصفش طولانی بود!لیلاتشکرکردوپیاده شد.شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد!ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم:بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره. _باشه ولی معطلش نکن. _چشم فعلاکه اینجامعطلیم!. پیاده شدم ولیلاروصداکردم._میشه منم بیام؟!._اره عزیزم خوشحال میشم. نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل.یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود. بلاخره اومد باهمون ابوهت،چفیه ای دورگردنش انداخته بود نایلون روازدست لیلاگرفت انگارتازه متوجه من شدبالبخندسرش روتکان دادوبه پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت ندادجلوتربیاد این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم:اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!!یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی. چقدرشنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم _شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید. همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت_دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه توهمه سال های عمرش ازخودش جدانکردحتی لحظه رفتنش! کربلا،مکه،یاتودوران جنگ مونس ویارش بوداین اواخرازم خواست صحافیش کنم. متعجب نگاهش کردم_بقول شمایادگاریه حتمابراتون ارزشمنده من نمی تونم قبول کنم. _مطمئن باشیداین خواست پدرمه چون لیاقتش رودارید.! ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد.... ماجرای من و تو، باور باورها نیست ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه! ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست شاعر: محمد_علی_بهمنی 🦋🦋🦋🦋🌻🌟🌻🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽ ! بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوســتی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این !حرف ها وکارها ارزش داره .بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعام کرد .شــاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود وقتی هم می خواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟ ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه ها، پهلوانی یعنی همین .کاری که امروز دیدید .ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد ابراهیم به خاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا .را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید ٭٭٭ داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقاب پیش .آمد بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش .باستانی خیلی کمتر شد تا اینکه ابراهیم پیشــنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را .بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم. نماز صبح را به جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم. بعد هم صبحانه مختصری .و به سر کارهایمان می رفتیم ابراهیم خیلی از این قضیه خوشــحال بود. چــرا که از طرفی ورزش بچه ها .تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند همیشــه هم حدیث پیامبر گرامی اســام را می خواند:» اگر نماز صبح را به ».جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه .حضور داشتند ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد. یکبار هم که آمده بود، وســائل ورزش باســتانی خــودش را برد و در همان مناطق جنگی بســاط ورزش باســتانی را .راه اندازی کرد زورخانه حاج حســن تــوکل، در تربیت پهلوان های واقعــی زبانزد بود. از بچه های آنجا به جز ابراهیم، جوان های بســیاری بودند که در پیشگاه خداوند !پهلوانیشان اثبات شده بود آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها .هستند ،دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس با شهادت شهید حسن شهابی)مرشــد زورخانه( شهید اصغررنجبران)فرمانده تیپ عمار( و شــهیدان ســیدصالحی، محمدشــاهرودی، علی خرّمدل، حسن ،زاهدی، ســید محمد سبحانی، سید جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادی رضا هوریار، مجید فریدوند، قاســم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی وعلی مقدم و همچنین .درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید مدتــی بعد با تبدیل محل زورخانه به ســاختمان مســکونی، دوران ورزش .باستانی ما هم به خاطره ها پیوست 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
:) 🌱 چهره های دردسرساز موهاے ژل زده و نیمہ بلند ... تے شرت مشڪے ... و ... حالت موها و چهره‌اش توے عڪس ... دقیقا عین گنڪ‌هاے شر دبیرستانے بود ... با اون چهره هاے دردسرساز و خراب ڪار ... سرم رو بالا آوردم و بہ معاون پوزخند زدم ... - اون مدیر فوق العاده تون ڪہ گفت بچہ‌هاے شرور رو نمے پذیره ... تشخیصش در مورد شناخت مسئلہ‌دارها اغراق بیش از حد بود؟ ... یا این بچہ بہ دلیل خیلے مخصوصے، استثناء پذیرش شده بوده؟ ... چند لحظه صبر ڪرد ... حرف هاے زیادے پشت چشم هاش بود و از توے مغزش حرڪت مے ڪرد ... در نهایت فقط لبخند سنگینے زد ... - بابت برخوردهاے آقاے مدیر عذرمےخوام ... ذاتا فرد بدے نیست اما این دبیرستان از همہ چیز واسش مهمتره ... مڪث ڪرد ... و دوباره ... - از همہ چیز ... تاڪیدش روی " از همہ چیز" ... قابل تامل بود ... و با تاڪید خود مدیر روے آبرو و اعتبار علمے دبیرستان همخونے داشت .... غیر مستقیم مےخواست حرف بزنہ؟ ... یا در شرایطے بود ڪہ با ڪمے فشار و هل دادن ... خیلے چیزها برای گفتن مےتونست داشتہ باشہ ... - و چے شد ڪہ ڪریس رو قبول ڪردید؟ ... - قبل از اینڪہ آقاے ... بہ عنوان مدیر اینجا انتخاب بشہ ... ڪریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و آقاے مدیر هیچ دانش آموزے رو بہ راحتے و بے دلیل اخراج نمےڪنہ ... پرونده رو دادم دست خانمے ڪہ ڪنار دستگاه ڪپے و فڪس ایستاده بود ... - یه ڪپے مےخوام ... از تمام صفحات ... چیزے جا نیوفتہ ... و دوباره چرخیدم سمت معاون ... ڪپے گرفتن، بهانہ چند لحظہ‌اے بود ڪہ زمان بیشترے براے فڪر روے سوال بعدے بخرم ... - از وقتے مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج ڪردید؟... با چہ بهانہ هایے؟ ... حالت چهره اش عوض شد ... مطمئن شدم دلائل زیادے برای غیر مستقیم صحبت ڪردن داره ... لبخند رضایت ڪوچڪے ڪہ چهره اش رو پر ڪرده بود و سعے در ڪنترلش داشت ... - این چیزها، چیزهایے نیست ڪہ در موردش حرف بزنیم ... اومدم توے حرفش ... - مشڪلے نیست ... مےتونم ازتون دعوت ڪنم براے پاسخ بہ سوالات بہ پلیس بیاید ... یہ دعوت ڪاملا دوستانہ ... حالت رضایت توے چهره اش بیشتر شد ... - بدون میڪروفن و دوربین؟ ... - بدون میڪروفن و دوربین ... چرا باید از دعوت بہ اداره پلیس و بازجویے غیر مستقیم خوشحال بشہ؟ ... یہ آدم انسان دوستہ ڪہ ڪمڪ بہ بشریت براے مبارزه با ظلم و جنایت بهش احساس یڪ نوع دوست و قهرمان رو میده؟ ... یا دنبال اهداف دیگہ‌اے توے این گفت و گو مےگرده؟ ... حداقل توے چهره اش نشانے از ناراحتے براے مرگ ڪریس تادئو رو نداشت ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مرادى از جا برمى خيزد و قدرى جلو مى آيد و چنين مى گويد: سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است! شما همسر زهراى اطهر هستيد و هيچ كس همچون شما نيست. من شهادت مى دهم كه شما "امير مؤمنان" هستيد و بعد از پيامبر فقط شما جانشين او بوديد. به راستى كه همه علم و دانش پيامبر نزد شماست. خدا لعنت كند كسانى را كه حقِّ شما را غصب كردند. شكر خدا كه امروز شما رهبر مسلمانان هستيد و مهربانى شما بر سر همه ما سايه افكنده است. ما با ديدار شما به سعادت بزرگى نائل شديم. ما همه گوش به فرمان شما هستيم. از شما به يك اشاره، از ما به سر دويدن! ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ايم و هرگز از دشمن هراسى نداريم. * * * سخن مرادى تمام مى شود. سكوت بر فضاى مسجد سايه مى افكند. اكنون على(ع) نگاهى به مرادى مى كند، از او سؤال مى كند: ــ نام تو چيست؟ اى جوان! ــ من مرادى هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فداى شما نمايم. امام لحظه اى به او خيره مى شود، دست بر روى دست مى زند و مى گويد: "إنّا لله و إنّا إليه راجِعُون". به راستى چه شد؟ چرا امام اين آيه را بر زبان جارى كرد؟ چه شده است؟ نمى دانم. قدرى فكر مى كنم. فهميدم. حتماً شنيدى كه مرادى در سخن خود يادى از حضرت زهرا(ع) كرد. شايد على(ع) به ياد مظلوميّت همسر شهيدش افتاده است و براى همين اين آيه را مى خواند. البتّه اين يك احتمال است. چه كسى از راز دلِ على(ع)خبر دارد؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💚 🌿﷽🌿 یک‌ربع بازی روزانه مریم و سعید با بچه ها تمام شد. البته مریم روزانه حداقل یک‌ساعت با بچه ها بازی می‌کند ولی خیلی وقتها وقتی سعید به خانه می آید و با بچه ها بازی می‌کند، او هم می آید چون خیلی در روحیه و نشاط بچه ها تاثیر مثبت دارد. مریم گفت: خب بچه ها دیگه وقت شامه، بعد رو کرد به سعید گفت: آقا سعید بی زحمت میثم رو نگهدار من برم وسایل شام رو آماده کنم. از صبح خیلی گریه کرده و همش دست من بوده، دستم خیلی درد گرفته... سعید دور از چشم بچه ها آمد نزدیک گوش مریم و با لبخند و صدای آرامی گفت: پس یادم باشه امشب دستات رو ماساژ بدم تا بهتر بشه ان شاءالله☺️ بعد دستش را انداخت روی شانه مریم و او را کمی به سمت خودش کشید و گونه مریم را بوسید، مریم یک لبخند معناداری☺️ به سعید زد و گفت خبه خبه... خودش خوب میشه... بعد بلندتر خندید و گفت حالا یک شب زود اومدی خونه روزهای دیگه که نیستی چطور میخوای درد دستم رو خوب کنی؟ سعید لبخند سردی زد و به فکر فرو رفت با خودش فکر میکرد: مریم راست میگه الان یک ماهه اصلا نیستم خونه... دارم با خودم و زندگیم چه کار می کنم؟ مریم چی؟ بچه ها چی؟ مریم عادت نداشت به صورت مستقیم و بدون مقدمه از سعید انتقاد کند اتفاقاً وقتی غیرمستقیم و آرام و با ظرافت از سعید نقد می‌کرد بیشتر نتیجه می‌گرفت؛ مریم می دانست که هر وقت خواست از شوهرش ایرادی بگیرد نباید جسور، نامحترمانه و حتی جلوی چشم بچه ها و دیگران این کار را کند چون می‌دانست که آقایان از انتقاد بدون مقدمه بیزارند... خیلی وقت ها مریم با شوخی و آرامش و در حد چند کلمه، نکته ای را به سعید آن هم به صورت غیرمستقیم انتقال میدهد... بچه ها در اتاق مشغول بازی با یکدیگر بودند و سعید و مریم در آشپزخانه؛ مریم که فهمیده بود با جمله‌ای که به سعید گفته او را به فکر فرو برده است برای اینکه فضای ذهن او را تغییر بدهد گفت آقا سعید بیزحمت بگو علی سفره رو پهن کنه و بچه ها هم بیان وسایل سفره رو ببرن. سعید هم صدا زد و گفت خوشگل ترین دختر دنیا کجاست؟😘 خوشگل ترین پسرای دنیا کجان؟😍 وقت شام شده! کی سفره مینداخت؟ کی وسایل شام رو می‌آورد؟ علی گفت من سفره رو میندازم فاطمه و محمد هم دویدند به سمت آشپزخانه، انگار با هم رقابت دارند... وقتی بچه ها وظیفه شان را انجام میدهند سعید و مریم به آنها امتیاز می‌دهند و اگر امتیاز آنها به مقدار لازم برسد مستحق گرفتن جایزه می شوند البته قانونی را که سعید و مریم در خانه گذاشته بودند این بود که اگر مامان و بابا تذکر بدهند که فلان کار را انجام بده دیگر انجام دادن اون کار امتیاز مثبت ندارد و در صورتی امتیاز مثبت دارد که بدون یادآوری مامان و بابا انجام شود؛ اگر هم کسی وظیفه اش را انجام ندهد یک امتیاز منفی می گیرد و یا یکی از امتیازهای مثبت آنها کسر میگردد و این قانون را بچه ها کاملا می دانستند چون قبلا با هماهنگی و رضایت خودشان تصویب شده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
(ع) نگاهی به حدیث روز غدیر در منابع اهل سنت در صفحات ۵۶/ ۵۵ ج اول سنن ابن‌ماجه چنین آمده است که: «همراه رسول خدا از سفر حج برمی‌گشتیم که در میان راه ایشان دستور دادند تا همه افراد جمع شدند، آنگاه خطاب به جمعیت فرمودند: آیا من بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر نیستم؟ گفتند: آری، فرمود: این شخص- علی (علیه‌السلام)- ولی هر کسی است که من مولای اویم، خدایا! دوست بدار هر که را که او را دوست می‌دارد و دشمن بدار هر که را که او را دشمن می‌دارد. ترمذی در ج دوم جامع خود با سند خویش از مسلمه‌بن کهیل نقل می‌کند که می‌گفته است، از ابوالطفیل شنیده که او از ابوسریحه یا از زیدبن ارحم از فرموده رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و آله) نقل کرده که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و آله) فرموده‌اند: «هر که من مولای اویم، علی مولای اوست». کتاب مجمع الزوائد خود، حدیث غدیر را نخست به نقل از طیرنی آورده و سپس از گفته علی(علیه‌السلام) نیز نقل می‌کند که فرموده است: به دستور پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و آله) در منطقه خم نخست زیر درختی را از خار و خاشاک پاک کردند، آنگاه پیامبر در حالی که دست مرا در دست گرفته بودند: خطاب به مردم فرمودند: ای مردم! آیا شما گواهی نمی‌دهیدکه خداوند پروردگار شماست؟ گفتند: آری، گواهی می‌دهیم. سپس فرمود: آیا گواهی نمی‌دهید به اینکه خدا و رسول او بر شما از خودتان سزاوارترند و اینکه خدا و رسول خدا مولای شمایند؟ گفتند: آری، همین‌گونه است. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و اله) فرمودند: هر کس که خدا و رسولش مولای اویند این مرد مولای او خواهد بود. (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🌿﷽🌿 اخم کردم و گفتم: 🌺_ یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم. گفت: _ خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن! پرسیدم: _ خب که چی؟ با مکث گفت: _ نمی‌دونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه. 😍با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود: 🌷_ ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولا که فرزانه نمی‌ذاره، دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می‌بافن. تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریه‌ام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت: _ شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست! بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است‌، از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ دست خودم نبود. روسری‌ام را آزادتر کردم تا راحت‌تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: _ دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکال نداره. بیشتر آشنا می‌شین. آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه. 🌷شبیه برق گرفته‌ها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم: _ نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، می‌خوام درس بخونم. هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت: _ من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟! مات و مبهوت مانده بودم، گفتم: _ نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی‌زنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه. با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمی‌توانستم دست خالی رد کنم، گفت: 🌺_ تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچ‌کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون را وا بکنن. حالا که بحث پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه. 🌺حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب می‌بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم. صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: _ آخه چرا این‌طوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم. عمه هم گفت: _ خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه! ❤️در ذهنم صحنه‌های خواستگاری، گل‌های آن‌چنانی و قرارهای رسمی مرور می‌شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🪴 🍀 🌿﷽🌿 از مقام نورانيّت و عالَم ذرّ سخن گفتم. نورِ تو ساليان سال، در عرش خدا بود، سپس خدا اراده نمود و نور تو (كه همان روحِ توست) به جسم تو منتقل شد، خدا بر بندگانش منّت نهاد و تو را به اين دنياى خاكى آورد. آرى! خدا دوست داشت تا بندگانش با وجود تو به كمال برسند، براى همين تو را به اين دنيا آورد، تو را از ملكوت خود به اين دنيا آورد، تو را از بزمِ مخصوص خود به اين دنيا منتقل نمود تا دست همه را بگيرى و به سوى خدا رهنمون شوى! تو آمده اى تا راه خدا را نشان بدهى، آمده اى تا اين دنياى تاريك را با نور خود روشن كنى، آمده اى تا دستگيرى كنى و ديگران را به سعادت و رستگارى برسانى، آمده اى تا خداجويان در اينجا بى يار و ياور نباشند و راه را گم نكنند، آمده اى تا همه را به سوى خدا ببرى. * * * بانوى من! لحظاتى با خود فكر مى كنم، سؤالى ذهن مرا مشغول مى كند، چرا امام جواد(ع)از شيعيان مى خواهد تا تو را "آزموده شده" خطاب كنند؟ چرا ما بايد تو را در آغاز اين زيارت، اين گونه بخوانيم؟ چه رازى در اين سخن است؟ چه پيام آسمانى در اينجا نهفته است؟ تو در مقام نورانيّت و در عالم ذرّ امتحان دادى، در اين دنيا هم كه آمدى، سختى فراوان تحمّل كردى، تو بر سختى ها صبر نمودى و خدا به خاطر اين صبر به تو مقامى بس بزرگ داد. اين درس بزرگى براى من است، وقتى من با سختى ها روبرو مى شوم، بايد راه صبر را برگزينم، نبايد از سختى ها بهراسم، بلكه بايد تو را الگوى خود قرار دهم و راهى را انتخاب كنم كه مرا به سوى كمال مى برد. اگر من شيعه تو هستم، اگر تو را دوست دارم و راه تو را مى پويم، بايد در انتظار امتحان باشم، بايد بدانم كه اين دنيا، محلّ امتحان است، من به اين دنيا نيامده ام تا مستى كنم، من آمده ام تا امتحان بدهم و بر سختى ها صبر كنم. من نبايد به دنيا دل ببندم، به اينجا آمده ام تا رشد كنم و توشه برگيرم و بروم، نيامده ام تا به بازيچه مشغول شوم و عمر تلف كنم، رشد من در گرو انتخاب من و امتحان من است، خدا به من اختيار داده است و من راهى را كه بخواهم خودم انتخاب مى كنم، وقتى راه خدا را برمى گزينم با سختى ها و بلاها امتحان مى شوم كه آيا واقعاً راست مى گويم، اگر در امتحان خود سربلند بيرون آمدم، سعادت ابدى را از آنِ خود نموده ام. 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 چهار. بعد تاریخی مهدويت از بعد تاريخي، سابقه اي طولاني دارد. تاريخ اسلام و مسلمين از همان آغاز بـا اين موضوع گره خورده اسـت. در روز بـزرگ غـدير، پيـامبر همگـام بـا معرفـي امـام علي به عنوان امام پس از خود، همـه امامـان و از جملـه حضـرت مهـدي عجل الله تعالی فرجه الشریف  را معرفـي كرد و ظهور او را به همگان بشارت داد. پس از آن، يك يك امامان از حضـرت مهـدي و ظهور او گفتند. بنـابراين بـرخلاف ادعـاي بعضـي از گمراهـان، مهـدويت ، سـخن امـروز و ديـروز نيسـت؛ بلكـه تـاريخي بـه گسـترده تـاريخ اسـلام دارد؛ پـس بحـث كـردن دربـاره مهدويت، سخن گفتن درباره متن اسلام و قرآن و سنت پيامبر اكرماست و مهـدويت ، حقيقتي است كه همه تاريخ اسلام، پشتوانه آن است. نيز تاريخ طولاني شيعه و پيروان اهل بيتگواه اسـت كـه بخـش مهمـي از هويـت تشيع، مهدويت و انتظار ظهور مهدي بوده است؛ به ويـژه در طـول حـدود دوازده قـرن غيبت امام مهدي، آثار علمي و عملي عالمـان شـيعه پيوسـته در مسـير تـرويج ايـن حقيقـت وتبيين موضوعات و مسائل آن بوده است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                       ➥@hedye110 ⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸